ادبیات، فلسفه، سیاست

Blog-Even-Socrates-went-to-the-Marketplace-Soft-Skills-for-ISDs-and-Other-Thinkers-Ado_305561764-scaled

فلسفه سکوی پرواز است نه پرواز: گفتگو با سیدحسن اخلاق

گفت‌وگو از عباس اسدیان

فلسفه به قول فارابی، بیرون‌شدن از فطرت اولی است. طبیعی است که وقتی شما سر بلند می‌کنید و به جاهای دیگر نگاه می‌‌کنید، به کسانی که سر به زیر دارند و کنجکاوی و پرسشگری را شیطنت می‌‌دانند خوش نمی‌‌آید. اما فلسفه، مانند هنر، علم و دین، خاصَه آدمی ‌‌است.
akhlaq_

سید حسن اخلاق

سید حسن اخلاق پژوهشگر فلسفه اهل افغانستان است. او مدرک دکترایش را در رشته فلسفه از دانشگاه علامه طباطبایی در ایران گرفته و مولف کتاب‌های چون «از مولانا تا نیچه»، «گفتمان فلسفی اسلام و غرب»، و «از سنت بلخ تا مدرنیت پاریس» است. او در حال حاضر به تدریس مضامینی مانند فلسفه، تفکر انتقادی، اخلاق پزشکی و دین در دانشگاه‌های نوتردام مریلند، ایالتی کاپن و کالج منطقه‌ای شمال ویرجینیا مشغول است.

اشاره: این گفت‌وگو را دیپارتمنت فلسفه‌ی دانشگاه بامیان سال گذشته به مناسبت روز جهانی فلسفه با سید حسن اخلاق انجام داد و قرار بود در دومین شماره‌ ویژه‌نامه‌ی فلسفه این دیپارتمنت چاپ شود. با تأخیر در روند چاپ ویژه‌نامه و سپس سقوط دولت افغانستان به دست طالبان، این گفت‌وگو اقبال نشرشدن نیافت و حالا نبشت نسخه الکترونیکی آن را نشر می‌کند.

خواندن فلسفه همواره با مخالفت‌هایی همراه بوده است. خصوصاً در جوامع دینی و سنتیِ مثل افغانستان که مردمش در اولین نگاه اتهام بی‌دینی را به دانش‌جویان فلسفه وارد می‌کنند و فلسفه را همچون رشته‌ای می‌دانند که بی‌دینی را تبلیغ می‌کند. به نظر شما آیا این اتهام بر فلسفه وارد است؟ اگر آری، دانش‌جوی فلسفه با این وضعیت چگونه باید مقابله کند؟

فلسفه به قول فارابی، بیرون‌شدن از فطرت اولی است. طبیعی است که وقتی شما سر بلند می‌کنید و به جاهای دیگر نگاه می‌‌کنید، به کسانی که سر به زیر دارند و کنجکاوی و پرسشگری را شیطنت می‌‌دانند خوش نمی‌‌آید. اما فلسفه، مانند هنر، علم و دین، خاصَه آدمی ‌‌است. هیچ شاهدی نداریم که دیگر موجودات هستی بفلسفند. مبارزه با فلسفه مبارزه با انسانیت است؛ چنانکه مبارزه با هنر، علم و دین هم چنین است. کار فلسفه مبارزه با جهل و خرافه و چیزی است که به دروغ و فریب، لباس دانش و ارزش به تن کرده است. می‌‌تواند صورت‌هایی از فلسفیدن و صورت‌هایی از دینداری‌ با هم در نزاع بیفتند و این در تاریخ بشر – اعم از اسلامی ‌‌و غیراسلامی – رخ داده است. اما از آنسو، دینداران و فیلسوفان بزرگی در جهان بوده‌اند که میان آن دو جمع کرده‌اند و نزاعی بین آنها ندیده‌اند. فیلسوفان و دینداران هیچ‌کدام کامل و بی‌خطا نیستند و هیچ‌کدام نمی‌‌توانند ادعا کنند که صاحبِ حقیقت هستند. آنها نهایتا می‌‌توانند بگویند به حقیقت نزدیک شده‌اند. روح فلسفه، جست‌وجوی عقلانیِ حقیقت است، نه تصاحب حقیقت. روحِ دین هم تقرّب به حقیقت است نه تملّکِ آن. حتی وقتی حقیقت دینی ارائه می‌‌شود، باز هم عقل است که مخاطب آن قرار می‌‌گیرد، زیرا عقل دنبال وحدت و جوهر است. عقلانیتِ فلسفی یعنی خردورزی برای نزدیک‌شدن به گوهر أمور و یگانه‌ی نهان در پشت فراوانی‌ها. مفهوم‌سازی (یا به‌دست‌آوردن مفهوم ‌‌کلّی) جز این معنایی ندارد و بشر نمی‌‌تواند بدون مفاهیم کلّی زندگی کند. بنابراین، دین نمی‌‌تواند از رویارویی با فلسفه بگریز، زیرا دین برای انسان است و انسان با عقل فلسفی‌اش، انسان است. اگر خدا و وحی هم باشند آدمی ‌‌آنها را با عقلِ انسانی و محدود خود می‌‌فهمد، ارزیابی می‌‌کند و تصمیم می‌‌گیرد. همچنین فلسفه و دین هر دو پیام‌آور آزادی‌اند؛ هر دو می‌‌کوشند که انسان‌ها را از اسارتِ حس و ظاهر نجات دهند. به قول مولانا: «چون به آزادی، نبوت هادی است/ مؤمنان را ز انبیاء آزادی است». فلسفه با «شک» شروع می‌‌شود و دین با «لا». فلسفه و دین می‌‌توانند در بت‌شکنی به هم یاری رسانند. چنین است که ابن رشد به‌طور یکسان، فیلسوف و فقیه می‌‌ماند و مهمترین فیلسوف مسلمان. از قضا رساله خُرد او در این موضوع، منشأ تحول غربیان می‌‌شود و در پیدایش مدرنیت نقشی بزرگ بازی می‌‌کند. اما فلسفه و دین هر دو در این خطرند که به جزمیت و دگم‌اندیشی بیفتند و به‌جای کاستن از رنج‌های بشر و معنادادن به زندگی او، به افزایش درد و معنازدایی از زندگی بینجامند. به دیگر سخن، فلسفه و دین هر دو نتیجه حیرت آدمی ‌‌در برابر زندگی، هستی و جهان است.

در جهان مدرن هم، کمونیست‌ها و دیکتاتورها به فلسفه به چشم دشمنی می‌‌نگرند. آنانی که با آگاهی خودبنیاد و آزادی فکری مبارزه می‌‌کنند با فلسفه در پوشش‌های گوناگون اعم از دین، سنت، مصلحت قومی، نظم اجتماعی، رأی اکثریت، سیستم بازار و روح زمانه دشمنی می‌‌ورزند.

حیرت، باید آدمی ‌‌را به فروتنی کشاند نه غرور و خودبزرگ‌بینی. تا هنگامی ‌‌که فیلسوف و دیندار در راه فروتنی و حیرتند، در فلسفیدن و دینداری خود صادقند و می‌‌توانند از سر صلح، از راز هستی، لذت ببرند اما چون به غرور و دگم فرو افتند، نزاع و جنگ درمی‌‌گیرد. نه فیلسوف حق دارد از چماقِ «تحمیق» استفاده کند و نه دیندار از چماقِ «تکفیر» در برابر کسی که صادقانه در پی آواز حقیقت دوان است – گذشته از آن‌که چگونه می‌‌دود و به چه چیزی می‌‌رسد. باید توجه داشت که مبارزه با فلسفه تنها از مدعیان دینداری برنمی‌‌خیزد و نباید دشمن فلسفه را به این گروه فروکاست. سقراط، شهید ماندگار و با افتخار فلسفه، مقتولِ سوفیست‌ها و فلسفه‌نمایان شد. در جهان مدرن هم، کمونیست‌ها و دیکتاتورها به فلسفه به چشم دشمنی می‌‌نگرند. آنانی که با آگاهی خودبنیاد و آزادی فکری مبارزه می‌‌کنند با فلسفه در پوشش‌های گوناگون اعم از دین، سنت، مصلحت قومی، نظم اجتماعی، رأی اکثریت، سیستم بازار و روح زمانه دشمنی می‌‌ورزند. در جامعه‌ی بسته و دینداری مانند أفغانستان، دانش‌جوی فلسفه وظیفه‌ای دو برابر دارد. اینکه هم خود را از جهل و بت‌های ستبر تاریخ و جامعه و فرهنگ نجات دهد و هم در دوگانه‌ی دروغینِ دین‌زدگی و دین‌ستیزی نلغزد. غرور جوانی از سویی و جنونِ فلسفه از دیگر سو به‌راحتی می‌‌توانند او را از درک ژرفِ موضوع بازدارند و به غرقابِ جدلیات اندازند. بنابراین، باید أولا دست‌کم، دو دوره‌ی کامل تاریخ فلسفه را با حوصله و دقت بخواند، نه فقط پاره‌ای از آن‌را؛ ثانیا، دست‌کم دو نوع برداشت از تاریخ فلسفه را بخواند نه یک نوع (من به دانش‌جویانم در ایران همیشه می‌‌گفتم در کنار تاریخ کاپلستون، دست‌کم تاریخ فلسفه راسل را هم باید بخوانند)؛ ثالثا به اقتضای فضای اسلامی‌ ‌جامعه‌ی ما، باید مطالعه‌ی خوبی در فلسفه‌های مشاء، اشراق و حکمت متعالیه و کلام عقلی و تصوف انجام دهد تا بتواند روح فلسفی بیابد و با سنت عقلانی جامعه‌ی خود پیوند بخورد و در موضوع رابطه‌ی وحی و عقل یا فلسفه و دین در جهان اسلام، پای استواری بیابد. نه با هیاهو از میدان بگریزد و نه خود، ابزارِ هیاهوگران شود. همان‌گونه که پرسش و نقادی و فزون‌خواهیِ فکری آدمی، روح فلسفی را می‌‌پروراند اما ترس، معامله‌گری، کم‌حوصلگی، روزمرّگی و شبیه همگان‌شدن روح فلسفی را می‌‌پژمرد. اینجا، دانش‌جو فلسفه باید راه‌رفتن روی خارها را بیاموزد.

سید حسن اخلاق، پژوهشگر فلسفه

فلسفه در افغانستان (و شاید اکثر جاها) کاربرد ندارد. زیرا فلسفه هیچ مهارت عملی و کاربردی را به دانش‌جویان یاد نمی‌دهد. دانش‌جوی فلسفه چگونه می‌تواند بر این معضل فایق آید؟

من این پرسش را می‌‌فهمم و با تأسف معتقدم که باید تغییر اساسی در روش تدریس و کریکولم درسی این رشته به‌وجود آید. در این مورد نیاز به صحبت بیشتر است، اما یک دانش‌جوی فلسفه، تنها با درنظرداشت دو نکته می‌‌تواند از تحصیل فلسفه لذت ببرد. اول اینکه بداند فلسفه نیازمند نوعی کنجکاوی جدی ذهنی است. باید دانش‌جویِ این رشته را انتخاب کند که پرسش‌های بنیادین آدمی، ‌‌مانند چیستی واقعیت، شناخت، و ارتباطات برایش واقعا مسأله باشد. بدون عشق و دلدادگی به فلسفه، که دانش‌جو را وقف فلسفه بسازد، فلسفه‌خواندن، بی‌فایده و حتی دردآور است. پس مسأله‌ی اولی، درگیری جدی با پرسش‌های بنیادین است که باید دانش‌جو را به این رشته بکشاند. دوم اینکه بداند فلسفه از لحاظ کارآیی، بیشتر یک سکوی پرش و پرواز است تا خود پرش و پرواز. یعنی فلسفه به دانش‌جو یک خودیت، شجاعت، فروتنی، تیزی ذهن، دیدن متفاوت، دیدنِ تفاوت‌ها و تفاوت‌نماها و شباهت‌ها و شباهت‌نماها، بیان صریح، ارزیابی مستدل و دقیق، و قدرت تأثیرگذاری مردمی ‌‌و ارتباطات اجتماعی می‌‌دهد. قدیمی‌‌ها می‌‌گفتند منطق، ابزار و معیاری برای جلوگیری ذهن از خطا می‌‌بخشد.

فلسفه یادگرفتن اندیشه‌های انقلابی و تاریخ‌ساز و جدی نیست، بلکه تلاش و تمرین برای متفاوت‌‌‌دیدن، متفاوت تحلیل‌کردن، متفاوت ارزیابی‌کردن، متفاوت تصمیم‌گرفتن، و متفاوت ارتباط برقرارکردن است.

من می‌‌گویم امروزه این رسالت برعهده رشته‌ی فلسفه در دانشگاه‌ها گذاشته شده است. دانش‌جو به‌جای درگیری با ایده‌ها، باید ببیند چطور می‌‌شود ایده‌ی تازه‌ای داد. بنابراین دانش‌جوی فلسفه باید به فلسفه به‌عنوان زمینه و فرصتی برای رشد خود نگاه کند. بفهمد که فلسفه بیش از دانش، قدرت ارزیابی و اندیشیدن، درست اندیشیدن، ارزیابی اندیشه‌ها، تصمیم‌گیری درست و سریع، توان برقراری ارتباط، و سنجیده و مؤثر صحبت‌کردن و نوشتن می‌‌بخشد. فلسفه یک نوع تمرین و ممارست است. نباید فلسفه را با حفظ‌کردنِ اندیشه‌های فلسفی غلط گرفت. فلسفه یادگرفتن اندیشه‌های انقلابی و تاریخ‌ساز و جدی نیست، بلکه تلاش و تمرین برای متفاوت‌‌‌دیدن، متفاوت تحلیل‌کردن، متفاوت ارزیابی‌کردن، متفاوت تصمیم‌گرفتن، و متفاوت ارتباط برقرارکردن است. و دنیای امروز و بازار کار امروز، دنبال چنین آدم‌هایی است. دانش‌جوی فلسفه نباید لزوما به فکر آن باشد که بعد از فراغت، به‌دنبال تدریس یا تحقیق فلسفه باشد. این عین نفهمیدن فلسفه در دنیای امروز است. بنابراین نباید تنها کتاب فلسفه، و آن‌هم متافیزیک بخواند! او باید نشان دهد که می‌‌تواند تحلیلگر خوب فرهنگی و اجتماعی باشد، بهترین بازاریاب، تا دقیق‌ترین خبرنگار یا موفق‌ترین مشاور برای یک شرکت تجاری. کار در دنیای امروز با مدارک، ارزیابی‌ها و تصمیم‌گیری‌ها پیوند خورده است. کسی که بتواند دقت، وضوح و قدرت تصویرپردازی درباره‌ی گزینه‌های مختلف را بر این مدارک، ارزیابی‌ها و تصمیم‌ها بیاورد می‌‌تواند در جاهای خوبی کار کند. در همه‌ی این موارد سه‌گانه، فلسفه نقش مهم بازی می‌‌کند. بنابراین، اگر فلسفه درست آموخته شود می‌‌تواند رشته‌ای کاربردی شناخته شود.

در افغانستان تنها در دو دانشگاه دولتی فلسفه تدریس می‌شود: دانشگاه کابل و دانشگاه بامیان. البته دانشگاه کابل دیپارتمنت مستقل فلسفه ندارد بلکه دیپارتمنت «فلسفه و جامعه‌شناسی» دارد، تنها در بامیان دیپارتمنت مستقل فلسفه وجود دارد. دانشگاه خصوصی ابن‌سینا فلسفه تدریس می‌کند اما تا به‌حال هیچ‌گاه متقاضی نداشته و بیشتر از سه-چهار نفر در رشته‌ی فلسفه ثبت‌نام نکرده است که با این تعداد صنف درسی تشکیل نمی‌شود. آیا این وضعیت صرفاً در افغانستان حاکم است و یا در کل جهان؟ در هر دو حالت، پاسخ شما چیست و چرا فلسفه با این سرنوشت مواجه است؟

هنگامی‌‌که من در کابل بودم دانشگاه تعلیم و تربیه هم رشته‌ی فلسفه داشت. متأسفم که می‌‌شنوم به‌جای گسترش، سرمایه‌گذاری در این رشته کاهش یافته است. کاهش اقبال به فلسفه امری جهانی نیست. أولا باید توجه داشت که فلسفه، چنانکه امروز می‌‌شناسیم، متاعی غربی است و لذا در جامعه غربی بیشتر از جامعه شرقی و خاورمیانه و آفریقا، اقبال می‌‌یابد. البته نمی‌‌توان عوامل مهمی‌ ‌مانند استبداد یا انکشاف‌نیافتگی را فراموش کرد. زیرا اولی، تفکر آزاد را بر نمی‌‌تابد و دومی ‌‌تفکر عقلانی را. اما در جوامع غربی هم داستان یک گونه نیست. در اروپا فلسفه بیشتر از امریکا متقاضی دارد. دلیل اصلی‌اش آنست که اقتصاد امریکا، مبتنی بر نظام سرمایه‌داری است. أولا این نظام براساس رقابت پیش می‌رود، که فرصتی برای تفکر ژرف نمی‌‌گذارد، زیرا نیازمند حوصله و زمان و تأمل است. ثانیا این نظام، همه چیز را براساس محاسبه‌ی سود و زیان نگاه می‌‌کند و ملاکِ کارآیی، معیار آنست. با این‌همه در همین امریکا، فلسفه را به‌روز و متناسب با نیازهای روز تدریس می‌‌کنند. از این جهت، فلسفه، متقاضیان خود را دارد. نگاه به فلسفه حتی در جامعه سرمایه‌داری امریکا با افغانستان خیلی فرق دارد. بگذارید مثال عینی بزنم. وقتی به دانشگاه بوستون رفتم دیدم گروه فلسفه برای تبلیغ رشته فلسفه، این نکات را برجسته ساخته و در تابلوی دپارتمنت نصب کرده است: ۱. کسانی که فلسفه خوانده‌اند در میان پنج گروه اولی اند که بالاترین نمره GMAT را به‌دست می‌‌آورند که برای قبول‌شدن در تحصیلات تکمیلی در دانشکده‌های تجارت ضروری است. ۲. فارغ‌التحصیلان فلسفه، بالاترین نمره را در بخش‌های گفتار و نوشتارِ تحلیلی در امتحان GRE کمایی می‌‌کنند که برای ورود به دوره‌های دکتری در دانشگاه‌های امریکا شایع است. ۳. ۹۰درصد کارفرمایان دنبال کارمندانی هستند که «کرامت انسانی و رفتار اخلاقی، مهارت‌های بین فرهنگی، و ظرفیت یادگیری مستمر را نشان دهند» که رشته فلسفه متصدی آنست. ۴. فارغ‌التحصیلان رشته فلسفه، درجه اول در بین کارمندان همه رشته‌های تحصیلی است که در طول ده سال سابقه کاری، معاش‌شان ۱۰۳درصد رشد می‌‌کند. ۵. ۹۳درصد کارفرمایان دنبال کارمندانی هستند که «توان اندیشیدن انتقادی، برقراری ارتباط روشن، و حل‌نمودن مشکلات پیچیده را داشته باشند» که فلسفه تدریس می‌‌کند. ۶. در حالی که تنها ۷درصد تقاضاها برای دانشکده‌های پزشکی پذیرفته می‌شود، نیمی ‌‌از فارغ‌التحصیلان فلسفه که تقاضا می‌‌دهند، به این دانشگاها پذیرفته می‌‌شوند. ۷. از میان رشته‌هایی که بیش از هزار متقاضی دارد، فلسفه بالاترین رتبه را در قبولی امتحان LSAT کمایی می‌‌کند (برای موفقیت در امتحانات سال اول حقوق در امریکا ضروری است). ۸. فلسفه بهترین رشته و پس‌زمینه‌ای شناخته می‌‌شود که کسی بخواهد حقوق بخواند. ۹. معاش فارغ‌التحصیلان فلسفه در امریکا در نیمه‌ی بلند معاش فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌ها قرار می‌‌گیرد.

فلسفه یادگرفتن اندیشه‌های انقلابی و تاریخ‌ساز و جدی نیست، بلکه تلاش و تمرین برای متفاوت‌‌‌دیدن، متفاوت تحلیل‌کردن، متفاوت ارزیابی‌کردن، متفاوت تصمیم‌گرفتن، و متفاوت ارتباط برقرارکردن است.

باید توجه داشت که فلسفه را در دو سطح متفاوت می‌‌توان درنظر گرفت. در سطح عمومی، فلسفه باید به فلسفیدن و تحلیل و نگاه درست بیشتر معطوف شود تا صرف نظریات و آراء. فلسفه باید اثر خود را در فهم تحلیل اجتماعی، سیاسی، دینی و هنری و حتی تصمیم‌گیرهای سازمانی و مدیریتی نشان دهد. در سطح خاص، فلسفه، دانشی نخبه‌گراست. نهایتا آنکه در سرنوشت غمبار فلسفه در دانشگاه‌های افغانستان باید هم دانشگاه‌ها و سیستم تعلیمی ‌‌را مقصر دید و هم خود متعاطیان فلسفه را. دانشگاه‌ها نتوانسته‌اند ضرورت مطالعات فلسفی را بفهمند یا توجیه نمایند. دانشگاه‌های ما متأسفانه بیشتر واکنشی و انفعالی عمل می‌‌کنند و آنهم با تأسف، بیشتر در واکنش به محرک‌های سطحی و روبنایی. اما متعاطیان فلسفه هم سهم خود را در این فراموشی دارند؛ به دلایل متعددی از جمله زبان پیچیده تا تمرکز بسیار بر مسائل انتزاعی، غفلت از فلسفه‌های کاربردی تا کم‌توجهی به مسائل جدید تا ارتباط غیرارگانیک و غیربومی ‌‌با فلسفه، و مخصوصا فروکاستن فلسفه به متن و فیلسوفان نامدار.

در جامعه‌ای مثل افغانستان که فقر، خشونت و بنیادگرایی در آن حاکم است فلسفه چه نقشی می‌تواند داشته باشد؟ می‌توان این پرسش را مطرح کرد که آیا فلسفه برای چنین جامعه‌ای مفید است یا خیر؟ اگر هست چگونه و اگر نیست به چه دلیل؟

از محوری‌ترین وظایف فلسفه، پرسش از خیر، منافع عامه، واقعیات اجتماعی، چگونگی شکل‌گیری واقعیت‌های بیرونی و درونی، رابطه‌ی فرد و جامعه، و نسبت قدرت و معرفت است. در وضعیت خاصش ، پرسش از پیدایش و دگرگونی حکومت و ملّت و حقوق و مکلفیّت‌های آنها نسبت به هم یکی از شاخه‌های مهم فلسفه، یعنی فلسفه سیاسی است. این‌که چرا جامعه‌ای گرفتار فقر، خشونت و بنیادگرایی می‌‌شود خود پرسش فلسفی مهمی ‌‌است. این‌که جامعه‌ی ما بحران‌زده است سوالی فلسفی است. تمام فلسفه‌ی افلاطون، پاسخ به این پرسش است که چرا یک جامعه به جایی می‌‌رسد که فیلسوف در آن کشته می‌‌شود. فلسفه‌های گوناگون از جهتی پاسخ به پرسش‌های مردافکن روزگار خود است. فلسفه در خلاء شکل نمی‌‌گیرد که با ذهنی گوشه‌نشین بسته باشد. هگل می‌‌گفت فیلسوفی که هر روز روزنامه نمی‌‌خواند فیلسوف نیست. من در شهر بالتیمور امریکا، فلسفه درس می‌‌دهم. جان راولز صاحبِ نظریه عدالت از این شهر است و برای دانستنِ کاملِ این‌که چرا او می‌‌گوید باید عدالت را به مثابه انصاف فهمید (یعنی برای فهم عدالت از انصاف بهره می‌‌برد)، باید با فرهنگ این شهر آشنا بود. به‌هرحال، شاید نام بالتیمور را به‌خاطر ناآرامی‌‌ها و شورش‌های مربوط به سیاهان امریکا در سال‌های اخیر بیشتر شنیده باشید. در درس فلسفه عمومی ‌‌یکی از متونی که درس می‌‌دهم کتاب «زن، نژاد و طبقه» از فیلسوفی به نام آنجلا دیویس است. پرسش فلسفی این کتاب این است که چطور در تاریخ امریکا مسأله تبعیض جنسی، نژادگرایی و اختلاف طبقاتی بهم پیوسته و تاریخ این کشور را می‌‌سازد. همین بهم‌پیوستگی این سه عنصر، به زنان سیاه، «هویت» و فرهنگی متفاوت بخشیده است. چطور «فقر» و «زندان» و «مواد مخدر» بخشی از جامعه سیاهان می‌‌گردد و چطور اینها خود به «تجارت» و «بازتولید» خود می‌‌انجامند؟‌ چگونه «واقعیتِ» امروز زنان سیاه را می‌‌توان درک کرد و می‌‌توان در آن «تغییر» آورد. من واژگان تأمل‌برانگیز فلسفی را در اینجا داخل گیومه قرار دادم تا ببینید چطور فلسفه با واقعیتِ درد اجتماعی روبه‌رو می‌‌شود. دیویس رساله‌ی دکترایش را زیر نظر هربرت مارکوزه نوشت. حالا چرا ما نتوانیم رنج‌های زیستِ خودمان را در فلسفه و با فلسفه به تحلیل بگیریم و راه برون‌رفت ارائه دهیم. پرسش از سودمندی فلسفه در افغانستان امروز، مانند شک در سودمندی پرسش ازاحوال بیمار است. نه‌تنها در سودمندی و در ضرورت پرسش فلسفی برای فقر و خشونت و افراطیت افغانی تردیدی نیست، که عدم مطالعه فلسفی این واقعیت، خود به تقویت آن بیماری‌ها می‌‌انجامد.

معمولاً این انتقاد را به دانش‌جویان فلسفه وارد می‌کنند که ذهن دانش‌جوی فلسفه با خواندن فلسفه بیش‌ از حد انتزاعی می‌شود و درگیر مسائلی می‌گردد که نه ربطی به جامعه دارد و نه به زندگی‌اش. به‌نظر می‌رسد این انتقاد به‌جا باشد، زیرا دانش‌جویان فلسفه عموماً غرق تاریخ ۲۵۰۰ ساله‌ای فلسفه می‌شوند و به اوضاع بیرونی توجه چندان به خرج نمی‌دهند. منتقدان فلسفه می‌گویند دانش‌جوی فلسفه در برج عاج به‌سر می‌برد و با دنیای واقعی میانه‌ای خوب ندارد. نظر شما در این مورد چیست؟

این اشکال وارد است. البته بخش عمده‌ی وظیفه هم بر دوش استادان و دپارتمنت است. به‌هر حال، دانش‌جوی فلسفه باید از محصورکردن خود به متن‌های معرفی‌شده بگریزد. من خودم همواره از متن‌هایی که مجبور به خواندن‌شان بودم می‌‌گریختم، زیرا تجاوزی به حس آزادی و انتخاب خود می‌‌دیدم. این کار را حتی در آمادگی برای کنکور ماستری رشته‌ی فلسفه انجام دادم. همه برای آمادگی کنکور، کاپلستون می‌‌خواندند و من نخواندم، زیرا نمی‌‌خواستم مثل همه باشم. بنابراین به سنت غربی، در اولین جلسه تدریس فلسفه، من به دانش‌جویانم می‌‌گویم در خوانش متن فلسفی، به‌طور همزمان باید دو استراتژی را درنظر داشت: خوانش آرام و خوانش خشن. آرام‌خوانی یعنی باید با فیلسوف روبه‌رو شد و نظر، نقد و توضیح او را در فضای خاص خودش فهمید. فلسفه حتی اگر به‌صورت گفت‌وگو و زندگی‌نامه‌ی خودنوشت هم نوشته شود، کتاب داستان نیست که سریع خوانده شود. بعد باید فلسفه را با خشونت خواند، یعنی نه‌تنها کوشید که نظر اصلی فیلسوف را در زمینه‌ی خودش فهمید که کوشید تا اسیر یک فیلسوف نشد؛ برای این هدف باید جنگید. فیلسوفان اگر آرام خوانده شوند، قدرت اقناعی بزرگی دارند. بنابراین باید کوشید تا برای آزادی ذهن خود رزمید. همین مسأله درباره‌ی روبه‌روشدن به مسائل انتزاعی هم کاربرد دارد. اینجا می‌‌گویم مطالعه‌ی خشن فلسفه یعنی برگشتن از مفاهیم به عین و از کلی به جزئی. حقیقت، عدالت یا واقعیتی که نتواند به درد زندگی عینی ما بخورد و رنجی از انسان‌ها بکاهد، تنها حقیقت‌نما، عدالت‌نما و واقعیت‌نمایند. این ممارست بسیاری می‌‌طلبد اما فرجامی ‌‌شیرین دارد. دوباره می‌‌گویم ذات فلسفه، آزادی‌بخشی است. اگر فلسفه نتواند استاد و دانش‌جو را از انتزاعیات برهاند، خود به ضد خویش تبدیل شده است. در پایان قرون وسطی می‌‌گفتند که نباید مفاهیم کلی و انتزاعیات را بیشتر از تصور ذهنی دانست. امروزه آنرا به زبان تحویل می‌‌برند. همانکه ارسطو هم مقولات را در پاسخ به پرسش‌های زبانی مطرح نمود. آری، دانش‌جوی فلسفه نباید فلسفه را به موضوعی حافظه‌ای تبدیل سازد. باید بکوشد تاریخ را برای خود بخواند نه برای تاریخ. باید از طرح مثال‌های جدید و عینی نترسد.

در ضرورت پرسش فلسفی برای فقر و خشونت و افراطیت افغانی تردیدی نیست، که عدم مطالعه فلسفی این واقعیت، خود به تقویت آن بیماری‌ها می‌‌انجامد.

باتوجه به این‌که سیاست موضوع مهم در زندگی آدم‌ها است می‌خواهیم این سوال را با سیاست پیوند بدهیم. می‌دانیم که در کشورهای جهان سوم، و خصوصاً افغانستان، سیاست‌مداران به شکل درست وظیفه‌شان را اجرا نمی‌کنند. اصلاً تعریف سیاست در این کشورها دیگرگونه است. در این‌صورت وظیفه روشن‌فکران و پژوهشگران علوم انسانی – که فلسفه در ذیل آن قرار می‌گیرد – است که وارد عمل شوند و به‌نحوی سیاست را نقد کنند تا حداقل بتوانند سیاست‌مداران را متوجه رسالت‌ اصلی‌شان نمایند… به‌نظر شما آیا درست است که دانش‌جوی فلسفه با سیاست در ارتباط باشد؟ اگر پاسخ شما مثبت است مکانیزم این روند را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

چنانکه پیشتر گفته شد بخشی از فلسفه به فلسفه سیاسی اختصاص دارد. بدون شک اگر دانش‌جوی فلسفه، در فهم سیاست و اشتراک سیاسی دلچسبی دارد بهترین فضا برای فعالیت است. در هر حال باید بین سیاست و سیاست‌زدگی فرق گذاشت. سیاست فلسفی نیازمند مطالعه درست، ارزیابی بی‌طرفانه، کارعلمی‌ ‌نظام‌مند و حوصله‌مندی مناسب است. اما سیاست‌زدگی، یعنی سیاست را اساس دانستن و زندگی و انسانیت را به سیاست و کار سیاسی کاهش‌ دادن. توقع می‌‌رود یک دانش‌جوی فلسفه در افغانستان، به اقتضای فلسفه‌خوانی از افتادن در دو دام مراقبت ورزد. اول دام ایدئولوژی‌ها. اگر فلسفه، برون‌آمدن از فطرت اولی است، فلسفه سیاسی یعنی بیرون‌آمدن از مشهورات و مسلمات و قالب‌های حاکم. مثلا خیلی از دوگانگی‌ها صرفا از نگاه سیاه و سفید و ایدئولوژیک برمی‌‌خیزد؛ مانند دوگانه دین و فلسفه، دری و پشتو، غربی و اسلامی، حقوق بشر و حق‌الناس، حقوق مردان و حقوق زنان. دوم آنکه دانش‌جوب فلسفه در افغانستان وظیفه‌ای مضاعف دارد که از گرایش‌های قومی، سمتی، زبانی و نژادی بگریزد. در افغانستان امروز بدون داشتن یکی از این وابستگی‌ها، اثرگذاری سیاسی بسیار سخت است – چه رسد به رسیدن به جایگاه سیاسی مناسب. اگر در مورد اول باید کوشید فلسفه، قربانی ایدئولوژی نشود، اینجا باید کوشید فلسفه، قربانی رهبران و احزاب سیاسی و گرایشات گروه‌گرایانه نشود. دانش‌جوی فلسفه باید بتواند در عین آگاهی از پیش‌فرض‌های سیاسی و سمتی حاکم، به آزادی از آنها رسیده باشد که بتواند در عرصه‌ی سیاست مفید باشد.

پیروی از چه نوع طرز تفکر، و یا تفکر کدام فیلسوف، می‌تواند برای جوامعی چون افغانستان مفید واقع شود؟

واقعا نمی‌‌توان از فلسفه‌ی مضر سخن گفت. آنچه مضر است سوء‌استفاده از فلسفه است. اما می‌‌توان از ترجیحات حرف زد. از کانتکس فرهنگ اسلامی ‌‌من فلسفه مشاء (مخصوصا فارابی، ابن طفیل و ابن رشد) را ترجیح می‌‌دهم. در فلسفه‌ی غربی افلاطون، دکارت، لاک، هیوم، کانت، راسل، هیدگر، جان راولز، چارلز تیلور و جورج مکلین همه ترجیحاتی دارند.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش