سردار در گوشهای از صالون خانه بروی کوچ بزرگ و سفید رنگی خودش را انداخته بود. چراغهای اتاق خاموش بود، سر و صدای کر کننده جیرجیرک ها که از حیات خلوت خانه به گوش میرسید باعث عصبانیت بیشتر او میشد. وقتی نیم ساعت تمام روی کوچ دراز کشید بدون اینکه حتی کوچکترین نشانی از خواب در چشمانش دیده شود، از روی کوچ با چشمان سرخ و پندیده برخاست و کورمال کورمال به طرف حمام رفت. دروازه حمام را باز کرد، همین که چشمش به سوسکهای حال بهم زن حمام خورد با عصبانیت صندلهای پلاستیکی حمام را پوشید و دانه دانه سوسک ها را در زیر پایش لگد کرد. چندتایی هم که در سوراخهای دیوار و در آبرو حمام پنهان شده بود را با حشره کش کشت. جاروب را گرفته و همه شان را در یک کنج حمام جارو کرد. نزدیک آیینه درست روبروی شیر آب ایستاد. نفسهایش تندتر از حد معمول میزد، مست بود، شیر آب را باز کرد و چند مشت آب به سر و صورتش زد. چهره اش نامنظم بود، چشمهایش از شدت بی خوابی به کله اش فرورفته بود. ریشش را از یک ماه به اینطرف نتراشیده بود. وقتی با همان چهره نامنظم و نا اصلاح روبروی آیینه ایستاد دوباره همان حس عجیب و غریب به سراغش آمد. حسی که در یک ماه گذشته هر صبح بعد از بیدار شدن به سراغش میآمد. مثل رانندهای که نمیداند کجا میرود، به فکر فرو میرفت بدون اینکه بداند در مورد چه چیزی فکر میکند. روی تختش برای مدت طولانی مینشست و به یکباره گی به خود میآمد. اتاق را تنها میدید. کوهی از احساسات ناشناخته سراغش میآمد. از آنهایی که هنوز اسمی برایش نگذاشته بودند. غمگینی؟ نه. عصبانیت؟ نه. خوشی؟ نه. قهر؟ نه. ترسیده؟ نه. از آنهایی که هنوز نام ندارد. یک طیف ناشناختهای از احساسات بدون نام به علاوه خواب آلودگی و توهمات همیشگی که حتی در بیداری دست از سرش بر نمیداشت.
بعد از دیدن تصویرش در آیینه دوباره همان حس را با مغز استخوانهایش حس کرد. نتوانست جلویش را بگیرد، لبانش جمع شد و چند قطره اشک از چشمش سرازیر شده از گونههایش گذشته و به روی حمام چکید. از تاق بالایی حمام جلیت یکبار مصرف را گرفته و با عصبانیت شروع به تراشیدن ریشش کرد. چند قسمت صورتش را زخم کرد، بدون این که حتی کوچکترین توجهی به خون صورتش بکند به کارش ادامه داد. ریشش را تراشید، گونههایش بدتر از چشمانش به سمت جمجمه اش فرو رفته بود. چند قطره خون از صورتش پایین آمد، با اشکش یکجا شد، از زناخش لغزید و به روی کاشی سفید رنگ حمام پخش شد.
دوباره به سوی آیینه نگاه کرد، دوباره توهم؟ الهام؟ رویا؟ اسکیزوفرنیا؟ چشمانش را با پشت دستش مالید، تصویر از بین نرفته بود. در آیینه تصویر زنی را دید. با موهایی طلایی، دندانهایی سفید و صورتی که به به طور عجیبی محو شده دیده میشد. مثل این میماند که از فاصله دور تصویری را با عینک نمرهای کس دیگری ببیند. از ایینه دور شد، تصویر سر جایش بود. عوض شده بود؟ تبدیل به یک زن شده بود؟ دست به سر و صورتش زد. همان شکل قبلی را داشت. مطمئن شد که تبدیل به یک زن نشده. تصویر حرکت نمیخورد، مثل اینکه عکسی را روبروی آیینه گذاشته باشند. بدون اینکه کوچکترین حرکتی کند. لبخندی به لبش بود و از میان لبهای سرخ اش دندانهای بهم پیوسته و منظمش میدرخشید. آهسته آهسته پلک میزد، طوریکه فاصله بین هر پلک زدن نزدیک به سه ثانیه میآمد. نترسید. این چیزها دیگر برایش عادی شده بود!؟ از یک ماه به اینطرف بود که مدام از اینگونه توهمات میدید. شبها وقتی میخوابید خوابهایش پر از کابوس بود. شاید تلخی این کابوس ها بود که باعث شد روح سردار با خواب قطع کند و اکنون با بیخوابی دست و پنجه نرم کند. اکنون که بیداری اش پر از کابوس شده بود، چیزی نمیماند که روح او با خواب و بیداری قطع کند و به عالمی غیر از این دو برود.
دوباره بغض گلویش را فشرد، راه نفس اش را گرفت و چندبار تلاش کرد نفس عمیقی بکشد. در وسط حمام از زانوانش محکم گرفته و در حالیکه سرش را خم گرفته بود شروع به نفس کشیدن کرد. هر فکری آزارش میداد، هر فکری راه نفس اش را تنگ میکرد. لباسش را کشید به امید اینکه حالش بهتر شود، گرمی شبهای دهلی بیشتر راه گلویش را میگرفت. از حمام به سختی بیرون آمد، نفس نفس زده وارد صالون شد. روی کوچ سفید و بزرگی درست روبروی تلویزیون دراز کشید.
اتاقش خالی بود، یک اتاق یک نفره با یک صالون، اتاق خواب و آشپزخانه که راهرو کوچک و باریک حمام از آن میگذشت. از روی میز کوچک و شیشهای صالون بوتل نیمه پر آب جو را برداشت و چند جرعه قورت داد. بوتل را سر جایش گذاشت و دوباره خودش را روی کوچ انداخت. نفسهایش آرامتر میشد. بالش کوچک کوچ را از پشتش گرفته و زیر سرش گذاشت. آخرین باری که خواب دیده کی بود؟ پتو را گرفته و دور سرش پیچاند، طوری که فقط راه تنفس باقی میماند، نور دیگر نمیتوانست از پتو گذشته و چشمش را بیازارد. از نور متنفر بود. فکر میکرد این نور و صداهای مزاحم نصف شب است که مانع خوابیدنش میشود. آخرین باری که به خواب رفته بود کی بود؟ از پهلو برخاست و رو به دل خوابید. تلاش کرد دیگر به هیچ چیز دیگری فکر نکند، تنها کاری که میتوانست این بود که دیگر به چیزی فکر نکند. چشمش را ببند و آرام بخوابد. ذهنش را پاک کند از هرچیزی که باعث آزارش میشود. چشمانش را زیر پتو بست. آخرین باری که خواب دیده بود کی بود؟ خواب بود؟ بوتلهای خالی آب جو از روی میز دانه دانه میلولیدند، پنج شش تای آنها. بروی زمین میخوردند. به ترتیب. تبدیل به توتههای کوچک شیشه میشدند. پارچههای کوچک شیشه روی کاشی سفید کف خانه به رقص میآمدند. چراغ نزدیک تلویزیون خاموش و روشن میمیشد طوری که میشد افتادن آهسته تلویزیون بروی کف سفت و محکم خانه را دید.
چشمش به عکس قاب شده و چسپیده به روی دیوار افتاد. درست بالای تلویزیون و نزدیک چراغ کوچک گازی بغل دیوار. با لبخند مونالیزایی و موهای بلند و رنگ شده که گویا چندتارش از چارچوکات عکس بیرون زده بود. همچون عکسی از مسیح که در خانه تمام مسیحیان دهلی نو دیده میشد. لبانش را سرخ کرده بود و با لبخند همیشگی و اینبار مصنوعی اش بسوی لنز دوربین خیره شده بود. سرش را روی شانه مردی گذاشته بود و با دست راستش از بالای شانه مرد گرفته بود. عکس به صورت محو شده دیده میشد، زن در حالیکه همچنان با چشمان بادامی بسوی دوربین خیره شده بود دستش را از شانه مرد بلند کرد. از آن لبخندهای همیشگی و اینبار واقعی در لبانش پیدا شد. از آن لبخندهایی که معمولن در وقت خداحافظی روی لبانش دیده میشد. موهایش را جمع کرد و یک بغل گردنش انداخت. از جایش بلند شد، آهسته آهسته دور رفت. نزدیک جاده اصلی رسید، جادهای فراخ و قیر شده. بیک دستی در دستش بود و قدم زده از کنار جاده میگذشت. رویش به طرف پشت سر کرد. صدای بلند هارن موتری آمد و سپس صدای فریادی که گویا همزمان با روحش یکجا از گلویش خارج شد. خون جاده را گرفت، از جاده سرازیر شد و جوی دو طرف جاده را پر کرد.
با صدای افتادن تلویزیون تکانی خورد. خود را نشسته در کوچ یافت. دستمال دور خورده به دور سرش در پایین کوچ افتاده بود. وقتی دوباره به سوی عکس نگاه انداخت دوباره همان عکس را دید. زنی با لبخند مصنوعی، موهای دراز و چهرهای خندان که دستش را روی شانه مردی گذاشته بود. تلویزیون در سر جایش بود و بوتلهای خالی آب جو روی میز شیشهای صالون به صورت نامنظمی چیده شده بود. خبری از تکههای کوچک شیشههای آب جو نبود. از خواب پریده بود؟ نشسته که نمیشود خواب رفت. سرش را تکان سختی داد و ایستاد شد. به دنبال ساکت چراغ میگشت. از دیوار محکم گرفت، سرش گیج میخورد. قدمهایش را آهسته برمیداشت، چراغهای اتاق را روشن کرد.
بازهم یکی از آن توهمات همیشگی؟ دیشب وقتی روی تختخوابش مست دراز کشیده بود، مردی را دیده بود با ریش سیاه و کوتاه و موهای دراز و طلایی، چهره اش ترسناک نبود. از آنهایی که میشد همراهش حرف زد و دوست شد. میت همین کار را بکند، در جایی که هیچکسی حرفش را نمیفهمید و به هیچکسی چیزی گفته نمیتوانست، یک همراز خیالی آنقدر هم بد نبود. کسی که برایش همه احساساتش را خالی کند. نفس نفس زنان تلاش کرد از جایش بلند شود. وقتی تلاش کرد با دقت بیشتری مرد را نگاه کند، چشمانش ضعیفی کرد، بصورت محو شده و نقطهای دیده میشد. وقتی ازجایش بلند شد اتاق را خالی دید و هیچ اثری از آن مرد ریش کوتاه مو بلند نیافت. نترسید. احساس سنگینی کرد. به فکر فرو رفت، رویا بود؟ یک رویای بی خواب؟
امشب بعد از آن منظره که کم کم داشت عادی میشد چراغ را خاموش کرد و دوباره روی کوچ سفید و کلان صالون دراز کشید. پتو را دور سرش پیچید و دوباره تلاش کرد تا خواب کند. صدای نفسهایش آزارش میداد، سفیدی رنگ کوچ آزارش میداد، صدای جیرجیرک ها آزارش میداد. پهلو عوض کرد و اینکار را ده بار دیگر هم انجام داد. پتو را از دور سرش دور کرد، چند نفس عمیق کشید و از جایش بلند شد. سرگیجه ناشی از سرمستی باعث میشد از دیوار محکم گرفته و راه برود. همینکار را کرد، از دیوار محکم گرفته و به سوی در خروجی خانه رفت. از پله ها به سختی پایین آمد. وقتی از دروازه خارج شد کوچه را خالی یافت، جز چند سگ ولگرد قد و نیم قد که با هم بازی میکردند هیچ جنبندهای به چشم نمیخورد. چراغهای تمام خانه ها خاموش بود و صدای هارن خفیف موترها از فاصله بسیار دور شنیده میشد. مثل همیشه خود را در میان آپارتمانهای خاموش دوطرف جاده تنها دید. دو دستش را داخل جیب پتلونش کرد و درحالیکه چشمهایش از شدت بی خوابی سرخ و سنگین شده بود آهسته و لرزان شروع به قدم زدن کرد. چندتا از سگهای ولگرد هم به دنبالش راه افتادند. تا انتهای کوچه، جایی که یک کافه کهنه و کوچک شبانه روزی قرار داشت قدم زد. یک کافه کهنه با قفسههای کوچک و خاک آلود که در آن تعداد انگشت شماری از بوتلهای بیر و ویسکی دیده میشد. کافه به سختی شلوغ بود، فقط در شبهای یکشنبه بود که صندلیهای کافه پر میشد و چند تایی هم در بیرون کافه روی سرک از شدت نوشیدن ویسکی مست و بیهوش میافتادند. جایی برای دائم الخمرهای هندی. نزدیک دروازه کافه یک صندلی کوچک و روبریش یک میزی که به سختی دونفره بود قرار داشت. روی صندلی نشست و سرش را با پیشانی روی میز گذاشت. چشمانش هنوز سنگینی میکرد و سرگیجه خفیفی داشت. وقتی صاحب کافه با صدای بلند و لهجه هندی اش پرسید چه میخواهد، با دستش اشاره کرد چیزی نه.
آخرین باری که به خواب رفته بود کی بود؟ سه روز پیش؟ چهار روز پیش؟ یادش نبود. تنها چیزی که یادش بود خوابهایی بود که در بیداری دیده بود. خواب بود؟ توهم؟ رویا؟ اسکیزوفرنیا؟ نمیدانست. سرش را از روی میز بلند کرد. ماه تازه از پش کوه با حالت داس مانندی بیرون شده بود. از داخل کافه صدای آرام یک آهنگ قدیمی هندی به گوش میرسید. چند روز پیش وقتی از خواب بیدار شده بود، پشیمان بود. میشد روزی به خواب برود و دیگر برنخیزد. یک خوابی عمیق مثل مرگ، بدون رویا، ساکت و تاریک. میشد روزی از کابوسی که هر شب در انتظارش بود رهایی یابد. از کابوسهایی که در خواب سراغش میآمد و اکنون در بیداری دست از سرش بر نمیدارد.
از جایش آهسته بلند شد، وارد کافه شد. دستش را آرام وارد جیبش کرد و دوصد روپیه هندی از جیبش کشید و روی میز گذاشت. مرد هندی بدون اینکه حرفی بزند از تاقچه بالایی و خاک آلود کافه یک بوتل آبجو را گرفت، با پف خاک را از رویش دور کرد و روی میز گذاشت. با لهجه هندی اش چیزهایی به انگلیسی گفت که سردار نفهمید. بوتل را گرفته و در حالیکه لرزان به نظر میرسید از کافه خارج شد. دوباره صدای مرد هندی با همان لهجه تابلویش به گوش سردار رسید، بدون اینکه کوچکترین توجهی به آن بکند از کافه خارج شد. نزدیک جاده اصلی جایی که در این وقت شب هیچ موتری دیده نمیشد رفت. نزدیک جاده پارک کوچکی قرار داشت که مربوط به یک مجتمع بزرگ آپارتمانی بود. جایی که اکثرن توریستان خارجی در آنجا مقیم بودند. دروازه اش شب ها بسته میشد اما قسمت خارجی اش جای خوبی برای خوابیدن دوره گردها بود. بدون اینکه کوچکترین توجهی به غیر خود بکند نزدیک دروازه خروجی پارک نشست. سر بوتل را باز کرد و شروع به نوشیدن آب جو کرد. به حالت خودش گریه اش گرفت. پشت به دیوار تکیه داد چشمانش هنوز سنگینی میکرد. سنگ کوچک و پهنی را از نزدیک جاده اصلی گرفت، با پف و آب دهنش گرد و خاک آنرا پاک کرد. زیر سرش گذاشت، نفسهایش تندتر از حد معمول بود و در حالیکه در انتهای نفسهایش نالههای خفیفی شنیده میشد به پشت خوابید. یادش از آخرین خوابی که دیده بود آمد. سه شب پیش؟ بله درست سه شب پیش. آخرین باری که به خواب رفته بود. آخرین باری که خوابیده بود. شب تا صبح بیدار بود و همینکه هوا روشن شده بود چشمانش بسته شده بود. دو ساعت خوابید و بعد از آن دیگر طعم خواب را نچشید. بعد از آن فقط رویاهاای بود که در بیداری میدید. توهماتی که از آن بیزار بود. لیلا را میدید که با موهای طلایی و لبخندی سرخ از کنار جاده میگذرد و موتری به سرعت لیلا را دور پرت میکند. خون جاده را میگیرد و از روی جاده بسوی دو طرف جاده میرود. هردوجوی دوطرف جاده با خون لیلا پر میشود. مردمان جمع میشوند، موتر سراچهای با رنگ سفید. فرار میکند. پلیس دنبالش میرود. جسد لیلا در حالیکه سر و صورتش پر از خون است، روی جاده افتاده است. امبولانس بعد از یک ساعت جسد خون آلود لیلا را داخل موتر کرده و با خود میبرد. حالت بد لیلا را میشد از همان لحظه دانست، داکتران کابل او را جواب دادند و حتی داکتران دهلی نو هم کاری از دست شان بر نیامد.
سردار تکان آهستهای خورد، آرام چشمانش را باز کرد. خبری از تاریکی هوای دیشب نبود. صدای برخورد قدمهای مردمان در نزدیک سرش را میشنید. دهنش مزه خاک میداد. نزدیک در خروجی پارک روی پیاده رو، رو به دل افتاده و سرش در میان خاک گم شده بود. با هر نفس کشیدن خاک به دهانش میرفت و با دم زدن گرد و خاک سبکی از نزدیک دهنش بلند میشد. بوتل خالی آب جو نزدیکش افتاده بود. دوباره آن حس عجیب و غریب سراغش آمد. حسی که هر صبح بعد از بیدار شدن و اینبار بعد از بهوش آمدن سراغش آمده بود. چه بود؟ افسردگی، غمگینی، عصبانیت، پوچی، خواب آلودگی؟ خورشید از پشت کوه طلوع کرده بود و صدای دلخراش موترها ندای یک روز دیگر را سر میداد، سراسر توهم. سراسر خواب آلودگی. تداوم بی نهایت دیدن یک رویا در بیداری که مدام رفتن لیلا را به خاطرش زنده میکرد.