ساعت موبایلش که زنگ زد متوجه شد در تاریکی به سقف خیره بوده است. بعد از آن، تا وقتی گفت «فرودگاه امام»، همهچیز عجلهعجله پیش رفت – دست و صورتش را شست، مسواک زد، لباس عوض کرد، چمدانها را گذاشت دم در، پسر را بیدار کرد، رژ لب زد، کیف پاسپورتها را چک کرد، پدر را در آغوش گرفت، مادر را در آغوش گرفت، بهشان توصیه کرد، ازشان توصیه شنید، برای بار آخر خانه را برانداز کرد، از زیر آینه قرآن رد شد، با چمدانها چپید تو تاکسی، کمربندش را بست، پسر را بغل کرد، گفت «فرودگاه امام».
پسر دوباره خوابش برد. در سکوت و تاریکیِ تاکسی از میان سکوت و تاریکی شهر میگذشتند. همیشه پرواز برگشتش صبح زود بود و همیشه شهر را – ایران را – اینگونه متروک ترک میکرد؛ آسفالتهای بدون ماشین، مغازههای تاریکِ پشتِ کرکرههای آهنی، نئونهای خاموش، گربههای کنار سطلهای زباله، چراغهای راهنمایی چشمکزن، پلاستیکهای سرگردان وسط خیابان، دیوارنوشتهای بیمخاطب. همیشه به نظرش اینطور میآمد که همه از ترس هیولایی در خانههایشان مخفی شدهاند و از لای پردههای کلفت پنجرههایشان، ناباور و وحشتزده، او را نگاه میکنند. پسر را آهسته به خودش فشرد و از ترس هیولا به خوشیِ آغوش امنش پناه برد.
اجازه داده بود پسر دو شب قبل را خانهی پدریاش بماند. دیروز وقتی رفته بود دنبالش، از دویدن، لپهایش گُل انداخته بود. عموهایش و بچههایشان هم نفسنفس میزدند. از لای در چشمش خورده بود به رزهای قرمزِ حالا دیگر بلندبالایی که خودش کاشته بود. عموی بزرگ از میان نفسهای بریدهاش حرف میزد: «همین الان گلکوچیکمون … تموم شد. اینجا نزدیک فرودگاست. میذاشتی … امشبم بمونه. فردا باید… چند ساعت زودتر… بیدارش کنی از خونه خودتون.»
«ترجیح میدم که شب آخر پیش خودم باشه. خیالم راحتتره. دکتر هم گفته بهتره تا جایی که میشه همهچیز آروم و بدون استرس باشه؛ سر اون قضیه ترس از پروازش.»
«پس بلاخره … گوش کردی و بردیش… پیش دکتر.»
وقتی قیافهی عرقکردهی حقبهجانبش را دیده بود، یادش آمده بود که چقدر از کل این خانواده متنفر است؛ از این ساختمانی که چهار سال در آن زندگی کرده بود، از هر سه برادر، از مادرشان و حتی از پدرشان که یک سال بعد از ازدواج او مرده بود.
دکتر مازیار تیموری شمرده صحبت میکرد: «همیشه میشه از داروهای آرامبخش و خوابآور استفاده کرد. اما خوبه براش در مورد پرواز توضیح بدین؛ درمورد هواپیما، فرودگاه، هرچی مربوط به ایناست. اینطوری یکم با پرواز آشناتر میشه. این میتونه جرقهی ترس رو به تاخیر بندازه.»
جرقهی ترس. جرقهی ترس اصلی، سال قبل، در همان پرواز تایلندی خورده بود که سه ساعتش را از میان طوفانی سهمگین گذر کرده بودند، همان پرواز تکانهای شدید بیهوا، همان پرواز حس مداوم و کشندهی سقوط، همان پرواز شیون مسافرهای وحشتزده و درمانده، همان پرواز صدای کَرکنندهی موتور هواپیما، همان پرواز غذاهای پخششدهی روی زمین، همان پرواز تهوّع و استفراغ، همان پرواز اشکهای مهماندار، همان پرواز ماسکهای اکسیژن آویزان بالای سر، همان پرواز دستهای چنگ شده به دستگیرهی صندلی.
و پسر ترسیده بود.
تمام مدت، بدون حرف، بدون صدا، با چشمهای ازحدقهدرآمده، از او کمک میخواست. اما کاری از دستش برنمیآمد. مدام و ناخوداگاه تکرار میکرد «من پیشتم. زود تموم میشه». هنوز هم وقتی به آن پرواز فکر میکند نمیتواند بفهمد چطور آن حجم از وحشت در آن بدنِ نحیف و استخوانی گنجیده بود و او چطور در برابر آن همه ترس بچهاش ناتوان بود. بعد از آن، در هر پرواز، وحشت پسر با گریههای مداوم و نفسهای بریده و مردمکهای گشاد و ابروهای بالارفته و بدن لرزان همراه میشد.
«خیلی مهمه خودت هم خونسرد و آروم باشی که به پسرت هم منتقل بشه. فکر میکنی بتونی آرامشتو حفظ کنی؟»
دکتر مازیار تیموری وقتی این را گفته بود لحنش را خودمانی کرده بود. میتوانست بفهمد که دنبال روزنهایست که خودش را برساند به بیست سال پیش؛ وقتی در باغِ یک مهمانیِ خانوادگی برای چند دقیقه دستش را گرفته بود. میخواست به دکتر بگوید که چقدر پیر شده. میخواست به دکتر بگوید همان موقع هم که گذاشته بوده دستش را بگیرد هیچ احساسی نداشته و حتی همان موقع هم دنیایشان از هم دور بوده است. میخواست به دکتر بگوید این روزها دنیایش از همه دور است. اما فقط گفته بود: «راستش تو این فکرم که وقتی برگردم آرامشمو پیدا کنم. اگه پیداش کنم سعی میکنم حفظش هم بکنم.»
«متوجهم. خبردار شدم که از شوهرت جدا شدی. تنهایی سخته.»
«تنها نیستم. پسرم هست، دوستام هستن. احساس تنهایی نمیکنم.»
«خیلی جالبه بعد این همه مدت -»
پریده بود وسط حرفش: «راستی مازیار تو خیلی پیر شدی.»
از سه هفتهی قبل، زندگیشان شده بود هواپیما و پرواز. تاریخ هوانوردی و پرواز را برای پسر مرور کرد. عکسهای بالونها و هواپیماهای اولیه را با هم دیدند. داستان برادران رایت را خواندند. پسر علاقهی زیادی به مدلهای مختلف هواپیماها نشان میداد. تمام مدلهای جدید و قدیم هواپیماها را فهرست کردند. مشخصات بوئینگی را که قرار بود در پرواز برگشت سوار شوند درآوردند و چند عکس از آن چاپ کردند. فیلمهای مختلفی از مانورهای هواپیماهای جنگی و مسافربری تماشا کردند. حتی یکی از ویدئوها را که هردویشان را مجذوب کرده بود در تبلت ذخیره کردند. ویدئو سه هواپیما را نشان میداد که چسبیده بهم، همانطور که دود آبی و سبز از پشتشان توی هوا باقی میماند، درحالیکه هواپیمای دیگری، با دود قرمز، دورشان میچرخید، از روی آبهای زلال دریا و جزیرهای پر از آسمانخراش پرواز میکردند.
چیزی در این تصاویر بود که هر دویشان را مفتون میکرد. وقتی تصاویر مانورها را میدیدند به پسر نگاه کرده بود. سعی کرده بود بفهمد در دنیایش چه میگذرد. میخواست بداند چقدر از وحشت پرواز در پسر مانده است و چه اندازه از آن آگاه است. نمیتوانست و نمیخواست مستقیم و رودررو در این مورد با او صحبت کند. یک روز وقتی پسر مشغول بازی با بچههای فامیل بود، پشت میز ناهارخوری مخفی شد. جایی که فقط او میتوانست ببیندش. پسر چمباتمه زده و بیحرکت بود. ناگهان سرش را بالا آورد و برای ثانیهای چشمدرچشم او ماند. همان چند لحظه که پسر از تنهاییِ مخفی خودش، مستقیم و آنی به او نگاه کرد کافی بود تا او ترس تلنبار شده در وجود پسر را ببیند. پسر دریایی از وحشت با خودش داشت که در برابرش خُرد و ناتوان مینمود. همانطور که پسر به سمت دیگری میدوید زمزمه کرد: «من پیشتم. زود تموم میشه.»
به عنوان آخرین ترفند، دو هواپیمای کوچک خریده بود و آنها را در سالن انتظارِ پرواز به پسر داد. هردو تا وقتی گِیت پرواز باز شد مشغول بازی با آنها بودند. میدید که در چشم خوابآلود مسافرانِ منتظر، او مادر مشتاق و پرانرژیای است که با یک هواپیمای کوچک اف-۱۴ پشت سر پسرش مانور میدهد. از این بابت حس خوبی نداشت چون او نه مشتاق بود، نه پرانرژی.
تو اتوبوسی که به سمت هواپیما میرفت یکی گفت «مثکه داره جنگ میشه». پسر، که این روزها کلمهی جنگ را زیاد شنیده بود و همان اوایل سفرشان معنی آن را پرسیده بود، برگشت و نگاهش کرد. او لبخند زد و هیجانزده به بوئینگِ ۷۳۷ی که نزدیکش میشدند اشاره کرد. از قبل قرار گذاشته بودند که از نزدیک خوب براندازش کنند. وقتی از اتوبوس پیاده شدند چند قدم به سمت هواپیما رفتند. هردو از بزرگی آن جا خوردند. بخاطر سرمای بادِ تندِ روی باند به هم چسبیده بودند و به موتور هواپیما نگاه میکردند که مثل یک تونل بزرگ به زیر بال وصل بود.
عجیب بود که هیچگاه اینگونه، بدون فاصله، هیچ هواپیمایی را ندیده بود. انگار هربار نخواسته بود با عظمت آهنی و سرد آن روبرو شود و سراسیمه سعی کرده بود بدون نگاه کردن به آن هرچه سریعتر از پلهها بالا برود و سوارش شود. حالا که در چندقدمیاش ایستاده بود، هواپیما به هیولایی میمانست که از تاریکی باند بیرون آمده بود، بالهایش را گشوده بود و ساکت و بیاحساس آنها را نگاه میکرد. ناگهان، آنجا، جلوی آن موجود فلزی غولآسا، در حالیکه پسرش را در آغوش داشت، احساس کرد تنهاست. یک تنهایی بیربط به طلاق و مهاجرت و شرایط زندگیاش، یک تنهایی عمیق و تاریک که انگار قبل از او بوده و بعد از او هم خواهد بود، تمام وجودش را گرفت. از این تنهایی مطلق و محتوم غمگین شد، برای خودش، برای پسر.
پسر را که نشاند روی صندلی برای مهماندار شرایط را خلاصه کرد و از او خواست اگر وضعیت جوّیِ مسیر خراب است او را خبر کند تا به پسر شربت آرامبخش بدهد. خودش کنار پسر نشست. روسریاش را فرو کرد توی کولهپشتی و کولهپشتی را زیر صندلی روبرو. کمربندهایشان را بست. برای لحظهای تصویر خوشایند دودهای سبز و آبیِ نوارپیچ شده در دود قرمز در آسمانِ یک اقیانوس زلال به ذهنش خطور کرد. وقتی تبلتش را در دست گرفت خلبان اعلام کرد هواپیما آمده بلند شدن است. اگر تاخیر نداشتند تا الان یک ساعت از مسیر را رفته بودند. فکر کرد یک ساعت خودش خیلیست. به پسر گفت: «هر وقت خواستی تبلتو بهت میدم. یادته دیگه که ما مستقیم نمیریم کانادا. اول میریم یه کشور دیگه به اسم اوکراین، اونجا هواپیمامونو عوض میکنیم و از اونجا مستقیم میریم کانادا. بابات فرودگاه میآد دنبالمون.»
پسر سر تکان داد. شلوار و کاپشن ورزشی سرمهای به تن داشت. در یک مشتش اف-۱۴ را محکم گرفته بود و در مشت دیگرش ایرباس آ-۳۲۰ را. خوابآلود به پشتی تکیه داده و پاهایش از صندلی آویزان مانده بود. هواپیما شروع به حرکت کرد، با صدا شتاب گرفت و با کمی لرزش بلند شد. پسر آرام بود و تکان نمیخورد. خواست دستش را بگیرد اما فکر کرد شاید بترساندش. چشمهایش را بست و فکر کرد چقدر خوب میشد تا وقتی مامور کنترل پاسپورت میگوید «به کانادا خوش آمدید.» همهچیز تندتند بگذرد. حس کرد شیب اوج گرفتن هواپیما کم میشود. تا آنجا همهچیز خوب پیش رفته بود. به ساعتش نگاه کرد. فقط دو دقیقهونیم از پرواز گذشته بود.