Soren-Kierkegaard_7

ایمان برای امید؛ نقدی بر اندیشهٔ کی‌یرکگارد

آنتونی اومان | استاد فلسفه، دانشگاه میشیگان شمالی

از منظرِ کی‌یرکگارد، ایمان به خدا صرفا روشی عمل‌گرایانه برای حفظ امید در مواجهه با شکست است. منظور او از ایمان، باور به ملکوت یا موجوداتِ ماوراءالطبیعی نیست؛ فقط پذیرش این ایده است که هر چیزی ممکن است ‌ــ‌ حتی شادکامی در این دنیا بعد از شکست کامل.

به عقیدهٔ کی‌یرکگارد، برای یک زندگیِ معنادار، خطرکردنْ نقشی اساسی دارد. اگر می‌خواهیم زندگی‌مان معنا داشته باشد، باید به انجام کارهایی متعهد شویم که ممکن است شکست بخورد یا عقایدی را برتابیم که شاید غلط از آب درآید.

اما چه می‌شود وقتی این تعهدات و باورها جواب نمی‌دهد؟ به‌هرحال اوضاع همیشه به دلخواه ما پیش نمی‌رود. گاهی برنامه‌های ما شکست می‌خورد. در این صورت باید چه کنیم؟ وقتی معنای زندگی‌مان از بین می‌رود، چه‌طور باید پیش برویم؟

آثارِ کی‌یرکگارد اغلب به این معمای غامض می‌پردازد. او برای مواجهه با عاطفهٔ یأس، ما را به تامل بیشتری فرامی‌خواند. جوهرهٔ پاسخ او را در رسالهٔ «شکیبایی در امید» می‌توان یافت ‌ــ‌ رساله‌ای فراموش‌شده دربارهٔ آنای پیامبر (یکی از شخصیت‌های کهتر در انجیل). ما آنا را مختصرا در انجیلِ لوقا ملاقات می‌کنیم؛ یک شخصیت فرعی در ماجرای تعمیدِ عیسی. در نقلِ کی‌یرکگارد از داستان آنا، یکی از مسائل اساسی انسان یعنی شکست و خسران جلب توجه می‌‌کند، و نشان می‌دهد چرا ادامه‌دادن با وجود شکستْ دشوار است.

آنا مثل کسی‌ست که از توصیهٔ کی‌یرکگارد پیروی کرده باشد. او عشقی بزرگ در دل داشت؛ عشقِ شوهرش همهٔ معنای زندگی او بود. به‌گفتهٔ کی‌یرکگارد، عشقی «مطلق» بود. اما بعد از گذشتِ هفت سال از ازدواج‌شان، شوهرش می‌میرد. عشقِ آنا به شوهرش چنان عمیق بود که قدرت حرکتش را از دست داد. او برای تحملِ این ضایعه، به خدا رو می‌آورد. و باقیِ عمر خود را به دعا و روزه در معبد سپری می‌کند.

از منظرِ کی‌یرکگارد، ایمان به محال صرفا روشی عمل‌گرایانه برای حفظ امید در مواجهه با شکست است.

جای تعجب ندارد که قهرمانِ کی‌یرکگارد تسلای خود را در ایمان به خدا می‌یابد. آنا مدام ایمان را مرهمی برای درد، و علاجی برای یأس بیان می‌کند. خوانندگانِ مذهبی شاید ازین توصیه به خداگرَوی در ایامِ محنت، خوش‌شان بیاید. اما خوانندگانِ سکولار احتمالا ازین ایده خوش‌شان نمی‌آید ‌ــ‌ خصوصا در موردِ آنا. عزلت او در معبد ظاهرا بیشتر نوعی فرار است تا یافتنِ راه‌حل. پس چرا کی‌یرکگارد این مسیر را توصیه می‌کند؟

خیلی عجیب است که کی‌یرکگارد راه‌حلی بدیهی‌تر را درنظر نمی‌گیرد: چرا به آنا نمی‌گوید خودت را جمع‌وجور کن و زندگی‌ات را ادامه بده؟ چرا او را به یافتنِ همسری تازه تشویق نمی‌کند، کسی که کمکش کند این درد را فراموش کند؟ کی‌یرکگارد مثلا می‌توانست بگوید که زندگی همین است؛ وقتی خطر می‌کنید، گاهی می‌بازید؛ اما تسلیم نمی‌شوید؛ بلند می‌شوید و دوباره تلاش می‌کنید. به‌نظرم اغلبِ ماها تقریبا همین حرف‌ها را به آنا می‌زدیم. و نیز اغلب ماها اگر جای آنا بودیم، به چنین توصیه‌ای عمل می‌کردیم. ابتدا مدتی سوگوار بودیم و بعد دوباره زندگی را از سر می‌گرفتیم. البته آسان نیست. ولی راهی پیدا می‌کردیم.

کی‌یرکگارد ادعا می‌کند این شیوهٔ عمومی برای آنا ممکن نیست. چرا؟ او می‌گوید اگر آنا به زندگی عادی خودش ادامه می‌داد، دیگر نمی‌توانست به نفْسِ خود وفادار بماند؟ شاید بگوییم منطقی‌ست. اما که چه؟ اشکالِ توصیهٔ عمومی ما در چیست؟ فرض کنیم حالا ادامه‌دادن به زندگی، به‌معنای عدمِ وفاداری به نفْسِ قبلی باشد. یا فرض کنیم این به‌معنای تغییرِ نفْسِ قبلی و رسیدن به نفْسی تازه و متفاوت بود. البته مطمئنا چنین تغییری می‌تواند دشوار باشد. ولی اِشکال آن دقیقا چیست؟ اصرار بر این‌که اصلا نباید هویت‌مان را تغییر دهیم، افراطی به‌نظر می‌رسد. این طرزفکر مردم را در دامِ فلاکت گرفتار می‌کند.

کی‌یرکگارد اصرار دارد که همهٔ ما یک «خودِ واقعی» داریم: ذاتی که هویت ما را تعریف می‌کند. ذاتِ آنا به شوهرِ مرحومش پیوند خورده بود و مستلزمِ رابطه‌ای صمیمی با او بود. یعنی ادامه‌دادن به زندگی عادی، صرفا به‌معنای جایگزینیِ نفْسِ قبلی با نفسی تازه نبود. بلکه به‌معنای خیانت به خودِ واقعی‌اش بود. موجب ازدست‌دادنِ اصالتش بود. به زبان امروز، شوهر آنا «بی‌همتا» بود. تنها کسی بود که آنا واقعا می‌توانست دوست داشته باشد. هیچ‌کسِ دیگری نمی‌توانست جای او باشد.

به‌نظر من، ایدهٔ «خود واقعی» یا عشقِ «بی‌همتا»، ایرادش این است که اگر بدشانسی بیاورید، دیگر ادامهٔ مسیر غیرممکن است. شما در دامِ این اندیشه گرفتار می‌شوید که بدون مرد یا زنِ آرمانی‌تان نمی‌توانید زندگی کنید. ولی نباید این ایده را بپذیریم که فقط یک شخص یا یک شیوهٔ زندگی برای ما وجود دارد. این اتفاقا محتاطانه‌تر هم هست.

نقاشیِ «آنای پیامبر در معبد»، اثر رامبرانت، گالری ملی اسکاتلند

اما حالا فرض می‌کنیم که آنا اصرار دارد به نفْسِ قبلی خود وفادار باشد و عشق خود را به شوهرِ مرحومش حفظ کند. ما نمی‌توانیم آنا را برای این کار مقصر بدانیم. ولی آیا معنایش این است که او نمی‌تواند به زندگیِ عادی ادامه دهد؟ آیا تداومِ عشق به شوهرِ مرحومش، با عاشقِ کسِ دیگری شدن منافات دارد؟

جوابِ «بله» مستلزم آن است که عشق را بازیِ برد و باخت بدانیم. مثلِ این است که قلبِ ما ظرفیتی محدود داشته باشد. فقط وقتی کسی را از خانه‌ای بیرون کنیم، می‌توانیم آن خانه را به آدم جدیدی بدهیم. قبول دارم که عشق اغلب این‌گونه است. اما به‌نظر من که اشتباه است ‌ــ‌ دست‌کم اگر عشق را معادل علاقه و محبت درنظر بگیریم؛ چون در این چیزها برد و باخت نیست. ممکن است علاقهٔ ما به یک نفر بیشتر شود بدون آن‌که علاقهٔ‌مان به نفری دیگر کم شود. این تجربه درمورد بچه‌دارشدن مشهود است. داشتنِ فرزندی جدید، به‌معنای کاهش توجه به بچه‌های قبلی‌تان نیست. البته که مجبورید وقت و انرژی و منابع‌تان را قدری بیشتر تقسیم کنید. اما والدینِ اندکی هستند که این را معیاری برای عشق‌شان می‌دانند.

درواقع کی‌یرکگارد هم این را می‌پذیرد که در این شرایط، برای افرادی مثل آنا امکان ادامهٔ زندگی وجود دارد؛ ولی او می‌گوید اگر آن‌ها چنین کنند، ثابت می‌شود عشق‌شان نسبت به همسرانِ مرحوم‌شان «مطلق» نبوده است. این پاسخ، قمارآلود و قدری بی‌رحمانه به‌نظر می‌رسد. چرا باید چنین فکری کرد؟ معلوم است که کی‌یرکگارد، «عشق مطلق» را خیلی جدی گرفته است. مثل این است که به کسی بگوییم، «تو تا ابد همهٔ هست و نیستِ منی».

این دیدگاه ایراداتی دارد. مثلا اگر شما مطلقا عاشق همسرتان هستید، چه‌طور می‌توانید فرزندان‌تان را دوست داشته باشید؟ یا دوستان‌تان را؟ یا شغل‌تان را؟ این یعنی همسرتان هرچه را که داشتید از شما گرفته است؟ یا درمورد خدا: اگر شوهرِ آنا همه‌چیزِ اوست، چه‌طور در قلبش جایی برای خدا باقی می‌ماند؟ شاید کسی اعتراض کند که این‌ها انواع متفاوتی از عشق هستند ‌ــ‌ رمانتیک، فرزندی، مذهبی، و غیرو ‌ــ‌ و باهم تعارض ندارند. قبول. اما جالب این‌جاست که آدم‌هایی هم که از غمِ همسرانِ متوفای خود عبور کرده‌اند، به‌نوعی همین را می‌گویند. آن‌ها هم می‌گویند که عشقِ جدیدشان با عشقِ قبلی‌شان تعارضی ندارد. فقط جنس‌شان فرق دارد.

اما شاید این روش هم برای آنا جواب نمی‌داد؛ شاید اصلا منظور او چیز دیگری بود. شاید برای او به‌لحاظ روانیْ ادامهٔ زندگی ممکن نبود. به نظرم عدهٔ زیادی از مردم این‌گونه هستند. برای همین من این‌جا روی راه‌حل کی‌یرکگارد تمرکز می‌کنم. او می‌گوید آنا با روکردن به خدا تسلی می‌یابد ‌ــ‌ و ما هم همین‌طور. ولی چه‌طور؟ یکسره دعاکردن و روزه‌گرفتن در معبد چه کمکی می‌کند؟

در این نقطه، اندیشهٔ کی‌یرکگارد در دو جهت حرکت می‌کند. یک نیمهٔ او معتقد است باید دنیا را رها کنیم. او چند بار ذکر می‌کند که ما باید بمیریم؛ زندگی دنیوی برای ما فقط درد و رنج دارد؛ اگر شادی می‌خواهیم، باید دنبال جاودانگی، ملکوت، یا آخرت باشیم. اما کی‌یرکگارد نیمهٔ دیگری هم دارد. او در برخی آثار خود، من‌جمله «ترس و لرز»، مدعی می‌شود که ایمان به خدا، امید را به زندگی تزریق می‌کند و لازم نیست حتما به این دنیا پشت پا بزنیم. من این‌جا دربارهٔ این نیمهٔ دوم کی‌یرکگارد می‌خواهم صحبت کنم.

منظور کی‌یرکگارد از ایمان، باور به ملکوت یا موجوداتِ ماوراءالطبیعی نیست؛ فقط پذیرش این ایده است که هر چیزی ممکن است ‌ــ‌ حتی شادکامی بعد از شکست کامل.

در طرزفکر من، آن‌چه آنا پس از مرگِ شوهرش انجام می‌دهد ‌ــ‌ یعنی اعتکاف در معبد تا آخر عمر ‌ــ‌ کاری اشتباه است. درواقع نوعی یأس است. کی‌یرکگارد در کتاب «بیماری تا پای مرگ»، آن را نوعی «یأس اجباری» می‌خواند. او این نوع یأس را نگرشی جبرگرا یا تقدیرگرایانه می‌داند که می‌گوید «دیگر چاره‌ای برای من وجود ندارد». این یأس هم مثل تمام ناامیدی‌ها، با ایمان به خدا به‌نوعی معالجه می‌شود. ولی استدلالِ کی‌یرکگارد در این‌جا جالب است. او می‌نویسد روی‌آوردن به خدا کمک‌کننده است چون خدا درواقع یعنی همین: که هرچیزی ممکن است. البته این حرف گیج‌کننده است. ولی ظاهرا مقصودِ کی‌یرکگارد این است که ایمان به خدا، فقط برای این است که فکر کنیم اوضاع هرچه‌قدر هم بد باشد، به‌هرحال امیدی هست ‌ــ‌ حتی اگر محال به‌نظر برسد که خلافِ تمام محاسبات انسانی، اوضاع دوباره درست شود.

اگر این درست باشد، ایمانِ آنا، ایمانی غلط است: روشی اشتباه برای خداگروی. کی‌یرکگارد در رسالهٔ خود توضیح می‌دهد که آنا درواقع منتظر آخرالزمان است، و در معبد می‌ماند چون به پایان جهان امید بسته است. اما آنا باید به این باور می‌رسید که دنیای او همین حالا هم قابلِ نجات‌دادن است. او باید به این امید می‌داشت که بتواند دوباره در همین زندگی به شادکامی دست یابد. مثلا با شوهری جدید. البته این خلاف تمام درکیاتِ او بود، و با عقیدهٔ او دربارهٔ عشقِ مطلق تنافر داشت. یعنی با ساختارِ روانیِ او تعارض پیدا می‌کرد. اما این درواقع همان «ایمانِ کی‌یرکگاردی» است: ایمان به این‌که حتی محال هم ممکن است ‌ــ‌ یعنی روشی برای حفظ امید.

به‌نظرم خوانندگان سکولار می‌توانند این پیامِ کی‌یرکگارد را درک کنند. دیدگاهِ او این نیست که وقتی ناامیدی ما را فرا می‌گیرد، باید به معبد پناه ببریم. او نمی‌گوید که در مواجهه با شکست و خسران، باید از دنیا روی برگردانیم و به دنبال نجات الهی در آخرت باشیم. منظور کی‌یرکگارد از ایمان، نیازمند باور به ملکوت یا موجوداتِ ماوراءالطبیعی نیست؛ فقط پذیرش این ایده است که هر چیزی ممکن است ‌ــ‌ حتی شادکامی در این دنیا بعد از شکست کامل.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر