ادبیات، فلسفه، سیاست

old woman

اسمِ او

مریم جعفری الوستانی

اسمش را نمی‌دانیم چیست. از وقتی می‌شناختیمش او را به اسم «زن مشدی درویش» صدا زدیم. اما می‌دانیم که مشدی درویش شوهر سومش است. این را هم می‌دانیم که پسرش با ازدواج آخرش مخالف بود و چندسالی باهاش قهر کرده بود…

اسمش را نمی‌دانیم چیست. از وقتی می‌شناختیمش او را به اسم «زن مشدی درویش» صدا زدیم. اما می‌دانیم که مشدی درویش شوهر ‏سومش است. این را هم می‌دانیم که پسرش با ازدواج آخرش مخالف بود و چندسالی باهاش قهر کرده بود و تازگیا آشتی ‏کرده‌است. جدیداً این را هم فهمیده‌ایم که شوهر دومش نمرده، طلاق گرفته است.‏

اسمش را نمی‌دانیم چیست. یعنی هیچوقت ازش نپرسیدیم اسمت چیست، اما پرسیدیم که چرا نوه‌هایت به دیدنت نمی‌آیند. و این را ‏پرسیدیم که بعد از مرگ مشدی درویش آیا بچه‌هایش به او گفته‌اند که از آن خانه برود یا نه؟ دیروز هم ازش پرسیدیم که چرا جدیداً با ما ‏نمی‌جوشد و حرف نمی‌زند؟ نکند افسردگی گرفته باشد؟ آخر پیرزن‌ها توی این سن و سال احتمالش زیاد است که افسردگی بگیرند.‏

ما خیلی چیزها راجع‌بش می‌دانیم، اما اسمش را نمی‌دانیم. مثلاً بدون اینکه به ما بگوید می‌فهمیم که این ماه دستش تنگ است و به ‏همسایه‌ها خبر می‌دهیم که پرتقال‌های حیاط مشدی‌درویش خوشمزه و آبدار است و خیلی هم ارزان. و می‌دانیم با اینکه سه‌تا شوهر ‏کرده اما بازهم زیاد با مردها رابطه خوبی ندارد و برایش تعمیرکار آشنای خودمان را می‌فرستیم که یخچالش را درست کند تا زیاد باهاش ‏حرف نزند و کلافه‌اش نکند. این را هم می‌دانیم که با این سن و سال و تجربه هنوز بلد نیست خوب سوپ درست کند و ما که خوب بلدیم ‏هربار یک کاسه برایش می‌فرستیم.‏

او اسم ما را می‌داند چیست؛ همه‌مان را. چون یکی‌مان هم‌اسم خواهرش هستیم که در شهر دیگری زندگی می‌کند و او این‌روزها خیلی ‏دلش برایش تنگ می‌شود. این را وقتی فهمیدیم که دیروز به خانه‌مان آمد و گوشی موبایلش که شماره خودش روی یک کاغذی در پشت ‏گوشی چسبیده بود را به دستم داد و گفت: «شماره خواهرمو برام بگیر. اگه من زنگ نزنم که اون زنگ نمی‌زنه. نمیگه خواهرم اونجا تک و ‏تنها مونده یه زنگ بزنم حالشو بپرسم. حالا دیدنم نمیای یه زنگ که می‌تونی بزنی. انگار هیچ بویی از خواهری نبرده.» ما چون خوب ‏می‌شناسیمش می‌دانیم که وقتی اینجوری غر می‌زند و بدخلقی می‌کند از روی دلتنگی است. یا وقت‌هایی که با ما بداخلاق است و ‏جواب سلام‌مان را نمی‌دهد می‌فهمیم که دلش می‌خواهد برویم خانه‌اش شب‌نشینی. یا روزهایی که از خانه‌اش صدای ترق و توروق ‏می‌آید و با خودش غرغر می‌کند یعنی پسرش دارد به دیدنش می‌آید و خوشحال است.‏

او هم ما را خوب می‌شناسد. از آنجا فهمیدیم که از همان روز اول هربار صاحبخانه‌ی آقای نصرتی را می‌بیند که دارد از سر کوچه می‌آید، ‏فوری می‌رود توی حیاطش و در را می‌بندد تا خانم آقای نصرتی خجالت نکشد. چون می‌داند که صاحبخانه‌ی آقای نصرتی چقدر بی‌حیا ‏و کنس است و هرچندوقت‌یکبار به خانه‌ی آقای نصرتی می‌آید و به جانشان غر می‌زند. هفته‌ی پیش هم وقتی از بازار برمی‌گشت در ‏دستش یک کیسه خرید دیدیم که حدس می‌زدیم داخلش کنجد باشد. می‌داند چقدر سوهان کنجدی دوست داریم و دارد تلاش می‌کند ‏که پختنش را یاد بگیرد و برای روزهایی که دعوتمان می‌کند خانه‌اش برایمان سوهان کنجدی بپزد. از نحوه حرف زدنش با ما هم مشخص ‏است که خوب ما را می‌شناسد. مثلاً هیچوقت ندیدم از ما بپرسد چرا بچه‌دار نمی‌شوید؟ یا چرا دخترها و پسرهایتان ازدواج نمی‌کنند؟ یا ‏وقتی شوهرهایتان اینهمه کار می‌کنند چرا هنوز هشت‌تان گرو نه‌تان است؟ می‌داند ما از این سوال‌ها خوشمان نمی‌آید. ما را خوب ‏می‌شناسد.‏

***

دیروز بالاخره فهمیدیم اسمش چیست.‏

حالا که اسمش را می‌دانیم فهمیدیم که ما اصلاً نمی‌شناختیمش. از توی اعلامیه ترحیمش فهمیدیم که آن پسر، بچه خودش نیست و او ‏‏۴۰ سال تمام برای پسر شوهر اولش مادری کرده. از مراسم ترحیمش فهمیدیم که چقدر حلوای برنجی دوست داشته و هربار که از ما ‏می‌خواست برایش حلوا درست کنیم چون زحمت زیاد داشت از درست کردنش طفره می‌رفتیم. از گریه‌کردن بچه‌های مشدی درویش ‏فهمیدیم که فرقی ندارد سه‌بار ازدواج کنی و جای مادر کسی را بگیری، همین که بلد نباشی اما همه تلاشت را بکنی تا برای خوشحال ‏کردن آدم‌های اطرافت سوهان کنجدی بپزی یعنی مادر بودن را خوب بلدی. حتی اگر خودت هیچوقت مادر نشده باشی.‏

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش