مادر، تنها، پیش میرود. سر ندارد و دنبالِ سه فرزندش میگردد. در حیاطخلوت راه میرود. سرش جدا شده و خونِ جاری ردی به جا میگذارد؛ ردی حیاتی! اگر فرزندانش بخواهند پیدایش کنند. ترجیح میدهد خودش پیدایشان کند اما سر ندارد؛ بنابراین از توانش خارج است.
مادر، بیسر در حیاط خلوت میگردد. چند جوجه آرام از سر راهش کنار میروند. سربلند میکنند و نمیفهمند این هیئتِ انسانوار چیست. حیاط خلوت بزرگ است و زنی که سرش جدا شده همین طور قدم، قدم به راهش ادامه میدهد؛ مثل کسی که چشمبند بسته. درست مثل بازیِ بچهها. اما این زن چشمبند نبسته، در واقع سرش با تبر قطع شده است. همین طور میرود و بچههایش را صدا میزند. (اما چطور میتواند داد بزند؟) و ناگهان: گم میشود. زن در جایی که به طور قطع یک هزارتو است گم میشود؛ از کنار حیوانات مختلفی رد میشود، بزها، خوکها، جوجهها و یک اسب. دو خوک در حال جفتگیری هستند اما زنِ بیسر نمیبیند.
بچههایش هم هم وارد هزارتو میشوند و رد خونِ مادر را میگیرند. مادر هم میداند تنها به کمکِ خونی که از تنش بر زمین میچکد میتواند بعدا از هزارتو خارج شود. برای همین هم میترسد خونریزیاش شدید باشد و سریع. اما میداند هیچ طور نمیتواند جلویش را بگیرد. گاهی دست راستش را به گردنش میرساند، به جایی که سرش قطع شده و از جا درآمده، و با دقت، کمی خون را با دستش روی زمین میچکاند. بویش تند و زننده است و بعدا میتواند به کمکش به راحتی راه برگشت را پیدا کند. اما سه فرزندش که دنبالش میگردند، همان طور که صدایش میزنند خون را از روی زمین پاک میکنند. کوچکترینشان آخر از همه است و وظیفه دارد نگذارد کمترین ردی از خون مادرشان بماند. آخر بزرگترینشان گفته: چه کثافت کاریای! خجالت آور است. و وسطی تکرار کرده: خجالت آور است، خجالت آور است.
مادرشان را صدا میزنند، اما او نمیشنود. سری ندارد که چیزی بشنود. (اگرچه ما هم نمیدانیم چطور بدونِ سر فریاد میکشد!) همین طور که میرود بچههایش را صدا میزند؛ بچهها صدایش را میشنوند و رد خون را دنبال میکنند.
به جایی میرسند که صدای مادر واضحتر میشود. هر سه میدوند. اول بزرگترینشان، بعد وسطی و بعد آخری. ناگهان مادر و بچهها هم را پیدا میکنند. مادر سر ندارد و اولی داد میزند، وسطی گریه میکند و آخری میلرزد. مادر، با اینکه سر ندارد سعی میکند آرامشان کند. از آنها میپرسد سرِ راهشان سرش را دیدهاند یا نه.
جواب میدهند ندیدهاند.
اما میخواهند بدانند چطور این اتفاق افتاده.
اولی میپرسد: چطور قطع شد؟
وسطی میپرسد: چه کسی قطعش کرد؟
آخری میپرسد: چرا؟
مادر جواب میدهد:
با تبر.
پدرتان بود.
دلش میخواست راحتتر روی تخت بخوابد.
بچهها چند لحظهای در سکوت مینشینند. اما بعد، اولی داد میزند، وسطی گریه میکند و آخری میلرزد. مدتی همینطور ادامه میدهند تا اینکه ناگهان صاعقهای میزند و رعدی به دنبالش. درست بالای هزارتو. همهشان را میترساند. صدا و نورِ هر دو مهیبند. همه از ترس ساکت میشوند و بالا را نگاه میکنند، مادر هم. اما فقط میتواند تکهای از گردنش را که هنوز سالم مانده، منقبض کند. مادر از این آرامش موقت استفاده میکند و دوباره میپرسد:
سرم را ندیدید؟
اولی میپرسد: چقدری بود؟
وسطی میپرسد: چقدر وزن داشت؟
آخری میپرسد: چشمهایش باز بود؟
مادر دستش را بالای گردنش میبرد و اندازه دقیق سرش را نشان میدهد. میگوید: این قدر بود.
بیش از هفت کیلو وزن داشت.
و بله چشمها باز بود.
اگر سرم شما را ببیند میشناسدتان. خواهش میکنم بروید و پیدایش کنید.
هر سه فورا راه میافتند و میدوند تا سر را پیدا کنند. فرزند اول از همه سریعتر میدود وسطی آهستهتر و آخری از او هم آهستهتر. وسطی پشت سرش را نگاه میکند و فکر میکند برگردد پیش مادرشان بماند اما وقتی میبیند برادر کوچکتر به دنبالش میآید راهش را ادامه میدهد.
آخری عقب را نگاه میکند و فکر میکند برگردد پیش مادرشان بماند اما میبیند دو برادر بزرگترش هنوز میدوند و او هم همانکار را میکند. بزرگترینشان جلوتر از همه میدود و میگوید: بیاید برویم، بیایید.
هر سه، سه روز و سه شب میدوند تا اینکه اولِ روز چهارم درست هنگام طلوع خورشید خودشان را جلوی سر مادرشان میبینند که روی زمین در حیاط خلوت افتاده. تازه هزارتو را پشت سر گذاشتهاند. خودشان را به سرِ مادرشان معرفی میکنند:
من پسر بزرگترت هستم.
اما مادرش او را نمیشناسد.
من وسطی هستم.
اما مادرش او را نمیشناسد.
من آخری هستم.
اما مادرش او را نمیشناسد.
سرِ مادر هیچ کدامشان را نمیشناسد. اولی داد میزند. وسطی گریه میکند و آخری میلرزد.
اما پس از ناراحتی، خشمگین میشوند.
پسر بزرگتر به سرِ مادرشان فحش میدهد وسطی رویش تف میاندازد و آخری لگدش میزند.
سر را همانجا رها میکنند و تصمیم میگیرند به هزارتو برگردند و پیشِ بدن بیسرِ مادرشان باشند. بدنی که آنها را شناخت.
به سرعت وارد هزارتو میشوند اما کمی بعد سرعتشان را کم میکنند.
اولی میگوید: از این طرف.
وسطی به راه دیگری اشاره میکند و میگوید نه این طرف.
آخری به مسیر سومی اشاره میکند و میگوید این طرف.
نمیشود بفهمند کدام درست است. خودشان بیشرمانه همهی خونی را که جای مادرشان را نشان میداد پاک کردند. و حالا نمیدانند از کدام طرف بروند. هیچ اثری روی زمین نمانده.
مدتی جر و بحث میکنند و بعد هر کدام راه خودش را میرود.
و هر سه تصمیم میگیرند هر کدام زودتر مادرشان را پیدا کرد فریاد بزند تا بقیه بشنوند. بقیه صدا را دنبال میکنند و باز همه کنار هم خواهند بود.
بنابراین هر کدام به سرعت راه خودش را میرود و مادرشان را صدا میکند.
اولی فریاد میزند.
وسطی فریاد میزند.
آخری فریاد میزند.
اولی بدنِ بیسرِ مادرش را پیدا میکند.
هنوز میتواند به سختی زمزمه کند. من خون زیادی از دست دادم.
در حال مردن است.
پسر بزرگتر سعی میکند داد بزند اما صدایش بیرون نمیآید. صدایش خفه شده. ترجیح میدهد این طور باشد.
حالا بدون مزاحمتِ برادرانش کنار بدنِ مادر محتضرش زانو میزند.