در یکی از شبهای معتدل تابستان در حالی که پسر کلاهپوش در بام خانهشان مصروف شمردن ستارههای پررنگ آسمان بود، کوچههای قریه را سکوتی مشکوک فرا گرفته بود. گویا مردمان قریه همه در خواب بودند و جز صدای زوزه سگی که از دوردستها شنیده میشد، چیزی به گوش نمیرسید. پسر کلاهپوش بالش سرخ رنگش را از زیر بغلش گرفت و زیر سرش گذاشت. اینگونه میتوانست بیشتر به آسمان نگاه کند. هر شب تا زمانی که ماه از پشت کوهها سر بیرون میآورد، به آسمان خیره میشد و ستارهها را تماشا میکرد.
آن شب تاریکی و سکوت حاکم بر کوچههای قریه به درخشش ستارهها افزوده بود. پسر کلاهپوش قدیفه شتریرنگی در زیر پاهایش پهن کرده بود و به پشت خوابیده بود. گویا برخورد هوای نسبتن سرد شب به صورتش که چند قطره عرق در آن دیده میشد، برایش خوشایند بود. هر شب در حالی که همه در خانه و یا در روی صفحه میخوابیدند پسر کلاهپوش قدیفه شتریرنگ پدر را همراه با بالش سرخرنگش برمیداشت و تا نیمههای شب روی بام خانه دراز میکشید، ساعتها به آسمان نگاه میکرد و از هوای خنک آنجا لذت میبرد. وقتی ماه از پشت کوهها بیرون میآمد و ستارهها به آرامی کمنورتر میشدند از بام خانه پایین میآمد و در جایی از حویلی میخوابید. بعضی شبها هم همانطور که روی بام خانه دراز میکشید، گرمی نور خورشید او را از خواب بیدار میکرد.
آن شب هم مثل شبهای دیگر پسر کلاهپوش روی بام خانهشان در حالی که مدام سقوط ستارههای دنبالهدار را تماشا میکرد، روی قدیفه شتریرنگ خوابیده بود. سنگریزههای پشتبام خانه را با پشتش احساس کرد و با خود گفت: «چه قدیفه نازکی!» سپس در حالی که گویی حرفش را خیلی زود فراموش کرده باشد و هیچ خبری از سنگریزههای پشتبام نباشد، مثل همیشه محو آسمان شد.
هنوز چند دقیقهای از آمدنش به پشتبام نگذشته بود که از پایین خانه صدای پا شنید. پسر کلاهپوش آهسته سرش را از بالش جدا کرد و در حالی که تلاش میکرد حرکت بدنش صدایی ایجاد نکند، آهسته به لبه بام رفت و به پایین نظر انداخت. او را از گوشهای دراز و دم خمیدهاش شناخت؛ پاپی بود. این اسم را پسر کلاهپوش رویش گذاشته بود. پاپی دم خمیده، گوشهای دراز، بدن کشیده، قد نسبتاً دراز و یک چشم کور داشت. سگ پشمالویی بود. پسر کلاهپوش از جایش بلند شد، از زینه پایین آمد. همه خوابیده بودند. صدای خروپف همیشگی پدرش فضای خانه را گرفته بود. مقداری نان از لای سفره برداشت و بیرون رفت. همین که صدای باز شدن در حویلی بلند شد، سگ سفید دمبکزنان شروع به دویدن به سوی پسر کلاهپوش کرد.
پسر کلاهپوش شبها تا دیروقت بیدار میماند و زمانی که یکی از آن سگهای ولگرد را بیرون خانه میدید مقداری نان میگرفت و به بیرون میرفت. روی سنگ پهن و بزرگی نزدیک دیوار خانهشان مینشست و نان را تکه تکه به سوی آن سگ میانداخت. سگ وقتی مطمئن میشد دستان پسر کلاهپوش خالی شده و نانی باقی نمانده آهسته و آرام در کنار سنگ پهن دراز میکشید. پسر کلاهپوش با دست خود مشغول نوازش کردن سگ سفید بود و سگ در کنار او آرام خوابیده بود. هوا تاریک بود و صدای جیرجیرکها به سکوت عمیق شب میافزود. هنوز چند دقیقهای از بیرون آمدن پسر کلاهپوش نگذشته بود که آسمان به یکباره تغییر رنگ داد، ستارهها ناپدید شدند و نور سرخی تمام قریه را روشن کرد. تمام کوچههای خاکی قریه دیده میشد.
به تعقیب آن دانههای سرخرنگی که در آسمان تاریک قریه دیده میشد، صدای شلیک گلوله از حوزه پولیس به گوش میرسید. چندین بار صدای بلند اللهاکبر، صدایی که نشان یک دردسر بود، فضای ساکت قریه را گرفت. پسر کلاهپوش همچنان با خونسردی روی سنگ پهن سفید نشسته بود و مصروف نوازش کردن آن سگ ولگرد بود. مردمان قریه و بهخصوص پسر کلاهپوش به دیدن چنین منظرههایی در دل شب عادت کرده بودند. هر چند هفته یک بار طالبان با گروه ده پانزده نفری به پوسته پولیس که فقط چند سرباز داشت، حمله میکردند، پوسته پولیس را به آتش میکشیدند و اگر خوشبخت بودند جان خود را نجات میدادند و فرار میکردند. پسر کلاهپوش همچنان نشسته بود. صدای مزاحم شلیک تمام فضای قریه را گرفته بود.
شلیک رسامهای پی هم طالبان در آن تاریکیِ شب به زیباییِ ستارهها میافزود. صدای شلیک دانه دانه با برخورد به دیوارهای کاهگلی و کوه نزدیک قریه به طنین میآمد و زیبایی آن منظره بیشتر میکرد. پسر کلاهپوش برخاست، سگ را نوازش کرد و دستمالش را از گردنش گرفته و به روی سنگ هموار کرد. آرام و آهسته چهارزانو روی سنگ نشست و در حالی که به دیوار خانه تکیه داده بود منظره زیبای دل شب را تماشا میکرد. سگ هم گویا از خواب بیدار شده بود. گوشهای افتادهاش سیخ شده بود و مدام به سوی صداهای آن طرف خانهها نگاه میکرد. انعکاس رسامهای سرخرنگ طالبان و ستارههای کمنور آسمان در چشمان سگ از خشن بودن آن شب میکاست. نزدیک ده دقیقه تمام آسمان با مرمیهای سرخ رسام و با صدای شلیک گلوله اشغال شده بود. گاهگاهی هم صدای بلند راکت، همچون صدای امواج بلند دریا در دل سنگفرشهای ساحل، به هیجان آن شب میافزود.
صداهای پی هم الله اکبر میآمد و به تعقیب آن چند واژه عربی که گویا معنایش را میفهمیدند. در چند دقیقه اول درگیری، سر بام خانههای قریه، مردمانی دیده میشدند که با عجله در حال پایین آمدن از بام خانههایشان بودند. کوچهها ساکت شده بود و جز سگهای ولگرد که از شنیدن صداهای شلیک به جوش آمده بودند کسی دیده نمیشد. پس از چند بار صدای شلیک راکت و صداهای کبکمانند کلاشینکوف، قریه به یکباره به سکوتی عمیق فرورفت. همهچیز ساکت شد. مثل قبل، اگر همان لحظه کسی میآمد و قریه را میدید شک نمیکرد که مردمان قریه در خوابی آرام فرو رفتهاند. در خوابی عمیق که هزاران راکت هم نمیتواند آنها را از خواب بیدار کند. پسر کلاهپوش، همانطور که به دیوار خشتی خانه تکیه داده بود، چشمش به سگ افتاد که بهآرامی دوباره به خوابی عمیق فرو رفته بود. با خودش گفت، چه سگ بیخیالی! از جایش بلند شد، روی نوک پا ایستاد. تلاش میکرد ببیند آن طرف خانهها چه اتفاقی افتاده. صدای شلیکی شنیده نمیشد. هرچه تلاش کرد چیزی ندید. دوباره روی پتویش که به روی سنگ پهن کرده بود، نشست. دستش را روی سر سگ گذاشت و دوباره شروع به نوازش کردن سگ کرد. چند دقیقهای همانجا نشست. گویا منتظر بود آخرین صحنه این فیلم خشن را تماشا کند. تمام این مدت را آنجا نشسته بود تا ببیند آخرش چه میشود. اگر سکوت همچنان ادامه می یافت و به تعقیب آن صدای موترهای پولیس به گوش میرسید، پوسته پولیس پیروز شده بود اما اگر از آن دور شعلههای آتش دیده میشد…
دیری نگذشت که شعلههای آتش بزرگی از حویلی پوسته پولیس به آسمان کشیده شد. زیبایی شعلههای سرخرنگ آتش، به مرمیهای سرخرنگ رسام، میچربید. شعاع چند متری آتش کاملن روشن شده بود، دیگر به آسانی رفت و آمد آن گروه ده پانزده نفری در نزدیک پوسته دیده میشد.
پسر کلاهپوش گویا میدانست چه خبر است، آهسته از جایش بلند شد و با لحن خستهای گفت: پُسته سقوط کرد.