اون ساعتهای اول، دردِ پاهام بیشتر از بقیهی قسمتهای بدنم اذیتم میکرد؛ ولی چند ساعت که گذشت، از شدتِ فشارِ آواری که روی پاهام هوار شده بودن، دیگه حسشون نمیکردم. به خودم تلقین میکردم حتماً مثل اون وقتا که بد میخوابیدم، بعدش صبح پا میشدم و میفهمیدم خواب رفته بودن، الانم گرفتن خوابیدن. چشمام عادت کرده بودن به بسته موندن. بعضی وقتا بیهدف، پلکهام رو باز میکردم؛ ولی خب چه فایده؟ فقط تاریکی بود و تاریکی. البته تاریکی، علتِ این نبود که چشمام رو بسته نگه میداشتم. بیشتر دلیلش این بود که اگر چشمام رو باز میکردم و از لابلای آواری که روی من ریخته بود، گرد و غبار میرفت توی چشمام، دستی در اختیارم نبود تا با اونا، چشمام رو بمالم و از شر اون گرد و خاک خلاص بشم. دستهام رو هم نمیتونستم حس کنم، چه برسه به اینکه بخوام تکونشون بدم.
هر چی زمان پیش میرفت، نفس کشیدنم سخت و سختتر میشد. هر چند دقیقه یه بار، از این ور اون ور صدای داد، ناله یا جیغ به گوشم میخورد. حتی بعضی وقتا صدای قدم زدن آدما رو تو اطراف خودم میشنیدم، اما نشد که بهشون بفهمونم که من این زیر گیر افتادم. نه اینکه نخوام، میخواستم؛ اما وقتی داد میزدم، انگار صدام تو گلوی خودم ترمز دستی میکشید و بیرون نمیرفت. گلو و دهنم پر از خاک بود. حتی نای اینکه ناله بزنم رو هم نداشتم.
مطمئن بودم که پاهای لاغر و استخونیام، زیر سنگینیِ آواری که روشون افتاده بود -و حتی نمیتونستم ببینم چی هستن- له شده بودن. تو اون لحظات حس میکردم زخمهای عمیقی هم باید برداشته باشن؛ ولی از شما چه پنهون که وضعیت سَرَم عالی بود. چیزی رو صورتم نیفتاده بود. فوق فوقاش یکی دو تا خراش ریز برداشته بود. از همهی اینا مهمتر، موقعی که زلزله، خونهمون رو زیر و رو کرده بود، یکی از کوسنهای مبلهای پذیراییمون، چرخون چرخون اومده بود و صاف، خزیده بود زیرِ سرم.
با اینکه خوابم میومد، ولی خوابم نمیبرد. نمیدونم بیشتر به خاطر کدوم بود. درد؟ یا گرسنگی و تشنگی؟ یا تنگیِ نفس؟ بچه که بودم، وقتی شبا خوابم نمیبرد، بابام تو خونه بساط قایمموشک راه میانداخت. هر دفعه هم دقیقاً همون سناریوی همیشگی تکرار میشد: اول بابام چشم میگذاشت، بعد من صاف میرفتم بغل مامانم. جثهام اونقدر کوچیک بود که راحت تو بغلش جا میشدم. مامانم هم چادر نمازش رو میکشید روی من و مثلاً قایم میشدم! بابام هم مثل همیشه با اینکه میدونست من کجا قایم شدم، مدام جاهای مختلف خونه رو میگشت. اونقدر میگشت و میگشت تا من تو بغل مامانم، خوابم میبرد. صبح که پامیشدیم، بابام بهم میگفت: «ای دختر کلک! بازم دیشب پیدات نکردم. بازم مثل همیشه تو بردی!»
اون لحظات و زیر آوار، یه آن دلم بغل مامانم تو بچگیهام رو خواست. چشمام رو بستم و تصور کردم. بعد سعی کردم بخوابم، به این امید که اینبار بابام پیدام کنه و برای اولین بار، بالاخره بهش ببازم…