این یک داستان واقعی است. یک استاد جوان فلسفه (بگذارید او را «شِین» بنامیم) وظیفهی آشنا کردن ذهن جوانان با شگفتیهای فلسفه را به عهده میگیرد. دورهی درسی او، آشنایی مقدماتی با فلسفه، شامل بخشی دربارهی فلسفهی دین است: یعنی استدلالهای متعارف در اثبات و ردّ وجود خدا. یکی از دانشجویان به مدیر گروه شِین شکایت میکند که استاد به عقاید دینی مورد احترام او حمله کرده است. ادعای دانشجو این است که «من حق دارم عقاید خود را داشته باشم»، و تشکیکهای مکرر شِین در مورد آن عقاید حمله به حقِ آزادی عقیده من است. نهاد آموزشی شین یک نهاد خیلی روشناندیش نیست. رئیس این نهاد با دانشجو موافق است، و از شِین میخواهد که از تدریس فلسفهی دین دست بکشد.
اما «حق آزادی عقاید شخصی من» دقیقاً به چه معنا است؟ این حق معمولاً در شرایط و زمینهی دینی مطرح میشود، اما ممکن است در هر شرایطی مطرح باشد. شین ممکن بود، به جای تدریس فلسفهی دین، نظریهی مارکسیستی را به دانشجویان طرفدار بازار آزاد سرمایهداری درس بدهد، یا دلایلی برای گرم شدن کرهی زمین به شخصی که در این مورد شکاک است ارائه کند. زمینه و شرایط هرچه باشد، ادعای «حق آزادی عقاید شخصی» ادعای کنجکاویبرانگیزی است. در اینجا، باید بین دو تفسیر متفاوت از این ادعا تمایز قائل شد. نخست، تفسیرِ متکی بر دلیل و مدرک است. شما حقِ آزادی عقیدهی خود را که متکی به دلایل و مدارک است دارید، به شرط آن که بتوانید مدارک و شواهد مناسبی در تأیید آن ارائه دهید. از این لحاظ، من حق این را ندارم که عقیده داشته باشم ماه از پنیر سبز ساخته شده است، زیرا عقیدهی من فاقد هر گونه دلیل تأییدکنندهای است.
این نوع حق نمیتواند آن چیزی باشد که دانشجوی شین ادعای برخوردار بودن از آن را دارد. بالاتر از همه، استدلالهایی که شین از دانشجویانش میخواست که دربارهی آنها تفحص کنند، دقیقاً، شواهدی لَه و علیه «وجود خدا» بودند. اعتراض و شکایت آن دانشجو برای ممانعت از این جمعآوری و بررسی دلایل و شواهد بود. او نفسِ بررسی این دلایل و شواهد را حملهای به حق داشتن عقاید شخصی خود میدانست – و بنابراین حرف او مربوط به «حقِ داشتنِ عقاید شخصی با اتکا به دلایل و مدارک» نبود. به جای آن، به نظر میرسد ادعای آن دانشجو را بتوان «حق اخلاقیِ عقیده داشتن، یا آزادی عقیده» نامید. او ادعا میکند که حقی اخلاقی دارد که به آنچه میخواهد عقیده داشته باشد، حتی اگر مدارک و دلایل کافی برای اثبات آن عقیده وجود نداشته باشد – در حقیقت، حتی اگر بیشترِ دلایل موجود حاکی از آن باشد که آن عقیده نادرست است. این «حق اخلاقیِ آزادی عقیده» به راستی چیز شگفتی است.
ما ممکن است حقوق اخلاقی نسبت به انواع مختلفی از چیزها – از همه آشکارتر، نسبت به کالاها (غذا، مسکن)، آزادیها (آزادی فکر، آزادی بیان، آزادی خوشبخت شدن)، و رفتارها (عدم تبعیض) – داشته باشیم. اما نسبت به هر یک از این چیزها حق اخلاقی داشتن دقیقاً به چه معنا است؟ اگرچه بسیاری از مردم میگویند که مفهوم «حق» را نمیفهمند، این تصور در واقع بسیار ساده است. تصوری که اساس این مفهوم را میسازد (با بهرهگیری از توضیحی که فیلسوف آمریکایی فقید، یوئل فاینبرگ، ارائه کرده) آن است که حق اخلاقی یک «ادعای معتبر» است. داشتن حق اخلاقی نسبت به کالایی خاص، آزادی یا رفتاری خاص، داشتن ادعایی معتبر دربارهی برخورداری از آن، و در ضدیت با هر تلاشی برای جلوگیری از دستیابی به آن است. اگر شما حقی نسبت به، مثلاً، تحصیل داشته باشید، آنگاه شما ادعایی معتبر دربارهی حق تحصیل، و ادعایی معتبر در مخالفت با کسانی دارید که شما را از برخوردار شدن از آن حق منع میکنند. ادعا در صورتی معتبر است که برآمده از یک نظریهی اخلاقیِ صادق باشد – یا، اگر به چنین چیزی عقیده ندارید، برآمده از نظریهای اخلاقی که بهتر از رقیبهای خود باشد. لازم نیست که شما ادعای مورد بحث را مطرح کنید، یا حتی قادر به طرح آن باشید: کس دیگری میتواند آن را برای شما انجام دهد. یک کودک حق تحصیل دارد، حتی اگر این حق را نفهمد و از این رو قادر به مطالبهی آن نباشد.
با کاربست این تحلیل، میتوانیم نتیجه بگیریم که اگر شما حقی اخلاقی برای داشتن عقیدهای داشته باشید، آنگاه هرکس دیگری وظیفه دارد که مانع این اعتقاد شما نشود. یک روش درست برای برحذر داشتن شخص از داشتنِ یک عقیده انتقادِ مؤثر از آن عقیده است: مثلاً، نشان دادن آن که این عقیده غیرمنطقی است یا فاقد دلیل و برهانی است که آن را اثبات کند. برخی از افراد چنین نتیجه میگیرند که، اگر شما حقی اخلاقی برای اختیار کردن یک عقیده داشته باشید، دیگران موظفاند که دست از انتقاد از آن عقیده بردارند. تصور میکنم که چنین طرز فکری به طور فزایندهای یک شیوهی عمومی تفکر دربارهی «حق اختیار کردن یک عقیده» شده است. با این همه، چنین تفکری غیرقابلدفاع است. «آزادی بیان» از جمله قربانیان مهم این نوع طرز فکر است.
یک روش درست برای برحذر داشتن شخص از داشتنِ یک عقیده انتقادِ مؤثر از آن عقیده است.
فرض کنید که شما از نظر اخلاقی حق اختیار کردن یک عقیده را دارید. اهمیتی ندارد که آن عقیده چیست: فرض کنید این عقیده باشد که «خدا جهان را خلق کرده است.» به همین قیاس، من از حیث اخلاقی حق دارم که عقیدهی دیگری داشته باشم، این عقیده که جهان منشأ کاملاً طبیعی دارد. عقیدهی من (به فرض آن که خدا را موجودی مافوقطبیعی تصور کنیم) مستلزم آن است که عقیدهی شما نادرست باشد. بنابراین، هر گاه که من عقیدهام را ابراز میکنم یا دلایلی در تأیید آن اقامه میکنم، و در ملأ عام از آن دفاع میکنم، در همان حال دارم میگویم که عقاید شما نادرست است و باید رد شود. من با ابراز عقیدهام از عقیدهی شما انتقاد میکنم، و برعکس. دستوری اخلاقی بر ضد «انتقاد از عقاید دیگران» به سرعت به دستوری اخلاقی بر ضد «ابراز عقاید خودتان» تبدیل میشود، به این دلیل ساده که عقاید اغلب با هم ناسازگارند. البته، شرایطی ممکن است وجود داشته باشد که در آن شرایط از بیان عقیده بتوان به نحوی مشروع و معتبر جلوگیری کرد (مثلاً، اگر به گروهی که خواهان به دار کشیدن کسی هستند، بگوییم «معتقدم که باید او را دار زد»)، اما قبول چنین منعی به عنوان نتیجهی کلیِ «حق اخلاقی برای اختیار کردن هر عقیدهای» به تحریمِ تقریباً کلیِ آزادی بیان منجر میشود.
حتی بدتر از آن، بسیاری از افراد فکر میکنند که داشتن حقِ اخلاقی مستلزمِ وظیفهی محافظت است. یعنی اگر شما حقی نسبت به چیزی دارید، آنگاه من نه تنها باید از ممانعت شما برای دستیابی به آن خودداری کنم، بلکه وظیفه هم دارم که در صورت تلاش دیگران برای ممانعت از شما به شما کمک کنم. در مورد حق اخلاقی برای اختیار کردن هر عقیدهای، به نظر میرسد من وظیفه دارم با عقیدهی خودم درگیر شوم، تا بتوانم از حق شما برای داشتن عقیدهی خودتان حراست کنم. به همین قیاس، شما هم وظیفه دارید با عقیدهی خودتان درگیر شود، تا بتوانید از حق من برای داشتن عقیدهام حراست کنید. روشن است که این تصور نامنسجم و آشفته است. کاملاً آشکار است که اگر حق داشتن هر عقیدهای را به عنوان وظیفهی خودداری کردن از انتقاد بدانیم، آنگاه چه جور جامعهای خواهیم شد: گروهی از افرادی که عمدتاً با یکدیگر حرفی نمیزنند و، به خاطر ترس از انتقاد کردن از عقاید دیگران، نمیتوانند عقاید خود را ابراز کنند. ممکن است این آیندهی محتملی برای جوامع لیبرالی باشد. با این همه، ما نباید در آرزوی چنین جامعهای باشیم.
حال، داستان شِین را رها میکنیم و به داستان «وِین» میپردازیم. وِین، برخلاف شِین، چهرهای خیالی است، که مثل هیچ کس نیست. وِین مشکلی دارد. او دوست دارد از نظراتی طرفداری کند که هم بسیار احمقانه است و هم اغلب به شدت تهاجمی. او ابایی ندارد از این که بگذارد دیگران از نظراتش آگاه شوند. بیشتر مردم راهشان را کج میکنند تا به او برنخورند، و از این رو او با مشکلات شدیدی برای پیدا کردن شنوندگانی مواجه است که به نظراتش گوش کنند. آیا این به این معنی است که وِین دلیلی برای شکوه و شکایت دارد؟ وِین فکر میکند دارد. بنا به ادعای او، حق آزادی بیان او با این گفتهی دیگران که علاقهای به شنیدن آنچه او میگوید ندارند نقض میشود. اگر وِین چنین میاندیشد، به نظر میرسد که تفسیر خاصی از حق اختیار کردن عقیده دارد – به نظر میرسد که از دید او «حق اخلاقی برای داشتن عقاید شخصی» به این معنی است که دیگران موظفاند به عقاید او گوش کنند، یا به آنها علاقه نشان دهند.
من به کسانی برخوردهام که چنین میاندیشند. اما این کاملاً غیرمعقول است. ممکن است این عبارات که «صدات را ببُر، من دارم تلویزیون میبینم» گستاخانه باشد، اما من تردید دارم که تعدی به حق کسی برای داشتن عقاید شخصی باشد. واژهی «تبعیض» این روزها دلالتهای بدی دارد، اما از طرف دیگر، در بررسی و غربال کردن عقایدی که ممکن است داشته باشیم، آیا نباید در آنها دست به تبعیض و جدا کردن سره و ناسره بزنیم؟ در این سناریوی تخیلی، ما با مورد تبعیض علیه وین، یک شخص، سر و کار نداریم. قضیه از این قرار نیست که گویی کسی میگوید: «اوه، این وین است. من نمیخواهم به حرفهای او گوش کنم. این یکی از آنها است» – حالا «آنها» در اینجا هرکه میخواهد باشد. بلکه تبعیض در این مورد به عقاید وین برمیگردد: «اوه، این وین است. اگر باز مجبور بشوم که به عقاید احمقانهاش گوش کنم، ممکن است منفجر شوم.»
حقیقت این است که همهی ما مرام و عقیدهای داریم و به آن پایبندیم. اعتقادگرایی به معنای تبعیضگذاری در مورد باورها است. به نظر میرسد اعتقادگرایی تا اندازهای مثل تبعیض نژادی و تبعیض جنسی است، و بنابراین ممکن است مردم آن را چیز بدی بپندارند. اما این از آن قماش نیست، و اصلاً چیز بدی نیست. بنا بر تبعیض نژادی و تبعیض جنسی، آن خصوصیاتی که کسی را به درستی مستحق داشتن کالاها، آزادیها یا برخوردهای خاصی میکند ریشه در خصوصیات بیولوژیکی خاصی دارند – رنگ پوست خاصی داشتن، یا آلت مردانه داشتن، و مانند آنها. این تصورات و افکار را باید به این دلیل که یکسره باطلاند رد کرد.
«حق اختیار کردن عقاید شخصی» به معنی این نیست که دیگران موظفاند به عقاید شما علاقه داشته باشند. چنین وظیفهای وجود ندارد.
اما اعتقادگرایی فرق میکند. بعید میدانم که اگر وین وجود میداشت، من حاضر بودم با او معاشرت کنم. همین طور هم اگر همسایهی دیوار به دیوار شما از مدافعان پرشور سیاستهای هیتلر بر ضد نژادهای دیگر میبود، شما هم ممکن بود تصمیم بگیرید او را به مهمانی شام خود دعوت نکنید. در این مورد، خطایی از شما سر نزده است. اصلاً هم وظیفه ندارید که مجال و موقعیتی برای ابراز عقایدش برای او فراهم کنید. اعتقادگرایی به طور خاص دغدغهی یک حق را دارد – و آن حق شما است نه دیگران: همراهی کردن و نکردن با کسانی که بر میگزینید. به هر روی، دو خصوصیت ضروری لازم است. اول، تبعیض بر ضد همسایهتان باید معطوف به عقاید او و نه شخص او باشد. اگر نتوانید قانوناً از معاشرت با کسی به دلیل این که او کیست یا چگونه آدمی است خودداری کنید، قطعاً میتوانید به دلیل عقاید او چنین کنید. اگر چنین حقی دارید، اِعمال آن نمیتواند تعدی به حقوق همسایهتان باشد. دوم، به طور کلی مسئله محروم کردن همسایهتان از حقوق سیاسی و اخلاقیاش نیست. حق رأی او فقط به دلیل اعتقادش به چیزهای احمقانه از او سلب نمیشود (هرچند ممکن است سلب شود، اگر که به آن چیزها عمل کند). حق او بر ترویج عقایدش نباید از او سلب شود. حقی که اینجا اِعمال شده است حق شما برای آزادی معاشرت با دیگران است، و نه هیچ چیز دیگر. شما کاملاً حق دارید که علاقهای به نظراتی نداشته باشید که آنها را احمقانه یا نفرتانگیز میدانید. «حق اختیار کردن عقاید شخصی» به معنی این نیست که دیگران موظفاند به عقاید شما علاقه داشته باشند. چنین وظیفهای وجود ندارد.
تصور حق اخلاقی داشتن برای اختیار کردن عقیدهی شخصی در نیمهی دوم سدهی نوزدهم، در قالب مباحثهای برجسته شد که بین فیلسوف و روانشناس آمریکایی، ویلیام جیمز، و ریاضیدان و فیلسوف انگلیسی، و. ک. کلیفورد، در گرفت. تصور جیمز این بود که در شرایط خاصی، حتی در غیاب شواهد ومدارکِ تأییدکننده، شما حق اخلاقی برای داشتن اعتقادات خود دارید. اگر عقاید به انتخابی مربوط شوند که زنده و جاری است (به این معنی که اصالتاً جاذبه دارد)، الزامآور است (به این معنی که تنها دارای دو پیامدِ ممکن است، یکی خوب و دیگری بد) و خطیر است (که خطرات آن بسیار بالا است)، پس من حق اخلاقی برای اختیار کردن عقیده را دارم. به این دلایل، من حق اخلاقی به داشتن عقیده به مثلاً عالمِ بعد از مرگ را دارم.
کلیفورد، از طرف دیگر، منکر این برداشت است. به نظر او، گسترهی حق شما برای اختیار کردن عقیده تنها تا آنجا است که برای درستیِ عقایدتان شواهد و مدارکی در دست دارید: به این ترتیب، حق اخلاقی برای اختیار کردن عقیده به مرتبهی حق مبتنی بر دلایل و مدارک تنزل میکند. به نظر میرسد که من با کلیفورد همسو هستم. در حقیقت، به نظر من، ایدهی حق اخلاقی داشتن برای اختیار کردن عقیده میتواند بامعنا باشد. اما بعید است که این مفهوم موجب خشنودی وین و رئیس شین باشد.
بخشی از قضیهی کلیفورد مبتنی بر جداییناپذیری عقیده و عمل است. اگر شما عقاید احمقانهای دارید، پس به طور کلی کارهای احمقانهای از شما سر خواهد زد. به هر روی، به این شیوه به این موضوع اندیشیدن مقصد ما را مبهم میکند. در حال حاضر، روشن نیست که آیا ما با حق اخلاقی برای اختیار کردن عقیده سر و کار داریم یا با حق اخلاقی برای عمل کردن به عقاید خود. حال، به مورد «جِین» بپردازیم که عقیده دارد که جهان به وسیلهی یک اسپاگتیهیولای در حال پرواز خلق شده است: «پاستافری، دنبالهی رشتهمانند او را ستایش کن!» حالا فرض کنیم که این عقیده، به رغم آن که عجیب است، بیضرر است. جین، برای مثال، نمیکوشد تا مدارس عمومی در کانزاس را وادار به آموزش «نظریهی پاستافریاییِ خلقت» کند. او هیچ علاقهای به عوض کردن نظر دیگران ندارد. او اعتقاد به پاستافری را جداً برای خودش نگه میدارد. دربارهی آن دروغ نمیگوید، اما آن را منتشر هم نمیکند.
خانوادهی جین را در نظر بگیرید، که از این قضیه باخبر شدهاند و عقیدهی او هر روز بیشتر آرامششان را بر هم میزند. آنها شروع به مداخله میکنند، و به زور لُب و بخشی از جلوی مغز او را [به گمان این که محل شکل گرفتن این عقیده است] با جراحی بر میدارند. این تجاوز به حقِ جین برای حفظ استقلال خود است. بنابراین، یک معنای این که جین حق دارد این عقیده را داشته باشد که خالق جهان پاستافری است، این است که او حق دارد که به سبب این عقیدهاش با لُببرداریِ ناخواسته مورد سوءاستفاده قرار نگیرد. البته، لُببرداری برخورد بسیار خشنی است، و پیامدهای ناگواری برای عملکردهای معرفتی و شناختیِ جین دارد و موجب اخلال در آنها است. اما ما میتوانیم انتخابهای زیرکانهتری را تصور کنیم: هیپنوتیزم، شستوشوی مغزی، یا جراحی هدفمند، ماهرانه، و بادقتِ مغز، به طوری که سطوح مربوط به عملکردهای معرفتی و شناختی دستنخورده بمانند. با این وصف، وقتی کسانی به این نحو مغز جین را دستکاری میکنند (حتی اگر بر این گمان باشند که این کار آنها به نفع جین است)، حق استقلال او نقض شده است. پس، یکی از راههای درک «حق اخلاقی برای اختیار کردن عقیده» در نظر گرفتن آن به عنوان نمود خاصی از حق کلیتری است که افراد برای حفظ استقلال دارند: جین حق اخلاقی برای اعتقاد داشتن به آن چه را که میخواهد دارد، و بنیادِ این حق هم حقِ دیگر او برای حفظ استقلال است.
یکی از راههای درک «حق اخلاقی برای اختیار کردن عقیده» در نظر گرفتن آن به عنوان نمود خاصی از حق کلیتری است که افراد برای حفظ استقلال دارند.
اخلاق متقاعد کردن مردم به اشتباه بودن عقایدشان (و، به طور خاص، این مسئله که آیا چنین برخوردی حق استقلال آنان را نقض میکند یا نه) ربطی به برخوردی که شما میکنید ندارد، بلکه به شیوهی این برخورد مربوط میشود. فیلسوف فقید آمریکایی، ویلفرید سلارز، بین آنچه او آنها را «ساحت دلایل» و «ساحت علل» میخواند تمایز سودمندی قائل میشود. وقتی ما با توسل به چیزهایی چون منطق، دلیل و برهان، و شواهد از جین میخواهیم تا دست از عقیدهاش بردارد، در «ساحت دلایل» گام بر میداریم. ما ممکن است به دادههای مربوط به مدارک و شواهد سنگوارهای، به رسوبات فسیلی «برجیس شِیل» در کانادا، یا توصیف داروینی از تطور و تکامل اشاره کنیم. چنین کاری ممکن است موفقیتآمیز نباشد (ممکن است جین تصور کند که «برجیس شیل» شیوهای است که پاستافری با آن او را امتحان میکند). اما، بیشک چیزی که اخلاقاً قابل انتقاد باشد در این مورد وجود ندارد – به ویژه اگر ما قواعد رفتار پسندیده و اخلاق حسنه را رعایت کنیم.
لُببرداریها، هیپنوتیزم، شستوشوی مغزی، اینها همه بیرون از «ساحت دلایل» اند – و به جای آن به «ساحت علل» تعلق دارند. ما وقتی با توسل به «ساحت دلایل» اقدام میکنیم، اساساً به جین میگوییم: «اینها دلایل من در رد اعتقاد به پاستافری است، و به همین خاطر است که فکر میکنم آنها باید دلایل شما هم باشند.» اما تغییراتی که عارضِ جین میشود آنگاه که به مغز او دستدرازی میکنیم، دقیقاً چیزهایی است که برای او اتفاق میافتد و نه کارهایی که خود او انجام میدهد. تغییر دادن عقیدهی جین به این نحو تجاوز به استقلال اوست. این تفاوت مثل تفاوتی است که میان متقاعد شدن به دویدن به خاطر سلامتی خود و مجبور شدن به دویدن به علت بسته شدن به پشت یک ماشین وجود دارد – در اصل، تفاوت بین برانگیختن عقلانی و اعمال زور.
بخشی از تبیین حق اخلاقیِ جین برای داشتن عقایدِ خود آن است که کسی حق ندارد با استفاده از روشهایی که خارج از «ساحت دلایل» است عقیدهی او را از او بگیرد. او حق اخلاقی برای داشتن عقیده دارد، به این معنی که نباید به زور او را از عقایدش محروم کرد. این مطابق با یکی از مؤلفههای تحلیل فاینبرگ از حق اخلاقی است. جین به این معنی حق اخلاقی برای اختیار کردن عقیده دارد که این ادعای او که دیگران نباید او را به زور از عقایدش محروم کنند معتبر است. تحلیل فاینبرگ نه تنها شامل ایدهی حق انجام ندادن کاری است بلکه ایدهی حق انجام دادن کاری را هم در بر میگیرد. این میتواند در حق جین برای داشتن عقیدهی شخصی مندرج باشد. او ادعای معتبری در مورد این عقیدهی خود دارد که خالقِ جهان پاستافری است، به این معنی که او میتواند از آن، اگر که بخواهد، در ملأ عام دفاع کند. اما او محدود به کاربرد روشهایی است که به «ساحت دلایل» مربوط است – ترغیب، و نه کاربرد زور. کشتن یا شستوشوی مغزیِ کسانی که چنین اعتقادی ندارند جزئی از حق اخلاقی جین برای دفاع از عقیدهی خود نیست. او محق است در ملأ عام عقیدهی خود را با کاربرد همان روشهایی پیش ببرد که مخالفانش برای زدن رأی او در باب آن عقیده محقاند به کار برند.
پس، «حق اخلاقی برای داشتن اعتقادات خود» را باید به این شیوه فهم کرد. دیگران وظیفه دارند تا با کاربرد روشهایی که خارج از «ساحت دلایل» است حق شما را برای داشتن عقایدتان از شما نگیرند. دیگران میتوانند از تشویق استفاده کنند، اما وظیفه دارند به زور متوسل نشوند. شما حق دارید در ملأ عام با کاربرد روشهایی که مربوط به «ساحت دلایل» است از عقیدهی خود دفاع کنید – شما میتوانید با برانگیختن عقلانی، اما نه با توسل به زور، از عقیدهی خود دفاع کنید. ایدهی حق اخلاقی برای اختیار کردن عقیده حلقهی وصل این دو مدعا است.
قطعاً مسائل حلناشدهی عملی در بین خواهد بود. گاه خط فارق بین برانگیختن عقلانی و اِعمال زور چندان روشن نیست. بیشک، بسیاری از ما بین سنین ۵ تا ۱۸ سال، و شاید هم در سنین بالاتر، این طور بار آمدهایم که فکر کنیم: «همین است که هست. و بهتر است این را بپذیری، اگر میخواهی کاری پیدا کنی.» باری، در حالی که برانگیختن عقلانی و توسل به زور ممکن است تا حدی در هم بلغزند، غیاب وجه تمایز قاطع به معنی غیاب هر گونه وجه تمایزی نیست. اگر چنین بود، وجود افرادی با قامتی متوسط متضمن این میشد که هیچ آدمی کوتاهقد و هیچ آدمی بلندقد نیست. در اینجا، دغدغهی من «اصل عمل» است، نه رویهی عملی.
آنچه رئیس شین باید به شاگرد شین میگفت این است: «تو در مورد عقیدهات دارای حق اخلاقی هستی. تو دارای این حق اخلاقی هستی، به این معنی که کسی نباید به زور مانع داشتن این عقیدهی تو شود، و تو حق اخلاقی داری که با شیوههای برانگیختن عقلانی از آن دفاع کنی. فقط همین. فلسفهی دین در فهرست موضوعات درسی باقی میماند.» و به وین باید بگوییم: «تو به همان نحو حق داری عقایدت را حفظ کنی که شین دارد – اما حق نداری از دیگران انتظار داشته باشی به حرفهای تو گوش کنند، یا با تو معاشرت کنند، یا به نحوی به عقاید تو علاقهمند باشند.» و به جین باید بگوییم: «نگذار کسی با مغزت ور برود.»
___________________________
منبع: آسو
مارک رولندز استاد فلسفه در دانشگاه میامی در آمریکا است. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی اوست:
Mark Rowlands, ‘A Right to Believe?,’ Aeon, 20 May 2013