۱
اولین ضربه. تنها اولین ضربه. دومی دیگر مثل اولی نیست. فقط اولی است که با باقیشان فرق دارد. انگار باقی ضربهها تنها برای انکار اولی است. اولی تمام تُردی ترکیب استخوانها را به هم میریزد؛ باقی ثابت میکنند که اصلا از ابتدا هیچ چهرهای نبوده؛ اصلا جمجمهای نبوده، هر چه بوده همین تکههای خمیری سفید است با دَلَمههای تیرهی قرمز. درست مثل دندانهای او. این آخرین چیزی است که به خاطر میآورد. قطرههای معلقی که در میان زمین و هوا دوتا و سه تا میشدند، دایرههایی که تا میشدند و سر میخوردند روی لثه از میان لبهای بالا کشیده و دندان شیری رنگ. باقیشان هم پرت میشدند در گودال تیرهی گلو.
بست. زبان کشید و قرمزی صورتی شد.
هفتمی؟ هشتمی؟ دهمی؟ چه فرقی دارد. اصلا از همان دومی دیگر شمارش لازم نیست. همهشان یک هدف دارند؛ انکار مطلق آنچه اولی بوده و آنها نمیتوانند باشند.
۲
ملکوتی مات و مبهوت خیره مانده بود به صفحهی سفید. میدانست اولین جملهها همین است اما هراس داشت بنویسد. منگ بود و گیج. حس میکرد خون گرم از میان شکاف بالای جمجمه بیرون میآید، حباب میشود، میترکد و صدایش به صدای شکستن یک آینهی قدی میماند. بلند شد، یک لیوان چای ریخت و با همان رفت و در توالت فرنگی ایستاده شاشید یا دستکم سعی کرد.
چشم دوخته بود به سقف گچی پر ترک. رگهایش از میان دشت پرچین زبر و قرمز صورت چنان برجسته بودند که گویی جویهای آتشفشانی باشند و هرآن ممکن است منفجر شوند. اما نمیشدند، تمام زور و سوزش به یک سردرد ختم میشد و فرو افتادن چند قطره که انگار سنگ متخلخل بود و میخراشید که بیفتد توی چاه. چاهی که چیزی را پنهان نمیکند. میگذارد تمام کثافت درونت شناور شود مقابل چشمت. تمام پس دادههای غوطه ور رقص کنان یادآور شوند که زیباترین آدمها همینها را مدام توی شکمشان حمل میکنند. به راستی اگر تن منافذ بیشتری داشت بوی گند تمام جهان را برمیداشت.
میخواست به یاد بیاورد اما از بس به یاد آورده بود شک داشت به حافظهاش. آیا همین آدم لعنتی داشت او را به کشتن میداد؟ مگر این درد همان چیزی نبود که میخواست درک کند؟ مگر شبیه همان دردی نبود که آن آدم لعنتی تمام عمر کشیده؟ مگر حالا نمیتوانست ملموس بنویسد؟ اما اگر چند ساعت پیش همان آدم لعنتی بوده که او را را انداخته جلو ماشین چه؟ اگر عزم کرده باشد به کشتنش؟
در اتاق خوابش لخت شد، باند روی سرش را تنظیم کرد و به پهلوی راست دراز کشید. چشمان گشادش در تاریکی به دنبال چیزی میگشت. تصویر خودش.
داشت در خیابان راه میرفت که ناگهان صدای ترمز شنید و بعد همهچیز به آنی اتفاق افتاد. دردی حس نکرده بود. تنش از سنگینترین سبکی ممکن تاب تکان خوردن نداشت. زن جوان از ماشین پیاده شده بود. آمده بود بالای سرش. بالای سر ملکوتی پیر. چند ثانیه نگاه کرده. چشم در چشم هم. بعد تا ملکوتی خواسته چیزی بگوید زن ناگهان ترسیده، انگار وقتی خواسته حرف بزند ناگهان یادش آمده یک آدم را زیر گرفته، نه یک حیوان خیابانی که با دلسوزی در آغوش بگیردش و او را به دامپزشکی برساند.
ترسیده زیرا او خواسته حرف بزند، ممکن بوده بگوید که دارد میمیرد، اما زن پیش از اینکه از دهان پیرمرد کلمهای خارج شود و چیزی بگوید فرار کرده که نشنود. توی راه لابد فکر کرده: شاید گفته باشد حالش خوب است، شاید گفته باشد صد میلیون تومان پول نقد زیر فرش خانهام دارم که کلید و آدرسش را در لباس زیرم جاساز کردهام. شاید گفته باشد من اصلا آدم نیستم برو خیالت راحت، اصلا آدم نیستم و تو چطور دلت آمده یک گربهی خیابانی را رها کنی؟ یا شاید اصلا نگفته باشد، اصلا لال بوده باشد. آدم حرف میزند، حیوان هم حرف میزند اما ما نمیفهمیم چه میگوید، چیزی که حرف نمیزند ترسناک است و چیزی که حرف بزند و ما نفهمیم مثل شنیدن یک نالهاست در تاریکی، بدترین و دردناک ترین معنا را تصور میکنیم. شاید هم…. نمیدانم!
۳
در یخچال را باز کرد. پاکت شیر را برداشت. خالی بود. چهار سالی میشد که هر روز صبح کورن فلکس میخورد. شاید دیدن یک مرد شصت ساله که تمام عمر با شیر و خامهی محلی و نان تازه صبح را شروع کرده در حال جویدن کورن فلکسهای توپی شکلاتی و سرکشیدن شیر ته کاسه مضحک باشد، اما از چهارسال پیش که زنش مرده بود دیگر دستش به تدارک صبحانه نمیرفت. فقط یک کاسه کورن فلکس و شیر میخورد که سیگار اول صبح فشارش را نیندازد و شکمش نرم شود و البته سیگار را هم برای همین میکشید. پاکت را توی سطل زباله انداخت و یک مشت از درون کاسه ریخت توی دهانش و خشک جوید.
در خانه همهچیز ته کشیده بود. سیگار،شیر، چای، رب، تخم مرغ، نان، کورن فلکس شکلاتی و … . لباس پوشید. تصمیم داشت برود به فروشگاهی زنجیرهای. آنجا میتوانست خرید کلی کند با تخفیف. میخواست به قدر دو هفته مایحتاج را تهیه کند که از شر بیرون رفتن در امان بماند. هرچه نیاز داشت. سوئیچ را برداشت و نیم ساعت بعد در حال هل دادن یک چرخ دستی هرچه به دستش میرسید برمیداشت و میانداخت توی سبد. نگاهش به دست زنان خانه دار بود. هرچه برمیداشتند برمیداشت. حتی من باب شوخی یک بسته نوار بهداشتی هم برداشت.
خودش کیفور شد از این شوخی. وقتی یکی از زنها خریدش تمام میشد زن دیگری پیدا میکرد. ملاکش برای یافتن زنها منحنیهایشان بود، اعتقاد داشت زن خانه دار خوب منحنی دارد، البته اگر جوان نباشد، اگر جوان باشد و منحنی داشته باشد پس اصلا خانه داری بلد نیست! پشت سرش راه میافتاد و هرچه قبلی برنداشته بود و این زن برمیداشت، برمیداشت. سرآخر با چرخ دستی پر ایستاد توی صف. امیدوار بود هیچ آشنایی نبیند، یکی از جوانان پرچانهی عاشق ادبیات که توی یکی از کلاسهایش شرکت کرده باشد یا توی مجله یا صفحات مجازی عکسش را دیده باشد.
میخواست با آن کلهی بانداژ شده و حال نزار برگردد خانه و امیدوار بود بیشتر از سه قطره بشاشد. بعد بشیند پای رمانش. رمانی که فکر میکرد آخرین اثرش پیش از مرگ خواهد بود؛ مرگ ریزان، نوشتهی میکائیل ملکوتی! در همین افکار بود و از قفسههای کنار صندوق آدامس و شکلات برمیداشت و به خریدش اضافه میکرد. زمانی که با زنش برای خرید میآمدند او چیزی جز یک هل دهنده نبود. زنش وسواس به خرج میداد، کم میخرید، یک ساعت نگاه میکرد و سرآخر یک بسته چای برمیداشت. زنی که در پنجاه و سه سالگی مرده بود، توی تخت کنار دستش مرده بود. نیمه شب. و او تا صبح کنار یک جسد خوابیده بود. جسد زنش. جسدی که منحنی نداشت!
چند نفر جلوتر توی صف بودند. یک مرد جوان با یک سبد دستی، یک پیر زن با چرخ دستی نیمه پر و جلوتر از همهشان یک زن جوان با….. خشکش زد. زن را وقتی داشت آخرین خریدش را روی تسمه میگذاشت شناخت. خون دوید توی سرش، باز صدای شکستن آینهی قدی پیچید توی جمجمه. چرخ دستی را سپرد به یک نظافتچی. گفت کیف پولش را توی ماشین جا گذاشته. بعد دنبال زن دوید و از کلهاش حباب میریخت اینور و آنور.
آهسته میراند. زن سرازیر شد، رفت سر عباس آباد و سر خورد توی مطهری، مطهری میرسید به شریعتی، مثل طالقانی، اما بهشتی از آن برمیگشت، وقتی سر معلم را رد کرده بود و نمیخواست به سید خندان برسد. ناگهان ترکمنستان. بعد؟ نمیدانست. یکسری کوچه پس کوچه را چسبیده به ماشین زن راند و سر آخر مقابل یک خانه متوقف شد. زن کیسهها را از توی صندوق عقب درآورد و رفت توی خانه. زن هم منحنی نداشت.
۴
انگار دو اسب نر مرا میکشند؛ هر یک رمیده به سویی مخالف. رگ چنگ میزند دور مفصل و کش میآید و بعد؛ تق. جر میخورد از میان و پوست بیصدا گرمای خون مویرگهای ترکیده را به خود میبیند. بعد باز جر میخورد از میان و اینبار صدایی نمیدهد. گه بگیرد که همهشان به هم وصلند، انگشتان، ساعد، بازو، کتف، شانه، قفسه سینه و این برهانی است بر ضد برهان. تن بر ضد خویش برای تثبیت.
لابد حالا آن دو دکمهی سرخ پستان کبود شده، باز شده، دیگر گرد نیست، بیضی شده، آماده است تا خون را نشت بدهد بر پیراهنم. دو لکهی سرخ که مثل پس ماندهی جوهر میدود روی الیاف و هی حاشیهاش رقیق میشود. همیشه به آن خط دوختهی میان ران فکر میکنم، حالا خوب میدانم که این خط زیپ مانند قرار است بعد از صدای تق بعدی؛ صدای شکافته شدن قفسه سینه جر بخورد. کاش آن خط دوخته میان صورتم بود که زودتر تکلیف چاک لب و سوراخهای نامتقارن بینی مشخص شود. آن مرز دوختهی میان ران که شکاف بخورد، باسنم میشود شبیه باسن شامپانزه؛ یک دایرهی سرخ با خطی تیره میانش.
۵
ملکوتی میخواست با همین فصل دوم را ادامه دهد. نیم ساعت تمام در توالت زور زده بود و مدام دست کشیده بود به موهای سفید کوتاه دور خلوتی میانهی سرش. نه مایعی دفع شده بود، نه جامدی و نه گازی. هیچ. فقط انگار بدنش داشت مثل روانش جر میخورد. صدبار تصمیم گرفت برود سراغ زن. نه برای اینکه خسارت بخواهد یا تهدیدش کند، بلکه چون میخواست بداند زن به او زده یا او خودش را جلو ماشین پرت کرده.
اینکه در این تصادف زن مقصر بوده یا نیرویی نامرئی او را به سوی مرگ سوق داده؛ خودکشی؟ زیاد به آن فکر کرده بود. حتی یکبار تصمیم گرفت به محض پایان اثرش روی آن خودکشی کند. به این فکر میکرد که آدمها به اتاقش میآیند و جنازهاش را از روی آخرین شاهکارش بلند خواهند کرد؛ چه بمب خبریای خواهد شد! بعد منصرف شد. هیچ دلیلی هم برای انصراف نداشت بلکه فقط فکر کرد که ایدهی خوبی نیست. تکراری است. کلیشه است. پس ایدهی خودکشی را حذف کرد. هرچه بود این یک اقدام به قتل بود. یک نفر میخواسته او را بکشد؛ عمدی یا غیر عمدی!
مرد لعنتی حالا از توی توالت آمده بود بیرون و داشت برای رفتن به مهمانی آماده میشد. زنش با تنی نیمه عریان مقابل آینه ایستاده بود، بندهای لباس شباش از روی انحنای کروی شانه سرخورده بود یک بند انگشت پایینتر از جای واکسن روی بازو. خط میان منحنی بالا عمیق میشد، میرفت به ناکجا، ناکجایی که بویش از همین فاصله هم خون میدواند به تن شوهرش.
مرد لعنتی که در پایان رمان قرار بود سرش از شدت درد منفجر شود رفت پشت سر زن، مماس کرد خودش را با او، بعد مثل یک زرافه گردن بلندش را فرود آورد و بوسهای کوتاه بر جای واکسن روی بازوی راست زن زد.
نشست و فکر کرد. بد نبود از همینجا خودش را وارد داستان میکرد. اینکه مرد لعنتی او را در همان مهمانی میدید. میخواست آنقدر پیش ببردش تا برساند به جایی که مرد لعنتی او را هل میدهد جلو یک ماشین. داشت تمام داستانش را
عوض میکرد. اما بعد منصرف شد.
من اما منصرف نشدم!
برای همین وقتی تابلوی نقاشی بالای تخت نصف شب روی سرش افتاد حتم پیدا کرد که دستی در کار است. صبح که هوشیاری اش را بازیافت تمام اتاق پر از حباب بود که از توی شکاف جدیدی روی سرش بیرون میریخت. یکی پس از دیگری با صدایی مهیب میترکیدند، انگار یک نفر با دو چکش در دست در تالار آینه رقص سماع میکرد.
مرد لعنتی همیشه سرش درد میکرد، سردردی شدید که سرآخر به انفجار سرش در صحنهای باشکوه در صفحهی آخر رمان ختم میشد. ملکوتی میخواست ملموس بنویسد. میخواست درد مرد لعنتی را به هر شکلی حس کند. چند ماه اول با بیخوابی، نوشیدن، کشیدن و غیره سردردهایی خودخواسته به دست میآورد. بعد این وسواس و نیازش به درد ختم شد به خودآزاریهای دیگر. میشد سرش را با تمام توان بکوبد به دیوار. به سرش مشت بزند یا از لبهی تخت آویزانش کند. بعد گسترهی درد را بیشتر کرد، شکافتن پوست و الکل ریختن روی زخم، مشت کوبیدن به شکم، سوزاندن کف دست یا قفسهی سینه. حتی یکبار با چکش به گونهی خودش کوبید.
نوک دکمههای قهوهای پستانش، نقطهای را روی زمین نشانه رفته بود و میخواست تا هرچه زودتر به آن برسد. بیش از نقاط دیگر تنش که هر روز شل میشدند، سینهها عجلهی بیشتری داشتند. ملکوتی دکمههای پیراهنش را بست و راه افتاد سمت خانهی زن. در طول مسیر فقط پوست لب جوید و سیگار کشید. تمام ته سیگارهایش ردی رقیق از خون داشتند از بس جویده بود. رسید و ایستاد مقابل در. نمیدانست کدام زنگ را بزند.
زنگ در مثل شمارهگیر تلفن بود. عقب عقب رفت توی کوچه. صدای ترمز بلند شد. چشمانش را بست و تنش را منقبض کرد. بعد چشم باز کرد. سپر بلند لندکروز مماس تنش بود. سر گرداند و چشم دوخت در چشم بهت زدهی پیرزن پشت فرمان. مدتی طولانی همانطور به هم نگاه میکردند. بعد برگشت سمت ماشینش. در را باز کرد و نشست. خیس عرق بود اما از ترس شیشه را پایین نکشید. لندکروز همانطور وسط کوچه ایستاده بود و پیرزن به روبرو نگاه میکرد. سیگاری روشن کرد. دود را بیرون نداد. ضربان قلبش سرعت گرفت. سیگار را کف ماشین خاموش کرد. دستهایش گزگز میکرد. لندکروز آرام آرام راه افتاد و او چشمانش را بست تا مطمئن شود ماشین به قدر کافی دور شده. بعد شیشه را پایین کشید و نفس کشید. انگار از عمق آب خودش را رسانده باشد به سطح. تند نفس میکشید و تنش خیس بود.
در باز شد. زن بیرون آمد و رفت سمت ماشینش که درست جلو ماشین او پارک شده بود. چرا حواسش نبود که ماشین جلویی را نگاه کند؟ ماشین میتسوبیشی زن، از این قدیمیها. اسمش را نمیدانم. ملکوتی هم نمیداند. شاید وقتی رفت سراغ زن بپرسد. زن نشست.
در آینه بانداژ روی سرش را تنظیم کرد و مطئن شد پنبهها درست شکافها را پوشانده باشد. بعد پیاده شد. زن هنوز ماشین را روشن نکرده بود که آرام زد به شیشه. زن زود سرچرخاند و بعد خشکش زد. آرام اشاره کرد که شیشه را پایین بدهد. زن شیشه را پایین نداد. با لبخند اشاره کرد و کف دستهایش را نشان زن داد؛ یعنی… یعنی ندارد. مشخص است چرا.
کف دستها را نشان زن داد و بعد اشاره کرد شیشه را بدهد پایین. زن شیشه را پایین نداد. خونسردیاش را حفظ کرد. زن دستش را برد سمت سوئیچ ماشین. نه اینکه لال باشد. میتوانست به شیشه بزند و سوالش را بپرسد و از زن بخواهد آرام باشد. اما آخرین بار که خواسته بود چیزی بگوید زن ترسیده بود و تن نیمه جانش را وسط خیابان رها کرده بود. تصمیم گرفت همانطور مثل آدمی که تسلیم شده عقب عقب برود. شاید زن امنیت بیشتری حس کند. خواست عقب برود اما اینبار حواسش بود. دو سوی کوچه را نگاه کرد. ماشین نمیآمد. بعد عقب عقب رفت. به قدر کافی که دور شد باز اشاره کرد و البته بیصدا لبهایش را هم تکان داد و که:« شیشه رو بده پایین. نترس. کاری ندارم.»
زن هم لبهایش را اغراق آمیز تکان داد و بیصدا گفت:« چی میخوای؟»
ملکوتی همانطوری جواب داد:« من خودمو انداختم جلویــ»
زن دستهایش را تکان داد به این معنی که نمیفهمد. «نمیفهمم» را با لبهایش هم ادا کرد.
یک عابر هم کمی آن سو تر ایستاده بود و به دیوانهی پیری که وسط کوچه کف دستهایش را بالا گرفته بود و رو به یک ماشین شکلک درمیآورد و بیصدا حرف میزد نگاه میکرد. به عابر نگاه کرد و لبخند زد. بعد باز به زن اشاره کرد که شیشه را بدهد پایین.
زن گفت:« پول؟»
به نشانهی نفی سر تکان داد. بعد اینبار شمردهتر لب تکان داد که:« میخواااممم یه سوـ آل بپرسمم. بعععدش میرمم. قسم… ق….(یک کف دست را به نشانه سوگند بالا گرفت) قسم میخورم. کاری بااهااات…» ملکوتی به هن هن افتاد.
زن اشاره کرد: یک لحظه صبر کن. چه کار داشت؟ هیچ بعید نبود یک نخ را از انتهای دو لیوان یک بار مصرف عبور بدهد و یکی را بندازد سمت او و یکی را هم خودش توی ماشین نگه دارد که او حرفش را بزند.
از این ایده خوشش آمد. فکر کرد برای یک فصل از رمان به کارش میآید. زن اما از توی کیفش یک اسپری فلفل درآورد و سمت او گرفت. بعد شیشه را آرام آرام آرام آرام آرام آرام آرام پایین داد. شیشه طبیعتا اتوماتیک بود و نمیتوانست اینقدر آرام پایین بیاید. اما قسم میخورم همینقدر آرام پایین آمد.
ــ جلو نیا
ــ باشه. فقط یه سوال دارم.
فکر کرد حالا زن از این حرفهای کلیشهای میزند که ترسیده بوده و فلان. که خودش میداند نباید میگریخته و فلان. برای همین نگذاشت زن چیزی بگوید و ادامه داد:« تو زدی به من یا من خودمو انداختم؟»
۶
ــ سه روز پیش توی فروشگاه دیدمتون…
ــ اوهوم
ــ دنبالتون اومدم تا اینجا
ــ اوهوم
ــ فقط برای اینکه همین سوالو بپرسم. بعدش میرم
ــ اوهوم
ــ پس نترسید
ــ اوهوم
ملکوتی در دلش قسم خورد اگر یک کلمهی دیگر بگوید و «اوهوم» جواب بگیرد
سر زن را پانزده بار با ریتم سمفونی اوه فورتونا به بوق روی فرمان بکوبد.
گفت:« راستی مدل ماشینتون چیه؟»
ــ گالانت
ــ آهان!
آهان!
بعد پرسید:« خب؟ شما زدید به من یا من خودمو انداختم؟»
ــ نمیدونم. من یکم…. با شوهرم رفته بودیم خونهی یکی از دوستامون… یکم بحثمون شد. منم حالت طبیعی نداشتم. میفهمید که؟ بخاطر یه یارو بود توی مهمونی. عصبانی شد و رفت. پیاده رفت. منم یه ربع بعد زدم بیرون.
ــ چیزی نگفت؟
ــ چی؟
ــ قبل از اینکه از مهمونی بره چیزی بهتون نگفت؟ مثلا تهدید یا…؟
ــ چه ربطی داره به اینکهــ
ــ هیچی… خب… بعدش چی شد؟
ــ من درست یادم نیست که من کوبیدم یا شما انداختین….
ــ حدس چی؟
ــ گفتم که
زن داشت بیشتر عصبی میشد. مدام اسپری فلفل را توی دستش تکان میداد و اگر انگشت سبابهاش اندکی فشار بیشتری میآورد هر دو از فرط سرفه و سوزش…..
یکهو داد زد:« لباسی که پوشیده بودید…. چی بود؟»
زن اسپری را بالا آورد و مستقیم سمت صورت او نشانه رفت.
ــ اگه مهم نبود نمیپرسیدم.
ــ چی مهمه؟ اینکه شوهر من تهدید کرده یا من اونشب چی پوشیده بودم؟
ــ باشه… فراموشش کن.
همه چیز داشت به هم میریخت.
آرام گفت:« فکر نمیکنم اونهمه خرید فقط واسه شما و شوهرتون بوده، نه؟»
زن پرخاشکرد که:« جاسوسیمون رو میکنی؟» اما بعد آرام شد. لابد یادش آمده پیرمرد را زیر گرفته و فرار کرده. گفت:«بابامم با ما زندگی میکنه.»
ــ میفهمم. منم چهار سال پیش زنم مرد. بچهدار نشدیم. محتاج کسی نمیشم. میفتم روی دست خودم…
ــ مامان زنده است ولی سه سال پیش ول کرد رفت. بابا عمل کرده بود. وقتی آوردنش توی بخش مدام هذیون میگفت. گفت که سی سال پیش با زن یکی از نویسندههایی که کارشو چاپ کرده خوابیده. بعد از اینکه کار طرف رد میشه زنش میاد به التماس. میگه حاضره هرکاری کنه چون شوهرش فکر میکنه یه شاهکار نوشته.
ــ میفهمم. زن منم اینجوری بود.
بعد بلند خندید و ادامه داد:« اما زنم با کسی.. میفهمی که؟ چون واقعا یه شاهکار نوشته بودم.»
سکوت.
ــ بابا بعدش همه چیو رد کرد. ما هم فکر کردیم فقط یه هذیون بوده. اما مامان یه روز سوند بابارو میکشه و تهدید میکنه اگه راستشو نگه اینقدر میکشه تا تمام مجرا رو پاره کنه.
چهره در هم کشید. بیشتر از هرکسی پیرمرد بدبخت روی تخت و هراسش را درک میکرد.
ــ از کجا فهمید راستشو گفته؟ منم بودم به هرچیزی اعتراف میکردم که سوند رو بیشتر نکشه.
ــ راستشو میگفت. چون به دو تا چیز دیگه هم بیخودی اعتراف کرد. مثلا منشی نشر
ــ سومی چی بود؟
ــ ریچل
ــ خب وقتی آدم بره مسافرت وــ
ــ ریچل سگمون بود….
۷
وقتی برگشت توی ماشین خودش آرام تر بود. زن جوان کارتش را به او داده بود که هروقت کاری داشت تماس بگیرد. اصرار داشت جبران کند. هزینهها را بدهد، او را دکتر ببرد و این چیزها. به همهچیز فکر کرد. نظریهاش با کمی اغماض و قبول بدبینی و شکاکیت بیمارگون، میتوانست بر پیشامد منطبق شد. باز هم با این تاکید که کامل نبود؛ مثل اینکه بپذیری نقشهی فلان کشور شبیه فلان حیوان است.
زن جوان نقاط زیادی را در ذهنش مبهم گذاشته بود. در عوض چیزی که به او هیچ ربطی نداشت را روشن کرد. پدر و مادرش. یک بار دیگر داستان را در ذهنش مرور کرد. اگر قرار نبود این رمان آخرین کتابش باشد حتما آنرا مینوشت. بعد تصمیم گرفت که در دفترش آن را یادداشت کند. شاید بعد از مرگ یادداشتهایش چاپ میشد و اینطوری یک داستان دیگر هم نوشته بود.
به داستان شاخ و برگ داد. در سرش فضای بیست سال پیش را دوباره مرور کرد. بیست سال پیش. همان زمان که رمان اولش را چاپ کرده بود. همه چیز را مو به مو میدانست. حتی تصمیم گرفت دفتر انتشاراتی که کارش را چاپ کرده بود را هم در اثر جایگزین آن دفتر کند تا همه چیز ملموس باشد. بعد به یاد آن منشی افتاد؛ با منحنی بزرگ…. کشید کنار و زد روی ترمز. کارت زن را از توی جیبش بیرون آورد و فامیلش را خواند.
۸
زنش؟ زن او؟ امکان ندارد. سالی حداقل ده اثر چاپ میشد. لابد زن آن مردک چاق بوده. نویسندهای که آن سال اثرش چنان بر سر اثر او سایه افکنده بود که تقریبا هیچکس توجهی به رمان او نکرد. به قول خودش شاهکارش اسیر یک چیز کثیف شده بود. حس کرد حالا آن چیز کثیف را کشف کرده. حتما زن آن مردک چاق رفته با مدیر نشر. زن را به یاد آورد. زنی زیبا بود؛ پر برجستگی و لبهای درشت. باقی فاکتورهایش هم با آن زمان همخوانی داشت و حالا بیشتر چیز خنده داری بود تا زیبا یا جذاب. برای همین تنها به یادآوری قواعد کلاسیک قناعت کرد.
نویسندهی چاق بعد دیگر چیزی ننوشت. شاید چون فهمیده بود استعداد ندارد. فهمیده بود چرا اثرش چاپ شده بود با اینهمه استقبال. لابد زنش با تمام منتقدین و روزنامهنگارها…. ملکوتی هوا را فوت کرد بیرون. حبابهای روی میز تحریر را کنار زد. نوشت. مرد لعنتی را سوار اولین هواپیما کرد و فرستاد جنوب. بعد بلند شد و رفت چیزی بخورد. فکرها به سرش هجوم میآوردند. فکر تصادف، قتل، مهمانی، زن، شوهرش، پدرش، زن خودش، آن نویسندهی چاق، برجستگی همسر نویسندهی چاق( روی این فکر کمی بیشتر مکث کرد) بعد دوباره زن جوان. بلند شد و کارت زن را دوباره برداشت. زنگ زد. بوق سوم زن جواب داد:
ــ بله؟
ــ سلام
ــ بفرمائید
خودش را معرفی کرد.
ــ آهان. بله… چیزی شده؟
مرد گفت که فکر کرده حالا که او هم تنهاست، زن جوان و شوهر و پدرش را برای شام دعوت کند. گفت که ماههاست هیچ کس به خانهاش نیامده. خیلی حرف زد. خیلی.
ــ شوهرم رفته ماموریت
ــ جدا؟ توی این سرما؟
ــ رفته جنوب
ــ خب پس شما و….
خلاصه بگویم: گفت که با پدر تشریف بیاورید و این چیزها. خیلی حرف زد دوباره.
زن سرآخر قبول کرد. با اکراه. هنوز نگران بود. اما گفت که پدرش نمیتواند از بستر بلند شود. برای همین او را دعوت کرد که شام برود پیششان. گفت پدر حتما خوشحال میشود که یک نویسنده به خانهی ما بیاید و بهش سر بزند. او هم گفت اتفاقا یکی از کتابهایش را پدر او چاپ کرده و اصلا همین میل دیدار را اینطور به جانش انداخته.
ــ فردا شب؟
ــ میبینمتون…
۹
اتاق بوی گند میداد. زن جوان گفت پدرش در این سه سال هفت عمل انجام داده در هفت جای مختلف تنش. پس آنقدر منفذ دارد که بوی گند اتاق را برداشته. زن جوان پنجره را باز کرد اما زود بست. فقط آنقدر معذب شده بود که ترجیح میداد پدرش یخ ببندد تا اینطور تحقیر شود. برای همین زود پیشنهاد داد که چای را بیرون بنوشند تا پدر استراحت کند.
دیوارها خالی بود. انگار هیچکس نمیخواست چیزی به یاد بیاورد. در تمام خانه یک نقاشی یا عکس دیده نمیشد. اجازه خواست به بالکن برود تا سیگار بکشد. زن زیر سیگاری آورد و خودش هم سیگاری روشن کرد.
ــ بهش که نمیگید؟
ــ چیو؟
ــ ماجرای تصادف و ــ
ــ معلومه که نه
ــ ممنونم
بعد سکوتی افتاد تا نیمهی دوم سیگار.
ــ گفتید پدرم رمانتون رو چاپ کرده؟
ــ آره… کار اولمو
ــ کی؟
ــ بیست سال پیش
زن سرخ شد و لبخند زد. انگار مثلا بیست سال پیش یک قرن بوده نه یک سال.
انگار که امکان حضور آن مرد به عنوان شوهر زنی که پدرش، با او به زنش، که میشد مادر دختر جوان خیانت کرده آنهم بیست سال پیش که دختر پنج ساله بوده، یک به هزار است نه یک به ده، یا حتی یک به…. یک به چند؟
ــ اون سال چند تا کتاب چاپ شده بود؟
ــ کی؟
ــ بیست سال پیش
ــ آهان…. نمیدونم… میدونید که بازار نشر چجوریه
داره طفره میره.
ــ خودم میدونم
زن حرفش را خورد.
ــ با شما نبودم. داشتید میگفتید
ــ آهان… خب میدونید که بازار نشر چجوریه
با لحنی تهاجمی گفت:« فقط بگید چندتا…»
ــ پنجتا
ــ آهان… راستی من اون موقع هنوز زن نگرفته بود.
خب… مرسی. انگار مثلا بیست سال پیش یک قرن بوده نه یک سال. انگار که امکان حضور آن مرد به عنوان شوهر زنی که پدرش با او به زنش که میشد مادر دختر جوان خیانت کرده آنهم بیست سال پیش که دختر پنج ساله بوده یک به هزار است نه یک به پنج!
سیگار را که خاموش کردند دیگر طوری رفتار کردند انگار هیچ درصد و شانس و احتمالی وجود ندارد. از اوضاع زندگی گفتند، از مرگ ناگهانی زن ملکوتی در خواب، از کسب و کار زن جوان، از عمل پروستات پدر و …. . شام خوردند و باز به پیرمرد سر زدند. زن جوان اندکی سوپ به پدرش داد و او هم تمام مدت خاطرهای از گذشته تعریف کرد.
خاطرهای مربوط به بیست سال پیش. روزی که نویسندهها و خانوادهشان جمع شده بودند در خانهی جناب مدیر. سپس سخنرانیاش را برای دختر جوان تعریف کرد؛ اینکه پدرش چه حرفهای درخشانی زده. بعد کمی روی مهمانها دقیق شد. خصوصا زنهایشان. ملکوتی گاهی شیطنت میکرد و مثلا به منحنی زن فلان نویسنده اشاره میکرد. زن جوان سرخ میشد و پیرمرد زمینگیر فقط به نشان تایید با ذوق مثل حیوانی که در فصل جفتگیری بوی مادینه شنیده اما پایش به جایی زنجیر شده، بیتاب تکان میخورد و سوپ از دهانش میریخت بیرون. پنج دندان برایش باقی مانده بود. سه تا جلو، دو تا عقب.
به تمام زنها یک عکسالعمل نشان میداد. به هر سه زن. زن نویسندهی چاق و زن دو نویسندهی دیگر. نویسندهی چهارم خودش زن بود و تنها آمده بود. میگفتند همجنس گراست، کتاب دومش ممنوع شد و سه سال بعد هم رفت فرانسه.
مانده بود زن خودش اما ناگهان پیرمرد به سرفه افتاد. سرفهای چنان شدید که گویی همین حالا بود خفه شود. دیگر چیزی نگفت. در راه برگشت به خانه حتی به این فکر کرد که دختر جوان با ریختن ناگهانی سوپ به حلق پیرمرد مانع شده که حرف بزند. آیا دختر متوجه دروغ او شده بود؟ شاید پیرمرد قبلا وقتی میتوانسته حرف بزند تمام ماجرا را با جزئیات تعریف کرده، زن را توصیف کرده و دختر جوان دیده هیچکدام شبیه زنی که تعریف کرده بود نبوده، پس میماند همان یکی. اما شاید همهچیز اتفاقی بوده. شاید اصلا پیرمرد به آخرین زن یعنی زن خودش هم همان عکسالعمل را نشان میداده. شاید اصلا پیرمرد عقلش را از دست
داده!
رسید خانه. گردن به پایینش را توی حمام شست و همانطور لخت و خیس آمد روی تخت. چطور میتوانست تاب بیاورد؟ همهی اینها تصادفی بود یا پای مرد لعنتی در میان بود؟ مردی که او را به درد معتاد کرده بود و او را پرت کرده بود مقابل ماشین دختر مدیر انتشارات، مدیری که شاید با زن او؟…. زن او؟ چطور ممکن بود؟ زن لاغر اندام و رنگ پریدهی او؟ زنی که او را بیش از هرکسی دوست داشت؟….
سوال آخر همه چیز را به هم ریخت. سعی کرد بیست سال پیش را به یاد بیاورد. زنش میگفت دلش روشن است. میگفت ارزش شاهکارت را درک خواهند کرد. همین روزها زنگ میزنند. زنگ زدند و گفتند ارزش شاهکارش را درک کردهاند. همان منشی با صدای ماشینیاش انگار که بچهای پای تخته انشا بخواند آن جملات را گفته بود:« آقای ملکوتی به من گفتن زنگ بزنم و بهتون بگم ما ارزش شاهکارتون رو درک کردیم.» اما مگر اینچیزها فقط به یادآوردن نبود؟ تا پیش از این وقتی به یاد میآورد منشی پشت تلفن با سرزندگی و شور میگفت که شما یک شاهکار نوشتید و ما ارزش چنین شاهکاری را میدانیم. اما حالا…
بلند شد. رفت سمت جیب کتاش و کلیدی را که پیش از ترک خانهی زن جوان از روی جاکلیدی کش رفته بود، لمس کرد. کلید مثل یک تپانچهی سرد انتهای جیب عمیق کت که از بس تویش چیز میچپاند مثل سینههایش شل شده بود، خواب تحریک آمیز یک قفل زیبا را میدید، قفلی که به نرمی به خود راه میدادش، ملکهی قفلها برای کلیدی که مثل خاندان نیمه منقرضش دیگر رویای شاه بودن نداشت. فقط میخواست همان جا باشد و اگر خوششانس بود تا صبح بماند؛ همیشه صاف.
صبح نشست پشت میز: مرد لعنتی داشت برمیگشت. هواپیمایش ساعت یک نیمه شب مینشست. وقتی از فرودگاه زنگ زد و مثل کسی که روی شقیقهاش اسلحه نگه داشته باشند چیزهای عاشقانه به زنش گفت، زن گفت که به استقبالش خواهد رفت. بعد گوشی را قطع کرد و مرد لعنتی همانطور ترسیده و تسلیم شده رفت و گوشی موبایلش را انداخت توی سطل زباله. فصل را با بیهوشی مرد توی توالت فرودگاه که درش قفل شده تمام کرد و مطمئن شد همهچیز در اختیار اوست. بعد ساعت دوازده شب لباس پوشید و راند سمت خانهی زن جوان.
اول زنگ زد. کسی جواب نداد. بعد با خیال راحت کلید چرخاند و وارد خانه شد. نشست کنار تخت پیرمرد که مثل تکه گوشت لخم افتاده بود و توان جم خوردن نداشت. دوباره آن روز مهمانی را تعریف کرد. پیرمرد دوباره جنبید. آب از لب و لوچهاش میریخت. همه را گفت. به هیچ انحنایی رحم نکرد. زن نویسندهی چاق، زن آن دوتای دیگر، زن خودش. آب از چانهی پیرمرد آویزان بود و میجنبید. انگار خودش را به هوا میمالید و کیفور بود از همین. دوباره گفت. اینبار دقیقتر.
از زنش گفت. از اینکه کجای سرزمین پستاش را بیشتر دوست داشته. از همهی زنهای درون مهمانی گفت. میخواست بالا بیاورد. خیس بود و نفسش تنگ. تمام مدت نسبت به تمام زنها پیرمرد همانطور بود که بود. حتی اگر از همان سگ، ریچل، از آن زبان بسته هم میگفتیم همینطور خودش را میجنباند. او تقریبا داشت با بغض، تصویر زنش را به آغوش کثافتی میانداخت که از فرط تحریک و جنبش بخیههایش باز شده بود و خون و ادرار از تخت چکه میکرد روی فرش. تصویری که تنها ملکوتی بند به بند میشناخت. ملکوتی ناگهان بلند شد و چنگ زد به یقهی پیرمرد و از تخت کشیدش پایین. خرش را گرفته بود و میکشید روی زمین. پیرمرد دهانش باز بود و زبان کوچک ته حلقش مثل دم ماهی درآب بیصدا تکان میخورد. ملکوتی هربار که برای باز کردن در یا نفس تازه کردن یا اطمینان از اینکه کسی در راهرو نیست میایستاد، پیرمرد نفسی میکشید و باز حبس میشد تا مجال بعدی.
۱۰
با شکوه! در میان حبابهایی که از کلهی او پرت میشد توی هوا و مثل برف در تمام اتاق میبارید، نگاه پیرمرد کف زمین به تاب خوردن سینههای کش آمدهی ملکوتی بود که حالا به نزدیک نافش میرسید. بیصدا در تصویری که انگار به قدر سرعت شیشهی ماشین دخترش کند شده باشد، بیل پایین آمد و چانهاش را خرد کرد. قطرههای خون و تکههای پنج دندان روی هوا معلق شدند و پس از ترکاندن چند حباب خوردند به تن و چانهی ملکوتی که روی سینهاش نشسته بود و باز بیل را برده بود بالا سرش. چند قطره هم رفت درون دهانش که از شدت خشم باز بود. او دوباره بیل را کوبید. اینبار به بینی و دهان پیرمرد. اولی را زده بود. حالا باید باقی را میزد تا دیگر مدیر انتشاراتی نماند، اصلا چیزی مشخص از یک موجود نماند. شکلی باشد نامعلوم. تکهای نرم از مخلوط گوشت و استخوان و رگ. میزد تا انکار کند پیش از اولی چیزی بوده. پنجمی را کوبید روی قفسهی سینه. حباب ها شناور میان آسمان و زمین انعکاس محدب تصویر چیزی بودند، متلاشی میان رانهای او. میآمدند پایین و کاهلانه روی زمین نیم کره میشدند و بعد؟
برج شیشهای باشکوه فرو میریخت….