معروف است که مارتین هایدگر یک بار در جمع انبوهی از دانشجویان گفت: «ارسطو به دنیا آمد، کار کرد، و مُرد. حالا برویم سراغ ایدهای او». در مورد هانا آرِنت هم باید همین رویکرد را در پیش بگیریم. واقعیت این است که آثار آرنت از دل وقایع زندگی او متولد شد، ولی وقایع زندگی او شبیهِ داستان شدهاند.
دوستش ماری مککارتی او را همچون آوازهخوانی باشکوه میدید. فیلمِ هانا آرنت (۲۰۱۲) ساختهٔ مارگارته فون تروتا فیلمساز معروف آلمانی، با تمرکز بر یکی از ماجراهای پرحادثهٔ زندگی آرنت، اثری مبهم است که نیمی از زندگی او را نشان نداد. شاید یک سریال ۱۲ قسمتی برای زندگینامهٔ او نیاز باشد. امسال کتابی با عنوان «در باب عشق و ظلم» اثرِ آن هیبرلاین منتشر شده که شرحی پرشور ولی روشن از زندگی و اندیشههای آرنت به دست میدهد. و کتابِ هانا آرنت (۲۰۲۱) اثر سامانتا هیل هم اثری دقیق و مفصل گرچه کسلکننده دربارهٔ اوست.
***
هانا آرنت در ۱۹۰۶ در پروس متولد شد؛ در خانوادهای روشنفکر که اصلا یهودیبودنش برایش مهم نبود. وقتی فقط هفت سال داشت، پدرش در اثر بیماری سفلیس درگذشت. در مدرسه شاگرد ممتاز بود و برای همین توانست به دانشگاه ماربورگ برود و زیر دست مارتین هایدگر درس بخواند. آرنت به جرم کمک به فرارِ کمونیستها از دست نازیها، توسط گشتاپو بازداشت شد که برای همین مجبور شد از آلمان فرار کند.
بالاخره سر از پاریس در آورد و آنجا به یهودیان جوان کمک میکرد تا به فلسطین بگریزند. بعد که فرانسه هم سقوط کرد، او همراهِ حدود ۵۰۰۰ زنِ دیگر در اردوگاه گورس حبس شد. ولی موفق شد از آنجا هم فرار کند. اول به منطقهٔ لورد در دامنهٔ کوههای پیرنه و بعد به مونتوبان رفت و آنجا بهطرزی معجزهوار و اتفاقی با شوهرش که میترسید برای همیشه از دست داده باشد برخورد کرد. آنها بعد از یک سال موفق شدند به آمریکا مهاجرت کنند. آرنت بهعنوان کلفتِ خانه کار میکرد و زبان انگلیسی یاد میگرفت و دنبال کار در دانشگاه و نویسندگی بود ــ و در همین راه معروف شد.
زندگی آرنت چنان پرماجرا و پرحادثه بود که باید به هیل و هیبرلاین تبریک گفت که (جز موارد معدود) به دامِ هیجانپردازی نیفتادهاند. از کتابِ هیل متوجه میشویم که درست یک سال بعد از مرگ پدر هانا، جنگ جهانی اول شروع میشود و زندگیاش دوباره به دردسر میخورد. هیبرلاین به ما میگوید همان سالی که هانا رسالهٔ دکترایش را ارائه کرد، بازار بورس نیویورک هم فروپاشید.
در هر دو مورد ممکن است دچار هماحساسیِ کاذب شوید، در حالی که خودِ آرنت همیشه بهدرستی از بزرگنمایی مسائل شخصی پرهیز داشت و آنها را بخشی از مصائب تاریخی میدانست. ولی بینش و معرفتی که آرنت به دنیا داد، از دل تجربیاتی زاده شد که دنیا به او تحمیل کرد. به گفتهٔ هیبرلاین رنجهای اردوگاه گورس به آرنت کمک کرد تا اندیشههایش را حول موضوع قدرت و خشونت متمرکز کند؛ و با اطمینان میتوان گفت که اندیشههای سیاسی او طی ۱۸ سال دورهٔ بیتابعیتی ــ که بدون هیچگونه حقوق شهروندی زندگی میکرد ــ شکل گرفت.
بهخاطر تاکیدش بر امور ملموس و تجربی بود که آرنت خودش اصرار داشت فیلسوف نیست بلکه نظریهپرداز سیاسی است. بعد از گرفتن لیسانس به دانشگاه هایدلبرگ رفت و آنجا شاگرد کارل یاسپرس شد. گرچه تمام آثار او قالبی اگزیستانسیالیستی داشت، و گرچه آثارِ نظریتر او به اندازهٔ «هستی و زمان» اثرِ هایدگر مبهم است، آرنت هرگز به تاریکاندیشیِ عمیق فیلسوفانِ کلهگندهٔ اروپای قارهای علاقه نداشت.
به جد میتوان گفت آثار ژورنالیستیِ آرنت بهترین کارهای او بود. برای همین، مقالات او در مجموعهٔ «انسانها در عصر ظلمت» (۱۹۶۸) نقطهٔ شروع خوبیست برای کسانی که میخواهند مثلا دربارهٔ روزا لوکزامبورگ یا والتر بنجامین یا برتولت برشت بدانند (مقدمهٔ این کتاب که اساسا سیاستِ دورانِ پساحقیقت را پیشبینی میکند، شاید مهمترین نوشتهٔ اوست).
ولی اگر او به اورشلیم پرواز نمیکرد تا محاکمهٔ آدولف آیشمن را برای مجلهٔ نیویورکر گزارش کند، بسیار بعید بود که ما امروز اینقدر دربارهٔ آرنت حرف بزنیم.
طبیعی به نظر میرسید که آرنت از آیشمن متنفر باشد. چون اگر آرنت از اردوگاه گورس فرار نکرده بود، احتمالا آیشمن او را همراه دهها هزار نفر دیگر به اتاق گاز میفرستاد. ولی آرنتْ شیطانِ درونِ آیشمن را نمیدید ــ و همین آرنت را در نگاهِ بسیاری بدنام کرد. چیزی که آرنت میدید، یک مامور ضعیف دولت بود که در واقع محصول یک «کابوسِ کافکایی» بود. او میگفت آیشمن مردیست که ذهنیتِ اخلاقی ندارد ــ بهقول هیل، مردی که نمیتواند دنیا را از نگاه دیگران ببیند.
آرنت حتی معقتد بود آیشمن (که به دست ماموران موساد از مخفیگاه خود در آرژانتین ربوده شد) نباید تحت تعقیب قرار میگرفت. او میگفت دادگاهِ آیشمن یک دادگاهِ نمایشی و ساختگی و مضحک است. و مدتها پیش از ارائهٔ دفاعیات آیشمن، حکم او صادر شده بود. و اینکه اصلا چرا باید او را محاکمه میکردند؟ او هیچ قانونی را نقض نکرده بود. درواقع وقتی یهودیان را به اردوگاههای مرگ میفرستاد، داشت از قانون پیروی میکرد. دفاعِ همیشگیِ آیشمن مبنی بر اینکه «من از دستورات اطاعت کردم»، زیرکانه و فریبکارانه بود.
حرفهای آرنت در بابِ «ابتذال شرّ» باعث شد نوشتجاتش در نیویورکر معروف شود (که بعدا در قالب کتاب معروفِ «آیشمن در اورشلیم» منتشر شدند). آنچه او را در نگاه بسیاری بدنام کرد، سخنانِ صریح و گزندهٔ او دربارهٔ همدستیِ یهودیان در هولوکاست بود.
به گفتهٔ او، شوراهای یهودیان (موسوم به جودنرات)، عدهای موش خائن بودند. آنها به جای مبارزهکردن، از همان اول با نازیان همکاری کردند. نهفقط به اوباشِ هیتلر کمک میکردند که قربانیان را انتخاب کنند، بلکه آنها را در اردوگاههای مرگ جمع میکردند.
بهنوشتهٔ آرنت، اگر یهودیانْ غیرمتشکل و بدون رهبر بودند، هرج و مرج و مصیبتِ زیادی بود، ولی کل تعداد قربانیانشان احتمالا خیلی کمتر از چهار و نیم تا شش میلیون نفر میشد.
ولی پیش از آنکه ترسوها را محکوم کنی، باید مطمئن باشی که اگر خودت هم جای آنها بودی، مایل و قادر به سرپیچی از دستورات میبودی.
حالا شصت سال بعد، این نوع مواضع جنجالی برای خیلیها احمقانه به نظر میرسد ــ خصوصا اگر کتاب قبلی آرنت «ریشههای استبداد» را خوانده باشند که در آن، او به درستی بحث میکند که در حکومتِ وحشت (مثلا حکومت نازیان)، تصمیماتِ وجدانیْ مطلقا مبهم و دوپهلو میشوند.
هیبرلاین و هیل از آرنت حمایت میکنند، ولی برای بسیاری قانعکننده نیستند. هیبرلاین هم میگوید که بیاعتناییِ تودهها و عدم پذیریش مسئولیت، هولوکاست را امکانپذیر کرد؛ که البته این قانعکننده نیست. چون این تودهها در واقع آدمهایی عادیاند که در هر برههای از تاریخ، عدهٔ اندکی از آنها به قهرمانانی بدل میشوند. این نوع ذهنیت اخلاقیِ خودِ آرنت بود که قادر به درک این موضوع نبود.
آرنت یک بار به ماری مککارتی گفت که درد روشی برای زندهبودن است. او شجاعت زیادی در بازگوییِ واقعیتهای تاریخ داشت، ولی در نهایتْ مطالعهٔ آنچه بر او گذشتْ آموزندهتر از ایدههاییست که خود او توانست از زندگی استخراج کند.