زندگی ما مثل پدرانمان نیست که پر از کنشهای نتیجهبخش باشد. آنها از صبح که چشم باز میکردند تا شب که تن خسته-شان را به بستر میسپردند، دانه دانه به سراغ کارهایی میرفتند که تازه و داغ از کیسه پاره جهان بیرون افتاده بود. اما ما پاهایمان نمیگردد و دستهایمان به کار نمیرود تا با ارادهای ازلی ابدی به جبهه مشکلات بتازیم. ذهن ما پر از کارهایی است که هفتهها، ماهها و شاید سالها در لیست بلندبالای «باید انجامش دهم» بیات شدهاند و ما میترسیم دندان بزنیمشان که مبادا دندانهایمان بریزد. منظورم کپه آرزوهای مرده نیست که مثلا اینکه دلمان میخواسته روزی گیتار یا دوتار بخریم یا هنوز در صرافت اینیم که سهپایهای بخریم و دوربینی سوارش کنیم و بزنیم به قافله عکاسان جهان. نه، منظور پشت گوش انداختن کارهای کوچک روزانه است. این روزانه که میگویم را مهم نیست چه تعبیر میکنید: چیپ، بیهوده، کشنده یا هر چه. مهم آن است که باید انجامشان دهید و تا از جلوی پایتان برنداریدشان، نمیتوانید جلو بروید.
پدران ما لامپ زیرزمین را همان لحظه که میسوخت، تعویض میکردند. واشِر جدید را در لحظه به شیر آب که چکه می-کرد، جا میانداختند. روغن ماشینشان را هم هر روز صبح چک میکردند. ما چرا انجام دادن این کارها برایمان مثل جان کندن است؟ شاید بگویید نیست. چرا نمیتوانیم قبول کنیم که بخش مهمی از زندگی همین کارها است؟ شاید بگویید قبول کردهایم. پس با این حساب من در این عرصه تنهایم. من در این پشت گوش انداختن به دنبال شریک جرم میگردم تا بلکه مرحمی بر آلام همیشگیام بیابم. میدانم که بسیاری از همنسلان من به مانند قدیمیترهایشان همان قدر منظم و خستگیناپذیر به رتق و فتق امور روزانه میپردازند. اما من حقیقتا انجام دادن این کارها برایم از شدائد روزگار است. وقتی با خودم نجوا میکنم که: «هی مرد پاشو یک نوار تفلن دور لوله زیر سینک بتابان» مثل این است که میخواهم قوم نوح را به همراه حیوانات زبان نفهم راضی کنم که سوار کشتی نجات شوند. میدانم که واجب است و میدانم که آخرش باید انجامش دهم، اما تا میتوانم به تاخیر میاندازمش. حقیقتا من استاد پشت گوش اندازی هستم.
همسرم مینا جز سالهای اخیر که دیگر به این خصیصه عادت کرده، در چند سال اول ازدواجمان چند باری به من یادآور شد که: «اگر میدانستم جهان این قدر به هیچ جایت است، برای پاسخ دادن بیشتر تامل میکردم.» من هم به او میگفتم: «ببین عزیزم، آن قدر فرصت ندارم که وقت محدودم را خراب کارهایی کنم که میدانم چند ماه دیگر باید دوباره انجامشان دهم.» گفت: «پس سطل آشغالها را دیگر پایین نبریم؟» گفتم: «مجبوریم، چون گنجایشش محدود است، وگرنه بله، چه کاری بود!» او هم که خوب مینشست فکر میکرد، میدید بد بیراه نمیگویم و حق با من است. مثلا چه لزومی داشت پردههای پذیرایی و اتاق خوابها را شهریور میشستیم، در حالی که برای اسفند هم مجبور بودیم این کار را بکنیم؟ این طور شد که از سال سوم ازدواجمان، او را هم شبیه خودم کرده بودم.
یادم است شیر آشپزخانه لق میزد و کارش یک چرخاندن آچار دور کمر مُهره بود. دوستی آمد خانهمان، بعد از شام که کمک دست ما در شستن ظرفها شده بود، ابرو بالا انداخت و یادآور شد: «شیرتون خرابه.» من دوست داشتم بگویم: «کور نیستیم، میبینیم.» اما مینا پیش دستی کرد و با خنده گفت: «آره، لق میزنه، باید درستش کنیم.» من از او یاد گرفتم این طور مواقع که کسی نواقص زندگی ما را به رخمان میکشد، با تایید حرفش، میدان برای ادامه بحث ندهم. مثلا کسی می-گفت: «صدای آیفونتون پایین نمیآد.» من میگفتم: «آره، باید درستش کنیم.» یا دیگری میگفت: «لوله بخاریتون در رفته.» من میگفتم: «آره، باید درستش کنیم.» بابای دیگری میگفت: «برید دنبال شناسنامههای جدیدتون، دولت اولتیماتوم داده.» من میگفتم: «آره، باید بریم دنبالش.»
یک ماه بعد از آن شب میهمانی، دوباره شام آن دوست محترم را میهمان کردیم و بعد از شام آمد آشپزخانه برای شستن ظرفها کمک کند. وقتی دست روی شیر آب گذاشت، ابروهایش پرید روی پیشانیاش: «عزیزم هنوز این شیر رو درست نکردید؟» این بار من پیشدستی کردم و با گریز از نگاه شماتتبار مینا که کمی هم خجالت قاطیاش بود، گفتم: «آره، باید درستش کنم.» بعد مینا اضافه کرد: «این روزها خیلی گرفتاره، فرصت نمیکنه.» دوستمان هم لبهایش را به نشانه تاسف درهم کشید و با اشاره به همسرش که روی مبل ولو بود، گفت: «عوضش آقای ما اجازه نمیده توی خونه کاری لنگ بمونه، آچارکشی میکنه، بیا و ببین.»
شب که خانم فضوله به همراه همسر آچارکشاش شرشان را کم کردند، مینا گفت: «عزیزم، لطفا دیگه نگو باید درستش کنم، مخاطب این بایدها کیه؟ هی من هیچی نمیگم، هی تو هم دیگه زدی به اون درش.» من حسابی شرمنده و متنبه شدم و قول دادم که فردا از سر کار که برگشتم، اولین کاری که میکنم این باشد که این شیر لعنتی را محکم کنم. مینا که چشمش آب نمیخورد، گفت: «ببینیم و تعریف کنیم.» و بعد از آنکه برق اتاق را خاموش کرد، یادآور شد: «امشب هم آشغالها رو پایین نبردی، این شد چهار شب.» همین طور عادی، بیآنکه بخواهم به فرایند پشت گوش اندازیام ادامه دهم، تا یک هفته بعد از آن ماجرا فرصت نشد شیر آب ظرفشویی را تعمیر کنم. تا آنکه بالاخره شد. و چه حالی داد پس از آنکه شد. انگار بنی-اسرائیل را به آن طرف دریا رساندهام. مینا گفت: «دیدی کاری نداشت؟ پنج دقیقه هم طول نکشید.» من به نشانه اینکه «درست میگویی بانو» سرم را تکان دادم و در دل اراده کردم که از این پس هر کاری را در لحظه انجام دهم تا همان جا از ذهنم پاک شود.
چند روز بعد در آسانسور همسایه واحد روبهرویمان را دیدیم. او که مجموعه دیالوگهایمان در دو سالی که توفیق همسایگی هم را داریم، به پنج جمله هم نمیرسد، با لحنی کاملا خودمانی و بیتوجه به همسرم که کنارم ایستاده بود، گفت: «هانی زحمت میکشی این لامپ توی راهرو رو عوض کنی، یک ماهی هست که سوخته.» داشتم در دل میگفتم: «لامپ می-خواهی چکار زنیکه …» که خنده لوندانهای کرد و با لحن بهاره رهنما گفت: «آخه ناسلامتی شما مردید.» و بعد خاطرنشان کرد: «من دست تنهام وگرنه خودم …» من برای اینکه کار بیشتر بیخ پیدا نکند، چشم گفتم و طبق معمول از دهانم پرید که: «آره، باید درستش کنم.» مینا توی ماشین گفت: «خب راست میگه بیچاره، فقط طبقه ما تاریکه، تو درست نکنی، کی باید درست کنه؟» سه هفته بعد بالاخره فرصت دست داد تا لامپی تهیه و جایگزین لامپ سوخته کنم. شب حوالی ساعت یازده که همسایه روبهرویی از سر کار برگشت، هنگام خروج از آسانسور وقتی چشمی راهرو روشن شد، با کرشمهای بیمشتری گفت: «اوه مای گاد! چه عجب!» این را از پشت در شنیدم.
راستش این خصیصه پشتگوشاندازی خودم را هم خیلی آزار میدهد، اما چه کار کنم که کاریش نمیتوان کرد. این طور بار آمدهام. یادم است به خاطر همین عارف مسلکی در دانشگاه آخرین نفری بودم که در آخرین دقایق برای انتخاب رشته تکان میخوردم. سر همین پشتگوشاندازی جای اینکه بروم هنرستان، رفتم علوم انسانی. و سر همین تنبلی تا سی سالگی گواهینامه نگرفتم و سر همین عریضی کالیبر است که همیشه خدا ناخنهایم بلند است. وقتی کسی میپرسد چرا، به دروغ میگویم: «گیتار میزنم.» بسیار تکاندهنده است، اما نمیتوانم کاریش کنم. خدا گِل مرا این طور سرشته است دیگر. هر بار و هر بار به خودم نهیب میزنم: «این بار سر یک ماه میروی آرایشگاه» اما آن قدر به تاخیر میاندازمش که در هیبت یک هیپی بعد از سه ماه وارد آرایشگاه میشوم. شرطم هم برای انتخاب آرایشگاه تنها و تنها خلوت بودن است، آن قدر خلوت باشد که مطمئن باشم بیست دقیقه دیگر میزنم بیرون.
زمانی که این پشتگوشاندازی وبال گردن دیگران شود، دیگر خیلی گوشهاش باز است. میدانید چیست؟ آدم وقتی بچهدار میشود، همه داستانهای زندگیاش را باید دوبارهنویسی کند. از همان لحظههای نخست که زمزمه آمدن بچه شنیده میشود، آدم با خودش میگوید: «خودت را جمع کن، یکی دارد میآید که تو ناسلامتی الگویش هستی.» وقتی دخترم به دنیا آمد، با خودم گفتم: «تو دیگر از امروز آن مرد همیشگی نخواهی بود، باید منظم، مرتب، دقیق، همیشه حی و حاضر، شاداب، باهوش، خوشلباس و مودب باشی.» و خدایی چند ماه اول این طور بود. دیگر ریشم را به جای هفتهای یک بار، یک روز در میان میزدم، لباسهای تمیز و اتوکشیده میپوشیدم، ادکلن میزدم، فحش نمیدادم و خندهرو و گرم و صمیمی بودم. اما نتوانستم زیاد در پوست جدید طاقت بیاورم و همه اینها تنها تا پنج ماهگی دخترم دوام آورد. (یعنی دقیقا زمانی که کودک انسانی هِر را از بِر تشخیض نمیدهد و برایش فرقی نمیکند بابایش دیوید بکام باشد یا نادر فلاح، یا به جای «بیا طرفای ما» بگوید: «خوشحال میشیم افتخار میزبانیتون رو داشته باشیم.») بچه که تازه از آب و گل درآمد و رسید به فصل یادگیری و الگوپذیری، من باد جنتلمن بودنم خالی شده بود و دوباره همان آدم مزخرفی شده بودم، که بودم.
بگذارید یکی از شاهکارهایم را برایتان تعریف کنم و شما را به خدای بزرگ بسپارم. از آنجا که کودک انسانی (یا حداقل دختر من) تا یک سال اول بسیار اجیرخواب است، همان روز دوم پدر شدنم، تصمیم گرفتم لولای همه درهای خانه اعم از در اتاقها، در کابینتها و در دستشویی را در اولین فرصت روغنکاری کنم تا صدای گوشخراش قِژقِژی که از باز و بست کردن درها حاصل میشد، طفل معصوم ما را از خواب نپراند. روزها گذشت و گذشت، هفتهها و ماهها و فرصت دست نداد که حقیر این کار حقیر را به انجام رسانم. حالا که دارم با شما حرف میزنم، دخترم سه سال دارد و مدتهاست که سنگین خواب شده. هنوز وقتی در اتاق خوابمان را باز و بست میکنیم، صدای جیغ بلند لولاها چهل ستون بدن خانه را میلرزاند و من پشت بندش میگویم: درد … مرگ ….
راستش شاید دیگر باید قبول کنم که من همینم و کاریش هم نمیتوان کرد. شاید عدهای برای این خصیصه اسمی داشته باشند، مثلا بگویند ریشه این دایورت مدام را باید در کودکی بجویم، یا اینکه افسردگی پنهان در من خانه کرده، یا بر اساس طب سنتی من در آن مزاجی دستهبندی میشوم که یکی از تبعاتش بیخیالی نسبت به جهان است، یا گرمی زیاد میخورم، یا بایزید بسطامی که در نوجوانی زیاد خواندهام باعث این ولشدگی شده، یا خالق مطلق جایی پیچی را کم چرخانده و هزار دلیل دیگر.
نمیدانم. اصلا ولش کنید. حوصله دارید؟