طی دههٔ گذشته، شیوههای نقد ادبیات انگلیسی هدف نقد و تحلیل واقع شده است. شاید مایهٔ تعجب باشد که عمدهٔ این مباحث حول «چگونگی» تفسیر ادبی بوده: اینکه آیا «خوانشِ نزدیک» خوب است یا «خوانشِ دور»، آیا باید بدبینانه تفسیر کرد یا مصلحانه، بر سطحِ کار تاکید کرد یا بر عمق آن، تحلیلی نقد کرد یا به شیوهای دیگر. اما این بحث کمتر به «چراییِ» تفسیر و نقد مربوط بوده است. حال آنکه شاید ما از پرسشِ چراییِ آن بیشتر سود ببریم. مثلا اینکه: بههرحال نقد برای چیست؟ و چرا این همه دانشور خود را وقف آن کردهاند و انرژی فکری خود را پیوسته خرج آن میکنند.
توجیه خطا
مسئله وقتی پیچیده میشود که در جوابهای علمی رایج، ایراداتی آشکار پیدا میکنیم. در پژوهش ادبی، بهویژه دو دیدگاه رایج است. دیدگاه اول بهطور کلی میگوید مطالعهٔ دقیق آثار ادبی، بینشی تاریخی به دست میدهد. در این دیدگاه مطالعهٔ ادبی، مکمل مطالعهٔ تاریخ است. دیدگاه دوم هم بهطور کلی میگوید مطالعهٔ ادبی کاربرد فلسفی دارد.
شاید بینش فلسفی تلویحا در تجربهٔ خواندن ظاهر شود، ولی هدف پژوهش و تفسیر ادبیات این است که وارد دیالوگی فلسفی شود که بدون درنظرداشتِ آثار ادبی خاصی حائز اهمیت باشد. البته این دو را اغلب میتوان ترکیب کرد: یک اثر ادبیْ جذابیتِ فلسفی هم دارد چون رویدادهای تاریخیِ درونِ آنْ تفاوتی فاحش با محیط خودمان دارد.
ولی اگر هدف فرد، مطالعهٔ فلسفی یا نظری باشد، دقیقا چرا باید دنبال تفسیرِ نزدیک و دقیقِ یک متن ادبی رفت؟ ما میتوانیم مستقیما دربارهٔ موضوعِ موردنظر خودمان بنویسیم و فقط وقتی لازم شد، به یک متن ادبی ارجاع دهیم ــ چرا این کار را نکنیم؟ به همین نحو اگر هدفمان تحلیلِ تاریخی باشد، چرا چنین نکنیم؟
منتقد ادبی، ویژگیهای خاصهٔ یک اثر را برجسته میکند و بقیه را تقلیل میدهد تا به این شکل نشان دهد که اثرِ موردبحث را چگونه باید تجربه کرد.
شاید گاهی مسائلی تاریخی وجود داشته باشد که درمورد آنها مطالعهٔ دقیق آثار ادبی مفید باشد، ولی ظاهرا هیچ دلیلی برای جداکردنِ مطالعهٔ ادبی و تاریخ فرهنگی وجود ندارد. بهعبارتی، تاکید مکرر بر این نوع تفکیکسازی ظاهرا توجیهِ خطاست.
نمونه: جین آستن و هگل
در اینجا به تجربهٔ خودم از این مسئله اشاره میکنم. چند سال پیش کتاب جین آستن را میخواندم، بهنظرم آمد که منازعهٔ قدرتْ درون یک رابطهٔ رمانتیک، مشابه تفسیر هگل از منازعهٔ بینالاذهانی در رسیدن به خودآگاهیست. دیدگاه هگل پیچیده است؛ خلاصهاش این است که: همهٔ ما تلاش داریم دیگران را وادار کنیم برایمان ارزش و احترام قائل شوند، ولی این سلطه نهایتا رضایتبخش نیست و برای رسیدن به خودآگاهی کامل، باید طرفِ دیگری که او هم به خودآگاهی رسیده است، آزادانه به ما احترام بگذارد.
به نظرم آمد که شخصیتهایی چون الیزابت بنت و اِما وودهاوس هم درگیر فرایند مشابهی هستند. هرکدام با اطمینان از برتری اخلاقی خود، شخص دیگر را قضاوت میکردند، ولی زود فهمیدند که فقط وقتی اشتباهات خودشان را بپذیرند و بر قضاوت طرف مقابل صحه بگذارند، میتوانند به رابطهای عمیقتر دست پیدا کنند. ولی مشکل من این بود که دریابم دقیقا چرا ایجاد چنین رابطهای مهم است. در جستجوی توجیه و دلیل، سال ۲۰۱۱ مقالهای دربارهٔ جین آستن نوشتم، که درواقع روشی غیرمستقیم و غیرعادی برای طرحِ برهان بود. اگر هدف، یافتن توجیهی فلسفی دربارهٔ تفسیر هگل از ساختار روانی و بینالاذهانیِ خودآگاهی باشد، فقط خیلی ساده همین را بیان کن؛ سَرت را با خواندن جین آستن درد نیاور. شیوهٔ غیرمستقیم من، شاید برای بیوگرافی فکری من جالب باشد، ولی در یافتنِ راهی اصولی یا مفید برای طرحِ برهانی دربارهٔ هگل جالب نیست.
تفسیر و تاویلْ بدعت نیست
با غور در مقالهٔ خودم و دیگر پژوهشهای مشابه آن، دریافتم که توجیه بسیاری از نقدهای ادبی، در باطن چیز دیگریست. مقایسه با هگل مفید است، نه به این خاطر که آستن با هگل مخالف است، بلکه چون این مقایسه، ماهیت تفکر آستن را روشن میکند. ایدههای جین آستن درباب عشق و قدرت، ممکن است جدید و منحصربهفرد نباشد، ولی بینشآفرین است، و یکی از دلایلی که رمانهای او ارزش خواندن دارد، وجودِ همین ایدههای بینشآفرینِ اوست. کاری که مقالهٔ من درعمل انجام میداد، این بود که شیوهای از تجربهٔ آثار جین آستن را روایت میکرد و نشان میداد که آدم چهطور میتواند به ارزش آثار او پی ببرد. به عبارتی، مقالهٔ من ظاهرا فلسفهورزی میکرد، اما بهواقع نقد ادبی میکرد.
اما این دیدگاه تلویحی ــ اینکه تفکر درباب ایدههای موجود در اثری هنری، شیوهای برای لذتبردن و ارزششناسیِ آن است ــ بحثبرانگیز بوده است. گویا برای بسیاری از مولفانِ تاریخِ زیباییشناسی و نظریهٔ ادبی، پرسشِ صحت و سقمِ ایدهای در یک اثر، اساسا با تجربهٔ هنریِ آن اثر تفاوت دارد. ظاهرا اینکه اثری را با مجموعهای از ادعاهای موافق یا مخالف مواجه کرد، تنافری فاحش با ماهیتِ زیباشناختی آن محسوب میشود. کلیانث بروکس این کار را «بدعتِ تاویل» خوانده است. ولی پژوهشهای وسیعی که از تاویل آثار ادبی بهره میبرند، نشان میدهد که بروکس عمیقا در اشتباه بود. تاویلِ ایدههای ادبیات، میتواند شیوهای برای ارزشنهادن و حتی دوستداشتن آن باشد.

برهمزدن قاعدهٔ صورتگرایی
چنین تجربهای از ادبیات، درعینحال نیازمند تجدیدنظر در معیارهای ارزشگذاری است که تاریخ ادبیات را شکل دادهاند. بسیاری از دیدگاههای زیباشناختیِ ادبیات هنوز از مدرنیتهٔ متعالی الهام میگیرد، و نیز از مولفانی چون اسکار وایلد، ویرجینیا وولف و آرچیبالد مکلیش که معتقد بودند آثار ادبی سخن نمیگویند، و اینکه ستایش یا نکوهش آنها برمبنای آنچه میگویند، اشتباهی بزرگ است.
برجستهکردنِ ایدههای موجود در آثار ادبی، نقضِ طبیعتِ زیباشناختی آنها نیست، بلکه روشی برای ادای احترام به آنهاست.
البته این درواقع واکنش آنها به شیوهٔ اسلافشان در عصر ویکتوریا بود که بسیاریشان از رمان برای گفتنِ چیزها استفاده میکردند و تاکیدشان بر برخی ایدهها ناشی از باورشان به آنها بود. اگر بخواهیم معنای استفاده از اثر ادبی برای بیان چیزی را درک کنیم، آنوقت روایتهای عصر ویکتوریا نمونههای روشن فراوانی به دست میدهد. آثار نویسندگانی چون آنتونی ترولوپ، جورج الیوت، و اوگوستا وبستر، از این دست موارد است: من در کتابم، «گزینههای مطالعهٔ آثار عصر ویکتوریا» با تحلیلکردنِ این سه مولف نشان دادهام که ما چگونه داستانی را بهخاطر آنچه روایت میکند ارج میگذاریم.
اما اگر بخواهیم این نگرش که «تاویل بهمعنای بدعت نیست» را به شیوهای برای انتقاد ادبی بدل کنیم، به چیزی بیش از مثالهای کلاسیک نیاز است. برای همین من در کتابم طی سه فصل نظری این شیوه را تشریح کرده و از آن دفاع کردهام، و منابعی را از زیباییشناسی در سنت تحلیلی آن و از مباحث روششناختی در تاریخِ اندیشه وام گرفتهام. در فصل اول، اشاره کردهام که «محتوای» ادبی درمقایسه با «قالب» آن بسیار مبهم است [مثلا بیشترِ واژهنامگانِ اصطلاحات ادبی، مدخلی برای واژهٔ «محتوا» ندارند] و از مفهومِ محتوا بهمعنای هرچیزی که قابل تاویل باشد دفاع کردهام.
در فصل دوم، بحث کردهام که خواندن محتوای فکریِ ادبیات میتواند روشی برای شناختِ تاریخمندی آن باشد: ارجگذاریِ بُعد تاریخی یک اثر ادبی، نیاز به ترجیحدادنِ قالبِ آن ندارد. و در فصل سوم به این میپردازم که نقد ادبی برای چیست: درنهایت، نقد ادبی عمدتا شیوهای برای اشارت است.
منتقد، ویژگیهای خاصهٔ یک اثر را برجسته میکند و بقیه را تقلیل میدهد تا به این شکل نشان دهد که اثرِ موردبحث را چگونه باید تجربه کرد. ازین رو، تاویلِ ایدههای موجود در رُمانی مثل «دانیل دروندا»، تلاشیست برای اینکه دیگر خوانندگان را به طریقِ خاصی درگیرِ آن کنیم. بیشترِ ارزشِ کتابهایی چون دروندا، این است که چیزی برای گفتن دارند، و تاکید بر ایدههای موجود در این آثار، نقضِ طبیعتِ زیباشناختی آنها نیست، بلکه روشی برای ادای احترام به آنهاست.