اونقدر جیغ جیغ میکردند که گوشای آدم ویز ویزک میگرفت. اون شب که دیگه بدتر. یخچال هم ویز ویز میکرد. عصرش سودابه روضهی حضرت زینب گذاشته بود. گوشش رو میچسبوند به ضبطش و دراز میکشید. نه با من بازی میکرد نه با بهرام حرف میزد. آخه اونا خیلی با هم رفیقن. بیشتر وقتها منو میزارن پشت در و با هم پچ پچ میکنند. مامانم میگه همهی دوقلوها اینجور با هم جیک و پیک میکنند. مامانم میگه حیف که سودابه هاره. کاش جای اون یک پسر دیگه مثل من و بهرام داشت. مامانم میگه زنها یا هارن یا خودشونو میزنند به موشمردگی. بابام ولی خیلی خاطر سودابه رو میخواست. بهش میگفت بانوی یکهتاز شاهنامه. آخه بابام عاشق شاهنامهس. شاهنامه یک کتاب بزرگه. خیلی بزرگ. یعنی بگم اندازهی یک میز بزرگ. یکم از این میز شما کوچکتر البته. توش هم پر از شعره. وقتی بابام حالش خوشه، مامانم فوری دو تا زغال مشتی میزاره، قلیون چاق میکنه. با هم شعر میخونن. یک وقتی هم با نی قلیون سودی رو میزنه. آخه سودی خیلی لج به لجش میزاره. بابام آرومه آرومه. یکهو به سودابه میگه کنترل رو بده یا صدای ضبط رو کم کن، یا کم برو ولگردی. اما سودابه گوش نمیده. اونم موجی میشه. تو باباهای کل ساختمونمون فقط بابای من موجی میشه. آخه وقتی رفته جبهه خمپاره خورده تو سرش. البته بابام خیلی زورش زیاده. ولی اونا هم دشمنای نامردی بودن. بابام به سودی میگه الحق که تخم حرومی افراسیابی. بهرام هم به بابام میگه نامرد. اون وقتایی که سودی رو میزنه بیشتر میگه. نیست که اینا دوقلوان، اونم دردش میگیره. مامانم هم بهش میگه پسرم تو خودت رو قاطی این دخترهی چشم سفید نکن. بیحیا سینههاشو میندازه بیرون میره تو در و کوچه. سودی هم سرش داد میزنه: خب سینههام بزرگن، چهکار کنم؟ بتراشمشون؟ بعد هر کدومشون با قهر و غیظ میرن یک گوشه میشینن. منم میرم کنار یخچال میشینم. ویز ویز میکنه. قابلمه هم رو گازه. ولی کسی زیرشو روشن نمیکنه. مامانم حال نداره غذا بپزه. داداشمم یا نیست یا یک گوشه میشینه نقاشی میکشه. اون شبی هم داشت همین کار رو میکرد. نقاشیهاش البته مثل من خیلی قشنگ و رنگی نیست. خط خطیه. بهش میگم چی میکشی میگه نقشهی فرار. بهزور دو کلمه بشه حرف ازش کشید. به جز اون وقتایی که بوی کاغذ سوخته از اتاقش میاد. اون وقت میشینه با سودی کلی حرف میزنه. منم اگه بشینم پیششون باهام کاری ندارن. ولی خیلی هم خوشم نمیاد. همهاش پشت سر مامان بابا حرف میزنن. سودی دلش لباس قشنگ میخواد، نه از این شِرتیپِرتیها که میپوشه. به مامان میگه پول بده لباس بخرم. مامانم بهش میگه مگه تا حالا لخت موندی. بعدش هم یخچال ویز ویز میکنه. یخچال خونمون همیشه صدا میده. بعضی شبها که میترسم به جنها میگم میندازمتون تو یخچال تا یخ بزنیدا. البته حالا اونم جزغاله شده. رنگش زرد بود. یک تیکه از درشو دیدم آبه آب شده بود. یعنی الان سودی و بهرام هم آبه آب شدن؟ سودی که از خداش بود. بهش میگفتم نذر چی داری؟ میگفت برم زیر خاک. حالا که رفته زیرخاک منو نبردن تماشا. جاش آوردنم اینجا که حرف بزنم. منم شدم مثل بهرام، اون وقتایی که سودی بهش میگفت باز افتادی به کرهخوری بدبخت؟ بعد یک قاشق برنج از قابلمه برمیداشت میکرد تو دهنش باز تفش میکرد تو قابلمه، میداد جلو بهرام. بهرامم خم به ابرو نمیآورد. همهی برنجای تفتفیشده رو میخورد. زبونش باز میشد. دست مینداخت دور گردن سودی. سودی هم از تو ضبطش یک آهنگ شاد میگذاشت. پشتش رو تکیه میداد به گاز. جفتشون کف آشپزخونه پهن میشدن و تا جیکجیک گنجشکا دربیاد با هم حرف میزدند.
به جز اون شبی که سودی آهنگ عروسی نگذاشت. روضهی زینب گذاشت. منم جامو انداخته بودم تو هال. جلو تلویزیون. تلویزیون یله شده بود پشت میز. سر شام بابام یکهو موجی شد با پا رفت توش. داشتیم پلو قرمزی میخوردیم. زینب نشسته بود پای تلویزیون. از این فیلمهای دوستدخترپسری نگاه میکرد. مامانم به سودی گفت بیا غذاتو بخور. اونم شونهاش رو انداخت بالا. مامانم خودش هم نمیخورد کنار سفره نشسته بود داشت قلیون میکشید. باز به سودی گفت: هوی مگه کری. اونم محلش نگذاشت. پسره تو ترمینال وایساده بود کنار اتوبوس. دختره هم از پشت شیشه داشت اشک میریخت. بعد مامانم گفت: بگم به بابات چه غلطی میکنی؟ از بس شب و روز این فیلما رو نگاه میکنی. بابامم قاشقش رو برداشت گذاشت تو دهانش، بعد به جای اینکه بزاره تو بشقابش پرت کرد سمت سودابه. صاف خورد پشت گردنش. اونم یکهو پرید بالا. پسره هم به دختره میگفت میام دنبالت. نترس. سودی تا اومد یک چیزی بگه بابام انگار زنبور نیشش زده باشه پاشد جفتپا رفت تو تلویزیون. تلویزیونه افتاد کف زمین. ولی صداش قطع نشده بود. سودی هم دِ بدو. در رو باز کرد و از پلهها رفت پایین. بابامم دنبالش رفت. مامانمم قلیون بهدست رفت پایین. سودی کل چهار طبقه رو جیغ زد. از قصدی که همه خبردار شن. صدای بابام کل ساختمونو می لرزوند. فحش میداد. تخم حرومی. کرهسگ. مامانمم میزد تو سرش. من پشت سرشون اومدم بیرون. آخر از همه بهرام اومد تو کوچه. همه همسایهها جمع شده بودند. مخصوصا این خانم کمالی، زودتر از همه زده بود بیرون. با شوهر و دخترش. همینی که زنگ زد به آتیشنشانی و اومد دست منو گرفت از آتیشا آورد بیرون. سودی عین گر گرفتهها دور خودش میچرخید و می پرید بالا پایین که بابام نزنتش. دختر خانم کمالی هم به مامانش گفت: چرا دمپایی ابری منو پوشیدی اومدی تو کوچه. اونهم جواب داد خفه شو، ببینم چه خبره. بعد شوهرش از پشت جفت دست بابامو گرفت کشیدش عقب. بهرامم همون لحظه یواش و آروم از در ساختمون زد بیرون و از پشت شلوغی رفت پشت ساختمون. همه یکم ساکت شده بودند که مامانم بلند گفت: دختر هرزه سیگار میکشه. بعد یک کاغذ پودر شدهای از تو کرستش درآورد. گرفت بالا. گفت: شما نمیدونید من از دست این مار چی میکشم. سودی هم جیغ کشید خفه شو. اینم مادری کردنته؟ بعد یک گوشه کف کوچه نشست. شلوار ورزشی سبز پاش بود. کنارش دو تا خط سفید داشت. گریه کرد: از بچگی ما رو آرزو به دل بزرگ کردی، آرزوی یه کفش تقتقی و یه دامن چیندار به دلم موند. حالا گه میخوری مادری میکنی. خانم کمالی هم پوکه سیگار و بو کشید و گفت: این سیگار نیست. بعد گرفت جلو شوهرش گفت تو بوش کن. سودابه هم باز جیغ کشید برید خونه هاتون لاشیها… همتون از شکم ننههاتون بنگی زدین بیرون حالا برای من گوه خوری میکنید. مامانم به سودی جواب داد: تو یکی رو همین که از شاش و گوه در آوردم از سرت زیاده. شوهر خانم کمالی به بابام گفت: مرد حسابی نکن این کارو. زن و دخترت رو با این سر و وضع آوردی تو کوچه. بابامم جفت دستاشو آورد بالا و محکم زد تو سر خودش. بعد نشست کف کوچه. به جز اون و سودی همه سرپا بودن. صدای گریهی سودی یواش بود. ولی بابام خیلی بلند گریه میکرد. آدم هول برش میداشت. میگفت: من بیغیرتم. من بدبختم. مامانمم گفت ای خدا این وضع و زندگیه منه. بیا منو آتیش بزن. سودی سرشو کرد بالا بهش گفت: تا کی واگذار میکنی به خدا، خودتم دوزار عرضه به خرج بده. مامانم نی قلیون پرت کرد سمتش. نخورد بهش. گریهی بابام که هقهقی شد. مامانم زیر بغلشو گرفت برد بالا. همسایه ها هم یواش یواش رفتن بالا. موقع رفتن کف کفشاشون رو میکشیدن رو پلهها. انگار دلشون میخواست تا صبح تو کوچه وایسن. منم پشت سر همه رفتم. ولی کسی منو نمیدید. مامان بابام یک راست رفتن تو اتاق گرفتن خوابیدن. بعد سودی نشست تو آشپزخونه. پلو قرمزی رو گذاشت جلوش. منم جامو انداختم تو هال و از زیر پتو نگاهش کردم. صدای فین فین و ملچ ملوچش قاطی شده بود. بعد بهرام اومد. سودی قابلمه رو هل داد طرفش، گفت: بدبخت اینقدر کشیدی. چشات داره از حدقه در میاد. بهرام جوابش رو نداد. خیلی گشنهش بود. چند تا مشت که ریخت تو دهانش، پرسید: به خیر گذشت؟ سودی گفت: بهرام اینجوری پیش بری میمیری. بهرامم جواب داد چه بهتر. سودی هیچی نگفت. ضبط کوچیکشو برداشت آورد گذاشت کنار گوشش: روضهی زینب گذاشت: زینب زینب زینب درد آشینا زینب غرق بلا زینب. منم تو جام غلت خوردمو و غلت خوردم. یخچاله خیلی ویز ویز میکرد. نمیگذاشت آدم بخوابه. پتوم رو بردم انداختم رو یخچال. بعد یک کبریت برداشتم و از کنار گاز آتیشش زدم. بعد یک کبریت دیگه زدم. باز یک کبریت دیگه. گوشهی پتو قرمز شد. گوشهی پتو آبی شد. بهرام پایین پای یخچال خوابیده بود. ترسیدم بیدارش کنم. عصبانی میشد. بعد یکهو آتیشش جرقه زد. دویدم رفتم تو بالکن. بعد یکی بهم گفت چیزی نمیشه. نترس. همین جا بمون. بعدش یکهو خانم کمالی دوید تو خونه. دست منو کشید برد بیرون. باهاشون رفتیم تو کوچه. همه اونجا جمع شده بودند باز دوباره. این دفعه همه با هم جیغ میکشیدن. ولی مامان بابای من. داداش و خواهرم نه. اونا آروم بودن. تو خونه آروم خوابیده بودن. بعد مردای لباس نارنجی اومدن با چند تا ماشین قرمز بزرگ. یک روز خونه دوست خانم کمالی موندم. بعد آوردنم اینجا. حالا که همهاش رو گفتم، میتونم برگردم خونه؟