لیندا هاوارد، نویسنده موفقی که این روزها تیراژ بیست و چهارمین رمانش از پانصدهزار نسخه گذشته در رمان «یخ» شخصیت اصلی خود را این طور معرفی میکند:
«گابریل مَک کویین فقط عاشق یک چیز شهر زادگاهش، ویلسون گریک در ایالت مِین، است: تنهایی استخوانشکنی که میداند هیچ راه درمانی ندارد. ملال پایانناپذیری که نه تنها همین روزها، یعنی آخرین روزهای زمستان ۲۰۱۰ بیش از پنجاه خانواده سراسر افسرده تحویل جامعه میدهد، بلکه در آینده نیز از پا نخواهد نشست. در گذشته هم همین طور بوده. شاید نه به این شدت، اما شهر زادگاه گابریل در تمام ایالت به داشتن آدمهای تنها معروف است. تنهایی این شهر جِرمی کالِمِ شوخ و شنگ و بلند بالا را به بیماری روانی تبدیل کرد که از سی سالگی به بعد، از شدت غم و غصه حتی نتوانست روی پاهایش بایستد. وقتی چنین بلایی سر خوش تیپترین آدم شهر میآید، تعریف حال و روز دیگران ضرورت چندانی ندارد. گابریل مک کویین وقتی هجده سالش تمام شد از ویلسون گریک بیرون زد. در تمام ده سالی که در نیویورک زندگی میکرد فقط دو بار به شهرش برگشت. هر بار کمتر از سه روز آنجا ماند و وقتی میرفت احساس نمیکرد دلش برای چیزی تنگ شود؛ اما این دفعه خیلی فرق دارد. چون با وجود اینکه مدتهاست پایش را به ویلسون گریک نگذاشته، اما به بیماری مرسوم مردمان همان شهر مبتلا شده. گرچه گابریل به لحاظ تیپ و قیافه به پای جوانیهای جِرمی کالِم نمیرسد، اما بعضی روزها که غم تنهایی گریبانش را میگیرد، حتی برای طی کردن مسیر کاناپه تا دستشویی نمیتواند روی پاهایش بایستد و چهار دست و پا میرود. حالا او با بازگشت به شهر مادری اش خیال میکند تصمیم درستی گرفته. لااقل اینجا نیازی به امیدوار بودن ندارد. نیازی ندارد که تلاش کند، از حال و روزی که به آن دچار شده خلاص شود؛ و طبیعی است که در ویلسون گریک کسی او را به خاطر تنها بودن سرزنش نمیکند.»
برای بیشتر رمانخوانها شاید خواندن رمانی که تماماً درباره تنهایی یک مرد میانسال است، لطف چندانی نداشته باشد، بخصوص که در تبلیغهای کتاب بارها یادآوری شده که قهرمان این داستان تا آخر ماجرا بدبخت میماند و خواننده نباید امیدی به فرجام خوش داستان داشته باشد. اما ناشر آن انتشارات «دِل ری» (متعلق به راندوم هاوس) این کتاب را در تعطیلات پیش از کریسمس ۲۰۱۰ راهی بازار میکند؛ شاید به این دلیل که مدیران انتشارات میدانند که خواندن داستان زندگی مردی تنها و بیکس که تا انتها خدشه ای در بیچارگیاش پدید نمیآید و حتی بدبخت تر از گذشته رها میشود برای فصل تعطیلات مردم مناسب است.
واکنش مردم به رمان لیندا هاوارد تقریبا همان قدر میتواند غیرمنتظره باشد که عکس العمل شهروندان نیویورک به در خواست جِف رَگزدیِل (Jeff Ragsdale) او را متعجب کرد.
هشت سال پیش، در صبحی زود در ماه اکتبر، جف که تمام شب قبل را در تنهایی و سکوت بیدار مانده بود، تصمیم گرفت آگهیهایی با پیامی ساده در محلههای مختلف نیویورک نصب کند. هنوز به خانه نرسیده بود که تلفن همراهش به صدا درآمد.
روی آگهی همراه با نام و شماره تلفن خود نوشته بود: «اگر کسی میخواد راجع به هر چیزی حرف بزنه، بهم زنگ بزنید.»
بیش از شصت و پنج هزار نفر از شهرهایی حتی جز نیویورک با جِف تماس گرفتند و دستکم صد تماس تلفنی راه دور دریافت کرد. آدمهایی که یا زمانی نه چندان دور خود در نیویورک مسافر بودهاند و یا دوست و آشنایی در این شهر دارند که آنها را در جریان این تقاضای نامعمول قرار داده.
حتی یک بار مردی در آن سوی خط میگوید: «سلام جف. من جان مَلکوویچم. حالش رو داری یه کم با هم حرف بزنیم?»
این اتفاق برای جف بسیار مهم از آب درمیآید، چون او تا امروز با وجود معروفیت نسبیای که رسانهها به او بخشیدهاند، یک بازیگر خُرده پا و تحلیل رفته به حساب میآید که آرزو داشته نقشهای کمدی بازی کند. تعداد زیادی از این تماسهای تلفنی به نظر جف آنقدر جالب میآید که به سرش میزند مکالمات تلفنی غیرمنتظرهاش با آدمهای غریبهای را یادداشت و به شکل کتاب چاپ کند.
در کمتر از یک سال این کار را انجام میدهد و نتیجه کتابی چاپ میشود با عنوان «جف، یک مرد تنها» که در سال ۲۰۱۲ از سوی انتشارات نیو هاروست منتشر شد. موفقیت این کتاب به اندازه هیچ کدام از رمانهای لیندا هاوارد نیست، ولی در نوع خود، بازهم کتاب پرفروشی به حساب میآید طوری که به چاپ هفتم رسید و نویسندههای نامداری مثل دیو ایگر آن را «بهترین کتاب آمریکایی» خواند.
اگر فروش کتابهایی مثل «جف، یک مرد تنها» و رمان «یخ» با چنین استقبالی روبرو شود، شاید بتوان گفت یک جای کار ایراد دارد: چه چیزی در تجربه تنهایی وجود دارد که مردم را وسوسه میکنند برای مطلع شدن از آن پول خرج کنند؟ اگر تقاضای کسی برای بیرون آمدن از تنهایی و پیدا کردن یک هم صحبت تا این اندازه مورد توجه قرار میگیرد، چرا هنوز در سراسر جهان، در ابرشهرها و روستاها، آدمهایی زندگی میکنند که درد تنهایی برای آنها نخستین و مهم ترین رنجی است که باید آن را تاب آورند.
در میان هزارها آدمی که با جف تماس گرفتهاند، یک روز صبح زود تماس عجیبی با او برقرار میشود. جف نمیتواند از روی شماره تلفنی که روی گوشی اش افتاده مکان تماس گیرنده را بشناسد و یا حدس بزند. او گوشی را برمی دارد. صدای مرد میان سالی را میشنود که با لهجه ای که چند روز پیش در فیلمی درباره صدام شنیده میگوید: «سلام آقای رَگزدیِل. من از عربستان زنگ میزنم. وقت حرف زدن دارین؟»
از قضا مکالمه جف با مرد عربستانی که نامش در کتاب فاش نشده، گفتگوی خوبی از آب درمی آید. مرد درباره آب و هوای نیویورک از او میپرسد. نیویورک در آن ساعت از صبح هفده درجه بالای صفر است و ابرها وعده بارانی بهاری میدهند. مرد میگوید که ریاض اکنون بیست و هشت درجه بالای صفر است. بادی نمیوزد و ابری در آسمان دیده نمیشود. گفتگوی آنها خیلی زود از حرف زدن درباره آب و هوا، غذاهای مورد علاقه و شهرهای محبوبشان به صحبت درباره دلتنگی، اضطراب، عذاب وجدان و عشق تبدیل میشود.
جف به مرد میگوید که نامزدی داشته که چند وقت پیش او را ترک کرده و خیال برگشتن ندارد. مرد عرب هم داستان مشابهی تعریف میکند. هر دوی آنها خود را برای از دست دادن عشقهای زندگیاشان سرزنش میکنند اما میدانند که دیگر هیچ وقت نمیتوانند زمان را به عقب برگردانند.
در نیویورک باران میگیرد. مرد عرب صدای رعد و برق را در گوشی تلفنش میشنود و میگوید سه سال است که باران را ندیده. جف تعجب میکند؛ میخواهد بپرسد که واقعا در عربستان سه سال است باران نباریده؟ اما مرد میگوید که باید برود. قول میدهد که دوباره زنگ میزند و البته این کار را هم میکند.
در مکالمه فردا صبح رازی را برای جف فاش میکند. آن مرد عربستانی سه سال است که در زندان ریاض به سر میبرد. از چهار ماه پیش وارد بندی شده که حقوق بیشتری به او تعلق میگیرد. این حقوق شامل داشتن مسواک دلخواه، دسترسی به روزنامه مورد علاقه روسای زندان، تماشای روزانه سی دقیقه تلوزیون (که آن هم فقط روی شبکه سراسری تنظیم شده) و یک مکالمه تلفنی سه دقیقهای در روز که هزینهاش را باید خود زندانی قبول کند. جف نگران هزینهای است که مرد باید بپردازد. اما او میگوید که برای پرداختن پول مکالماتشان مشکلی ندارد. جف از دوست نادیده اش میخواهد که شرایط بند قبلی خود را توضیح دهد. مرد میگوید که در آن بند تنها حق داشته یک زندانی باشد. یک زندانی بدون هیچ حق دیگری. یک زندانی بدون مسواک مورد علاقه، بدون روزنامه، بدون نیمساعت حق تماشای تلوزیون و یا مکالمه تلفنی، حتی اگر هزینه اش را خودش پرداخته باشد.
جف میپرسد که مرد چه طور توانسته شمارهٔ او را بیاب،د اما پیش از اینکه جواب را بشنود، سگ پارس میکند. مرد عربستانی میپرسد:
توی خونه سگ نگه میداری؟
– آره. آدمو از تنهایی درمییاره.
– اسمش چیه؟
– جِف. همنام خودمه. تا حالا اسم واقعیش رو به کسی نگفته بودم، ولی میدونم شاید انتخاب خوبی نکرده باشم.
– به نظر من که خیلی خوبه.
– خوشحالم این طوری فکر میکنی.
– چه شکلیه؟
جف میخواهد قیافه ی سگ را توضیح دهد: «یک ژرمن شپارد قهوه ای که روی سینه اش به زردی میزند. چشمهای درشتی دارد که مثل چشمهای خودش کمی لوچ هستند و انگشتان درازی که ناخنهایش را باید هر سه روز یک بار گرفت چون روی دست آدم خراش میاندازند.»
اما نمیتواند اینها را بگوید. چون تلفن قطع میشود. جف خیلی ناراحت نمیشود چون میداند که مرد بازهم به او زنگ میزند. تصمیم میگیرد فاصلهٔ یک روزهٔ انتظار را به کار مفیدی بپردازد. در اینترنت میگردد تا اطلاعاتی از عربستان کسب کند. دوست دارد دفعه بعد مکالمه را کمی به زمین مرد بیندازد. شاید اگر از کشورش حرف بزند، این را هم بگوید که چرا به زندان افتاده. جف متوجه میشود که نام اصلی کشوری که تا به حال به آن میگفت «سائودی»، عربستان سعودی است. خاندانی به نام آل سعود بر آن کشور حکمرانی میکنند که کشور را به نام خودشان درآوردهاند. حتی خیلی مایلند وقتی خارجیها از مردم کشورشان میپرسند اهل کجا هستند به جای عربستان یا عربستان سعودی فقط بگویند «سعودی» و اینکه این کشور بزرگترین تولیدکننده نفت جهان است و ثروتمندترین کشور خلیج فارس. جف متوجه میشود که عربستان سه زندان بزرگ دارد که بزرگترینش در ریاض است. زندانیانی که جرائم سنگینی چون قتل و سرقت مسلحانه مرتکب شدهاند، در زندان ریاض نگه داشته میشوند. مجرمانی که مایل نبودهاند کشورشان را «سعودی» خطاب کنند هم در این زندان نگهداری میشوند.
جف در اینترنت یک تصویر ماهوارهای از زندان ریاض میبیند. ساختمانی با پشت بام سفید و محوطه بازی به رنگ خاک. همین. هیچ چیز دیگری قابل شناسایی نیست. نه ماشینی، نه درختی و نه حتی آدمی که در حیاط یا اطراف زندان دیده شود. جف با خود میگوید که حالا چیزهای زیادی از عربستان میداند و وقتی مرد زنگ بزند میتواند حسابی با او گرم بگیرد.
صبح روز بعد اما مرد زنگ نمیزند. روزهای بعد هم همین طور. جف تا امروز موفق نشده که خبری از او بیابد. بعد از چند ماه که احساس میکند حالش جا آمده و بیشتر وقت خود را بیرون از خانه دلگیر کنندهاش میگذراند، دوباره در خود فرو میرود و به کاناپه روبروی تلویزیون برمی گردد. خانهاش برای او به ویلسون گریک، شهر زادگاه «گابریل مک کویین» تبدیل میشود.
گرچه ورود به آن افسردگی را دو چندان میکند، اما دست کم آنجا کسی او را به خاطر تنها بودن سرزنش نمیکند. پس تنها پناهگاه امن او همین خانه است. اما پس از مدتی از نشستن روی کاناپه و تماشای تلویزیون خسته میشود. میخواهد خواندن رمانی را که به تازگی خریده شروع کند. روز قبل به کتاب فروشی رفته بود و فروشنده به او گفته بود که در این کتاب قهرمان تا انتها تنها و بیچاره میماند.
جف گمان نمیکند با تمرکز کمی که دارد بتواند یک داستان دویست صفحهای را دنبال کند. نگاهش دوباره متوجه تلویزیون میشود وقتی پشت سر هم شبکهها را عوض میکند، تلفنش زنگ میخورد. از او برای شرکت در یک برنامه ی تلویزیونی از او دعوت کردهاند. اضطرابی به جانش میافتد.
روبروی تلویزیون، در کاناپه فرو میرود و سگ همنامش روی زانوهای او مینشیند. با اینکه حال ندارد برای رفتن به دستشویی هم از جابرخیزد، میداند که فردا در تلویزیون خواهد گفت که از زندگیاش راضی است.