وارد سرا که میشوی برگهای نهالهای شگوفهزده درخت بهی نگاهت را پر رنگ سفید و گلابی میکند. عطر شگوفه بهی که به دماغت میپیچد با خود میگویی: شاید رسیده باشد.
کلکین باز را که میبینی، این بار محکمتر میگویی برگشته است و به کفشهایش مینگری که دم در جفت شده است. آهسته وارد میشوی و آهسته خریطههای پر بامیه، بادنجان رومی و آلبالو را کف آشپزخانه میگذاری. روی شصت پا راه میروی. به در اتاق که میرسی، نفست را در سینه حبس میکنی و دسته در را آهسته میچرخانی. در باز نمیشود. رهایش میکنی.
چی کنی؟ این آلبالوها را بشویی بهتر است. میاندازیشان ته کاسه آب و نمک. برگهای سبز وخس و خاشاک و چوبکهای قهوهای رنگش را که روی آب ایستادهاند، با دو انگشت میچینی و کاسه پر از آب و آلبالو را به یک سو مینهی و میگویی این هم از آلبالوهای سرخ، و شروع میکنی به تلیز تلیز کردن انگورها.
در الماری را باز میکنی و تمام کاسهها و پشقابها را از زیر نظر میگذرانی. کدام بهتر است؟
هیچکدام.
میروی و از گوشه تشناب چوکی را میآوری. میگذاریاش زیر پایت و از بالای الماری ظرف بلوری شیری رنگ را برمیداری که خواهرت خانهنویی آورده بود.
کاسه را زیر آب گرم لیف میزنی و خشک میکنی. آلبالوهایی را که روی پارچهی کتانی غلتاندهای، دانه دانه بر میداری و میچینیشان ته ظرف بلوری شیری رنگ و شاخه شاخه انگورهای فخری را آب میکشی و میگذاری کنارشان.
با خود میگویی: خب بهتر است حالا بروی سراغ پختن غذا. او خسته است و خوابیده. در را هم بسته. شاید هم قهرکرده. چون وقتی که به خانه رسیده تو حی و حاضر نبودی. درست هم میگوید کمی دیر شد. صف آلبالوها شلوغ بود و کمی هم در چیدن گوجههای سرخ حوصله کردی.
خب دیگر بهتر است منتظر بمانی تا خودش بیاید و بگوید سلام.
روغن را که ته ماهیتابه میریزی زود داغ میشود. پیاز و فلفل دلمه حلقه شده را میاندازی سرروغن و با کفگیر چند چرخ میدهی. نمک و فلفل و سیر را که اضافه میکنی بوی سیر و بخار درهم میپیچد. کمی گرمی کردهای کلکین را باز میکنی هوای خوش و نسیم ماه جوزا بناگوشت را نوازش میکند.
بامیهها و گوجههای سرخ را با دقت میچینی و سرپوش را میگذاری و شعله را کم میکنی و می روی سراغ برنجی که خوب نم کشیده و قلم زده. در دل میگویی خدا کند خوش کند و بخورد. البته برنج با زرشک و زعفران را خیلی خوش دارد. کمی زیره میریختی، خوشدم میشد. اما حالا نمیشود به زرشک نمیخورد. او هم که بوی زیره را خوش ندارد. به ساعت نگاه میکنی ودوباره روی شصت پا راه میروی و به روبروی در میرسی. گوش میسپاری. هیچ صدایی نمیشنوی.
برمی گردی و پیالهای از چای سرخ رنگی را که مثل آلبالوها دل به سیاهی میزند، میریزی و مینشینی لب کلکین و منتظر میمانی. دل تنگ شدهای. یادش کردهای. دلت میخواهد ببینیاش. اما نامرد در را بسته. صورتش را در خواب تصور میکنی. تبسم میکنی و برمیخیزی و میروی سراغ برنج که بوی خوشش خانه را فرا گرفته. مختصری شعله را کم میکنی.
چی کار کنی تا زودتر بیاید و بخندد؟ هیچ. هیچ کاری نمیتوانی بکنی. جز این که صبر کنی. باز دوباره دست به کار میشوی. کارد را برمیداری وکاهوی سبز تازه را میده میده میکنی. لیمو را که شق میکنی آبش را بی آنکه هستهای از آن بیرون افتد، ته سالاد میریزی. نارنج را گرد میبری و میگذاری کنارش. میگویی چه خوش تابستانی است. چند ثانیه میایستی و سراپا گوش میسپاری. انگار صدای در شد. باز روی شصت پا بلند میشوی. و به سوی در سرک میکشی.
نه خبری نیست.
برمیگردی وسفره را میاندازی کنار کلکین روبروی نالینچه و بالشتهای قالینی. اینجا بنشیند خوب است.
در حمام را باز میکنی و روبروی آینه میایستی موی قهوهای رنگت روی پیشانی چسپیده و چشمان عسلیات روی پوست سفید صورتت میدرخشد. دکمههای پیراهن نخی سبز رنگت را یکی یکی باز میکنی و پیراهنت را بیرون میکشی. لخت و عور جلوی آیینه ایستادهای. به یاد دختر زیبای اوسانهای میافتی که عکس بدن لخت و عورش را شاهزادهای ته آب چشمه دید و به او دل باخت. سطلی از آب خنک روی سرت میریزی و مژههایت را بهم میفشاری.
حوله را دورت میپیچی و بیرون میآیی باز سری به آشپزخانه میزنی و زیر برنج را کم میکنی. مبادا آب چکان شود و شلط شلطی. با خودت میگویی شد که شد از سرش هم زیاد است. انگار خواب هفت پادشاه میبیند که بر نمیخیزد. غیظ کردهای و روی پیشانیات تکچینی افتاده است.
صدایش میآید که میگوید چه بوی خوشی.
تا چشمش به تو میافتد میگوید: بوی پلو میآید، مهمان نو میآید.
دلت در سینه میلرزد وحوله را محکمتر میگیری چقدر تغییرکرده در این مدت. لاغرشده. نه. بشاش. بشاشتر شده.
چشمهایش به سمت تو میخندند که ایستادهای و تماشایش میکنی.
می پرسد: اینجا حمام است یا آشپزخانه؟
بسوی اتاق میدوی و میگویی چرا در را قفل کردی؟ رختهایم آنجا بود.
تو چرا منتظرم نمانده بودی ؟
بی آنکه جوابش را پس بدهی، در الماری را به سرعت پس میکشی وچند تکه لباس به تن میکنی.
این را بپوش.
پیراهنی لیمویی حریر. مناسب هوای ماه جوزا!
آهسته میگیریاش و دکمه هایش را باز میکنی. هنوز ایستاده و تماشایت میکند. به پشت برمی گردی. او هم دکمههای پیراهنت را تک به تک و آهسته و با دقت میبندد و موهای ترت را به یک سو مینهد.
نگاهش که میکنی چشمت پرآب میشود بغلت میکند و میگوید چه خوش بو شدهای. خوشحال میشوی. آرام میشوی و با خود میگویی این سفر او را عوض نکرده. او همانطور است که بود.
سر سفره مینشیند.
میگویی این پیراهن خیلی خوش رنگ است.
میگوید خوب است که خوش داریاش. فرح هم گفت که میپسندی!
فرح؟
هوم
چپ میشوی. ساکت میشوی چون سنگ. نام فرح همیشه سنگت میکند. ساکتت میکند. او میخندد و لقمه را فرو میدهد و میگوید براستی که کدبانویی تو شهربانو.
باز نگاهت میکند و دلت میلرزد.
می گوید: این طعم پلوی که تو میپزی، چشیدنی است. هیچ کجا چنین غذایی پیدا نمیشود. همه جا غذاها مزه آب میدهد بجز خانه خود ما که همه چیزش خوش عطر و رنگ است.
آلویی را دردهانش میگذارد و سیخش را میکشد.
بلند میشوی و بشقابی خالی میگذاری جلوی رویش.
می گوید: خیلی به تو میآید فقط برای تو ساخته شده. دیروز طرفهای نماز دیگر رفتم بازار و نمیدانستم برای تو چی خوب است. برای خودم، گفتم اگر تو بودی، این بوت قهوهای را میخریدی و باز اگر تو بودی این پیراهن سیاه را. تو سلیقه مرا خوب میدانستی. تو را تصور کردم که در کنار گندنه لیمو علاوه میکنی یا روی برنج رنگ زعفرانی میزنی و سیچ را چنان میپزی که مزه و بوی سبز بهار میدهد. اگر تو بودی این را خوش میکردی پبراهنی سبز و زرد… میپرسد: چرا ساکتی؟چرا گپ نمیزنی؟
دل به دریا میزنی: فرح هم با تو به سفر رفته بود؟
میگوید: هوم.
سفره را جمع میکنی بدون اینکه نگاهش کنی. بدون اینکه بگویی نمیدانستی، یا چرا نگفته بودی ؟
صدایت میکند.
میروی کنارش.
میگوید زیر موهایت هنوز تر است.
ساکتی.
پر پشت است همیشه دیر خشک میشود. چراغ را خاموش کنم؟
نه همین طور خوب است. میخواهم خوب ببینمت.
فکت را روی شانهاش میگذاری و دلت درسینه میلرزد.
تلفنش زنگ میخورد.
میپرسی: کیست؟
فرح
چی کار دارد؟
میپرسد که آیا به خانه صحیح وسلامت رسیدهام؟
چرا میپرسد؟
جوابی نمیدهد. چشمهایش را میبندد به پهلو میغلتد. راحت میخوابد یا خودش را به خواب میزند.
صدای گنجشگهاست. روی درخت توت سرو صدای راه انداختهاند. هوا نیمه روشن است. بلند میشوی. چایبر را پر آب میکنی، میگذاریاش جوش بیاید.
فلفل دلمهها را ریزه ریزه میکنی، میاندازیاش ته ماهیتابه. تخممرغها را اضافه میکنی.
صدای در است.
می روی و از زیر درخت توت میگذری که گنجشگها لانه کردهاند. در را باز میکنی.
فرح است. خوش و خندان.
بیتعارف میآید داخل و زیر درخت توت میایستد. با صدای پایش گنجشکها پر میزنند و به هوا میروند.
میروی بالای سرش و میگویی فرح دم در است با تو کار دارد و دوباره برمی گردی به آشپزخانه، سراغ نیمرو و چای.
سفره را میاندازی روی نالینچه و پشتی قالینی.
میآید و مینشیند خواب آلود.
میپرسی: فرح چی میخواست در این گل صبح؟
میگوید: همان پیراهن سیاه و کفش قهوهایام را آورده بود.
میپرسی: پیشش جا مانده بود؟
میگوید: هوم.
سفره را جمع میکنی و او حولهاش را برمیدارد و میرود بسوی حمام. بشقاب را میاندازی داخل لگن. آب داغ میریزی رویشان. دستهایت میان کف سفیدرنگش گم میشود. صدا شر شر آب میآید و صدای زنگ تلفن.
دست پرکفت را میشویی. خشکش میکنی. هنوز صدای زنگ میآید. گوشی را بر میداری و میبری در حمام.
با صدای بلند میگویی: تلفنت زنگ میزند.
شیر آب را میبندد: کیست؟
گوشی را به دستش میدهی: فرح.