برای بسیاری از فلاسفهای که امروز میشناسیم، فلسفه صرفا یک خط فکری نبود، بلکه اساسا سبک زندگی آنها بود. حکمتی بود برای اخذ تصمیمات دشوار و کنترل بر زندگی شخصی. در دوران مدرن ــ که سبک زندگی به امر شخصی بدل شد و اخلاقیات فلسفی بر توجیه اعمال صحیح تمرکز کرد ــ جایگاه فلسفه به عنوان راهنمای عملی زندگی رنگ باخت. اما طی سالهای اخیر با استعمال فلسفه در مسائل خارج از فضای آکادمی، جایگاهش به عنوان یک سبک زندگی دوباره مورد توجه قرار گرفته است.
ولی اگر فلسفه بخواهد واقعا سبک زندگی باشد، باید بر میراث فلسفهٔ اخلاقی مدرن که ــ ربط چندانی به زندگی واقعی ندارد ــ فائق آید. در آثار هیوم، کانت، میل و وارثانشان چیزِ عملیِ چندانی نمیبینید. مگر آنکه سراغ فلاسفهٔ باستان خصوصا ارسطو بروید که دربارهٔ سعادت بشر، حکمت عملی و کیفیات لازم برای کسب آن چیزهایی بیابید. ولی حتی ارسطو هم نمیتواند ما را قانع کند که فلسفه به درد زندگیکردن میخورد. به رغم دغدغههای عملی ارسطو، او مبتلا به آرمانپردازیهایی بود که ارزشی برای زندگی روزمره ندارد.
او میگوید اگر آدم در جامعهٔ خوب و خانوادهٔ خوبی بزرگ شود ــ یعنی مودب و منضبط، یا بهقول خودش با فضایل طبیعی بزرگ شود ــ آنوقت میتواند زندگی خوبی بر اساس تعاریف سنتی داشته باشد؛ ولی به عقیدهٔ او، این نمیتواند بشر را به حیاتِ اعلی برساند، چون فاقد معرفت عمیق و جامع برای سعادت بشر است؛ و برای کسب سعادت به فضایل معنوی نیاز است، و فقط فلسفه میتواند چنین فهم و فضایلی را فراهم کند. در واقع برای ارسطو، فلسفه فقط سبک زندگی نیست، بلکه بهترین نوع حیاتیست که میتوانی آرزو کنی. حیاتی که تجلی «عقل» بشر است.
بهطور خلاصه، فرمول ارسطو برای کسب حیاتِ برین یا شکوفایی، عبارتست از فضایل طبیعی مزیّن به حکمت عملی که برای شناخت عدالت، صداقت و شجاعت لازم است، و همینطور تواناییِ بهکار بستنِ این شناخت در شرایط زندگی واقعی. و اینکه حیات برین فقط با عُمری تمرین و ممارست تحت هدایت این معرفت فلسفی حاصل میشود.
ارسطو به آرمانپردازیهایی مبتلا بود که ارزشی برای زندگی روزمره ندارد.
ولی دنیای واقعی طور دیگریست. ما با آدمهای کمفهم یا متناقضِ زیادی سر و کار داریم ــ افرادی با انگیزههای مبهم، متاثر از شرایط نامعلوم. هر تصمیمی ممکن است در شرایط مختلف معنای متضادی بدهد. و در زندگی روزمره با استثنائات و مخصوصاتِ فراوانی سر و کار داریم که منحصربهفرد و غیرقابل تکرار و ناشناختهاند.
مشکل دیدگاه ارسطو اینجاست که فضایل مورد انتظار او با تجربه و تکرار و تمرین حاصل میشود، که خیلی اوقات در مورد استثنائات جواب نمیدهد. ضمن آنکه، همانطور که خودش هم اشاره کرده، عقلِ عملیْ مبتنی بر تعمیمات است. ولی همواره در هر اصل عمومی زندگی، استثنائات یا مخصوصات جدیدی ممکن است ظاهر شود، و ارسطو هم این را میدانست. برای همین او ایدهٔ «فرونسیس» را مطرح کرد ــ که به «مصلحت» یا حکمت عملی هم ترجمه میشود.
اما دقیقا چه مهارتیست که به ما امکان میدهد در برابر پدیدههای تازه، همواره تصمیم درست بگیریم؟ اگر فضایل مزبور مبتنی بر تجربه و عادت است، و فلسفهورزی در باب خیر بشر متکی بر تعمیمات است ــ که هیچیک از اینها به درد کار با مخصوصاتِ جدید نمیخورد ــ با کدام تواناییِ جادویی میتوانیم نیازهای زمانمان را رفع کنیم؟ اخلاقیاتِ مربوط به پدیدههای تازه یا غیرعادی و اهمیت این پدیدهها، در عمل ممکن است به معنای غلبهٔ عملگرایی بر نظرپردازی باشد.
ارسطو در باب فرونسیس خیلی مبهم بود. ولی معلوم است که این یک مهارت استدلالی نیست. استنتاج و استقراء و برهان معکوس هم نمیتواند فرونسیس را تشریح کند چون اینها مستلزم تشابه بین موارد است، ولی یکی از ویژگیهای امر غیرعادی یا ناهنجار، فقدانِ تشابه است. بنا به تعریف، امر ناهنجار از دایرهٔ مفاهیمِ متعارف خارج است. معماریِ نظریهٔ ارسطو ــ یعنی شکوفایی بشر، فضایل، و حسناتی که برای شکوفایی نیاز داریم ــ هدفی صعبالوصول و قربانیِ مقتضیاتِ زمان است.
در عمل، معمولا تصمیمات ما امری نامعین است که تابع غایتشناسی نیست، و به اهداف غایی مثلا شکوفایی یا حیات مطلوب ربط چندانی ندارد. حرف ارسطو این است که حیات مطلوب یعنی حیات فاضلانه. ولی چنین رویکردی مطمئنا زندگیِ مدرن نمیسازد. زندگی واقعی اینطور نیست که خیر بشر را بشناسی و بعد عادات معنوی و اخلاقی لازم برای تحقق حیاتِ حسنه را کسب کنی.
بخش بزرگی از زندگی ما عبارتست از: اجتناب از خطر و خسارت، تغییر یا انصراف از تصمیمات، پذیرش نتایج غیرمطلوب، پیشبینیهای غلط، ابهامات دیگران، و حتی ابهام در انگیزههای خودمان. حتی رفتار و احساسات آدمهای صحیح و سالم قابل پیشبینی نیست. برای هر سناریویی ممکن است تعداد زیادی نتیجهٔ غیرمطلوب وجود داشته باشد. و تصمیمات ما همیشه ممکن است تابع ناشناختهها باشد.
بر باد رفتنِ نقشههای ما لزوما محصول فجایع نیست، بلکه معمولا به آهستگی رخ میدهد. ما سازوکارهای پیچیدهای برای خودزنی داریم و سر از جاهایی درمیآوریم که نباید. گویی در زندگیِ عملیْ شکوفاییْ بیشتر به معنای ممانعت از ضرر و زیانِ تدریجی است. ما بیشتر نیاز داریم که راههایی برای تحققِ رویاهای صعبالوصول یا غیرممکنمان پیدا کنیم. البته پذیرش سرنوشت یا مبارزه با آن شجاعت میخواهد، ولی شجاعت ما معمولا اهمیتی ندارد. زندگیِ بیشتر مردم دنیا ترکیبیست از توهم و سرخوردگی و تلاشِ خستگیناپذیر. این شرایط میتواند شخصیتِ آدم را بسازد، ولی نه آن فضایل نفیسِ ارسطویی را.
نوآوری فکری هرچند برای فلسفهورزی ضروری است، ولی در انحصار فلاسفه نیست.
وقتی آرمانی غیرقابل حصول باشد، اصلا میتواند خطِ راهنما باشد؟ معماریِ معنویِ ارسطو نقطهٔ مشخصی برای عبور از عرصهٔ خسرانِ زندگی ارائه نمیدهد.
***
با این تفاصیل، اخلاقیاتِ واقعگراتر چگونه است؟ تصمیمگیریِ بهموقع و تعیین پایینترین سطحِ قابلقبول ــ بدون افتادن در ورطهٔ رنجش یا یأس ــ عناصری حیاتیست. تواناییِ یافتنِ اشتباه بدون خودخوری و پذیرش شکست بدون تسلیمشدن به اندوه، برای انعطافِ عاطفی ما ضروری است. اینها مستلزم شجاعت و انصاف و صداقت است، ولی هیچکدام فضایل یا کمالات نیست. این یعنی همواره: بررسی موانع، اجتناب از خودزنی، و جستجوی راههای تازه.
در این صورت قاعدتا فرونسیس عبارتست از توانایی یافتن راههای تازه برای توقفِ خسران؛ جستجوی ناهنجاریهایی که واقعا راهی برای حل و فصلِ آنها وجود دارد؛ انتخاب مسیر مناسب، لحن مناسب، و فشار مناسب برای توقف خسران و ادامهدادن به زندگی.
یعنی اگر فلسفه بخواهد سبک زندگی باشد، باید شکلی از اندیشه باشد که ما را در شرایط غیرمطلوب و متغیر زندگیِ واقعی هدایت کند. اما آیا این ویژگیْ مهارتی صرفا فلسفی است؟ نوآوری فکری برای درک ناهنجاریها ضروری است. این نوآوری هرچند برای فلسفهورزی ضروریست، ولی در انحصار فلاسفه نیست.
ارسطو چشماندازی امیدبخش از کمال بشر داشت، ولی زندگی را فقط با امید نمیتوان کرد. اگر فلسفه بخواهد سبک زندگی باشد، باید با نقصانِ مدام سر و کله بزند. و برای این مقصود ارسطو کمکی نمیکند.