جان ویندام را نویسندهٔ علمیتخیلیِ قابلفهمی میدانند که سناریوهای فاجعهآمیزِ منحصربهفرد و باورپذیری را متصور شده است. او بدون آنکه معماهای اخلاقی پیچیدهای را ــ که اغلب در داستانهای علمیتخیلیِ جدیتر ظاهر میشود ــ طرح کند، داستان را بهشکلی بیخطر جمع میکند و بدون ایجاد نگرانی دربارهٔ یک مشکلِ بهخصوصِ فرهنگی، اجتماعی یا تکنولوژیک، خوانندگان را تسکین میدهد.
ترس از موجودات مرموز و بیگانگان
در دههٔ ۱۹۵۰ امواج فرهنگیِ نیرومندی شکل گرفت. گرچه خیلیها دیدگاههای مککارتیسم را مردود میدانستند، ولی هنوز تاثیر خود را داشت، و مردم از دو گروه هراس داشتند. اول یک عنصر خارجیِ مشخص، یعنی شوروی، که میتوانست با بمباران اتمیْ کشور را ویران کند. دستهٔ دوم مرموزتر بود، و میتوانست یک همسایه، خواهر، یا دوست باشد؛ کسی که ظاهرش شبیه بقیه، ولی درواقع موجودی وحشتناک باشد. مثلا همجنسگرا، یا طرفدار کمونیسم، که در این مورد، باز هم به تهدید اول ــ یعنی انهدامِ اتمی ــ ربط پیدا میکرد.
«روزگار تریفیدها»
جان ویندام (۱۹۰۳-۱۹۶۹)، آثار فراوانی به جا گذاشته و در زمان حیاتش یکی از پرفروشترین مولفان علمیتخیلی انگلیس بود، هرچند خیلیها اسم او را هم نشنیدهاند. «روزگار تریفیدها»، رمانی از او که در ۱۹۵۱ منتشر شد و او را معروف کرد، در قالب یک فیلم، سه سریال رادیویی بیبیسی، و دو سریال تلویزیونی اقتباس شده است. داستانی عجیب و غریب اما باورپذیر است.
تریفید، گیاهی سهمتری و پرکالری است که از طریق مهندسی ژنتیک تولید شده تا کمبود غذا را روی کرهٔ زمین، که جمعیتش دارد منفجر میشود، جبران کند. دورهٔ تریفیدها، دورهٔ شومیست چون گیاهان گوشتخوار میشوند، و به آرامی همه جا میخزند و با نیشهای بلندشان اول آدمها رو کور میکنند و بعد آرام آرام آنها را میبلعند. شاید مثل رمانهای وحشتناکی که خیلی هم کمدی هستند به نظر آید. اما جالب اینکه نه رمان و نه هیچکدام از اقتباسهایش، کمدیهای وحشت نیستند.
بهرغم مضمون غریبی که دارد، ویندام اینجا درواقع روی دغدغههای واقعی دست میگذارد: از اصلاحات ژنتیک در کشاورزی تا پیشرفتهای نظامی مثل ماهوارههای جاسوسی. ویندام به این موضوع اشاره میکند که گاهی مردم چشمشان را به روی خطرات تکنولوژی میبندند ــ چون شاید این تکنولوژیها مشکل بزرگی را حل میکنند یا ثروتی جدید خلق میکنند.
خطر طردکردنِ «متفاوتها»
اما در رمانِ «کریسالیدها» (۱۹۵۵)، ویندام داستانی پندآموز دربارهٔ خطرات جنگ سرد تعریف میکند ــ که در این مورد احتمالا کار خاصی از دست خوانندگانش برنمیآمد ــ و دربارهٔ اخراجِ بیگانگان یا طردکردنِ کسانی که با ما فرق دارند هم هشدار میدهد، که در این مورد، احتمالا کاری از دست خوانندگانش برمیآید.
و مشکلترین بخشِ پیام او، از نظر بُعد پرورشیِ آثارش، در همین جا نهفته است: بیرونراندنِ «متفاوتها» از جامعه، فقط مسئلهای اخلاقی نیست، بلکه میتواند به مسئلهای واقعی و تاریخی بدل شود، چون ممکن است منجر به طردِ افرادی شود که استعدادهای حیاتی برای بقای بشر باشند.
دیدگاهِ سیاسیِ تاثیرگذاریست، و اصلا راحت و ساده نیست. و البته ویندام تنها مولفی نبود که در دههٔ ۱۹۵۰ این افکار را مطرح میکرد. مثلا در ۱۹۵۴ اثرِ دیگری هم بود که تاثیر فرهنگی زیادی داشت، و بارها هم اقتباس شد: رمانِ آخرالزمانیِ «من افسانه هستم» به قلم ریچارد ماتیسون که مضمونِ خونآشامی دارد. این داستان در سه نسخهٔ سینمایی اقتباس شد: «آخرین مرد روی زمین» در ۱۹۶۴، با بازیِ وینسنت پرایس؛ «مرد بزرگ» در ۱۹۷۱ با بازی چارلتون هستون؛ و «من افسانه هستم» در ۲۰۰۷ با بازی ویل اسمیت.
«کریسالیدها»: ویرانشهری یا آخرالزمانی؟
شاید این سوال پیش آید که «کریسالیدها»، رمانِ ویرانشهری است یا آخرالزمانی. هم در «من افسانه هستم» و هم در «کریسالیدها»، رویدادی آخرالزمانی وجود دارد. در «کریسالیدها»، یک ویرانشهر هم هست، و آدم را به این فکر وا میدارد که فرقِ ویرانشهر با آخرالزمان چیست. در زبان عامه اینها اغلب با هم اشتباه گرفته میشوند، اما درواقع با هم فرق دارند. چهار نوع روایتِ تاریک و پرطرفدار وجود دارد که آنها را از هم متمایز میکند.
اولی، ویرانشهرِ مطلق است که در آن، دولتی سرکوبگر زندگی را برای همه جهنم میکند ــ هیچ آخرالزمانی هم در کار نیست.
دومی، آخرالزمانِ مطلق است که در آن، رویدادی فاجعهبار جهان را به هرج و مرج میکشد ــ هیچ دولتِ ویرانگری هم در کار نیست.
سوم، جامعهای ویرانشهری است که انگار دارد به سمت آخرالزمان پیش میرود و طبیعتا ماجراهایی آخرالزمانی هم در خودش دارد.
چهارم، جامعهای ویرانشهری است که بعد از یک فاجعهٔ آخرالزمانی متولد شده و شکل گرفته است.
«کریسالیدها» درواقع روایت چهارم است: ویرانشهری که از پسِ آخرالزمان رشد کرده است. جای تعجب نیست که در ۱۹۵۵، رویدادِ آخرالزمانیْ همان جنگ اتمی بود، و دولتِ ویرانشهری که بیش از هزار سال بعد شکل میگیرد، بینهایت کنترلگر است؛ طوری که نه تنها انسانها، بلکه تمام موجودات زنده را بر اساس «صورت ایدهالِ» خودش طبقهبندی میکند.
جامعهٔ ویرانشهری در «کریسالیدها»
صورت ایدهالِ انسانها، همان «مردم قدیم» است که قبل از «فاجعهٔ بزرگ» میزیستند و شبیهِ خدا خلق شده بودند. هیئت حاکمه برای تعریفِ صفات لازمِ همهٔ گونههای زنده، از کتابی به اسمِ «توبهها» نوشتهٔ فردی موسوم به نیکولسون استفاده میکند، که مدتها بعد از فاجعهٔ بزرگ تحریر شده است.
اگر مثلا یک کدو تنبل از شکل و اندازهٔ استاندارد بزرگتر باشد، یا بچهای باشد که اندازهٔ دست و بالش با بدنش تناسب نداشته باشد، بلافاصله سعی میکنند با سرعت و جدیت جلوی هرگونه جهش ژنتیک را بگیرند.
حیوانات اهلیِ «غیراستاندارد»، در مراسمی شبیهِ قربانی کشته میشوند، و تمام مراتعِ آلوده، با آتش سوزانده میشود ــ که این کار اغلب منجر به گرسنهماندنِ مردم میشود. آنوقت چه بلایی بر سر آدمهای «معیوب» میآورند؟ در مورد آدمها اوضاع قدری پیچیدهتر است، و ویندام هم از این پتانسیلِ داستانش حداکثر بهره را میبرد و شیوههایی را استعمال میکند که در متن یک جامعهٔ ویرانشهری، فوقالعاده ترسناک است!