photo-1532526338225-bc66ea49a9f2

خانه نیستم، برگشتم تماس می‌گیرم

وقتی زنگ زدند، ویل ماسالا توی دهانم بود و داشتم با چنگال، پاستا را می‌پیچاندم. چند دقیقه قبلش الیور گفته بود تو باهوش‌تر از اینی که بشه به راحتی سورپرایزت کرد. اما حاضری بعد از هفت سال دوستی و با هم زندگی کردن، با من ازدواج کنی؟ مامان، هیچ چیز این پیشنهاد، شبیه فیلم‌ها نبود. من خیلی سریع لبخند زدم و یک تکه از مرغ و گوجه را از سالاد سزار جدا کردم و گفتم: «چه فرقی می‌کنه؟ ما که با همیم.«
راضیه مهدی‌زاده نویسنده ایرانی ساکن نیویورک و دانشجوی رشته ادبیات خلاق است. از او چند مجموعه داستان تاکنون در ایران منتشر شده است، از جمله «یک کیلو ماه»، «موخوره» و نیز مجموعه داستانی «قمو بیشتر دوست داری یا نیویورک».
۱۲ می ‌۲۰۰۱

وقتی زنگ زدند، ویل ماسالا توی دهانم بود و داشتم با چنگال، پاستا را می‌پیچاندم. چند دقیقه قبلش الیور گفته بود تو باهوش‌تر از اینی که بشه به راحتی سورپرایزت کرد. اما حاضری بعد از هفت سال دوستی و با هم زندگی کردن، با من ازدواج کنی؟ مامان، هیچ چیز این پیشنهاد، شبیه فیلم‌ها نبود. من خیلی سریع لبخند زدم و یک تکه از مرغ و گوجه را از سالاد سزار جدا کردم و گفتم: «چه فرقی می‌کنه؟ ما که با همیم.«

الیور، توی جیب شلوار و پیراهنش دنبال انگشتر می‌گشت اما پیدا نمی‌کرد. هر دو به این موقعیت، خندیدیم. بلند شد و به سمت چوب لباسیِ رستوران رفت تا شاید حلقه را توی جیب کتش پیدا کند که موبایلم زنگ خورد. گوشی را برداشتم. یکی داشت فارسی حرف می‌زد. به زبان بچگی‌های من. به زبان تو مامان و البته کمی‌هم به زبان بابا وقتی که عصبانی می‌شد و کنترل خود را از دست می‌داد.

بابا از آن دسته از ایرانی‌هایی بود که وقتی از کشور خارج شدند با خودشان عهد بستند که هرگز فارسی حرف نزنند و برای همیشه این زبان و این کشور را فراموش کنند. یادم هست که تا مدت‌ها به خاطر شغلش که سرهنگ ارتش بود ساعت ۶ صبح از خواب بیدار می‌شد و بلند بلند انگلیسی تمرین می‌کرد تا ملکه‌ی ذهنش شود و همه‌ی فضای خانه پر شود از عطر این زبان غریب. اما من مثل بابا نبودم، مامان. دوست داشتم با زبان تو با تو حرف بزنم. دوست داشتم آخر هفته‌ها وقتی قرار است تلفنی حرف بزنیم، به فارسی التماست کنم که مامان پس کی میایی؟ و شنیدن آن جواب تکراری به زبان فارسی که مثل همیشه می‌گفتی زود. خیلی زود.

هرگز نیامدی. همیشه باید یک کشور وسط را پیدا می‌کردیم و با هم قرار می‌گذاشتیم. دیگر عادت کرده بودم که هر سال توی یکی از کشورهای همسایه‌ی ایران یا اروپا، یک چروک و خط تازه‌ی عمیق روی صورتت پیدا کنم. عادت کرده بودم که بیست سال منتظرت باشم و نیایی و نیامدی. امروز سی ساله ام. با الیور ازدواج کردم مامان. خوشحال می‌شدی اگر می‌دیدی‌اش.

موبایل توی دستم بود و فارسی‌ها تمام شده بودند. کلمه‌های فارسی این‌بار مثل همیشه نبودند. سنگین بودند و به یکباره ریخته بودند روی سرم. کلمه‌ها می‌چرخیدند و حلقه، رو به روی چشمانم می‌درخشید.

کلمه‌ها محو می‌شدند و با خودم می‌گفتم حتما درست نفهمیده‌ام. حتما به خاطر اینکه سال‌هاست درست و حسابی فارسی حرف نزده‌ام، اشتباه متوجه شده‌ام. الیورکه هیچ چیزی از کلمه‌های فارسی نمی‌دانست، حلقه را توی انگشتم انداخت.

به خانه که رسیدیم جلوی ویلچرِ بابا، یک کاسه تورتیلا و سالسا بود و داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. به بابا گفتم. زل زد به چشم‌هایم. فقط نگاه کرد.حتی یک قطره اشک هم نریخت. فهمیدم تو را فراموش کرده است. فهمیدم تو هم رفته‌ای توی یکی از سلول‌های مرده‌ی مغزش. چطور توانسته بود ده سال زندگی را حواله کند به این سلول‌های لاغرمردنی؟

از بابا بدم آمد. یک آن ترسیدم که نکند من را هم یکی از همین روزها فراموش کند. دکتر می‌گفت تدریجی‌ست اما باید خودتان را آماده کنید. شب وقتی پتو را رویش کشیدم گفت: «فروغ نترس. درست میشه.» این جمله را به فارسی گفت و دلم ریش شد. از آن تلفن به بعد همه‌ی کلمه‌های فارسی مثل تیغ، فرو می‌روند توی بدنم اما این یکی فرق داشت. دلم را خنجر زده کرده بود تا برسد به حفره‌ی باز قلبم و روی آن را بپوشاند. شاید این تنها خوبیِ آلزایمرِ بابا باشد. کم حرف می‌زند و همه را به فارسی می‌گوید و کلمه‌هایش مثل نخی نازک، من را به تو می‌رسانند.

مامان گوش می‌کنی؟ می‌شنوی؟ صدایم واضح می‌آید؟

مامان، راستش، برایم مهم نیست فامیل‌های ایرانی مان راجع به من چه فکر می‌کنند. می‌گویند دیوانه شده‌ام اما مطمئنم کار درستی کرده‌ام. داشتند همه‌ی وسایلت را توی جعبه می‌گذاشتند. همه‌ی مبلمان و گاز و یخچال و ظرف‌هایت را فروختند. لباس‌هایت را مچاله کردند و روسری‌هایت را توی یکی از چمدان‌ها ریختند و بین دخترهای فامیل، پخش کردند. حتی یکی‌شان هم مال من نشد.

بهشان گفتم: «این یکی را بگذارید بماند. این سهم من است از تو. گفتم خودم هر ماه پولش را به حساب یکی از فامیل‌ها در تهران، واریز می‌کنم.»

گفتند: «آخر وقتی خانه خالی باشد و هیچ کس هم صدایت را نشود به چه دردت می‌خورد؟»

درد را می‌خواستند برایشان ترجمه کنم. نمی‌دانستند من دلم به همین دو جمله‌ی فارسیِ باقی مانده از تو خوش است.

مامان، نمی‌دانم چند روز گذشته اما امروز بالاخره غذا خوردم. با بابا و الیور نشستیم و سوشی خوردیم. کاش می‌دانستی این روزها چقدر از همه‌‌ی آدم‌ها متنفرم. از بابا، از الیور، از هرکه تو را نمی‌شناسد. کاش بودی مامان. کاش نمی‌مردی.

۱۷ ژوئن ۲۰۰۱

امروز آفتاب تا وسط خانه رسیده است. افتاده روی گل‌های قالیِ ایرانی‌ای که دیروز، الیور از فرش فروشی پرشینِ منهتن خرید. داشتم آشپزی می‌کردم که با تعجب ایستاد کنارم و نگاهم کرد. نمی‌فهمید که چرا آرد و روغن داغ را تند تند هم می‌زنم. خودم هم زیاد سر درنمی‌آوردم اما می‌خواستم کاری کنم که تو خوشحال باشی.

توی اینترنت خواندم که ایرانی‌ها برای خوشحالیِ مرده‌هایشان حلوا درست می‌کنند و به دیگران می‌دهند. صبح، بیدار شدم. بعد از یک ماه از خانه زدم بیرون و همه‌ی مغازه‌های عرب و ترکی را که بلد بودم رفتم تا گلاب و خلال پسته پیدا کنم.

حلوا که آماده شد سفت و بی طعم بود. الیور هم رفته بود بیرون و با این فرشِ گل قرمزی برگشته بود خانه. می‌گفت برای خوشحالی مادرت فرش را خریدم. هر دو به هم نگاه کردیم. فرش را پهن کردیم و گل‌های ایرانی ریختند روی پارکت چوبیِ حال.

تا شب حلوا خوردیم و به کارهای عجیب‌مان خندیدیم. حلوا را به همسایه‌ها دادیم، همانطور که در اینترنت نوشته بود بعد از پختن حلوا می‌توانید آن را برای نذر و فاتحه خوانان آماده کنید. فردا توی سطل زباله‌‌ی جلوی ساختمان، ظرف‌ها را دیدم که دست نخورده روانه‌ی آشغالی شده بودند. مهم نیست آن‌ها بخورند یا نخورند. تو خوشحال شدی. نه؟

راستی مامان، دو هفته‌‌ی پیش، بابا را بردیم خانه‌ی سالمندان گذاشتیم. زیاد دور نیست. در یک ساعتی اینجاست. دیگر نمی‌توانست ادرار و مدفوع‌اش را کنترل کند. دیگر یادش نمی‌آمد با دهان باید غذا خورد و با دست باید قاشق را گرفت.

۲۳ ژوئیه ۲۰۰۱

مامان، مامان دو تا خبر خوب دارم و یک خبر بد. بگو اول کدامشان را بگویم؟

اول خوب‌ها را می‌گویم. خانه‌مان را عوض کردیم. پنجره‌اش، رو به رودخانه‌ی‌ هادسون باز می‌شود. هر روز با رودخانه حرف می‌زنم و از تو می‌گویم برایش. رودخانه‌ها جریان دارند. می‌توانند تو را تا همیشه در خودشان زنده نگه دارند.

شب‌ها وقتی رو به روی پنجره می‌ایستم، همه‌‌ی ساختمان‌های وال استریت، روشن می‌شوند و نورشان روی آب منعکس می‌شود. الان که دارم با تو حرف می‌زنم، الیور می‌گوید باید یک دوربین شکاری بخرد تا از محل کارش من را دید بزند. محل کارش دقیقا آن طرف رودخانه است.

خبر خوب بعدی، مامان باورت نمی‌شود. من دارم مامان می‌شوم، مثل تو. سه ماه است که او در من زندگی می‌کند. حساب کردم، همان روزهایی که تو رفتی او آمده بود. انگار که من، نقطه‌‌ی معلقی باشم بین بذر مرگ تو و حیات او. وقتی به او فکر می‌کنم می‌ترسم مامان. می‌ترسم مثل تو بمیرم و او تنها بماند. از امروز هرگز نباید بمیرم.

مامان، هفته‌ی پیش به بابا سر زدم. به او هم گفتم که دارم مادر می‌شوم. خوشحال نشد. هیچ کاری نکرد. حتی نگاهش هم دیگر آشنا نبود. مامان، فهمیدم که بابا دیگر من را یادش نمی‌آید. تمام شدم برایش. من را از یاد برد.

۱۲ نوامبر ۲۰۰۱

مامان دو ماه است که با تو حرف نزده‌ام. هر بار که به تو زنگ می‌زنم سعی می‌کنم فارسی حرف بزنم و همه‌‌ی کلمه‌ها را از بچگی‌ام بیرون می‌کشم تا با تو حرف می‌زنم و مطمین می‌شوم اینطوری من را گوش می‌کنی. این زبان، من را به تو وصل می‌کند. این زبان، آخرین خاطره‌ی زنده‌ی توست، مامان.

حتما تعجب می‌کنی که این مدت کجا بودم و چرا زنگ نزدم؟ منتظر تلفنم بودی؟ خوشحالم که این شماره تلفن را نگه داشتم و نگذاشتم این خط را بفروشند. شنیدن صدایت که هر بار می‌گویی” خانه نیستم. برگشتم تماس می‌گیرم.” آرامم می‌کند و فکر می‌کنم یک روز برمی‌گردی و تماس می‌گیری.

مامان از کجا برایت بگویم؟ نگران من نباش. من خوبم. او هم خوب است. صدای پاهایش را شنیدم. نمی‌میرد. نمی‌میرم.

دو ماه پیش، یک روز صبح از خواب بیدار شدم. پرده را کشیدم تا نور بپاشد روی گل‌های قالی. خبری از نور نبود. آسمان، سیاه بود و دود، همه جا را گرفته بود. همه چیز داشت فرو می‌ریخت. آدم‌ها، ساختمان‌ها، الیور با دوربین شکاری‌اش.

الیور همان روز مرد. من تمام تلاشم را کردم که نمیرم. من قول داده بودم زنده بمانم. همه‌‌ی زندگی‌ام را جمع کردم و رفتم پیش بابا که آرام بگیرم. می‌دانستم که من را یادش نمی‌آید. می‌دانستم که رفته‌ام در قبرستان خاک آلود مغزش.

رو به رویش نشستم. گریه می‌کردم. نگاهم می‌کرد. مرا نمی‌شناخت و نمی‌فهمید این دختر چرا گریه می‌کند اما بعد از یک ساعت، من را بغل کرد. سرم را روی شانه‌اش گذاشت. شکمم رفت تو. موهایم سیاه و از دو طرف خرگوشی بسته شد. کفش‌های براق پاپیون‌دار پوشیده بودم. خرگوشم را در حیاط خانه‌ی تهران، مرده پیدا کرده بودم. گریه می‌کردم و آرام نمی‌شدم. بابا بغلم کرد. سرم را روی شانه‌اش گذاشت. گفت: «فروغ کوچولو، نترس. درست می‌شه.»

آن روز آمدم خانه. همه‌‌ی پرده‌ها را کشیدم. خانه تاریک شد. دکتر گفته بود نور برایت خوب است اما نباید می‌مردم. آن دو ساختمانِ فروریخته و سه هزار آدم مرده، من را می‌میراند، پس همه‌‌ی پرده‌ها را کیپ تا ته کشیدم. توی تاریکی، خودم را حبس کردم تا زنده بمانم.

یک هفته بعد، از خانه‌‌ی سالمندان زنگ زدند. گفتند :«بیا و جعبه‌های پدرت را ببر.» وسایل بابا را در یک جعبه گذاشته بودند. بابا مرده بود، مامان.

مامان، نگران من نباش. من خوبم. نمی‌میرم. قول داده‌ام زنده بمانم. الان باید بروم. امروز وقت دکتر دارم. برگشتم دوباره زنگ می‌زنم تا بیشتر با هم حرف بزنیم. راستی مامان تو کی برمی‌گردی خانه و تماس‌ها را جواب می‌دهی؟

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر