ادبیات، فلسفه، سیاست

Ashkan_Story

پرونده‌ی هولناک فریبا ن. در ۱۹۱۹ کلمه

اشکان شریعت

فریبا ن. چهل و نه ساله نه دیگر تپق می‌زد، نه من و من می‌کرد و نه به مجری اجازه‌ی حرف زدن می‌داد. او در حالیکه که با مانتوی مشکی بلند پولک‌دوزی شده، کفش‌های پاشنه بلند ورنی قرمز، با صورتی به شدت رنگ و رو رفته و بدون آرایش در معروف‌ترین برنامه‌ی تلویزیونی آن سال حضور یافت، نقاط جدیدی را از داستان گم شدن فرزند سه ماهه‌اش عرفان بازگو کرد.
اشکان شریعت ساکن تهران است. از او رمان «دوربین» توسط نشر بوتیمار به چاپ رسیده که سال نود و چهار به انتخاب هیئت داوران جایزه‌ی ادبی و برنده‌ی رمان متفاوت سال شد. اشکان دانشجوی فوق لیسانس ادبیات نمایشی دانشگاه تربیت مدرس هست و در زمینه‌ی تئاتر هم فعالیت‌ دارد.

تقریبا چهار سال پیش بود که برای اولین بار خانم فریبا ن. را در قاب تلویزیون دیدیم. در نمای بازی که تصویربردار از استودیو گرفته بود، پشت میزی پر از گل مصنوعی، زنی چهل و چند ساله دستش را سایبان چشمش کرده بود و داشت به جایی نه به ما، که پشت ما را نگاه می‌کرد، انگار در میان مه داشت دنبال کسی می‌گشت. فریبا ن. آن روز در جواب اولین سوال مجری که با خنده می‌خواست ناهماهنگی اول برنامه را لاپوشانی کند ‌، و گفت منظورش نورهای پشت دوربین بوده که چشم خانم ن. را آزار داده‌، سه دقیقه سکوت کرد و بعد تنها حرفی که از دهانش در آمد یک آی با کلاه ممتد بود.

سه ماه بعد یعنی در ابتدای زمستان همان سال، فریبا ن. چهل و هشت ساله در برنامه‌ای نه چندان مهم ظاهر شد و این‌بار با سه چهار تپق جزئی توانست داستانش را تعریف کند. تمام چیزی که ما از آن برنامه به خاطر داریم تیتر زرد کلیپی بود که میان مردم دست به دست می‌شد:« عرفان من فقط سه ماهش بود..»

هرچند بسیاری از اهل فن می‌گویند حرکت دست تصنعی فریبا ن. که به وقت گفتن «عرفان من…» لبه‌ی بیرونی تیغه‌ی دستش را نشان داد و انگشتانش را طوری گرفت که انگار یک ریسمان نامرئی را توی هوا گرفته، نشان می‌دهد که او حرکتش را بارها تمرین کرده، اما وقتی در انتهای برنامه سردرگم بلند شد و ایستاد و بعد دستی از ناکجا مقابل دوربین آمد و با سبابه‌ی سیخ و حرکت تند و ممتد افقی همان آدم نامرئی‌ که ن. در مه دنبالش می‌گشت را قلقلک داد، مردم گفتند این دقیقا چهره‌ی مادری است که بچه‌اش را سی سال است گم کرده.

در آخرین ارتباط ما با مجری آن برنامه او مدعی شد که ن. بعد از پایان برنامه گفته:« تنها چیزی که مردم می‌خوان یه قهرمان بدبخته»

فریبا ن. در سومین حضورش مقابل دوربین ‌ــ مستندی کوتاه به نام «جای گرم خالی عرفان من» ‌ــ هیچ نسبتی با فریبا ن. پاییز چهار سال پیش نداشت.

«خب، اگه یه بار دیگه عرفانو ببینید، هوم؟  با توجه به این‌که عرفان هیچی از شما یادش نیست و احتمالا حتی نمی‌دونه شما مادرش هستید، هوم؟… البته شاید بعدها این تصاویرو ببینه حتی… چی بهش می‌گید؟ هوم؟»

ن. در جواب آخرین سوال مجری کمی لب‌هایش را لرزاند، دو جمله‌ را محکم ادا کرد و در حالیکه که عکس عرفان دو ماهه را در دست گرفته بود، در میان قرچ و قروچ دندان‌ها، یک «هق» بلند را از ته حلقش بیرون انداخت. کارگردان آن مستند در ارتباطی تلفنی با ما اظهار کرد:« ا… یادمه اون لحظه، موقع اکران، وقتی خانم ن. زد زیر گریه مردم ایستاده براش دست زدن، ا… ن. اون شب توی تاریکی سالن چیزی کم از یه… ا… سوپراستار نداشت. یادمه وقت ضبط اون… ا… فروپاشی… من پشت دوربین پاهام سست شد و نشستم، احساس کردم تمام چیزایی که ساختم توی این لحظه خلاصه می‌شه. پنج دقیقه طول کشید تا کات دادم، خانم ن. وقتی بلند شد چند لکه‌ی تیره نشت کرده بود بالای زانوش، وقتی داشتیم… ا…  وسایلو جمع می‌کردیم یه سنجاق قفلی روی صندلی ایشون افتاده بود.»

 یکی از آشنایان فریبا ن. که نخواسته نامش فاش شود مدعی شده که خانم ن. در این مدت به دلیل فشار عصبی و مزاحمت‌های دائمی به قرص‌های ضدافسردگی روی آورده و حتی تلاش کرده خانه‌اش را عوض کند، اما تمام منابع موثق، نیمه موثق و حتی پیرمرد همسایه‌ی روبرویی که اتاقش پرده نداشته و هیچ‌جایش را جز چشم نمی‌تواند تکان بدهد و البته خیلی موثق حساب نمی‌شود، صراحتا یا با حرکات ممتد عمودی چشم از پایین به بالا که به گواه پرستار ایشان منتهای ضرس قاطع به حساب می‌آید، این ادعا را کذب محض خوانده و آن‌هایی که توانایی تکلم داشتند اظهار کردند که هیچ وقت خانم ن. را به آن خوشحالی ندیده بودند. هم‌چنین یکی از حاضران در تجمع میانه‌ی فروردین در مقابل خانه‌ی ایشان و صاحب صفحه‌ی معروف «ژو سویی عرفان» به یکی از منابع ما گفته که خانم ن. بارها مقابل پنجره آمدند و برای هوادارانشان دست تکان دادند و حتی دو سه بار گریه به گلو گفته‌اند:« عرفان من عرفان همه‌ی شماست».

(لازم به ذکر است که ایشان اخیرا بخاطر پخش ویدئو‌های فحاشی و حمایت همه جانبه از خانم ن. به خارج از کشور گریخته و چند ویدئو روشنگری مذهبی را هم منتشر کرده‌اند.)

فریبا ن. چهل و نه ساله نه دیگر تپق می‌زد، نه من و من می‌کرد و نه به مجری اجازه‌ی حرف زدن می‌داد. او در حالیکه که با مانتوی مشکی بلند پولک‌دوزی شده، کفش‌های پاشنه بلند ورنی قرمز، با صورتی به شدت رنگ و رو رفته و بدون آرایش در معروف‌ترین برنامه‌ی تلویزیونی آن سال حضور یافت، نقاط جدیدی را از داستان گم شدن فرزند سه ماهه‌اش عرفان بازگو کرد. آن‌چه ما را ناگهان در میانه‌‌ی برنامه که به گواه آمار پر بیننده‌ترین برنامه‌ی دهه‌ اخیر بود میخکوب کرد، وقتی بود که ناگهان وسط مونولوگ عاطفی فریبا ن. دری که در دکور پشت سر تعبیه شده بود باز شد و مردی خندان مرد دیگری را روی ویلچر هل می‌داد. مجری بلند شد و با غرور دکمه‌های کت‌اش را به سختی به هم رساند و گفت:« حالا می‌تونی هرچی می‌خوای به خودش بگی»

صدای موسیقی بلند شد.

« بالاخره به کمک مردم و خیرین ما تونستیم عرفان رو پیدا کنیم»

نمای نزدیک از صورت فریبا ن. که ماتش برده بود.

 سکوت شد.

یک دقیقه بعد ن. دهانش را به سختی باز کرد و ما بعد از یک سال دوباره همان آی باکلاه ممتد را شنیدیم.

« در یکی از تماس‌های تلفنی بعد از دومین حضور خواهرم مقابل دوربین تلویزیون، ایشونو برای گرفتن دی ان ای فراخوندن. اونطور که ما از تهیه کننده‌ی اون برنامه‌ی معروف بعد از پیدا شدن عرفان شنیدیم، از همون طریق تونستن عرفانو پیدا کنن»

زیبا «ن»، خواهر فریبا ن. هم چنین در ویدئو دیگری که اخیرا در صفحه‌ شخصی‌‌اش منتشر کرده‌ ضمن کذب خواندن تمام اتهامات مدعی شده‌:« فریبا سه ماه بعد از اون برنامه وقتی مراحل چیز… قانونی طی شد و عرفان به خونه برگشت، در اولین خلوت‌شون، خیلی چیز… آشفته بود. طبعا اون مرد بالغ فلج که روی ویلچر نشسته بود و حتی آب دهانش رو هم نمی‌تونست جمع کنه هیچ شباهتی به چیز… عرفان سه ماهه که سی سال پیش گم شده بود نداشت.»

بعد از پیدا شدن عرفان چند ویدئو حرفه‌ای و غیر حرفه‌ای در فضای مجازی و اخبار داخلی و خارجی پخش شد که فریبا ن. را در حال هل دادن ویلچر عرفان، غذا دادن به او، نگاه کردن به عکس‌های آلبوم خانوادگی، رفتن به سینما، لباس خریدن و کارهایی از این دست نشان می‌داد.

به گواه خواهر فریبا ن. حضور هواداران، مردم و تماس‌ها تا حدود یک سال بعد هم ادامه داشت، هرچند دیگر مثل سابق نبود اما در گفتگوی تلفنی‌ای که شب عید با فریبا ن. داشته‌، ایشان گفته که هنوز هفته‌ای یک بار حداقل کسی زنگ می‌زند.

در تنها پست فیسبوکی که در صفحه‌ی «روزمره‌های من و عرفان» در فیسبوک وجود دارد، خانم ن. نوشته:« هنوز که هنوزه گوشی تلفن زنگ می‌خوره و یه مادر پشت خط می‌گه امید داره مثل من پاره‌ی تنش پیدا بشه. هنوز توی خیابون یکی جلومو می‌گیره و می‌گه می‌خواد از زندگی ما فیلم بسازه، هنوز می‌بینم که مردم یواشکی ازمون عکس می‌گیرن. هنوز می‌بینم که ما رو می‌بینید…»

اواخر اردیبهشت ماموران آتش نشانی با حضور به موقع و با شکستن در قفل شده‌ی حمام خانه‌ی فریبا «ن»، عرفان که در میان بخار حاصل از باز ماندن آب داغ دوش دچار خفگی خفیف شده بود را نجات می‌دهند، در گزارش این پرونده علت حادثه «بی‌احتیاطی مادر» ذکر شده.

یک ماه بعد همسایه‌ها با صدای گریه‌ی خانم ن. از خواب بیدار می‌شوند. آقای فرامرز باقری در صحبت با همکاران ما گفتند:« ساعت دو اینا بود که صدای گریه‌ و زاری‌ از طبقه بالا بلند شده بود، خونه‌ی خانم ن. اینا، دیگه من به زن و بچه و اینا گفتم یه چیزی شده لابد. خلاصه دیگه رفتم بالا دیدم خانم ن. نشسته می‌گه عرفانم مرد.»

در گزارش پزشک معالج بیمارستان علت بستری عرفان «مسمومیت غذایی» ذکر شده.

«خانم ن. تمام مدت که عرفان بستری بود و اینا مدام داشت فیلم و عکس می‌گرفت از سرم و دست عرفان. بعد خودش غش کرد و گفت من ازش عکس بگیرم با سرم. گفت میخواد یه فلانی جمع کنه و اینا، یه… ا… آرچیو»

فریبا ن. یک هفته بعد با عرفان به خانه برگشت و انتشار عکس و ویدئوها را در صفحه‌ای جدید به نام «من و مامان فریبا» از سر گرفت.

« امروز مامان فریبا از خستگی نا نداشت که غذا درست کنه»

«امروز مامان فریبا منو برد پارک»

« امروز مامان فریبا دستشو از ساعد تا آرنج برید»

«امروز خاله زیبا اومد و من و مامان فریبا رو برد پارک»

و…

هیچ یک از کلمات کودکانه‌‌ای که از زبان عرفان نوشته می‌شد، کوچکترین نسبتی با آن ۱۵۰ تصویر منتشر شده در آن دو ماه از مردی سی و یک ساله با چشمانی گود و ریش بلند آشفته و آب دهان آویزان روی ویلچر نداشت.

« خانم ن. همیشه خب از ما خرید می‌کرد. بیست سالی بود اصلا اونجا زندگی می‌کرد، من شوهر خدابیامرزشم یادمه، راننده آژانس بود، یه پژو آردی سبز داشت که دیگه بعد مرگش جلو در مونده بود خاک می‌خورد و غیره، یکی دوبار خواستن زنگ بزنن شهرداری بیاد ورش داره ولی آقای باقری اینا وساطت کردن و خب، حل شد. یه روز خب اگه یادتون باشه اون آقایی رو آورده بودن توی اون برنامه‌ی معروف که ده سال می‌شد از زنش مراقب می‌کرد که شب عروسی توی تصادف فلج شده بود و غیره، خب ما هم داشتیم نگاه می‌کردیم و خب، احساسی بود برنامه. یهو خانم ن. شیشه‌ی خیارشور رو برداشت پرت کرد سمت تلویزیون و بعد دیگه من ندیدمشون»

فریبا ن. در ویدئویی شخصی که چند ساعت بعد پاک شد با سر و صورتی کبود و خون آلود مقابل دوربین تلفن همراهش نشست و گفت که تمام آن برنامه دروغ بوده،  گفت که تهیه کننده از قبل جملات را به او می‌گفته و آقایی که اخیرا در برنامه شرکت کرده را سر ضبط آن برنامه پشت دوربین دیده. چند وقت بعد عده‌ای مدعی شدند که در نسخه‌ی کامل آن ویدئو خانم ن. گفته آن مرد روی ویلچر عرفان نیست. البته این ادعا هیچ وقت اثبات نشد.

به گواه چند تن از همسایه‌ها صبح روز اول دی ماه، ماشین سبز آر دی دیگر توی کوچه نبود. هیچ کس ندیده بود که فریبا ن. به همراه پسر سی و یک ساله‌اش از خانه خارج شوند، هیچ کس ندیده بود آن قراضه‌ی سبز بی‌چرخ چگونه راه افتاده، تنها پرستار پیرمرد همسایه‌ی روبرویی گفت:« وقتی کله‌ی صبح می‌خواستم قرص‌های آقا رو بدم دیدم چشماشو می‌چرخونه. زیر نم بارون اون روز، رد مستطیل جای ماشین آقای ن. هنوز خشک بود.»

« من و مامان امروز تصمیم گرفتیم بریم مسافرت…من خیلی خوشحالم، مامانم خیلی خوشحاله»

روی صندلی عقب مرد لاغر ریشویی با پلک‌هایی چروک خورده، دهانی باز و چند ده تار موی سفید پراکنده ولو شده بود و با دستان کج و کوله‌اش تلاش می‌کرد به یک طناب نامرئی در هوا چنگ بزند.

غروب همان شب قبل از این‌که آژیر آمبولانس، چرت سرمازده‌ و خیس سگ‌های آن کوره‌ راه را آشفته کند، چراغ  چند دوربین افتاد روی شیشه‌ی ماشین واژگون. از میان قاب یک وجبی پنجره‌ی له و لورده، فریبا ن. در بازگشت باشکوه خود به قاب تلویزیون، با صورتی متلاشی و خون آلود، سر چرخاند و دست را سایبان چشمش کرد و دیگر پی کسی نگشت؛ چشم سالمش را دوخت به قاب.

 یک نمای نیمه باز.

صدای استفراغ آمد.

یکی از دوربین‌ها افتاد روی زمین گل آلود.

یک نفر از آن پشت توی مه گفت:« بهش عادت می‌کنی…»

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش