هنری کیسینجر در دوازدهمین کتابِ عمدهاش، آیا آمریکا به سیاست خارجی نیاز دارد؟ (۲۰۰۱)، تمایزی آشکار بین نسل جنگ سردیِ خودش و دو نسلِ ویتنام و نسلِ پساجنگسرد ترسیم کرد. او دکترینِ نوظهورِ مداخلهٔ بشردوستانه را زیر سوال برد و به کاربردِ متناقض آن اشاره کرد (چرا بوسنی و نه سیرالئون؟) و به خطرِ آن برای وجههٔ آمریکا اشاره کرد. اما نیشدارترین حرفهای او مربوط میشد به ایدهٔ صلاحیت قضایی جهانی و علاقهٔ عمومیِ فزاینده به آن، که نگرانکنندهترین شکلش برای کیسینجر دستگیریِ آگوستو پینوشه دیکتاتور سابق شیلی در لندن بود که دو سال و نیم قبل در ۱۹۹۸ در پی درخواست استرداد پینوشه از طرف یک قاضی اسپانیایی اتفاق افتاد. از نظر کیسینجر اختیار دادن به قضات در هر جای دنیا برای متهم کردنِ مقامات و مسئولان سابق (حتی از قدرتمندترین کشورها)، نسخهای برای هرجومرج بینالمللی است. او نوشت که: «مضحک است که دکترینی که برای ارتقای روند سیاسی طراحی شده، به جای عدالت جهانی، به ابزاری برای پیگرد دشمنان سیاسی تبدیل شود».
کیسینجر در کتاب مزبور (و در مقالهای با عنوانِ خطرات صلاحیت جهانی که همان سال در مجلهٔ فارن افرز نوشت) این را نگفت که یک دلیل شخصیتر هم دارد که او را نسبت به علاقهٔ فزاینده به ایدهٔ صلاحیت جهانی و پذیرشِ عمومیِ اساسنامهٔ رم (تاسیسِ دادگاه کیفری بینالمللی، ۱۹۹۸) از طرف کشورهای اروپایی، نگران کرده بود: تحت این ضوابط، ممکن بود او را به خاطر نقشش در جنایاتی که طی تصدی او رخ داد، حتی در کشورهای متحد مثل فرانسه، مورد بازجویی یا اتهام قرار داد. در واقع در بهار ۲۰۰۱، یک قاضی فرانسوی، در پروندهای علیه پینوشه بهخاطر مرگ پنج شهروند فرانسوی در دورهٔ دیکتاتوری نظامی شیلی (۱۹۹۰-۱۹۷۳)،درخواست کرد که کیسینجر در دادگاه ظاهر شود. کیسینجر گفت که سرش خیلی شلوغ است و از کشور فرار کرد. تابستان همان سال یک قاضی آرژانتینی از او رسما خواست تا برای ادای شهادت دربارهٔ جنایات دیکتاتوریهای نظامی در آمریکای جنوبی در دههٔ ۱۹۷۰ حاضر شود. بهخاطر این تحولات بود که کیسینجر خیال میکرد بسیاری از کشورها از جمله فرانسه و بلژیک و آرژانتین و اسپانیا مشتقاند او را به دادگاه بکشانند. برای همین او سفرهای بینالمللی خود را به دقت تنظیم میکرد.
در واقع کیسینجر با این احتمال روبهرو شد که شاید بهزودی بر اساس اصلِ صلاحیت جهانی او را به دادگاه بکشانند.
البته یک دعویِ نه چندان قوی علیه او مطرح شد. در همان ماه که قاضی فرانسوی کیسینجر را احضار کرد، کریستوفر هیچنز ژورنالیست انگلیسی کتابِ محاکمهٔ هنری کیسینجر را منتشر کرد (این متن قبلا در قالب مقالهای در مجلهٔ هارپرز منتشر شده بود که یک مستند هم با الهام از آن تولید شد). هیچنز زیرکانه کتاب را همچون مدرکی حقوقی در باب مجرمیَتِ کیسینجر طرح کرد. به گفتهٔ هیچنز، در مورد کیسینجر جنایتکار جنگی بودن صرفا یک کنایه نبود بلکه در واقع این شغل او بود.
از زمان انتخابِ جیمی کارتر در ۱۹۷۶، بیش از هر زمانی در دههٔ ۱۹۹۰ کیسینجر با روندهای غالب در میان نخبگان سیاسی آمریکا ناسازگار بود. ریگانیها مسلما به اندازهٔ دولتِ کارتر با او مخالف بودند. وقتی رونالد ریگان میرفت که حزبِ جمهوریخواه را زیر دست بگیرد، به کیسینجر حمله کرد. در گردهمایی ملی جمهوریخواهان در ۱۹۷۶ ریگان گفت: «تصدی کیسینجر در سیاست خارجی آمریکا همزمان شده با از دست دادن برتری نظامی آمریکا». ضمن اینکه جناح نومحافظهکارِ هوادارِ ریگان، امثال نورمن پادهورتز، در تمام دههٔ ۱۹۸۰ مدام به سیاستِ تنشزدایی با عنوان عقبنشینی استراتژیک حمله میکردند.
اما در دههٔ ۱۹۸۰ کیسینجر رسما از ریگان پشتیبانی کرد و از طرحهای او برای رویکردی تهاجمیتر در قبال جنگ سرد حمایت کرد، و ریگان هم از او مشاوره میگرفت. سیمور هرش ژورنالیست در کتابش، بهای قدرت (۱۹۸۳)، از کوریِ کیسینجر در دوران مسئولیتش در کاخ سفید و ندیدنِ مردگان و معلولان در ویتنام و کامبوج و شیلی و بنگلادش و آفریقا و خاورمیانه به شدت انتقاد کرد. به رغم این انتقادها، ریگان در ۱۹۸۳ کیسینجر را به ریاست یک کمیسیونِ دوحزبی برای سیاست آمریکا در منطقهٔ آمریکای مرکزی منصوب کرد.
ولی با پایان جنگ سرد، کیسینجر زیر ذرهبینِ افکار عمومی رفت. سال ۱۹۹۲ مجلهٔ نیو رپابلیک افشائیهای را دربارهٔ شرکتِ مشاورهٔ بینالمللیِ کیسینجر اسوسیت که کیسینجر در ۱۹۸۲ تاسیس کرده بود منتشر کرد که برنامهٔ ۶۰ دقیقهٔ تلویزیونِ سی.بی.اس هم به آن پرداخت. هم مقاله و هم گزارشِ تلویزیونیْ سوالاتی را دربارهٔ تضاد منافع کیسینجر برانگیخت. موقعیت کیسینجر به عنوان مشاورِ دولتِ چین و تلاشهای شرکتِ مشاورهٔ او بعد از جنگ ایران و عراق، تا جمعآوری پول برای رژیمِ بدهکارِ صدام حسین همگی زیر ذرهبین رفت.
جنبش جهانی حقوق بشر هم کیسینجر را به طور جدیتر هدف گرفت. مثلا سامانتا پاور وکیل حقوق بشر در کتابش که برندهٔ جایزهٔ پولیتزر ۲۰۰۲ شد، به نقش کیسینجر در نسلکشیِ کامبوج و پاکسازی قومیِ کُردها در عراق اشاره کرد. اسنادِ دولتی که در دههٔ ۱۹۹۰ طبق قانون آزادی اطلاعات از طبقهبندی خارج شد، بر این موضوع صحه میگذاشت و نشان میداد که کیسینجر و پرزیدنت جرالد فورد در سفرشان به جاکارتا در ۱۹۷۵، به دیکتاتورِ اندونزی سوهارتو برای تهاجم و نسلکشیِ قریبالوقوعش در تیمور شرقی چراغ سبز داده بودند.
اما کیسینجر هرگز به خاطر این جنایات مسئول شناخته نشد. برعکس، شهرت و جذبهٔ او به عنوان یک مرشد و مشروعیتِ رسمیِ او در دهههای آغازینِ قرن بیستم هرچه بیشتر شد و رهبران سیاسیِ هر دو حزبْ مدام تاکید کردند که کیسینجر دوستِ آنهاست. برای هر دو حزبْ جاذبهٔ کیسینجر به عنوان یک متفکرِ سیاست خارجی آنچنان بود که در سال ۲۰۱۶ هم هیلاری کلینتون و هم دونالد ترامپ تصریح کردند که از این پیرمرد آموختهاند.
در ۲۸ نوامبر امسال کیسینجر مُرد و یک بار برای همیشه از مواجهه با سقوطِ همیشگیِ احترامش در میان نخبگان آمریکا، و همینطور مجازات به خاطر نقش کلیدیاش در کشتار صدها هزار اگر نه میلیونها تن در جهان سوم، نجات یافت.
چهطور این اتفاق افتاد؟ چرا کیسینجر به رغم سابقهٔ هولناک و طولانیاش کماکان در میان نخبگان سیاسی و رسانههای بزرگ و نهادهای فرهنگی و دانشگاهیِ مهم چهرهای محترم است؟ اگر میلوشویچ بله، چرا کیسینجر نه؟
این طور سوالات را افرادی مثل هیچنز و آنتونی بوردین (سرآشپز معروف) هم پرسیدهاند، و هوارد زین مورخ در سال ۲۰۰۱ ابراز امیدواری کرد که این سوگلیِ نظام را حداقل دیگر اینقدر به مهمانیهای شام دعوت نکنند. برعکس، در دانشگاههای بزرگی مثل ییل و نهادهایی مثل کتابخانهٔ کنگره به نام کیسینجر بورسیه و عضویت اعطاء میشود؛ و در تمام دولتهایی که از ابتدای مسئولیت او در کاخ سفید شکل گرفت، او به عنوان مشاور فعالیت کرد؛ و برای رسانههای بزرگ، هم مطبوعات و هم تلویزیون، او کارشناسِ ارشد بود؛ و او در هیئت مدیرهٔ کمپانیهای بزرگ از پپسی گرفته تا شبکهٔ سی.بی.اس تا ترانوسِ بدفرجام دارای سِمت بود.
یک توضیح ظاهرا منطقی برای ماندگاری کیسینجر به عنوان یک چهرهٔ مورد احترام بحثِ شانس است. او آدمی جنجالی یا پیچیده نبود. در سال ۲۰۰۱ در یک برنامه رادیویی در لندن وقتی از او پرسیده شد آیا هیچ وقت به خاطر بردنِ جایزه نوبل صلح ۱۹۷۳ احساسِ متقلب بودن به او دست داده، مبهوت پرسید: چی؟ و بلند شد و از ایستگاه رادیویی بیرون رفت.
بعد، در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ (قبل از اتفاقاتِ تحولسازِ آن روز)، واشنگتن پست گزارش داد که از طرفِ ریچارد هلمس رئیسِ سی.آی.ای و دیگران در دولتِ نیکسون شکایتی علیه کیسینجر برای ربودن و قتلِ ژنرال رنه اشنایدر در آستانهٔ کودتای ۱۹۷۳ شیلی مطرح شده است.
ناگهان به نظر رسید همانطور که هیچنز امیدوار بود، کیسینجر به زودی حساب پس بدهد ــ یا اینکه حداقلْ دیگر از احترامِ سرتاسری در طبقهٔ سیاسیِ واشنگتن برخوردار نباشد.
اما اینطور نشد. اخبارِ شکایت علیه کیسینجر در ماجرای ۱۱ سپتامبر غرق شد. در اکتبر ۲۰۰۱ کیسینجر کنار رودی جولیانی (شهردار وقت نیویورک)، خیلی شیک در نقطهٔ فروپاشیِ برجهای دوقلو ایستاده و مشغولِ پیمایشِ ویرانی بود. سال بعد، بوش کیسینجر را مسئولِ کمیسیونِ ۱۱ سپتامبر کرد (که به خاطر انتقاد از تضادِ منافعِ شرکت مشاورهٔ کیسینجر، او در اواخرِ سال ۲۰۰۲ از این سِمت کناره گرفت). هیچنز و بوردین هر دو مُردند بدون آنکه محاکمهٔ کیسینجر را ببینند، و سامانتا پاور هم در سال ۲۰۱۶ جایزهٔ هِنری کیسینجر را از دستِ خودِ کیسینجر دریافت کرد. در سال ۲۰۲۳ هم سامانتا پاور و شوهرِ حقوقدانش کاس سانستین در جشن تولد صدسالگی کیسینجر در کتابخانهٔ عمومی نیویورک شرکت کردند.
کیسینجر در زندگی و حرفهٔ خود به دفعات از نابودی و خطر و گمنامی گریخت؛ آن هم ظاهرا به خاطر خوششانسی محض. او با والدینش در سال ۱۹۳۸ از دست نازیها فرار کرد در حالی که ۱۴ تن از بستگانش در هولوکاست کشته شدند. بعدا در ۱۹۶۸، دولتِ جانسون میخواست مدارکِ تلاشهای مخفیانهٔ او از طرفِ کارزارِ نیکسون برای خراب کردنِ موافقتنامهٔ صلح بین ویتنام شمالی و جنوبی را منتشر کند اما نکرد و کیسینجر قسر در رفت. این افشاگری از سوی جانسون، که کارزارِ نیکسون را مخفیانه شنود میکرد، میتوانست حرفهٔ کیسینجر را نابود کند. طبق اسناد نیروی ویژهٔ پیگیریِ واترگیت، کیسینجر تنها چهرهٔ مهمِ دخیل در توطئهٔ واترگیت در دولت نیکسون بود که از سقوطِ نیکسون جان به در برد، چون به عقیدهٔ یکی از بازجویانِ پرونده: «اگر چیزی پیدا میکردم که کارِ هِنری را تمام میکرد، کشور به هم میریخت». همینطور او از تحقیقاتِ کمیتهٔ چرچ دربارهٔ نقش او در قتلهای سی.آی.ای در ۱۹۷۵ قسر در رفت. و او از سقوطِ پینوشه و دورانِ رونقِ ایدهٔ صلاحیت جهانی هم جان به در برد. کسانی که علاقمند به تعقیب مسئولان آمریکایی به جرم شکنجه و جنایات جنگی بودند، توجهشان از کیسینجر به بوش و رامسفلد و ژنرال تامی فرانکس به خاطر سیاستهای مربوط به جنگ با ترور معطوف کردند. در ادامه، علاقهٔ عمومیِ اواخر دههٔ ۹۰ به ایدهٔ صلاحیت جهانی ضعیف شد، چون منتقدانِ بیشتری متوجه شدند که مسئولانِ کشورهای کمتر قدرتمند، خیلی بیشتر احتمال دارد تحتِ پیگیرد قرار بگیرند تا کشورهای قویتر.
در واقع عامل ماندگاریِ مرموزِ جایگاهِ ظاهرا منحصربهفردِ کیسینجر در تشکیلات سیاست خارجی آمریکا طی بیش از پنج و نیم دهه، نمیتوانسته عاملِ شانس باشد. شانسی نیست که کسی مثل سامانتا پاور که همدستیِ کیسینجر در جنایات جنگی را نشان داد، از آن طرفْ جوایزی که نام کیسینجر روی آنهاست را قبول کرد و در جشن تولد او هم شرکت کرد. و شانسی نیست که سیاستمدارانِ نسلِ پساویتنام و نسلِ پساجنگسرد ــ که کیسینجر میگفت هردویشان جهانبینیِ او را نفهمیدند و واقعیتِ غمانگیزِ قدرت را درک نکردهاند ــ وقتی خودشان در تشکیلاتِ واشنگتن به قدرت رسیدند، به درجاتِ مختلفْ اهمیتِ کیسینجر را پذیرفته و از او استقبال گرفتند. برای درکِ حضورِ همهجایی و همیشگیِ کیسینجر در تشکیلات مرموز سیاست خارجی آمریکا روشهای دیگری وجود دارد که اینجا به آنها میگوییم: استثنای کیسینجر، اجماعِ کیسینجر و پارادوکسِ کیسینجر.
اوریانا فالاچی ژورنالیست ایتالیایی در کتابِ مصاحبه با تاریخ (۱۹۷۴)، در بحث خود دربارهٔ هنری کیسینجر به جوکی اشاره کرد که در واشنگتن ورد زبان بود: «فکر کن اگر کیسینجر میمرد چه میشد. ریچارد نیکسون رئیسجمهور آمریکا میشد». شهرت کیسینجر به عنوان یک متفکر درخشان، استاد استراتژی، و حتی صحنهگردانِ قدرت تقریبا بلافاصله بعد از ورودش به انظار عمومی در سالهای ۶۹-۱۹۶۸ شکل گرفت و طی بیش از نیم قرنِ بعد کمابیش دوام پیدا کرد.
برخی از القاب او در آگهیهای ترحیمش ذکر شده است: مثلا سوپر-کی (Super-K) که بر اهمیتِ فوقالعادهٔ او تاکید میکند. القاب دیگری هم هست که کمتر به خاطر مانده، مثلا دکتر روثِ ژئوپولیتیک، دایهٔ معنویِ ریچارد نیکسون و دایهٔ معنویِ جرالد فورد. این گونه القابْ کیسینجر را تقریبا در نقشی مادرانه برای سیاست آمریکا به تصویر میکشد، آن هم در اوایل کارش، چون وقتی او ظهور کرد در اواخر ۴۰سالگی و اوایل ۵۰سالگیِ خود بود. گذشته از اینکه این القابْ عقلِ کیسینجر را زنانه جلوه میداد، بر نقشِ منحصربهفرد و موقعیِت استثنایی او تاکید میکرد. این را در ۱۹۷۳ میشد بهخوبی دید: او اولین کسی بود که همزمان به عنوان مشاور امنیت ملی و وزیر خارجه منصوب شد. چنین نقشی در تشکیلات امنیت ملی که هم شامل شورای امنیت ملی و هم وزارت خارجه میشد، هرگز بعدِ او تکرار نشد.
تندترین منتقدانِ کیسینجر ــ هم در جنبش جهانی حقوق بشر و هم هیچنز ــ همینطور بر بیرحمیِ فوقالعاده و مسئولیتِ منحصربهفردِ او برای جنایات جنگی تاکید میکنند. برای هیچنز، کیسینجر یک شرّ استثنایی بود؛ هم در بیرحمی و هم سادیسم. هیچنز مطمئن بود هیچ کس به اندازهٔ کیسینجر شایستهٔ محاکمه به خاطر جنایات جنگی نیست. در واقع او کیسینجر ر ا جزو بدترین جنایتکاران قرن بیستم میدانست. از یک نظر، موضع هیچنز استثناءطلبیِ آمریکایی را زیر و رو میکرد. اما از نگاه دیگر، نمونهای از همان چیزیست که من به آن میگویم استثنای کیسینجر: این ایده که کیسینجر یک چهرهٔ استثنایی بود که از یک جهتِ خاص با بقیهٔ معماران و مجریانِ سیاست خارجی آمریکا فرق داشت. همانطور که توماس مینی سال ۲۰۲۰ در مقالهای با عنوانِ افسانهٔ هنری کیسینجر در مجلهٔ نیویورکر نوشت: «اگر بشود تمامِ گناهانِ تشکیلات امنیتی آمریکا را به گردن یک نفر انداخت، تمام احزاب آنچه را میخواهند به دست میآورند: جایگاهِ کیسینجر به عنوان چهرهای در تاریخِ جهان تضمین شده، و منتقدانش میتوانند اینطور فرض کنند که سیاست خارجیِ او قاعدهٔ مرسومِ [سیاست آمریکا] نیست بلکه امری استثنائی است».
شاید بهتر باشد کسانی که کیسینجر را تقدیس میکنند او را آدمی کمتر معنوی و بیشتر اینجهانی ببینند. مثلا کسانی هستند که به نبوغ بینظیر کیسینجر در سیاست تنشزدایی با شوروی، یا بهاصطلاح باز کردنِ درها به روی چین، و بهاصطلاح دیپلماسی رفتوبرگشت در خاورمیانه بعد از جنگ اکتبر ۱۹۷۳ اشاره میکنند؛ ولی سوابق تاریخی زیادی وجود دارد که این افراد را تخطئه میکند. سیاستهای تنشزدایی شاید احتمالِ تقابلِ ابرقدرتها را کم کرد، ولی بهقول پل توماس چمبرلین مورخ، باعث تداومِ کشتارگاههای جنگ سرد در جهان سوم شد، و تاثیر ناچیزی در ثبات جهان داشت.
بهعلاوه، باز کردنِ درها به روی چین ــ که بههیچوجه محصول طرح خارقالعادهٔ کیسینجر نبود ــ شاملِ سکوتِ آمریکا در برابر قتلعامها در بنگلادشِ امروزی به دست ارتش پاکستان در ۱۹۷۱ بود. ضمن آنکه دیپلماسی رفتوبرگشت بعد از جنگ اکتبر ۱۹۷۳ که در نهایت منجر به پیمان صلح اسرائیل و مصر شد را خیلی زودتر از آن هم میشد حاصل کرد اگر کیسینجر و اطرافیانش ابراز تمایلِ انور سادات رئیسجمهور مصر برای پیمان صلح با اسرائیل را در دو سال قبل از جنگ نادیده نمیگرفتند.
در ۱۹۷۵ کیسینجر نامهای محرمانهای به اسحاق رابین نخستوزیر اسرائیل فرستاد و قول داد تا زمانی که سازمان آزادیبخش فلسطین حق حیاتِ اسرائیل را به رسمیت نشناسد، آمریکا این سازمان را به رسمیت نمیشناسد و با آن مذاکره نمیکند (این قول در دوران کارتر و ریگان حفظ شد)، که مبنایی برای نقش آمریکا در ممانعت از تشکیل فلسطین شد. کیسینجر خودش را از تعامل با رهبران منتخب فلسطینی منع کرد که یکی از آثارش این بود که کمکی به نظم و ثباتی که کیسینجر لافش را میزد نمیکرد.
درعینحال، مجرمیتِ کیسینجر شاید مبتذل و پیش پا افتاده به حساب آید. در حالی که هیچنز قبل از چرخشِ سیاسیِ خود در پی ۱۱ سپتامبر، طبقهٔ سیاسیِ آمریکا را مسئول پناه دادن به این جنایتکار جنگی [کیسینجر] معرفی میکرد، تمرکزِ انحصاری روی کیسینجر به عنوان دیوصفتترین چهرهٔ موجود داشت. در مقابل، نوام چامسکی میگفت که اگر قرار بود اصولِ دادگاه نورنبرگ را در دنیا اجرا کرد، در آن صورت تمام رؤسای جمهور آمریکا از جنگ جهانی به این سو را باید دار میزدند. در واقع اگر قرار باشد طبق نظر هیچنز، کیسینجر مشمولِ اصل صلاحیت جهانی شود، در آن صورت بسیاری دیگر از مسئولان گذشته و حال آمریکا هم مشمول آن میشوند. در زمان انتشار کتابِ محاکمهٔ هنری کیسینجر در ۲۰۰۱، هیچنز معتقد بود مصونیتِ کیسینجر رو به پایان است. اما اوضاع آنطور که هیچنز خیال میکرد پیش نرفت. یکی از دلایلش هم همان اجماعِ کیسینجر بود.
اجماعِ کیسینجر در دو جهت عمل کرد: کیسینجر ماهرانه خود را به موضعِ اجماع در واشنگتن وصل میکرد؛ هر چند ممکن بود این موضع بعدا تغییر کند. همزمانْ یک اجماعِ دوحزبی نسبت به کیسینجر در واشنگتن شکل گرفت: اینکه هرچند شاید او جنجالبرانگیز باشد، اما ذیقیمت است، و به این معنا، چهرهای درخشان است. بعد از آنکه کیسینجر مناصب خود را در دولت ترک کرد و شرکت مشاورهاش را تاسیس کرد، دو روند مذکور همدیگر را تقویت کردند، و او از طریق این شرکتْ ارتباطاتِ سیاسیِ خود را برای دههها تبدیل به پول کرد، و مُدلی برای سودجوییِ پسا-تصدی و برندسازی ایجاد کرد که مقاماتِ بلندپایهٔ بعدی هم سعی کردند تقلید کنند.
جورج شولتز وزیر خارجهٔ آمریکا (۸۹-۱۹۸۲) در کتاب خاطراتش، آشوب و ظفر، به حضور کیسینجر در لحظات مهم دوران تصدی خودش اشاره میکند. کیسینجر در چندین مورد فعالانه در روند سیاستگذاری شرکت میکند. شاید برای اینکه شولتز و کیسینجر در دولت نیکسون هم با همکاری کرده بودند. اما در تمام دولتهای بعدی هم همینطور بود. مثلا در ۱۹۹۸ کیسینجر طرفِ بیل کلینتون را گرفت و از ورود چین به سازمان تجارت جهانی حمایت کرد. جورج دبلیو بوش در زمان ریاستجمهوریاش از دوستش هِنری کیسینجر توصیهٔ کتاب دریافت میکرد (مثلا عاشق کتابی به قلم یک مخالف کرهٔ شمالیایی بود که کیسینجر به او توصیه کرد).
کیسینجر میدانست چهطور خود را با قدرت همسو کند. این احتمالا بزرگترین استعداد سیاسی او بود. همان چیزی که در شرکت مشاورهاش میفروخت: دسترسی به قدرتمندان برای مشتریان تجاری و رژیمهای خارجی. هرچند ایدههای کیسینجر شاید در رهبرانِ محافظهکارِ قرن نوزدهم اروپا مثل مترنیخ و بیسمارک ریشه داشت (بهقول فرید زکریا: «در کشور خوشبینان، کیسینجر یک اروپاییِ بدبین بود»)، واضح است که کیسینجر قلباً به استثناءطلبیِ آمریکایی اعتقاد داشت. یعنی به چیزی وفادار بود که اندرو بیسویچ به آن میگفت تثلیث مقدس، که یکی از عناصرش این بود که برای تضمین نظم جهانی، آمریکا به هر قیمتی باید برتریِ خود را به نمایش بگذارد.
او هرچند پیش از مداخله در کشورهای دیگر دربارهٔ این کار ابراز تردید میکرد، طی بیش از نیم قرن از تمام مداخلات آمریکا حمایت کرد. در مورد تهاجم به عراق طی دولت بوش، کیسینجر از تابستان ۲۰۰۲ در واشنگتن پست اعلام حمایت کرده بوده و توصیه کرد که «برنامهریزی باید بر این اساس باشد که یک نیروی عظیم برای برخورد با تمام احتمالات وجود داشته باشد، و نه بر مبنای این توقع که عراق بهسرعت سقوط میکند». در جهانبینیِ کیسینجر بدترین چیز این است که آمریکا ضعیف به نظر برسد. برای کیسینجر، بیان قدرتْ بیش از هر چیز با نمایش یک تصویرِ خاص میسر میشود. و همسوییِ مستمرِ کیسینجر با این اصل و بیان آن، دلیل اصلیِ اجماعِ کیسینجر بود که تضمین میکرد، صرفنظر از هر کاری که او کرده، هرگز از چشم قدرتمندان نمیافتد.
هر چه قدر هم که افرادی مثل زکریا و نیال فرگوسن مورخ، او را در به عنوانِ سیاستدانْ تجلیل میکردند، یا جورج دبلیو بوش و هیلاری کلینتون او را خالصانه دوست خودشان معرفی میکردند، بسیاری از او خوششان نمیآمد. در هاروارد که به رغم وجود سابقهٔ یهودستیزیْ او توانست به کارش ادامه داد، به گفتهٔ بروس کوکلیک مورخ، او به هنری الاغ کیسینجر معروف بود. جرمی سوری مورخ، رابطهٔ او با نیکسون را ازدواج مصلحتی میدانست. بهرغم سیلِ فحشهای ضدیهودیِ نیکسون، کیسینجر چاپلوسیِ او را میکرد. وقتی فالاچی بالاخره در زمانِ وزیر خارجگیِ کیسینجر برای مصاحبه با او ملاقات کرد، متوجه شد او آسیبپذیر است و مدام سعی میکند دست برتر را در گفتگو حفظ کند. فالاچی سرخورده شد چون متوجه شد که کیسینجر کاملا با آن تصویرِ مردِ زنبازِ مطمئنبهنفس که او برای افزایشِ شهرتِ خودش آن را پرورانده کاملا فرق دارد.
اینجا عناصرِ پارادوکسِ کیسینجر را میتوان دید. او حداقل در ابتدای حرفهٔ سیاسی خود، یک مردِ یهودیِ قدرتمند در قلمروی سفیدپوست-انگلوساکسون-پروتستان [WASP] بود. همزمان که همه او را استادِ سیاستِ زور میدیدند، اندیشهٔ او زنانه و خارقالعاده جلوه داده میشد. او کاملا ضددموکراتیک دیده میشد و خودش هم مقامی غیرمنتخب بود، اما خود را نگهبان دموکراسی آمریکا میدانست. عموما او را یک متفکر محافظهکار میدانستند، ولی همزمان یک نسبیگرای رادیکال، و حتی یک پساحقیقتگرا بود آن هم زمانی که پساحقیقت مُد نبود. در واقع مدتها پیش از دورهٔ دوم تصدی دونالد رامسفلد به عنوان وزیر دفاع، یا ریاستجمهوری دونالد ترامپ، کیسینجر از این حرف میزد که آمریکا باید واقعیت خودش را خلق کند. وقتی پای نقش او در شیلی و اندونزی و کامبوج به میان میآید، شواهد فراوانی از دروغگوییِ کیسینجر وجود دارد.
ولی شاید بزرگترین پارادوکس این بود که نقش او در بمبارانهای مخفیانه و توطئه علیه منتخبان مردم ــ مثلا حمایتش از کودتا علیه آلنده رئیسجمهور شیلی ــ تضمین کرد که شرکت مشاورهاش برای دههها به کسب و کار خود ادامه دهد. این نوعی کارمای معکوس بود: یعنی شانسی برای دروکردنِ آنچه که برای منفعتِ خودش کاشته بود. ولی یادمان باشد که کیسینجر هرگز آنطور که میخواست مردم باور کنند، محبوب و قدرتمند و بانفوذ نبود.
شاید دلیل فرار کیسینجر از حسابرسیِ منتقدانش، به خاطر بینظیر و خاص بودنش نبود، بلکه بهخاطر عادی و متعارف بودنش بود. شاید کیسینجر رفته باشد، اما کیسینجریسم باقی میماند. امری نه خارقالعاده و متفاوت، بلکه مبتذل و آشنا. و کیسینجریسم را هر چه معنا کنیم، شاید جزوِ معدود چیزهایی باشد که نخبگانِ سیاست خارجی آمریکا را کنار هم نگه میدارد.