از زبان برنا که تا ابد، جوان خواهد ماند
بعد از نه سال، دیدن رشته کوههای البرز از این فاصله، تمام اجزای بدنم را مور مور کرده است. انگار، همهی ماهیهای نورانیِ مچاله شده در سلولهایم بال درآوردهاند و شروع کردهاند به پرواز. دارند تک تک لایههای هوا و ابرهای وارونه را طی میکنند تا خودشان را در خاک، غرق کنند. بوی بنفشه میآید، بوی دود، بوی هوای آلوده، بوی دریاچههای نیمه جان، بوی تنهایی بابا که دو سال است بدون مادر زندگی میکند. کاش دست داشتم تا وقتی در فرودگاه میبینمش حداقل میتوانستم ویلچرش را تکان بدهم اما حالا که با این وضعیت، چهار پنچ نفر لازم دارم تا فقط من را بلند کنند. کاش بابا نیامده باشد فرودگاه استقبالم. طاقتش را ندارد بعد از نه سال دوری و چشم به راهی، من را در این حالت ببیند.
هواپیما دارد نرم و آرام پایین میآید و من در این فاصله میتوانم صورت مادر را میبینم که از پشت کوهها، از لابه لای ابر و مه لبخند میزند. آغوشش باز است و منتظر من است. با دیدن مادر، ناخوداگاه زیر لب یکی از شعرهای فارسی را زمزمه میکنم. یکی از آن شعرهاییست که “میم” برایم خوانده بود. در همان شب اولی که یکدیگر را دیدیم برایم خواند اما یادم نمیآید. از سفر میگفت و کوتاهیاش انگار. یک لحظه آمد و آنی دیگر، همهی بیتها و قافیهها و کلمههایش پخش شد توی آسمان و حالا دارم میبینم که کلمهها و نقطههای شعر سرایز شدهاند بر سرانگشت درختان. کمی روی گیلان و کمی هم روی گرگان و مازندارن. سر میخورند و گیر میکنند در انبوه جنگل و دریا.
مسافرها دارند کم کم بیدار میشوند. راه طولانیای را طی کردهاند تا به این آسمان برسند. از فرودگاه جان اف کندی تا ترکیه که خودش نه ساعت بود و از ترکیه تا ایران هم دو ساعت. وسطش هم که سه ساعت در فرودگاه معطل شدند. من هیچ کدام از این زمانها را نفهمیدم. زمان من در آسمان و لایههایش گیر کرده است و واحد زمانیام به جای ثانیه و دقیقه، شده است ابر و مه. مسافرها به مانیتوری که رو به رویشان قرار دارد دقت میکنند و با انگشت، شهرهایی را که در پیش دارند به یکدیگر نشان میدهند.
هواپیما از بالای ارومیه رد میشود. خم میشوم تا شهر را اندکی نگاه کنم که چند ماهی نورانی از چشمهایم میافتند داخل دریاچهی نیمه آبی. خیره میشوم تا به دریاچه که دارد نفسهای آخر را میکشد، نگاه کنم.
دریاچه بعد از نه سال که در خوابهایم جذر و مدش را نفس میکشیدم حالا رو به رویم ایستاده و شبیه آدمهای شهری شده است که از آن کوچ کرده ام. آدمهایی که یا نیستند و مثل من مهاجرت کردهاند یا به سرنوشتِ دریاچه دچار شدهاند و از حیات، خالی شده اند، مثل پدرم که توی فرودگاه چشم به راه من است. هیچ کدام از آدمهای داخل هواپیما نمیدانند که من در اینجا در این سیاهی مطلق با آنها در حال پرواز کردنم و قرار است تا ساعاتی دیگر در کنار مادرم آرام بگیرم. تلخ است که به بابا میرسم و نمی توانم بر پوست زمختش که مثل یک درخت پر از خطهای سال و دقیقه و زمان شده است دست بکشم. نمی توانم لمسش کنم. شیشهای شدهام، درست مثل مادر که ندیدم چگونه چشمهایش را بست و جایی میان زمین و آسمان پر زد و برای همیشه ناپدید شد.
از زبان کوروش که سوگندش به وال استریت است
– منظورتون دوست دختره؟ نه؟ آهان منظورتون هرگونه رابطهی عاطفیه؟ راستش نمی دونم واقعا. یعنی دنبال زن گرفتن که نبود اما به هر حال جوون بود و دوست و رفیق هم کم نداشت. از ایرونی و عرب و افغان بگیر تا اتریشی و ایتالیایی و آرژانتینی. احتمالا با تحقیقهایی هم که داشتید در جریان هستید که دو تا همخونهی خارجی داشت. یکی شون آمریکایی بود که همکارش بود و جفتشون با هم توی یه بانک کار میکردند. یکی دیگه شون هم آرژانتینی بود.
– مظنون؟ نخیر قربان. خیلی خوب بودند با هم. خوب ایاغ میشد با خارجی جماعت. در این حد با هم جفت و جور بودند که همخونهی آمریکاییش عاشق قرمه سبزی شده بود و چندتا اصطلاح فارسی مثل “گلم” و “قربونتون برم” و یه سری کلمههای کاربردی دیگه هم یاد گرفته بود. گاهی هم اشتباهی توی جمع ازشون استفاده میکرد و ما هم چارهای نداشتیم جز اینکه به همدیگه نگاه کنیم و خیلی سریع بحث رو عوض کنیم. اینقدر با هم چفت بودند که گاهی همین دوست آمریکاییش روی نقشهی جهان، گربهی ایران رو پیدا میکرد و به ماها نشون میداد. بعد با دقت، اصفهان رو از توش جدا میکرد و با لهجهی بامزهای رو به اصفهان میگفت: «عاشقتم.»
– همخونهی آرژانتینیش هم یه بار برامون آش رشته درست کرد. البته به جای رشتهی آشی، ماکارونی ریخته بود که انصافا بدمزه هم نشده بود. به هرحال برنا، سعی کرده بود هرچی از فرهنگ ایرانی بلده رو در حد توانش به همخونههاش یاد بده. اونا هم در این تبادل کم نذاشته بودن و برنا هم کم ازشون فحشهای اسپنیش و انگلیسی یاد نگرفته بود. این آخریها هم غذاهای اسپنیش و استیکهای برنا، خیلی خوب جا میافتاد.
– تازه، بازی ایران- آرژانتین هم یه عده از آرژانتینیها و ایرانیها ریخته بودیم تو خونهش و واسه هم کرکری میخوندیم. بماند که داور خیلی نامردی کرد. میگفتن مسی وسط بازی به یکی از فوتبالیستهای ایرانی گفته تو فعلا این لباس من رو ول کن و اینقدر به من نچسب، بعد از بازی قول میدم، پیراهنمو یادگاری بهت میدم.
– راستی چطور مگه قربان؟ قتل؟ مگه به قتل رسیده برنا؟ معلوم نیست؟ همین که معلوم نیست داره خواهرش رو دیوونه میکنه. ولی قربان من فکر نمیکنم ماجرای قتل و بدخواه داشتن باشه. همیشه خونشون پارتی و مهمونی بود البته این چند ماه آخر،کم شده بود تعداد مهمونیها ولی یادمه آخرین شبی که خونش رفتیم، شب یلدا بود.
– قربان، ما ایروونیها بلندترین شب سال رو که میشه بیست دسامبر، دور هم جمع میشیم و جشن میگیریم. انار و هندونه و آجیل میخوریم و فال حافظو.. یه چیزی تو مایههای عید شکرگزاری و تنکس گیوینگ شماها تو آمریکا که باید خونهی پدر و مادر و بزرگترهای فامیل برید. ما هم قدیما که ایران بودیم میرفتیم خونه ننه بزرگی، خانخونی، مادربزرگی ولی اینجا شب یلداها غریبیم و باید خودمون دست به کار بشیم و یه مشتی ایرانی میریم خونهی همدیگه پارتی میگیریم. اون شب هم برنامه، خونهی برنا بود. خیلی خوش گذشت. برنا اون وسط حواسش بود که فقط موسیقی ایرانی پخش نکنه و آهنگهای جِیلو و کیتی پری و شکیرارو قاطی پاتی میذاشت که همخونههاش هم شاد بشن. راستش از شما چه پنهون که همین السا خانوم هم ما از اون مهمونی پربرکت داریم. با هم اونجا آشنا شدیم.
– خلاصه اینکه سرتون رو درد نیارم قربان. بچهی خوب و نرمالی بود. زندگی رو به راهی داشت. یه خونهی بزرگ وسط نیوجرسی داشت و یه ماشین شاسی بلند تویوتا داشت که خیلی بهش گفتم بیا مثل من بنز بخر، نمیدونم چرا به گوشش نمی رفت. کلی هم استاک داشت و یه کار پردرآمد و باکلاس.
– راستش بین خودمون بمونه ولی در جریانم که کلی هم پسانداز داشت. چون اون زمانی که قرار بود یه جورایی دامادشون بشم، میدونم که شروع کارش با سالی، خداهزارتا بود و تا این اواخر هم با سابقهی کاریای که داشت باید چندین برابر شده باشه. دیگه چی بگم قربان؟ خدابیامرزدش.
– به هرحال قربان بعد از اون مهمونی و جدا شدن من از خواهرش،کمتر میدیدمش. البته نه اینکه فکر کنید به خاطر خواهرش و تموم شدن رابطهی ما ناراحت بود و از من، دل چرکین بود، نه نقل این حرفا نبود. کلا کم پیدا شده بود.
– آخرین بار که تو یه رستوران دیدمش،اصلا بحث خواهرش رو پیش نکشید. اون شب هم خیلی خوب و خوشحال بود. یه کت شلوار «رالف رولن» پوشیده بود و دکمه سردست و کفش «گوچی» پاش بود و خیلی هم با السا گرم گرفت. با السا هم چون امریکایی بود و باید از یه جایی بحث رو شروع میکرد از همخونهی آمریکاییش تعریف کرد و کلی با هم شوخی کردن و خندیدن. اون شب میگفت میخواد خونه شو بفروشه و بیاد نزدیکیهای رودخونهیهادسون رو به منهتن خونه بخره. میگفت همهی شرایط وام و اقساط خونههای لب رودخونه رو چک کرده. السا که خودش متولد نیویورکه و یه علاقهی خاصی به شهر تولدش داره گفت: «به هر حال اونجا باز هم اسمش نیوجرسیه و بهتره به جای خونه خریدن تو این ایالت، مستقیم اسباب کشی کنه به قلب منهتن.» ناگفته نماند که من هم مخالف بودم، البته نه به خاطر نیوجرسی و نیویورک بودنش که بیشتر به خاطر سود بلندمدتش و اینکه در کل، معاملهی خوبی نبود. آخه خونهی به اون بزرگی رو میخواست به چهارتا زرق و برق آخر شب رودخونه و ساختمونهای چوب کبریت نزدیک منهتن بفروشه. بهش گفتم این ویو و رودخونه و نورشب هم برات عادی میشه و چیزی که در نهایت میمونه ضررِ مالیه. دیگه ما اونقدر پخته شدیم که به این جنبههای فیک زندگیِ آمریکایی دل نبندیم. حالا هرچقدر هم که آدم، پس انداز و نقدینگی داشته باشه نمی تونه پول بی زبون رو بریزه پای چهارتا لامپ و یه رودخونه که. گفتم گول ایمپایر استیت و این عوض شدن رنگ و نورش رو نخوره که حالا قرارههالوین خودش رو ترسناک کنه و شکلک دربیاره و سوپربال، رنگ قرمز بشه و موقع المپیک، رنگ پرچم کشورهایی که اسمشون برای المپیک دراومده و جشن استقلال آمریکا هم یه آتش بازی راه بندازن که خداروشکر اون هم مدتیه این سمت رودخونه انجام نمی شه و مردم نیویورک گفتن باید سمت ما باشه نه نیوجرسی. اما هرچقدر من و السا براش استدلال میآوردیم با خنده و شوخی رد میکرد و مارو میپیچوند. تا آخر شب هم یه کمی بحثهای معمولی سیاست ایران و مقایسه زمستون امسال نیویورک نسبت به پارسال و روابط درست نشدنی و رو اعصاب ایران آمریکا رو داشتیم و وقتی هم که برنا میخواست بلند بشه که خداحافظی کنه گفت: «دفعهی بعدی، شام مهمون من تو خونهی کنار رودخونهیهادسون.»
– خلاصه که قربان این همه حرف زدیم هیچی به هیچی.
از زبان «شاخهی هم خون جداماندهی او»
– از کجا شروع کنم؟ از نه سال پیش که اصرار کردم بیا امریکا و پیشرفت کن که انگار خودم داشتم مرزهای علم و دانش را به تنهایی جا به جا میکردم و جامعهشناسی را به انتها رسانده بودم. همان دوسالی بود که فاند تحصیلی داشتم و با خودم خیال میکردم به بهشت موعود رسیدهام. با خودم میگفتم فکر کن، هم در یکی از بهترین رشتههای علوم انسانی، درس بخوانی و هم تحقیق و پژوهش انجام بدهی و هم در ازای کارهایت پول بگیری. پولش زیاد نبود اما همین هم شبیه به خواب بود و مایهی دلگرمی.
زنگ زدم گفتم :«برنا، بکَن از آن کشور. دیگر کارش به انتها رسیده است. دارد جان میدهد اما خبری از حیات نیست. همهاش حیات نباتیست. بیا اینجا درس بخوان و بعد هم اگر دوست داشتی برگرد.» دوست داشت برگردد اما دیگر دیر شده بود. از یک جایی به بعد دیر میشود. سرگردان میشوی و با خودت و تصمیمت و زندگیات میافتی توی تعارف. میدانستم که در چند سالِ پایانیِ زندگیاش افتاده بود توی تعارف اما فقط این نبود. مرگ مادر که دیگر تعارف بردار نبود. چمدانش را بسته بود که خودش را برای خاک سپاری مادر برساند. میخواست با هم برویم که گفتم اسمش توی لیست وزارت اطلاعات است و نمی تواند وارد کشور شود. چشمهایمان به هم گره خورد و خیس شد. به روح مادر قمسش دادم که چمدان را باز کند و بی خیال رفتن به ایران شود. گفت دروغ میگویی. گفتم از طریق یکی از دوستهای کوروش فهمیدهام. سکوت کرد. مثل همان روز که در تظاهراتِ سکوت شرکت کرده بود. من آن موقع آمریکا بودم.
برنا ممنوع الورود شده بود و معلوم نبود اگر وارد شود چه اتفاقی برایش میافتد. شاید هم اسمی نبود. شاید هم هیچ نمیشد و راحت میتوانست دست بکشد بر شیارهای عمیق دستهای مردهی مادر. از همان روز، گیر کرد توی قفس طلاییاش. مثل یک پرندهی بیقرار، سر میکوباند به زندان اما میلهها عین خیالشان نبود. از جنس آجر بودند و از جنس دلار و رودخانه و جنگل و طبیعت سبز و بی بدیل. وقتی عکس جسد را نشانم دادند انگار هرگز نبود. انگار خیلی وقت پیش، محو شده بود. من هم غیب شده بودم. همهمان در این خاک پهناورِ پذیرا، خواسته و ناخواسته گم شده بودیم. مرگمان هم مجهول بود به همراه علتهای گم شده. مرگش خیلی خالی بود چون خیلی قبل تر از آن از زندگی تهی شده بود. مرگ تبدیل شده بود به هزینهی شیپینگ و پست کردن برنا از طریق هواپیما. همین.
از کجا بنویسم برایشان؟ پلیس آمریکا که این چیزها را نمی فهمد.
ساعت را نگاه میکنم. به وقت ایران، باید یازده ظهر باشد. حتما بابا را آوردهاند فرودگاه، دورش را گرفتهاند که وقتی بدن افقی برنا را از هواپیما پیاده میکنند، دق نکند.
برنا دلش تنگ شده بود. دلش میخواست چشمهای مرده و توخالی مادر را ببوسد و به خاک آشنا بسپارد. دلش میخواست ویلچر بابا را بردارد و ببرد دور دنیا بچرخاندش اما با همهی دلتنگیاش آدم خودکشی نبود. آرزوهای بزرگ داشت.
اوایل که سرکار رفته بود مینشست رو به روی من و میگفت اسم جزیرهی شخصیاش را میگذارد سپیده. میخواست اسم من را روی جزیره بگذارد. این حرفها را میزد تا خوشحال باشم و با همهی بی پولیای که دارم به رویایم و جامعهشناسی خواندنم ادامه بدهم اما کمکم انگار بی آرزو شده بود. پول خوبی درمی آورد اما حوصلهی خرج کردن نداشت. نمیتوانست تکان بخورد. نمیدانم. شاید همهی اینها حدس و گمانهای من باشد. درست است که برادرم است یعنی بود ولی هر روز که اینجا زندگی میکردیم از یکدیگر دورتر میشدیم. کمتر همدیگر را میدیدیم و میشناختیم. هر روز خانههایمان بزرگتر میشد و ایالتهایی که در آن زندگی میکردیم به یکدیگر نزدیکتر میشد و فاصلههای زمانیمان کمتر، اما شلوغیمان بیشتر میشد. گاهی در میهمانیِ دوستی مشترک یا در مراسم موسیقی ایرانی و… از سر اتفاق و به یکباره همدیگر را میدیدیم.
شاید از وقتی که مادر مرد، شروع شد. شاید از وقتی که فهمید دیگر هرگز نمی تواند بازگردد و باید تا ابد در اینجا زندگی کند. انگار یک بار مرده بود. یک بار، قبل از این مرگ، مرده بود و کنده بود زندگی را از این خاک غریب. اما نه. با همهی اینها آدم خودکشی نبود. تو از کجا میدانی؟ توی عوضی که در تمام مدت داشتی برای امتحانهای تغییر رشتهی کذاییات خرخوانی میکردی. تو که هشت ماه بود هیچ خبری از او نداشتی. اصلا برایت مهم نبود مرده است؟ زنده است؟ هشت ماه بود با هم حرف نمی زدید. خاک بر سرت.
از کجا برای پلیس بنویسم که خواهر بزرگ بودن را بفهمد؟ از آن شب بنویسم؟ از آن شب یلدای لعنتی که بعد از مرگ مادر، اولین باری بود که خنده را روی لبهایت میدیدم و دلم قرص شده بود. چقدر دوتایی خواهر برادری رقصیدیم. آن شب همه چیز در فراموشی محض بود. یادم رفته بود که چقدر بیپولم. که دو سه سالیست فاند تحصیلیِ دکترایم قطع شده است. یادم رفته بود که این مهمانی را آمدهام تا از برنا پول قرض بگیرم. یادم رفته بود که از برنا نظرش را راجع به کوروش و زندگی دوتاییمان در این مدت شش ماهه بپرسم. بعد از سه سال دوستی و آشنایی، تصمیم گرفته بودیم با هم زیر یک سقف زندگی کنیم و شده بود شش ماه. شش ماه خواب و خیال و زندگی در هوای گرگ و میش.
آن شب همه چیز شبیه به یک رویا بود. بعد از میهمانی، کوروش که من را تا دم خانه رساند گفت که ترجیح میدهد کمی از هم فاصله بگیریم تا جدیتر به رابطهمان نگاه کنیم و بعد از آن شب، غیبش زد. انگار محو شد و من سِر شده بودم. توی آمریکا با این حس آشنا شدم. سِر شدن به مثابهی یک آمپول بیحسی که بعد از گذشت یک سال در تمام رگهای بدنت منتشر میشود. حتی وقتی پلیس به موبایلم زنگ زد و چند بار گفت ،dead, dead به سرعت از پلیس، تشکر کردم و گوشی را قطع کردم. سِر شده بودم. به پلیس گفتم: «ممنونم که تماس گرفتید».
آن روز در هوای آبی نیویورک بین آسمان خراشها چرخ میزدم و نبودنت را باور نمیکردم حتی وقتی آمدم خانه ات و کتابهایت را توی یک جعبه گذاشتم، باز هم باورم نمیشد. لپتاپ همیشه روشنت را از برق کشیدم و خاموش کردم. لباسهایت را بستهبندی کردم. حتی وقتی آن دفترچهی کوچک مرموز را در وسایلت پیدا کردم که در آن یادداشتهای کوتاه نوشته بودی باز هم سِر بودم و بی حس.
نه، هیچ کدام از اینها را به پلیس نمی گویم. نه ماجرای آن هشت ماه قهر کردنمان را، نه دفترچهی خاطراتت را.. نه نمیگویم. اگر هشت ماه را بفهمند پیش خودشان چه فکری میکنند؟ مگر میشود در غربت باشی و یک برادر داشته باشی و هشت ماه از او خبر نداشته باشی؟
هیچ کس باور نمی کند که به خاطر تغییر رشته بود که بینمان شکرآب شد، چه برسد به پلیس. هیچکس باور نمیکند که آن روز، تو آن همه مهربان بودی و من با پوزخند، جواب مهربانیات را دادم.
کی بود آخرین بار که دیدمت؟ که حرفمان شد؟ از منهتن یک مترو سوار شدم و خودم را تا ترمینال نیوجرسی رساندم و از آنجا هم یک اتوبوس گرفتم و تا ماونت کِلِر آمدم. دو ساعت سوار اتوبوس بودم و وقتی رسیدم به خانهات هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی. با موبایلت تماس گرفتم، برنداشتی. هیچ صدایی هم از خانهات نمی آمد.
میدانستم که همیشه در خانه باز است. معتقد بودی این امنیت و آرامش امریکا را با هیچ کجای دنیا عوض نمیکنی. دروغ میگفتی. دلت لک زده بود برای ایران اما باید خودت را دلداری میدادی. باید خودت را قوی نشان میدادی تا هیچ کس از لایههای زیرین پوسیدهی وجودت باخبر نشود.
وارد خانه شدم. طبقهی اول را نگاهی انداختم. هر لحظه منتظر بودم فِرانک و فکو، همخانههایت از اتاقهایشان بیرون بیایند و از من سوالهایی راجع به جهانی شدن و تمدن و رابطهی سیاسی ایران و آمریکا و خاورمیانهی غمگین بپرسند. اما درِ اتاقهایشان باز بود و هیچ وسیلهای در خانه نبود. چند بار صدایت کردم. از پلههای طبقهی اول به سمت طبقهی دوم آمدم و اتاقهای بالا را یک به یک گشتم. همهی وسایلهای خانه بسته بندی شده بود و داخل کارتون بود.
همه جا را گشتم. در نهایت، در حمام را باز کردم. دیدم با تیشرت و شلوار نشستهای روی صندلی توالتفرنگی. چشمت که به من افتاد زدی زیرخنده. شبیه بازیهای کودکیهایمان نبود که قایم شده باشی و از پیدا شدن ذوق کنی. آن روز هیچ چیز برای من خنده دار نبود. آمده بودم تا از کوروش برایت بگویم که رفته است. میخواستم بگویم دارم دکترای جامعهشناسی را رها میکنم و دنبال یک رشتهی آب و نان دار میگردم. میخواستم هفتهای دو روز برایم وقت بگذاری و با هم ریاضی کار کنیم. در خانهات را محکم بستم.
وقتی داشتم در را میبستم یک لحظه چشمهایت را دیدم. درشت شده بود. خیلی درشت. انگار میخواست بگوید این چشمها میمیرند و تو غصه میخوری. هیچ وقت چشمهایت به آن بزرگی نبود. شبیه چشمهای مادر شده بود. پیر و نگران. گفتم کوروش رفته پیِ زندگیِ خودش. گفتم میخواهم فوق لیسانس اقتصاد مالی بخوانم. میخواهم مستقل باشم و خوب پول دربیاورم. با همان چشمها اول التماسم کردی که نکن. گفتی پولهایت زیادیست. گفتی همهی خرج و هزینهی دانشگاهم را میدهی. بعد ایستادی و پرشور حرفهایی از نفروختن رویا و شیشهی کوتاه عمر زدی. همان لحظه در را محکم کوبیدم و گفتم زندگیِ خودم است. میخواهم به گندش بکشم.
فکر میکردم با همهی برادر کوچک بودنت، داری پولت را به رخم میکشی. فکر میکردم میخواهی تو هم مثل کوروش به دستهای ناتوان علومانسانی و جامعهشناسی پوزخند بزنی و با پول دادن و خریدن عجز و ناتوانی یک آدم دیگر، برای خودت ارج و مرتبهای از احترام برپا کنی. شبیه کوروش شده بودی. شبیه همهی پولدارهایی که میخواهند برای همهی مشکلات دنیا چک بکشند. فکر کردم تو هم میخواهی رویای خُرد شدهام را با صفرهایت به هم بچسبانی و قاب کنی به دیوار خانهی جنگلیات و بعد با افتخار نگاه کنی به خودت و رویایی که از دهان کوسهی امپریالیسم بیرونش کشیدهای.
ترسیده بودم. به من حق بده برنا. کوروش بعد از سه سال رفت. تازه شش ماه بود که با هم زیر یک سقف زندگی میکردیم. از سقف، تنگش گرفت و آنقدر به یکباره رفت که انگار آن سه سال را هم سِر شده بودم. فقط کوروش نبود. مادر هم دور از چشمهای ما با یک تماس تلفنی رفته بود زیر خاک. به همین راحتی. بعد، تو از تسلیم نشدن و نفروختن رویایی حرف میزدی که مثل یک ماهی زار و ناتوان، دهانش را به ته ماندهی بویناک هوا چسبانده بود اما نمیشد زنده بماند. مدتها بود که برای ماهیِ مردهام سوگواری میکردم و همهی آهنگهای ترکی غمگینی که مادر زیر لب میخواند را برای خودم زمزمه میکردم. میدانم. با همهی اینها حق نداشتم هشت ماه از تو بی خبر باشم. بچه که نبودم. برادر کوچکترم بودی. اما تو چی؟ خودت کجا بودی توی این هشت ماه که پیدایت نبود؟ چرا هیچ وقت از خانوم «میم» برایم حرف نزدی؟ همان خانوم «میم» که رد پایش توی دفترت پیدا بود. چرا نگفتی شش ماهیست هم خانههایت رفتهاند و داری وسط آن جنگل بی در و پیکر، تنهایی زندگی میکنی؟
جواب بابا را چی بدهم برنا؟ از خانهات که داشتم بیرون میآمدم چند تا از لباسهایت را گذاشتم توی کیفم که بعد از این بازجوییهای بی معنی پلیس آمریکا، وقتی سوار هواپیما شدم همراهم باشند، که مرهمی باشند، هم برای خودم هم برای بابا. توی دفترت جملههای پراکنده و متنهای کوتاهی بود. در تمام صفحههای دفتر، فقط یک متن کامل بود که پایینش نوشته بودی «برای میم و پنجرهاش که هر دویشان به غایت، زلالاند و نورانی.»
متن نامه را اینقدر خواندم که همه را از حفظم.
«همه از جمله تو «میم» عزیز که هرگز نخواهی فهمید چقدر برایم عزیز بود، میپرسند چیست در زمزمهی مبهم آب که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
کاش میتوانستم برایت بگویم چیست؟ نمیتوانم و فقط میدانم که تا به حال این همه به من نزدیک نبوده است. از آن شب اول که تو را دیدم این نزدیکی را حس کردم. نمی خواهم بگویم عشق در نگاه اول بود که نبود که اصلا ربطی به این قصهها نداشت. نمی دانم اصلا چرا باید این چیزها را اینجا بنویسم وقتی که قرار نیست هرگز این نوشتهها به دست تو برسد. من اینها را مینویسم تا خودم را بیشتر تنهاتر کنم. تا تنهای تنها از تمام خودم، خالیتر شوم. تا قبل از اینکه آن ماهی نورانی کوچک، همهام را از خودم بگیرد، خودم با دستها و کلمههایم این کار را کرده باشم. آن شب را یادت هست؟ آن شب به خاطر تو نبود اما حضور تو انگار سبب شده بود. یادت میآید؟ چه سوال بیمعنیای؟ سوالهای مصرانهی بچههای دبستانی را میپرسم. شدهام یک بچه دبستانی کلاس سوم. نه سالهام. و قرار است جغرافیا و ریاضی و علوم بیشتری یاد بگیرم. اگر سن مهاجر بودنم را در نظر بگیرم، اگر از آن روز، حساب کنم که در فرودگاه تهران، برنگشتم تا با دیدن چهرهی مادر و بابا بغضم نشکند، دقیقا نه ساله میشوم. نه سال است که آنها و صورتشان را ندیدهام. مثل یک تولد دوباره است مهاجرت کردن. شاید هم مردن دوباره است. مرگیست برای از یاد رفتن آدمها.
کجا بودیم؟ داشتم از آن شب میگفتم که کنار رودخانه قدم میزدیم. هوا سرد بود و موهای تو برای نیویورک، زیادی سیاه بودند و انگار از موهایت بوی خزر بلند میشد و همان عطر، رودخانهی هادسون را گیج کرده بود. ماه، کامل بود و نورش، خطوط لرزان آب را میشکافت. چراغهای روشن ساختمانهای منهتن و نور چندرنگِ بی قرار ایمپایراستیت، رودخانه را مثل پتویی که جا به جا و نامرتب پولک دوزی شده باشد، روشن کرده بود و گاه گاهی هم صدای امواج کوتاه توی سکوت شب میپیچید.
راستش را بخواهی هنوز نمی دانم به خاطر تو بود و شعرهایی که آن شب، روی صندلیِ رو به روی رودخانه برایم خواندی یا به خاطر آن قرص کامل ماه بود که از پس ابرها سرک میکشید و انگشتهای نورانی و کشیدهاش را روی سطح صاف رود نمایان میکرد. یک چیزی توی سر و سینهام داشت میسوخت. نمی دانم چه بود. گیج شده بودم. طاقتش را نداشتم. طاقت آن همه زیبایی را»
نامهات همینجا تمام میشد. دفترت را بستم و سراغ کمدهایت رفتم. پشت کتابهای قطور تافل و جی آر ای، چند پاکت بزرگ بودند. شبیه عکسهای سی تی اسکن و مدارک پزشکی. همهشان را با دقت نگاه کردم. چیزی توی عکسها نبود. فقط یک سیاهیِ حجیم شده بود و نقطههایی نورانی. زل زدم به نقطهها. یک چیز روشن، وسط آن همه سیاهی بود. یک چیزی شبیه لوبیا و یک عدس که به انتهایش وصل شده باشد.
همانجا وسط عکسها و دفترها و مقالهها و لباسها و جعبههای بسته بندی شده نشستم. نور بی جان ماه نوامبر از پنجره به داخل میتابید و آرام و با طمانینه همهی بی حسیِ هوا و فضای خانه را با خودش میبرد. انگار قصد کرده بود با همان بی جانیاش، همهی نیوجرسی و همهی آمریکا را در خودش ذوب کند.
لباس بافتنیای که مادر برایت بافته بود را داشتم تا میکردم، همان لباسی بود که مادر در لحظهی آخر توی چمدانت برایش جا باز کرده بود. همان یک کیلو بار اضافهای که نمی دانستی بعد از آن همه محاسبهی دقیقِ گرم به گرم وسایلهایت از کجا پیدایش شده؟ بوی مادر و نوری که از پنجره میتابید، در هم گره خوردند و افتادهاند توی چشمهایم و همه جا انگار جمعه شد. جمعههای تعطیل ایران و بیدار شدن با صدای مادر و بابا که از کوه با حلیم و نان بربری کنجددار برمی گشتند.
بابا داد میزد «مهندس مهندس بیدار شو.» تو را میگفتند. تازه دانشگاه قبول شده بودی و بابا روزنامهای که اسم تو را در آن نوشته بود زده بود به دیوار اتاقش. آن روز صبح، همه دور هم نشستیم و نان و پنیر و گردو و حلیم خوردیم. مادر هنوز زنده بود و با دستهای زنده و جاندارش برایمان حلیم را کاسه کاسه میریخت. بابا جوکهای بی نمکِ هزارسال پیشش را با خاطرههای تکراریِ سربازیاش تلفیق میکرد و برای خودش میخندید و انتظار داشت ما هم همراهیاش کنیم. تو، آن سال، عاشق دختر همسایه بودی و دلت به مهندسیات خوش بود که زندگی ات را با دختر همسایه به سامان میرساند و من، هرگز قرار نبود از ایران بروم تا جوامع بشری را تحلیل کنم و از دنیا جای بهتری بسازم.
از زبان میم عزیز
ماجرا را بنویس. به من میگویند بنویس. فکر میکنند نوشتن کار سادهای ست که روی یک صندلی در این هوای سوزدار بنشینی و اراده کنی به نوشتن. اصلا نمی دانند که ماجرا از همینجا شروع شد. از روزی که کتابهای فارسی و کولهی سفریام را جمع کردم و از کالیفرنیا کوچ کردم تا لب رودخانهیهادسون، روشنترین شبهای زندگیام آغاز شود.
همه چیز از همین عطش نوشتن شروع شد. آن هم بعد از چهارده سال زندگی کردن در آمریکا و خواندن رشتههای آینده داری مثل عمران و مهندسی صنایع و حقوق و روانشناسی که همهشان را نصفه کاره رها کردم. چون باید شاعر میشدم. چون شعرهای فروغ و شاملو را طاقت نمیآوردم و مدتها بود که بی دلیل غصه میخوردم و به محض خواندن شعرهای فارسی، حالم دگرگون میشد.
آن روز که خانه را خالی کردم و لباسها را توی چمدان گذاشتم تا سوار هواپیما شوم و از کالیفرنیا به سمت نیویورک و فرودگاه جی اف کی حرکت کنم، جلوی چمدان نشستم و ساعتها گریه کردم. توی اوبر گریه کردم. توی هواپیما وقتی به هوای سرد و یخ زدهی نیویورک رسیدم گریه کردم.
مدتی بود که فکر میکردم شعر، نجاتم میدهد. شعر مثل قرص ضدافسردگی، مرهمی خواهد شد بر اشکهای بی دلیلم اما کلمه کم داشتم. از زبان فارسی خالی شده بودم و این مثل خوره به جانم افتاده بود و آزارم میداد. انگار با هر قطرهی اشکی که میریختم یکی از کلمههای فارسی از انبانهی زبان کودکی و نوجوانیام بیرون میریخت و من نمی توانستم آنها را دوباره از روی زمین جمع کنم و به تاریخ زندگیام و زبان مادریام بازگردانم. از پسِ سالها زندگی کردن و درس خواندن و دوست پیدا کردن در این کشور، زبان فارسیام تحلیل رفته بود و من اصرار داشتم راهِ رفته را دوباره برگردم.
به غیر از کتابها و کوله پشتیام که چند لباس گرم و خنک در آن گذاشته بودم، یک فرش دستبافت ایرانی هم از خانهی مادر با خودم آوردم. مادر، دلش نبود که از کوچهی بغلیشان در کالیفرنیا به این سر آمریکا کوچ کنم. میگفت: «اینجا که ایرانیهایش زیادتر هستند. همینجا بمان.» اما نمی دانست باید مدتی تنها باشم. باید دور شوم از فضای حمایتگر خانواده و دوستها و آشناهای همیشگی. بابا میگفت: «هر تصمیمیکه بگیری درست یا نادرست، حمایتت میکنم.»
من راستش نمی توانم هیچ کدام از این ماجراها را برای دوستان ایرانیام در آمریکا تعریف کنم. پیش خودشان میگویند خوشی زده زیر دلش. میگویند نفسش از جای گرم بلند میشود. حق هم دارند. همهشان در حسرت دیدن خانوادههایشان میسوزند و گاهی مریض و افسرده میشوند. حالا من به دلیل مجهولی که به شعرهای فارسی مربوط میشود افسرده شده بودم و گاه و بی گاه اشک میریختم. من عزادار راه رفتهای بودم که خانوادهام چهارده سال پیش، وقتی که من هفده ساله بودم برایم هموار و میسرش کرده بودند. بعد از چهارده سال، زده بود به سرم که فارسی فکر کنم و فارسی بخوانم و بنویسم، آن هم نه فقط نوشتن خاطرات روزمره و یادداشت نویسی. شعر بنویسم که نقطهی عطف و چکیدهی ناب یک زبان است.
روزی که رسیدم نیویورک به خودم قول دادم فقط با فارسی زبانها معاشرت کنم و همهی میهمانیها و عیدهای ایرانی مثل جشن مهرگان و شب یلدا و عید نوروز را شرکت کنم. میخواستم گیاه زبانم را آب بدهم و در برابر نور ملایم خورشید قرارش بدهم، شاید که برگ بدهد و شکوفه بزند.
چطور باید برایشان توضیح بدهم که من شاعرم. در کلمهها غوطه میخورم. حل میشوم. نانم کلمه است. آبم کلمه است. همهی حیاتم کلمه است، حالا چطور توی این برگهی کاهی که بوی مرگ میدهد از شعر بنویسم. او شعر زندگی من شده بود. شعر، فقط لغزش کلمهها روی کاغذ که نیست. میتواند دستهای یک نفر باشد. میتواند ایستادن و خیره شدنش باشد به آبهای بیکران.
از من میخواهند برایشان تعریف کنم. چطور شعری حلول کرده در زندگی را برایشان شرح دهم؟ آن هم شعری فارسی را. خندهدار است که در آمریکا باشی و شعرهای فارسی بنویسی. هر روز شعر بگویی و اینگونه دیوار میان خودت و جایی را که در آن نفس میکشی را بلند بلندتر کنی. در این یک سال، این زندگی من بود و هر روز تنهاترم میکرد. برای چه باید به آدمها، به نامحرمانِ کلمه میگفتم و توضیح میدادم که من شاعرم و هر روز با کلمههایم آنقدر بازی میکنم که جای درستشان را پیدا کنم. من شاعرم و این یک راز بزرگ است که میان من و شعر و آمریکا باید مخفی بماند.
نه من نباید از این چیزها بنویسم. این ماجراها چه ربطی به مردن برنا دارد؟ اصلا چرا باید از آرزویِ شاعر بودنم برای پلیسها حرف بزنم. این آرزو را مگر برای چند نفر از دوستان و نزدیکانم گفتهام که حالا باید در این پروندهی شبه جنایی بنویسمش. نه نمی نویسم. گفتنش بی فایده است. بهتر است خودم را یک مهندس جویای کار معرفی کنم. مهندسها زندگیشان معلوم است. ساعت نه صبح تا پنج عصرشان به روال عقل میگذرد و هیچ کس به لایههای زیرین زندگیشان و روابطشان مشکوک نمی شود.
آن شب یلدا هم بعد از میهمانی وقتی برنا من را تا دم خانه رساند چیزی نگفتم. فقط گفتم گاهی چیزهایی مینویسم. او گفت: «من هم گاهی چیزهایی مینویسم.» که هیچ وقت به من نشان نداد و برایم نخواند و بعد، بینمان سکوت شد و هر دو به رودخانه خیره شدیم. خیلی بی مقدمه و به یکباره گفت: «طاقتش را داری؟»
با خودم فکر کردم نکند حدسی زده که دارم چیزی را دربارهی خودم پنهان میکنم و احتمالا دارد من را قضاوت میکند و به دروغگویی و محافظهکاری متهمم میکند اما شاعر بودن یک امر متظاهرانه است وقتی برای غیراهلش گفته میشود. مخصوصا برنا با آن خانهی بزرگ و ریخت و پاش مهمانی آن شب و… نه چطور باید اطمینان میکردم؟
در سکوت نگاهش کردم و گفتم: «طاقت چی را؟»
جوابم را نداد. آه کشیده و نگاهش را به سمت رودخانه برگرداند. موقعیت عجیبی بود. هر دو در سکوت در طولانیترین شب سال، زل زده بودیم به رودخانه و هیچ نمیگفتیم. دیر وقت شب شد. بلند شدم تا چند قدم مانده به خانه را تنهایی گز کنم. تشکر کردم و از سر تعارف گفتم: «اگر خستهاید شب را در خانهی من بمانید و استراحت کنید.» قبول کرد. فکر نمی کردم بپذیرد. اشتباه کردم. حرف بی جا زده بودم. من اصلا این آدم را نمیشناختم. هیچ چیز مشترکی به غیر از فارسی حرف زدن، بینمان نبود. در خانه را باز کردم. خانه خلوت و خالی و سرد بود. باد رودخانه از زیر پنجره داخل میشد و شبیه صدای نالهی گرگ در اتاقها میپیچید.
گفتم: «ببخشید نامرتب است.»
بی توجه به حرف من به سمت چمدانم رفت که گوشهی خانه به دیوار تکیه داده بودمش.
گفتم: «گذاشتمش آنجا دم دست باشد. چون قرار است شش ماه دیگر برگردم.»
فکر کرد برگشتن به ایران منظورم است. گفت: «من هم از روزی که آمده بودم قرار بود شش ماه دیگر برگردم ایران و کلا همیشه قرار بر این بود که بیشتر از شش ماه اینجا نخواهم ماند.»
خندیدم. او نخندید و چمپاته زد کنار چمدان.
گفت: «هر اتاقی را که خودت استفاده نمیکنی برای شب به من بده تا در آنجا بخوابم.»
از آن شب به بعد هم هر آخر هفته میآمد خانهی من و توی آن اتاق میخوابید. پنجره را همیشه نیمه باز میگذاشت و تا نیمههای صبح، روزنهی نور را میدیدم که از زیر در اتاق، بیرون میزد و رو به روی پنجره چیزهایی مینوشت.
نه اینها را نمی شود برای پلیس نوشت. اینکه یکی میخواست بنویسد اما مهندس شده بود و حقوق شش رقمی داشت، کسی را نمیکشد حتی اگر مهاجر باشد و نه سال هم خانوادهاش را ندیده باشد. خودش میگفت دیگر خانوادهاش را نخواهد دید و من فکر میکردم حتما آدم احساسی و سانتیمانتالیست که اینطور فکر میکند. نه بهتر است هیچ کدام از اینها را ننویسم. از همان عکس مینویسم. از همان عکسی که پلیس نشانم داد و گفت: «شما به خاطر این عکس اینجا هستید.» عکس را نگاه میکنم. همان منظرهی رو به غروب است که برنا، برای من هم فرستاده بود.
آن روز، من در پذیرایی خانه، روی فرش قرمزم دراز کشیده بودم و داشتم از شاملو میخواندم و همزمان هم در دفترم دو کلمهی جانکاه و یگانه را یادداشت کرده بودم تا بعدها از آنها استفاده کنم که عکسی از منظرهیهادسون روی صفحهی موبایلم ظاهر شد.
ماه کامل و تازه با رگههایی بنفش و نارنجی از پس غروب در حال خارج شدن از آسمان روشن روز بود. نورهای تازه روشن شدهی والاستریت و ساختمانهای منهتن هم روی آب افتاده بودند. عکس، دقیقا از منظرهی رو به روی خانه بود. برنا عکس را گرفته بود و بدون هیچ توضیحی به گوشیام ارسال کرده بود.
پلیس، عکس دیگری را نشانم داد. دقیقا همان منظره و همان غروب بود و همان رودخانهی آرام به اضافهی آدمی که کنار یکی از صندلیهای افتاده بود. میگفتند مرده و بی جان در حالیکه روی رودخانه شناور شده بود، پیدایش کردهاند.
– دوست دختر؟ رابطه چطور؟ هرگونهی رابطهی احساسی و عاطفیای اگر بوده توضیح بدید.
جواب پلیس را نمیدانم. چه باید بگویم؟
مکث میکنم و آن شب یلدا را به یاد میآورم که بوی پیاز سرخ کردهی آش رشته و کشک بادمجان همهی خانه را پر کرده و من وسط آهنگهای فارسی و حافظ خوانی و انارهای دانه شده مست بودم با اینکه لب به مشروب نزده بودم. با کلمهها مست شده بودم. با عطرهایی که در گوشه گوشهی کلمههای تازه و سرشار فارسی در حرفها و شعرها پیچیده بود. شعر حافظ با آن کلمههای سختش مستم کرده بود. سعی میکنم دوباره همه چیز را از آن شب و شبهای دگر به یاد بیاورم. سعی میکنم تمام جزییات که خداوندگاران مسلم زندگی هستند را توی ذهنم پررنگ کنم.
آن شب روی صندلی که نشسته بودیم گفته بود «تو چقدر رنگ موها و ابروهایت قشنگ است.» من نگفتم همیشه رنگشان میکنم تا این همه سال، شرقی نبودنم را جبران کرده باشم. همیشه مشکی تیره و پرکلاغی بودند. دستی به موهایم کشیدم و تعارفش کردم و آمد و کنار چمدان نشست.
گفتم: «همهاش بیست و سه کیلو بار با خودم آوردم.»
گفت: «نه سال پیش که داشتم از ایران میآمدم یک کیلو اضافه بار خوردم.»
خندیدم و گفتم: «یک کیلو که چیزی نیست. چه فرقی میکرد؟ نباید یک کیلو را حساب میکردند.»
گفت: «بعضی وقتها فرق میکند. مثل همین یک دقیقهی اضافهی شب یلدا.»
بعد هم رفت توی اتاق خوابید و همهی تعطیلات میآمد و میرفت توی اتاق میخوابید. خواب که نه. همیشه بیدار بود. سعی کردم نزدیکش شوم. از آرزوهایم گفتم. از خانوادهام. از زندگیِ نصفه نیمهام. لبخند میزد. گوش میداد. اما چیزی نمیگفت. گاهی فقط از پیری مادرش میگفت که هرگز نتوانسته بود ببیند و برای همیشه تمام شده بود. از خواهرش میگفت که با رویای زندگیاش در جنگ و جدال است و دارد با خودش و عمرش لجبازی میکند.
این اواخر میگفت: «تو ماهیهای روشن و نورانی رودخانه را میبینی؟»
و بعد تلاش میکرد با انگشت اشارهاش، جای دقیق ماهیها را نشانم دهد. من میگفتم: «نه چیزی نیست. همهاش انعکاسِ نورهای برجهاست روی آب.» بعد نگاهم میکرد و همان لبخند همیشگیاش را تحویلم میداد. لبخندش دیوانهام میکرد. اوایل فکر میکردم عاقل اندر سفیه لبخند میزند تا ناقص بودنم را، کولی بودنم را، نیمه ماندنم را به رخم بکشد اما کم کم لبخندش شیرین شد. شد طعم انار شیرین شب یلدا. فقط گاهی میگذاشت لبخندش را ببوسم اما هیچ گاه پیش قدم نمیشد. سرد بود و مهربان. یک چیزی انگار درونش یخ زده بود اما بیرونش ملایم و آرام بود. با همهی اینها من دوست داشتم این رابطهی غریب را ادامه بدهم. میخواستم همان دو شب آخر هفته را باشد. بیاید و برایش از کلمههای فارسیِ تازهای که در طول هفته نوشته بودم بخوانم. به خودم قبولانده بودم که آدمیست که بودنِ مدام را تاب نمیآورد. که دلش زندگی کردن و رابطهی دوتاییِ همراه با اسم و برچسب نمیخواهد. من همهی تلاشم را میکردم که خودم را مثل یک وصلهی زاید به زندگیاش بچسبانم اما هیچ چسبی از پسِ تنهاییاش برنمیآمد. حصار محکمی داشت دور خودش و تنهاییاش. تنها، پنجرهی خانهی من را گاهی راه میداد به آن کشور ناشناختهی تنهایی.
آخرین بار وقتی ماهیهای نورانی را مصرانه نشانم میداد، بعد از تلاش نافرجامش رو کرد به من و گفت: «تو خیلی خوب طاقت میآوری که توانستهای شش ماه اینجا زندگی کنی.»
گفتم: «یعنی کجا؟ نیوجرسی؟ نیویورک؟»
گفت: «نه دقیقا همینجا. همین نقطه. همینجا که هر روز حقیرتر و کوچکترت میکند. تا به حال، نفسهایی را که رو به این رودخانه کشیدهای، شمردهای؟ ما، در برابر این حجم آبیِ جاری چه هستیم؟»
بعد هم سکوت کرد و با خنده گفتم: «چه کلیشهای. هیچیم و پوچیم.»
لبخند زد. یکی از همان لبخندهای مخصوص. آن موقع بود که بوسه بارانش کردم و احساس کردم دایرهی عسلی چشمهایش خیس شده است. آن شب نماند و زودتر از همیشه از خانه بیرون زد.
– شما میدونستید منظورش از ماهیهای نورانی چی بود؟
– نه دقیقا نمیدونستم. یعنی نمیفهمیدم. فکر میکنم ماه را میگفت. اما شاید هم چیزی بیشتر از عکس ماه روی رودخانه و چراغ ماشینها بوده باشد. مطمئن نیستم.
– امروز صبح از پزشک قانونی، نتایج کالبدشکافی رسیده است. شما در جریان بودید که برنا، تومور مغزی داشته است؟
سکوت میکنم. نفسهایم بلندتر میشود و پژواک نفسها انگار از ایالتهای نیوجرسی و نیویورک و کالیفرنیا رد میشود و از مرزهای آمریکا پَر میکشد و از اقیانوسها میگذرد و میرسد به برنا که توی بغل مادرش، بینفس لبخند میزند. لبخندش میافتد گوشهی لبهای من. نمیدانم چرا؟ نمیدانم دارم به ماهیها لبخند میزنم یا به زندگی یا به تنهاییام یا به شعرهایم.
– خانوم مهرخ، لطفا ادامه بدید. من منتظرم بقیهی ماجرا را بشنوم. روزی که برنا از خانهی شما خارج شد شما چی کار کردید؟
آن شب وقتی زودتر از همیشه از خانه بیرون زد، من کمی از رفتارش ناراحت شدم ولی دنبالش نرفتم. گذاشتم راحت باشد. در طول هفته هم هر چقدر به گوشیاش زنگ میزدم جواب نمیداد اما مطمئن بودم که آخر هفته هرجایی باشد سرو کلهاش پیدا میشود حتی شده نه به خاطر من که به خاطر پنجرهام. میدانستم پنجرهام، پاشنهی آشیل برناست.
بالاخره هم آمد. برایم عکس هم فرستاد. همان موقع که عکس را فرستاد کتاب شعرم را رها کردم و رفتم درِ خانه را باز کردم اما خبری از برنا نبود. اطراف رودخانه را هم گشتم. باز هم نبود. من هم برگشتم به ادامهی شاملو و شعر خواندم که میگفت :«فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.»