ترس از پرواز اجازه داده بود پسر دو شب قبل را خانهی پدریاش بماند. دیروز وقتی رفته بود دنبالش، از دویدن، لپهایش گُل انداخته بود. عموهایش و بچههایشان هم نفسنفس میزدند. از لای در چشمش خورده بود به رزهای قرمزِ حالا دیگر بلندبالایی که خودش کاشته بود.