چاقوی خونی رو انداخت و با قدمهای تند و دردناکی از من دور شد. هر قدمی که برمیداشت بیشتر توی تاریکی فرو میرفت و شبیه یک کابوس میشد. یک لحظه به خودم گفتم، شاید همهاش فقط یک کابوس شبانه بوده. اما وقتی دستم رو روی بلوز سبز رنگی که حالا قرمز شده بود کشیدم و درد رو توی تک تک سلولهای بدنم حس کردم، نظرم عوض شد. به دستم نگاه کردم خون گرم و قرمز رنگ رو دیدم که روی تمام دستم پخش شده بود. به تاریکی که دوروبرم رو پوشونده بود خیره شدم. باد سردی به صورتم خورد و سرمای هوا رو به همهی تار و پود تنم منتقل کرد.
درد عجیبی رو توی زانوی پای راستم حس کردم. درد، قدیمی بود اما هنوز اثراتش رو میتونستم در بدنم ببینم. بهش نگاهی انداختم، غرق در خون بود. بهش اهمیتی ندادم چون زخم جدیدی نبود، اما درد داشت. دردی که، داشتم به خوبی حسش میکردم. نمیتونستم فراموشش کنم. لنگان لنگان خودم رو به کنار دیوار رسوندم و آروم نشستم و به دیوار تکیه دادم. گریه کردم، جیغ کشیدم، کمک خواستم. کسی صدام رو نشنید. هیچکس. دردی رو توی سمت راست شکمم حس کردم و دستم رو که یک بار قبلا با خون پوشونده شده بود رو، روش کشیدم. باز خونی شد. انگار حالا تنهایی هم به من چاقو زده بود. یک زخم جدید، یک درد جدید. دوباره جیغ کشیدم و کمک خواستم، درد شکمم بیشتر شد و بیشتر خونریزی کرد اما فایدهای نداشت، هیچکس نبود. انگار توی این دنیا فقط من زندگی میکردم و زخمهام. احساس خفگی میکردم. به خودم نگاهی انداختم. با خون خودم نقاشی شده بودم.
از خودم متنفر بودم، متنفر. از توی کیفم لباس سفید مامان رو در آوردم و پارهاش کردم و زخمهام رو با اون بستم. لباسم رو عوض کردم. بلند شدم و وانمود کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده. از توی کیفم ماسکها رو در آوردم و دنبال یک ماسک خوب گشتم. پیداش کردم و اون رو روی صورتم گذاشتم. یه لبخند زدم. یه لبخند تقلبی. حالا دیگه همه چیز سر جاش بود و من خوب بودم. شروع کردم به راه رفتن و با هر قدمی که بر میداشتم معنی درد رو بهتر میفهمیدم. همه جا تاریک بود. چراغ قوه رو در آوردم و روشنش کردم. بعد از یه پیاده روی خیلی طولانی و تحمل درد هم به دری رسیدم. با ترس دستم رو روی دستگیره گذاشتم و در رو باز کردم. همه جا روشن بود. آدمها با عجله از کنار هم رد میشدن و به هم تنه میزدند ولی انگار هیچ کس هیچ مقصدی نداشت و فقط در حال راه رفتن بودند. از همه میترسیدم. تصمیم گرفتم حسابی مواظب باشم. چشمم به یک نیمکت خورد.
تصمیم گرفتم برم و روش بشینم. یک قدم برداشتم و درد زخمها باعث شد تا یک قطره اشک از چشمم فرار بکنه. با دستم اون قطره اشک رو قاپیدم و به راه رفتن ادامه دادم. صدای تپش قلبم رو میشنیدم. هوا گرم بود خیلی گرم. داشتم به نیمکت میرسیدم که زنی به دست چپم خورد و تازه یادم افتاد روی بازوی دست چپم هم زخم عمیقی دارم. نفسم رو حبس کردم. سعی کردم مواظب باشم و قوی. به نیمکت رسیدم و آروم روش نشستم. شروع کردم به نفس کشیدن، چشمهام رو بستم و سعی کردم همه چی رو فراموش کنم. همه چی رو، زخم هام رو، اون تاریکی رو، تنهایی رو، جیغها و گریه هام رو و حتی خود واقعیم رو. صدای همه چی رو میشنیدم و میدونستم وسط شلوغی شهر نشستم. بوی غذا میومد اما نمیدونم چرا دوستش نداشتم. بعد از چند دقیقه که سعی کرده بودم همه چیز رو فراموش کنم چشمهام رو باز کردم. متوجه شدم کسی کنارم نشسته و داره نگاهم میکنه.
اونقدر آروم اومده بود که متوجهش نشده بودم. قیافهاش میگفت آدم مهربونی هست و میتونه دوست خوبی باشه اما نباید به قیافهاش اعتماد میکردم. عین شبحها اومده بود اونقدر آروم و سرد بود که به نظر میرسید اصلا وجود نداره. بهش نگاه کردم. دستش رو گذاشت روی شونهی راستم و گفت:«بیدار شدی؟» خیلی آروم دستش رو از روی شونم پرت کردم پایین و گفتم:«خواب نبودم.» سرش رو تکون داد و گفت:«آها، خب حالت خوبه؟ به نظر خوب نمیای.» هیچی نگفتم و فقط به آسمون خیره شدم نمیدونم چرا ازش لذت نبردم. بعد از چند دقیقه بلند شد و گفت:«الان بر میگردم»، اهمیتی ندادم و به مردم که داشتن با عجله راه میرفتن خیره شدم. رفته بود توی مغازهای که کمی اونورتر بود.سرم رو خم کردم و به کاشیهای سفید و قرمز نگاه کردم. به آسمون نگاه کردم و گفتم کاش بارون میبارید، شاید تازه یادم افتاده بود عاشق بارونم.
بعد از چند دقیقه از مغازه اومد بیرون. کنارم نشست. توی دستش دو تا پیتزا بود. یکیش رو گذاشت روی پاهام و گفت:«بخور برای تو گرفتم. راستی پیتزا دوست داری؟» سرم رو تکون دادم و گفتم:«مرسی». تعجب کرده بودم. آخه چرا داشت این کار هارو میکرد. گشنم بود. آروم جعبهی پیتزا رو باز کردم و یه تیکهاش رو کندم و توی دهنم گذاشتم. واقعا خوشمزه بود اما چرا ازش لذت نبردم؟ روم رو اینطرفی کردم و نگاهش کردم. بعد از تموم شدن پیتزا گفت:«کاشکی بارون بباره. راستی من عاشق بارونم تو چطور؟» لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. دوباره ادامه داد:«من خیلی تنهام میای با هم دوست باشیم؟» نمیدونستم چی بگم. دودل بودم. میترسیدم. یه نگاهی به بدن تیکه تیکه شدهام انداختم و به این فکر کردم که نکنه اون هم مثل نفر قبلی بهم ضربه بزنه. اما وقتی رفتارش با خودم رو دیدم گفتم:«باشه». اون باهام مهربون بود و میگفت تو تنها دوستی هستی که من دارم. چند ماه گذشت با کمک اون کم کم همه چیز رو فراموش کردم اما تصمیم گرفتم همه چیز رو راجب به زخم هام، بهش بگم. پس آروم شروع کردم به تعریف کردن. داستان بلند و دردناکی بود. اون هیچی نمیگفت و فقط به صورتم خیره شده بود. جای زخمها رو نشون دادم و اون ماسک لعنتی رو از صورتم کندم. بعد از تموم شدن بلند شد و با لبخند گفت:«از هیچ چیز نترس من همیشه پیشتم چون من دوست صمیمیتم.»
آروم شدم و احساس امنیت کردم. دستهاش رو باز کرد و گفت:«بیا بغلم». بلند شدم و آروم دستاشو دورم حلقه کرد. خوب بودم تا اینکه درد عجیبی رو توی کتف و سینهام حس کردم. دستم رو روی سینهام کشیدم و تیزی چاقو رو با انگشتام لمس کردم. درد داشتم. شکمم، زانوم و دستم هم درد داشتن. زخمهای قدیمی دوباره سر باز کردن و خونریزی کردن. درد عجیبی بود. دردی که جدید نبود اما باز هم به همون اندازه آزارم میداد. دیگه نمیتونستم روی پاهام وایسم. داشتم خفه میشدم. نمیتونستم حرف بزنم. کسی در گوشم میگفت:«تقصیر خودت بود.» زانوهام خم شدن و آروم افتادم و به او نگاه کردم. داشت میخندید خندهای زشت داشت. خندهای که مثل نمک بود. خندهای که درد داشت. نمیتونستم تکون بخورم. گریه کردم و جیغ زدم ولی اون فقط میخندید. دهنم رو باز کردم و با روح و جسمم داد زدم:«چرا اینکار رو باهام کردی؟» صدای خندش بیشتر شد و گفت:«آخه میدونی، بعضی موقعها آدم حوصلش سر میره.» شروع کرد به راه رفتن و توی تاریکی محو شد. سقوط کردم. مزه خون رو توی دهنم حس میکردم. من مثل اسباب بازی بودم. اسباب بازی با زخمهای عمیق. زخمهایی که هیچ وقت خوب نمیشن. تمام زخم هام میگفتن دیگه کارم تمومه. به آسمون نگاه کردم. تصمیم گرفتم دیگه این اشتباه رو نکنم اما میدونستم که برای پشیمون شدن دیگه دیر بود. دیگه از درد کشیدن خسته بودم. درد حالا مثل دوست صمیمیم بود. درد باعث شده بود که دیگه از هیچی لذت نبرم، تصمیم گرفتم برای همیشه محو شم. پس چشمهام رو بستم و برای همیشه محو شدم.