استاد ادبیات سال سوم دبیرستان میگفت: «رنج چیزی شبیه سیگار است، غنی و فقیر و مشهور و عادی نمیشناسد بعد از چند بار کشیدن به آن معتاد میشوی و وقتی که خوب از ریخت انداختت تازه میفهمی اینهمه سال کشیدم و کشیدم و آخر چیزی جز زردی دندان و ضعف ریه عایدم نشد» و بیست سال طول کشید تا من عمق فاجعهای که از دل این جمله پیدا میشود را درک کنم .
سهراب را از دوم ابتدایی میشناختم، از همان سالها تنها ویژگی که میشد با آن او را توصیف کرد بدن نخراشیده و زمختش بود، ساکت و بیحاشیه به مدرسه میآمد و به محض تعطیل شدن از همان راهی که آمده بود به خانه برمیگشت. پدرش کارگر کارخانهی ارج بود نه سوادی داشت و نه برایش اهمیت داشت که پسر چهارمش دنبال یاد گرفتن درس و سواد باشد یا نه.
سال سوم که همهی بچهها در بحبوحهی یاد گرفتن مشقتبارترین جدول دنیا لابلای کتابها دست و پا میزدند، سهراب افتاد پی کار و در آوردن پول، هر وقت که آقای لاجوردی شروع به پرسیدن جدول ضرب میکرد، من کف دستها و انگشتان سیاه شدهی سهراب را میدیدم که لبهها نیمکتمان را سفت فشار میدهد تا لرزش دستهایش معلوم نباشد. اواخر سال سوم بود که سهراب را از مدرسه اخراج کردن ، چند هفتهی آخر دیگر نه دستانش میلرزید و نه از فریادهای بلند آقای لاجوردی پوست روشن صورتش قرمز میشد.
حتی روزی که پدرش آمده بود تا پروندههای تحصیلیاش را بگیرد لبخند محوی بر لب داشت و من شنیدم که آرام پایین کت کهنه و قهوهای رنگ پدرش را میکشید که: بگو زودتر کاغذهایمان را بدهند، من دیرم میشود و من بعدها که آن روز را به خاطر آوردم با خودم فکر کردم سهراب دیرش نشده بود، اتفاقا سهراب خیلی زود به مقصدی که انتها در آن معنا ندارد رسیده بود.
یخچال سوپر مارکت را زیر و رو کردم تا یک پاکت شیر تازهتر پیدا کنم، مردی با هیکلی تنومند و نه چندان متناسب کمی آن طرفتر با چشم قفسهی نوشیدنیها را یکی یکی دنبال میکند، با خودم میگویم چقدر فرم بدن و ابروهای پر پشتاش آشنا بنظر میرسد و بعد دوباره به سراغ یخچال میروم، حالا دارم دنبال چیزی میگردم که نمیدانم چیست بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خودم، ناگهان سرم را از یخچال بیرون میآورم و آرام صدا میزنم، سهراب؟ مرد زمخت برمیگردد و با لبهایی کبود و چشمانی که انگار مستقیما به من نگاه نمیکنند آهستهتر جواب میدهد، من؟
درون وانت سهراب نشستهایم تا به اصطلاح خودش، مرا تا سمتی بلغزاند حتی حالا هم خیلی حرف نمیزند، دیگر پوست صورتش سفید و بیلکه نیست، دستهایش کمی بزرگتر شدهاند و هنوز سیاه و پوست پوست شدهاند. برای اینکه صحبت جدیدی را دوباره از سر بگیرم رو به سهراب میکنم: «پدرت باید خیلی وقت باشد که بازنشست شده باشد». سهراب میگوید: «خدا رفتگانت را بهشت ببرد، خیلی سال است که مُرده» دستی روی بازوی دیگرم میکشم: «خدا بیامرزد، نمیدانستم»
سهراب شیشه را کمی پایین داد و طوری که انگار دارد دنبالهی حرف قبلیاش را میزند ادامه میدهد: «مادرم هم دو سال بعد پشت بندش مُرد، البته بد هم نشدها با ارثی که به من رسید این وانت را خریدم. راستش را بخواهی دیگر حمّالی را دور ریختم ، تیر و تخته بار میزنم و اینور و آنور شهر میلغزامشان!» لبخند میزنم: «پس از کار و بار راضی هستی.» سهراب محکم جواب میدهد: «خدا را چند مرتبه شکر، خوب است، دوازده سالی میشود که این وانت را میرانم، زندگی که میچرخد زنم آشپز است یعنی داخل خانه آشپزی میکند برای یک شرکت.»
وانت روی دستانداز میرود و تکان شدیدی میخورد، سهراب که به نظر میرسد یخاش آب رفته بعد از مکثی کوتاه باز ادامه میدهد: «برادر دومم را شاید یادت مانده باشد، وقتی ما سال اول بودیم او لات پنجمیها بود» – میخندم و با سر تایید میکنم.- «حالا برای خودش مغازهای زده با پولی که آخر نفهمیدیم از کجا بدست آمد یک کارگر روز مزد بیشتر ندارد مغازهی به آن بزرگی را خودش و یک جوان بیست کیلویی از ۶ صبح تا ۱۱ شب میگرداند، پول خوبی هم به جیب میزند، به من پیشنهاد داد که این پول را بگیر برای خودت یک مغازهی کوچک اجاره کن درآمدت هم بیشتر است اما قبول نکردم، کار من به این چیزها نمیآید! من نشستن پشت رول این وانت را ترجیح میدم، این عرقها پول را حلالتر میکنند، و گرنه که همان سالی که مادرم مرد سروان منتظری گفت که بیا قسمت تدارکات کلانتری یک کار خوب برایت دست و پا کنم اما چه فایده، اینها که کار نشد»
بعد بی هوا میپرسد: «تو چکارهای؟» حالا با حرفهایی که سهراب زده ترجیح میدهم که نگویم شاعرم. مِنمِن میکنم: «من … من هم کار و بارم دولتی نیست، یعنی ربطی به این چیزها ندارد.» همینطور که سهراب سرش را طوری بالا و پایین میکند که انگار همه چیز را فهمیده است تلفنش زنگ میخورد: «بگو … خواهرت؟… به سلامتی خدا برای دختر آخرشان هم همین را بخواهد… نه نمیشود پنج صبح فردا باید ساوه بار ببرم… نه نمیشود کار و زندگی دارم… جمعه هست که هست… سهراب تلفن را قطع میکند و هر دو در سکوت به روبرو نگاه میکنیم. رادیوی رنگ و رو رفتهی وانت خشخش میکند و هر از چندگاهی صدایی نیمه واضح از آن در میآید، مجری میپرسد: «آقای دکتر با این اوصاف تعریف شما از زندگی کردن چیست؟ رادیو بلندتر خشخش میکند، سهراب صدایش را تا انتها کم میکند احمقانه به نظر میرسد اما دلم میخواست دکتر زندگی کردن را برایم تعریف میکرد.
چند دقیقه بعد پس از خوش و بشی کوتاه با یکدیگر خداحافظی میکنیم و من پیاده میشوم. سر جایم ایستادهام و به وانت سهراب که به طور عجیبی دود میکند و دورتر میشود نگاه میکنم، بعد کاغذ و خودکارم را از جیب پیراهنم درمیآورم و مینویسم: « زندگی که میان دو دست کوچک مُرده، زندگی که سیاه و پوستپوست شده، زندگی که یک وانت قراضه است و رنج دست از راندناش بر نمیدارد»