ادبیات، فلسفه، سیاست

elephant

قضیه‌ی غیب شدن فیل 

هاروکی موراکامی | ترجمه عزیز حکیمی

وقتی که فیل از فیل‌خانه شهرمان غیب شد، قضیه را در روزنامه خواندم. آن روز صبح ساعت کوکی‌ام مرا مثل همیشه در ساعت شش و سیزده دقیقه بیدار کرد. رفتم به آشپزخانه، برای خودم قهوه و نان برشته درست کردم، رادیو را روشن کردم، روزنامه را روی میز آشپزخانه پهن کردم و در حالی که آن می‌خواندم به خوردن نان و نوشیدن قهوه‌ام ادامه دادم.

گزارش مربوط به ناپدید شدن فیل اولین گزارش بخش اخبار محلی بود.  تیتر درشت‌تر از معمول خبر چشمم را گرفت: «غیب شدن فیل در حومه توکیو» و عنوان فرعی زیر آن با خطی کمی ریزتر نوشته بود: «هراس فزاینده شهروندان از ناپدید شدن فیل. برخی خواهان تحقیق در این زمینه شده‌اند.» تصویری از مامورهای پولیس در حال وارسی فیل‌خانه نشر شده بود. فیل‌خانه، بدون فیل، یک جوری ناقص به نظر می‌رسد. بزرگتر از آنچه واقعا بود؛ خشک و خالی مثل جسد یک حیوان عظیم‌الجثه‌ای که امعاء و احشاءاش را کشیده باشند.

در حالی‌ که ریزه‌های نان برشته را از روی روزنامه کنار می‌زدم، خط به خط آن گزارش را خواندم.  غیبت فیل ابتدا در ساعت دو بعد از ظهر هجدهم می – روز قبل – گزارش شده بود. کارگران شرکتی که غذای چاشت دانش‌آموزان مکتب را می‌رساندند (به فیل پس‌مانده‌های غذای چاشت بچه‌های مکتب ابتدایی محل را می‌دادند) متوجه شده بودند که فیل سرجایش نیست.  روی کف فیل‌خانه، که هنوز قفل بود، زولانه فولادی که به پای عقب فیل بسته بوده، افتاده بود. انگار فیل پای خود را از زولانه خطا داده و گریخته بود.  و تنها فیل غیبش نزده بود، بلکه مردی که از همان ابتدا مسئولیت رسیدگی به فیل را داشت هم ناپدید شده بود.

گزارش می‌گفت که آخرین باری که فیل و فیل‌بان دیده شده بودند ساعت پنج بعد از ظهر روز گذشته (هفدهم می) بود. چند شاگرد مکتب ابتدایی آن موقع به محل نگهداری فیل رفته بودند تا نقاشی‌اش را بکشند. گزارشگر نوشته بود که این دانش‌آموزان آخرین کسانی بودند که فیل را دیده بودند، چرا که فیل‌بان راس ساعت شش شام در فیل‌خانه را می‌بست.

دانش‌آموزان به گزارشگر گفته بودند که چیز مشکوکی درباره فیل و فیل‌بان مشاهده نکردند. فیل همانجایی وسط فیل‌خانه ایستاده بود که همیشه می‌ایستاد و گهگاهی خرطومش به دو طرف حرکت داده بود و یا با چشم‌های چین و چروک‌دارش به نقطه‌ای خیره شده بود.  فیل به شدت پیر بود و به نظر می‌آمد هر نوع حرکتی برایش عذاب است؛ آنقدر پیر و ناتوان که کسانی که برای اولین بار به دیدنش می‌رفتند می‌ترسیدند هر آن پس بیفتد و نفس آخرش را بکشد.

در واقع کهنسالی فیل منجر به آن شد که یک سال پیش شورای شهر مسئولیت مراقبت از آن را به عهده بگیرد. ماجرا از این قرار بود که وقتی باغ وحش کوچکی در حاشیه شهر ورشکست شد و مجبور شد درش را ببندد، یک دلال حیات وحش توانست برای حیوانات آن باغ وحش جایی در باقی باغ‌وحش‌های کشور پیدا کند، اما همه گفته بودند که به تعداد کافی فیل دارند و هیچ کدام حاضر نبود فیل پیری را جای بدهد که به نظر می‌رسید هر لحظه ممکن است سکته قلبی کند.  در نتیجه، بعد از آن که باقی حیوانات باغ وحش را بردند، فیل کم‌بخت حدود چهار ماه بیکار وسط باغ وحش ماند. البته قبل از آن هم کار چندانی نمی‌کرد.

این موضوع تبدیل به دردسری برای مدیران باغ وحش ورشکسته و شورای شهر شده بود. مدیران باغ وحش زمین آن را به یک شرکت‌ خصوصی املاک و مسکن فروخته بودند و آنها پلان داشتند یک برج مسکونی روی آن قطعه زمین بسازند. شورای شهر هم اجازه ساخت و ساز را صادر کرده بود.  ولی تا زمانی که جنجال فیل حل نمی‌شد، شرکت مسکن ناچار بود بهره بیخودی به سهام‌داران خود بدهد. با اینحال، کشتن حیوان چاره‌ی کار نبود. اگر عنکبوت یا خفاش می‌بود و می‌کشتندش، شاید می‌شد از عواقبش بگریزند، اما کشتن فیل چیزی نبود که به آسانی ماست‌مالی‌اش کنند و ناچار بهای گزافی می‌پرداختند. بنابراین، طرفین ذی‌دخل برای بحث در مورد موضوع تشکیل جلسه دادند و توافقنامه‌ای امضا‌ء کردند با این نکات که:

۱) شورای شهر مالکیت فیل را به طور رایگان به دست می‌آورد،

۲) شرکت ساختمانی، به طور رایگانی، قطعه‌ زمینی را برای ساخت فیل‌خانه در اختیار شورای شهر قرار می‌دهد،

۳) مالکان باغ وحش مسئولیت پرداخت دستمزد فیل‌بان را بر عهده خواهند گرفت.

من از همان اول به این قضیه علاقه‌مندی خاص خودم را داشتم و به همین دلیل دفترچه‌ای پیدا کردم و در آن بریده‌های همه اخبار و گزارش‌های روزنامه در مورد موضوع فیل را در آن می‌چسپاندم و حتی به شورای شهر می‌رفتم تا از مباحثات در مورد این موضوع با خبر شوم.  به همین دلیل است که می‌توانم روایت دقیق و کاملی از این جریان بدهم. اگرچه روایت من ممکن است طولانی باشد، تصمیم گرفتم آن را یادداشت کنم مبادا قضیه ناپدید شدن فیل با چگونگی مدیریت این موضوع در شورای شهر ارتباطی پیدا کند.

زمانی که مذاکرات در مورد موافقت‌نامه به پایان رسید – و نتیجه این شد که شورای شهر مالکیت فیل را قبول می‌کند – این توافق مخالفانی پیدا کرد که در بین آنها مقاماتی از حزب مخالف (که روح من هم از وجودش تا آن لحظه بی‌خبر بود) حضور داشتند.  آنها از شهردار می‌پرسیدند که چرا شورای شهر باید مالکیت فیل را قبول کند و نکات ذیل را مطرح می‌کردند (البته از فهرست کردن نکات پوزش می‌خواهم اما این کار درک استدلال مخالفان را آسان می‌سازد):

۱) موضوع فیل مشکل سکتور خصوصی است، به عبارتی باغ وحش و شرکت ساخت و ساز؛ هیچ دلیلی وجود ندارد که شورای شهر در این قضیه دخیل شود.

۲) مراقبت و تغذیه فیل گران تمام خواهد شد

۳) برنامه شهردار برای امنیت فیل چیست؟

۴) شهر از مالکیت یک فیل چه نفعی می‌برد؟

و نیز اینکه «شهردار مسئولیت‌های مشخصی دارد که باید اول به آنها رسیدگی کند و بعد به قصه نگهداری فیل باشد – مسئولیت‌هایی از جمله ترمیم فاضلاب شهر، خریداری ماشین آتش‌نشانی جدید و غیره.»‌  گروه مخالف، هرچند نه به طور صریح، اما به این نکته نیز اشاره کردند که ممکن است معامله‌ای شخصی میان شهردار و شرکت ساختمان‌سازی وجود داشته باشد.

در پاسخ به این انتقاد، شهردار چنین استدلال کرده بود:

۱) اگر شهر اجازه ساخت برج مسکونی را بدهد، مالیات حاصل از آن به صورت قابل توجهی بسیار بیشتر از هزینه نگهداری یک فیل خواهد بود. از این رو قبول مسئولیت نگهداری فیل توسط شهرداری معقول است.

۲) فیل به شدت پیر است و آنقدر غذا نمی‌خورد که هزینه آن زیاد باشد و نه تهدیدی به جان شهروندان به حساب می‌آید.

۳) وقتی فیل بمیرد، شهرداری مالکیت کامل زمین اختصاص داده شده از سوی شرکت ساختمانی به فیل‌خانه را به دست خواهد آورد.

۴) فیل بالقوه می‌تواند به سمبل شهر تبدیل شود.

بحث‌های طولانی سرانجام به این نتیجه رسید که شورای شهر مسئولیت نگهداری فیل را قبول کند. به عنوان شهری نسبتا مرفه با شهروندانی آگاه، نگهداری از یک فیل بی‌خانمان اقدامی بود که مردم نسبت به آن نظر نیکی داشتند. مردم معمولا فیل‌های پیر را بیشتر از سیستم فاضلاب و موتر آتش‌نشانی دوست دارند.

من خودم طرفدار نگهداری از فیل بودم. درست است که از برج‌های مسکونی آسمان‌خراش هم نفرت داشتم اما این ایده که شهر من یک فیل دارد، برایم خوشایند بود.

به زودی زمین اختصاص داده شده از سوی شرکت ساختمان سازی آماده شد تا فیل‌خانه در آن ساخته شود. مردی که سالها به عنوان مراقب فیل بوده نیز به آنجا نقل مکان کرد تا به مراقبت از فیل ادامه دهد.  پس‌مانده غذای بچه‌های مکتب ابتدایی قرار شد غذای مورد نیاز فیل را تامین کند و سرانجام فیل را در قفسی بزرگ توسط یک کامیون به آنجا انتقال دادند تا سالهای باقی‌مانده عمرش را در محل زندگی جدیدش بگذراند.

آن روز من هم به جمعیتی پیوستم که در مراسم افتتاح فیل‌خانه شرکت کرده بودم.  شهردار در حالی که مقابل فیل ایستاده بود سخنرانی خود را (در مورد انکشاف شهر و غنای تسهیلات فرهنگی آن) ایراد کرد. سپس یک دانش‌آموز مکتب ابتدایی به نمایندگی از دیگر دانش‌آموزان شعری را در وصف فیل و آرزوی صحت و عمر طولانی برایش دکلمه کرد.  یک مسابقه نقاشی فیل هم بین شاگردان مکتب برگزار شد (در واقع نقاشی فیل بعد از آن به بخشی از اساسات آموزش هنری آن مکتب ابتدایی تبدیل شد). در پایان نیز دو زن جوان با دامن‌های بلند و کشال (که هیچ کدامشان چندان مقبول نبودند) به فیل خوشه‌های موز دادند. فیل با شکیبایی تمام این مراسم تقریبا بی‌معنا (البته برای فیل کاملا بی‌معنا) را تحمل کرد بدون آن که خم به ابرو بیاورد. موز‌ها را هم در سکوت و نگاهی تهی خورد. وقتی که همه آنها را تمام کرد جمعیت با شور و شوق کف زدند.

‌به پای راست عقب فیل زولانه‌ای فولادی بزرگی انداخته بودند که به آن زنجیری کلفت حدود ده متر متصل بود و این زنجیر هم به نوبه خود به یک قطعه بزرگ کانکریتی قفل شده بود.  همه می‌توانستند ببینند که چه وزنه سنگینی فیل را در جایش نگه‌می‌دارد: حیوان اگر صدسال دیگر تقلا می‌کرد نمی‌توانست خود را از آن نجات دهد.

نمی‌توانستم حدس بزنم که آیا فیل از زولانه ناراحت است یا نه. در ظاهر حداقل، به نظر نمی‌رسید که حتی از وجود حلقه فودلای سنگین دور پایش با‌خبر باشد.  فیل با نگاهی تهی به نقطه‌ای نامعلوم در فضا خیره شده بود و گوش‌هایش و چند تار سفید مو روی بدنش با وزش ملایم باد تکان می‌خوردند. فیل‌بان مردی کوچک اندام و استخوانی بود. به سختی می‌شد سنش را حدس زد؛ ممکن بود اوایل شصت‌سالگی به نظر بیاید و یا اواخر هفتاد‌سالگی. او از جمله آنهایی بود که بعد از گذار از مرحله‌ مشخصی در زندگی دیگر ظاهرشان سن‌شان را نشان نمی‌دهد. پوستش در زمستان و تابستان آفتاب‌سوخته به نظر می‌رسید و موهایش کوتاه و زمخت و چشم‌هایش ریز بود.  چهره‌اش هیچ نوع علامت مشخصی نداشت و گوش‌های تقریبا به طور کامل گردش به طور خاصی از دو طرف سرش بیرون زده بود. رفتار خیلی خصمانه‌ای نداشت. اگر کسی با او حرف می‌زد، جوابش را می‌داد و صحبت‌کردنش واضح و کوتاه بود. اگر می‌خواست می‌توانست خوش‌مشرب هم باشد اما می‌شد حدس زد که آن طوری به نوعی معذب است. در کل، پیرمرد تنها و در خودفرورفته‌ای به نظر می‌آمد. اما معلوم بود بچه‌هایی را که به دیدن فیل می‌آمدند دوست داشت و تلاش می‌کرد با آنها مهربان باشد. هرچند بچه‌ها هیچ وقت با او گرم نمی‌گرفتند. تنها کسی که با پیرمرد گرم می‌گرفت، خود فیل بود.

فیل‌بان در اتاق پیش‌ساخته‌ای متصل به فیل‌خانه زندگی می‌کرد و تمام روز با فیل بود و به حیوان رسیدگی می‌کرد.  آنها بیش از ده سال با هم بودند و می‌شد صمیمیت و نزدیکی را در نگاهشان به یکدیگر دید.  هر وقت فیل‌بان می‌خواست که فیل حرکت کند، می‌رفت کنارش می‌ایستاد و با کف دستش ضربه‌ای به پای جلویی حیوان می‌زد و چیزی در گوشش زمزمه می‌کرد. لحظه‌ای بعد فیل جثه عظیم خود را می‌جنباند و دقیقا همانجایی می‌رفت که فیل‌بان نشانش می‌داد و بعد دوباره به نقطه نامعلوم خیره می‌شد.

من روز‌های آخر هفته به دیدن فیل می‌رفتم و همه این‌ها را می‌دیدم اما هرگز نفهمیدم ارتباطات میان فیل و فیل‌بان برچه اصولی استوار است. شاید فیل چند‌ کلمه‌ ساده را درک می‌کرد (هرچی نباشد سالها عمر داشت) و شاید هم مکالمه بین فیل و فیل‌بان از طریق همان ضربات دست به پای حیوان انجام می‌شد. این امکان نیز وجود داشت که قدرت ارتباطی خاصی، چیزی شبیه تله‌پاتی، بین پیرمرد و فیل وجود داشت. یک بار از فیل‌بان پرسیدم که چطور به فیل می‌گوید که چه بکند. پیرمرد فقط لبخندی زد و گفت: «ما سال‌ها با هم بوده‌ایم.»

یک سال گذشت. و بعد ناگهان فیل غیب شد. روز قبل سرجایش بود و روز بعد ناپدید شده بود.

یک قهوه دیگر برای خودم ریختم و دوباره گزارش روزنامه را از اول تا آخر خواندم.  به نظر گزارش عجیبی آمد – از آن نوع گزارش‌هایی که شرلوک هولمز را می‌توانست هیجان زده کند و پیپ به لب فریاد بکشد: «اینجا را ببین واتسون، یک مقاله جالب. واقعا جالب.»

آنچه نوشته را عجیب جلوه می‌داد سردرگمی و حیرانی گزارشگر در متن بود و کاملا مشخص بود که این حیرانی و سردرگمی ناشی از غیرقابل فهم بودن حادثه است.  می‌شد دید که گزارشگر تمام تلاشش را کرده که راه‌هایی هوشمندانه برای اجتناب از اذعان به عجیب بودن حادثه پیدا کند و یک گزارش «نرمال» بنویسد. اما همان تقلا و تلاش باعث شده بود که سردرگمی و حیرانی گزارشگر در متن محسوس باشد.  مثلا، در مقاله عبارت «فیل فرار کرد» استفاده شده بود، اما بعد از خواندن کل گزارش مشخص می‌شد که فیل به هیچ وجه «فرار» نکرده بود. بلکه غیب شده بود؛‌ آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. گزارشگر نوشته بود که «جزییاتی» از موضوع «هنوز روشن نیست» ولی با این جمله فقط نشان داده بود که خودش کاملا سرگردان است.  به نظر من قضیه عجیب‌تر از آن بود که بشود با اصطلاحاتی مثل «جزییات» و «روشن نبودن» خود را خلاص کرد.

اول از همه، مسئله زولانه فولادی سنگینی بود که به پای فیل بسته شده بود.  زولانه در حالی که هنوز قفل بود، در فیل‌خانه پیدا شده بود.  معقول‌ترین توضیح این بود که فیل‌بان قفل زولانه را باز کرده، آن‌ را از پای فیل درآورده و بعد دوباره زولانه را قفل کرده و با فیل گریخته است. این فرضیه‌ای بود که بیشتر روزنامه‌ها به آن چسپیده بودند، با وجود این واقعیت که فیل‌بان اصلا کلید قفل زولانه را در اختیار نداشت. فقط دو کلید برای قفل زولانه ساخته شده بود و برای حصول اطمینان از امنیت آنها، کلیدها در دو گاوصندوق جداگانه، یکی در اداره مرکزی پولیس و دیگری در اداره آتش‌نشانی نگهداری می‌شد و هر دو هم خارج از دسترس پیرمرد فیل‌بان و یا هر کس دیگری بود که قصد داشت کلید‌ها را بدزدد.  و حتی اگر کسی موفق می‌شد که کلید‌ها را سرقت کند، هیچ نیازی نداشت که کلید‌ها را بعد از استفاده دوباره سرجایشان بازگرداند. با این‌حال، هر دو کلید در گاوصند‌وق‌های پولیس و آتش‌نشانی موجود بودند.  بنابراین، با منتفی شدن احتمال سرقت کلید‌ها، سناریوی دیگر این بود که فیل به نوعی توانسته پای خود را از حلقه زولانه بیرون بیاورد، بدون اینکه نیازی به بازنمودن قفل حلقه توسط کلید آن باشد. این نیز ناممکن است مگر آن کسی پای فیل را با اره قطع کرده باشد.

مسئله دوم مسیر فرار بود.  فیل‌خانه و زمین‌ آن توسط نرده‌ حفاظتی به ارتقا سه متر در محاصره قرار داشت.  موضوع امنیت فیل و فیل‌خانه یک بحث داغ در شورای شهر بود و شورا سیستم امنیتی را ایجاد کرده بود که می‌توان گفت تا حد زیادی اصولا برای حفاظت از یک فیل پیر مبالغه‌آمیز بود. میله‌های کلفت نرده آهنی در قطعات سنگین کانکریتی دورادور فیل‌خانه کاشته شده بود (هزینه این دیوار حفاظتی البته توسط شرکت ساختمانی پرداخت شده بود) و محوطه فقط یک ورودی داشت که از داخل قفل می‌شد.  هیچ راهی برای فرار فیل از آن قفس قلعه‌مانند وجود نداشت.

مسئله سوم ردپای فیل بود.  دقیقا پشت محوطه فیل‌خانه تپه‌ای با شیب بالا قرار داشت که ناممکن بود حیوان توانسته باشد از آن تپه بالا برود. بنابراین، حتی اگر فرض شود که فیل به نحوی توانسته پای خود را از حلقه فولادی زولانه خطا دهد و از نرده سه‌متری بپرد، باز هم نمی‌توانسته از آن تپه بالا برود و گذشته از آن هیچ ردپایی از فیل بر سطح نرم و خاکی تپه هم دیده نشده بود.

قضیه تبدیل به چنان معمای پیچیده ای شده بود که مقاله روزنامه همه احتمالات را بررسی کرده بود، به جز یکی: اینکه فیل فرار نکرده بود، بلکه غیب شده بود.

بدیهی است که نه روزنامه،‌ نه مقامات پولیس و نه شهردار، هیچ‌کدام حاضر نبودند اعتراف کنند که فیل غیب شده است. پولیس به تحقیقات خود ادامه می‌داد و سخنگوی آن می‌گفت که فیل «یا از آنجا برده شده و یا آنکه در اقدامی حساب شده و روشی هوشمندانه به آن اجازه داده شده که فرار کند. اما به دلیل دشواری‌های مرتبط با پنهان کردن یک فیل، بزودی سرنخی از این قضیه به دست خواهد آمد.»‌

همزمان با این ارزیابی خوشبینانه، سخنگوی پولیس اضافه کرده بود که قصد دارند جستجوی خود در جنگل را با همکاری اتحادیه شکارچیان محلی و تک‌تیراندازان قوای ملی دفاع خودی ادامه دهند.

شهردار هم در یک نشست خبری شرکت کرد و از شهروندان به خاطر کمبود منابع پولیس عذرخواهی نمود و همزمان اعلام کرد که «سیستم امنیت فیل نه تنها به هیچ عنوان کمتر از تسهیلات مشابه در باغ‌وحش‌های کشور نبوده، بلکه حتی مستحکم‌تر از سیستم حفاظتی یک فیل‌خانه معمولی بوده است.» و بعد هم هشدار داده بود که قضیه فرار فیل «یک اقدام خطرناک و ضداجتماعی بسیار شنیع است و ما هرگز اجازه نخواهیم داد که عاملان آن از مجازات مصون بمانند.»

حزب مخالف هم، همانند سال قبل شورای شهر را متهم کرد و در بیانیه‌ای اعلام کرد «ما خواهان تحقیق در مورد مسئولیت سیاسی شهردار هستیم. او با سکتور خصوصی تبانی کرده و هزینه‌های زیادی را به بهانه حل معضل فیل بر مردم شهر تحمیل کرده است.»‌

یک مادر «نگران» هم در مصاحبه با روزنامه گفته بود: «حالا من می‌ترسم بچه‌هایم را بگذارم بروند بیرون که بازی کنند.»

پوشش خبری روزنامه شامل شرح مفصل تمام مراحلی بود که به تصمیم شورای شهر برای نگهداری فیل پیر منجر شد، همراه با نقشه هوایی از فیل‌خانه و محوطه آن و سوانح کوتاهی از فیل‌ و فیل‌بان که با او ناپدید شده بود. نام پیرمرد نابورو واتانابه، شصت و سه ساله، باشنده اصلی تاتی‌یاما در منطقه شیبا بود.  او سال‌ها به عنوان فیل‌بان در بخش پستانداران باغ وحش کار کرده بود و به گفته روزنامه «اعتماد کامل مقامات باغ وحش را نسبت به کفایت و معلومات خویش در نگهداری از فیل‌ها و نیز صداقت شخص خود جلب کرده بود.» فیل بیست و دو سال پیش از شرق افریقا فرستاده شده بود اما جزییات زیادی از عمر دقیق و یا «اخلاق و شخصیت» او در دست نبود.

گزارش با درخواست پولیس به پایان رسیده بود که از شهروندان می‌خواست که هرگونه معلومات خود در مورد فیل غیب شده را با پولیس به اشتراک بگذارند.

در حالی‌که دومین پیاله قهوه خود را می‌نوشیدم، به درخواست پولیس فکر کردم، اما تصمیم گرفتم که به آنها زنگ نزدم. هم به این دلیل که ترجیح می‌دادم حتی اگر کمکی هم از دستم بر می‌آمد با پولیس روبرو نشوم، و هم اینکه احساس می‌کردم پولیس حرفهای مرا باور نمی‌کرد. چه فایده‌ای داشت با کسانی صحبت می‌کردم که حتی نمی‌خواستند یک لحظه هم این احتمال را بپذیرند که فیل به سادگی غیب شده بود.

دفترچه‌ام را از طاقچه برداشتم و مقاله روزنامه در مورد فیل را بریده و در دفترچه چسپاندم.  بعد ظرفها را شستم و به اداره‌ام رفتم. آنجا عملیات جستجوی پولیس را در اخبار ساعت هفت تلویزیون دیدم. شکارچی‌ها با تفنگ‌های خاص شلیک دارت‌های حاوی داروی بی‌حسی و قوای ملی دفاع خودی، ماموران پولیس و آتش‌نشانی در حال جستجوی قدم به قدم جنگل و تپه‌های اطراف بودند و همزمان هلیکوپتر‌ها نیز بر فراز ساحه پرواز می‌کردند. البته تپه‌ها و جنگل‌های حومه توکیو آنقدر وسیع و عمیق نیست. با آن تعداد آدم دخیل در عملیات، جستجوی این تپه‌ها و جنگل‌ها حتی یک روز هم طول نمی‌کشید. گذشته از آن، آنها به دنبال یک قاتل حرفه‌ای که نبودند. قرار بود یک فیل عظیم‌الجثه افریقایی را پیدا کنند.  چنان موجود بزرگی جای چندانی برای پنهان شدن نمی‌توانست داشته باشد.  با همه اینها، نتوانسته بودند پیدایش کنند. رئیس پولیس روی صفحه تلویزیون ظاهر شد و اعلام کرد که قصد دارند به عملیات جستجو ادامه دهند و مجری هم گزارش تلویزیونی خود را با این جملات به پایان رساند: «چه کسی فیل را رها کرده و چرا؟‌ کجا آن را پنهان کرده‌اند و انگیزه‌‌ی آنها چیست؟ باید منتظر ماند و دید که آیا معمای مرموز فرار فیل حل خواهد شد یا خیر.»

عملیات جستجو برای چند روز ادامه یافت اما مقامات نتوانستند کوچکترین نشانه‌ای از فیل پیدا کنند. من همچنان تحلیل‌ها و گزارش‌های روزنامه را تعقیب می‌کردم و بریده‌هایشان را – به شمول کارتون‌هایی که در مورد این قضیه چاپ شده بود – در دفترچه‌ام می‌چسپاندم. دفترچه به سرعت پر شد و باید یکی دیگر می‌خریدم. با وجود آن، بریده‌های روزنامه حتی یک اشاره هم به واقعیتی که من به دنبالش بودم، نداشت. گزارش‌ها و مطالب یا چرند بودند و یا به شدت دور از واقعیت. عنوان‌هایی داشتند حول و حوش: ناکامی جستجوها در یافتن فیل فراری، دشواری‌ها در جستجوی فیل، آیا مافیا پشت جنجال فیل قرار دارد؟

اما حتی مقالاتی از این دست هم بعد از یک هفته کم شد تا زمانی که تقریبا هیچ مقاله‌ و گزارشی در مورد فیل نشر نمی‌شد.  چند مجله هفتگی گزارشهایی نشر کرد – و حتی یکی از آنها دست به دامن یک فالگیر شده بود – اما برخلاف تیتر‌های پر‌آب و تاب، مقالاتشان حرف تازه‌ای نداشت. به نظر می‌رسید مردم آمادگی می‌گرفتند که قضیه فیل را به بایگانی بزرگ «قضایای مرموز حل نشده» بسپارند.  البته که ناپدید شدن یک فیل پیر و فیل‌بان پیر تاثیر چندانی بر زندگی روزمره مردم نداشت.  زمین همچنان به چرخش خود ادامه می‌داد، سیاستمداران وعده‌های بیجا می‌دادند و کارمندان در راه اداره خمیازه می‌کشیدند و بچه‌های مکتب برای امتحانات خود درس می‌خواندند.  قضیه فیل در واقع نمی‌توانست در قیل و قال و جنجال‌های زندگی روزمره بیش از این دوام بیاورد.

به این ترتیب ماه‌ها گذشت و من هر وقت فرصتی داشتم از فیل‌خانه خالی دیدن می‌کردم. زنجیر کلفتی دور نرده‌‌های فیل‌خانه آن کشیده شده بود که مردم را از ورود به آن‌جا باز دارد. از جایی که ایستاده بودم می‌توانستم داخل فیل‌خانه را ببینم که درِوازه آن هم با زنجیری کلفت قفل شده بود، انگار پولیس تلاش می‌کرد که ناکامی خود در یافتن فیل را با محکم‌کاری فیل‌خانه خالی جبران کند. اطراف محل به جای جمعیت حالا توسط خیلی از کبوتران پر شده بود.  علف‌های هرز تابستانی گویی در انتظار همین فرصت بوده باشند، از هرجایی بیرون زده بودند. زنجیر دور در فیل‌خانه شبیه ماری بود که از گنجی در یک ویرانه حفاظت می‌کند.  چندماهی از غیب شدن فیل می‌گذشت و گذشت همین زمان کوتاه حس مرگ و نیستی را مثل ابرسیاهی بر روی فیل‌خانه پراکنده بود.

***

یکی از روزها پایانی سپتامبر بود که با او آشنا شدم.  آنروز از صبح تا شام باران بارید – از آن بارش‌های نرم و یکنواخت که در آن زمان از سال می‌بارد و تکه تکه خاطره تابستان را از بام‌ها می‌شوید و از ناودان‌ها جاری می‌سازد و به سوی فاضلاب‌ها و رودخانه‌ها هدایت می‌کند تا برسند به اعماق تاریک و عمیق اقیانوس.

ما در یک مهمانی که کمپانی ما به بهانه آغاز دور جدید کمپین تبلیغاتی خود به راه انداخته بود، با هم ملاقات کردیم. من به عنوان مسئول بخش روابط عمومی یک شرکت سازنده وسایل الکترونیک کار می‌کنم و در آن زمان مسئول تبلیغات سری جدیدی از وسایل اشپزخانه بودم که قرار بود در پاییز آن سال به بازار عرضه شود. وظیفه من گفتگو با مسئولان چند مجله زنانه برای نوشتن مقالاتی درباره سری جدید وسایل آشپزخانه بود – البته نوشتن چنین مقالات تبلیغاتی هوشمندی چندانی نمی‌خواهد، اما من باید مراقب می‌بودم که آنچه در این مقاله‌ها نوشته می‌شود، با تبلیغات ما همخوانی دارد.  در مقابل نشر چنین مقالاتی کمپانی ما به مجله‌ها آگهی سفارش می‌داد؛ به نحوی می‌توان گفت آنها پشت ما را می‌خاریدند و ما پشت آنها را.

او ویراستار مجله‌ای بود که مخاطبان آن عمدتا زنان جوان خانه‌دار بودند و برای جمع‌آوری مواد جهت نوشتن این مقاله‌ها به مهمانی دعوت شده بود.  اتفاقا بنا شد من تجهیزات و وسایل جدید آشپزخانه را به او نشان بدهم و کارآیی‌های یخچال‌های رنگارنگ و قهوه‌دم‌کن و مایکروویو و ماشین‌های آب‌میوه‌گیری را که یک دیزاینر معروف ایتالیایی آنها را طراحی کرده بود، به او تشریح کنم.

به او توضیح دادم که «مهمترین نکته همخوانی است. حتی قشنگ‌ترین وسیله هم اگر در همخوانی با اطرافش نباشد از کار می‌افتد. همخوانی در طراحی، همخوانی در رنگ، همخوانی در کارآیی: این چیزی‌ست که «کیت-چن»‌های امروز به آن بیشتر از هرچیز دیگر محتاجند.  مطالعات نشان می‌دهد که یک زن خانه‌دار بیشترین زمان روز خود را در «کیت-چن»‌ می‌گذراند. «کیت-چن»‌ محل کار اوست، محل مطالعه، اتاق نشیمن. به همین دلیل است که یک زن خانه‌دار هر کاری حاضر است بکند که «کیت-چن»‌ او یک جای دلپذیر باشد. مسئله اندازه نیست، کلان یا کوچک، یک اصل اساسی بر هر «کیت-چن»‌ موفقی حاکم است و آن اصل همخوانی‌ست و همین مفهوم تهداب طراحی سری جدید وسایل آشپزخانه ما را تشکیل می‌دهد، مثلا، به این اجاق نگاه کنید…»

سرش را تکان داد و چیزهایی در دفترچه کوچکش یادداشت کرد اما معلوم بود که علاقه‌مندی چندانی به اجاق ندارد. من هم دلچسپی شخصی به وسایل آشپزخانه نداشتم. هر دوی‌ ما فقط وظیفه‌امان را انجام می‌دادیم.

وقتی حرف‌هایم به پایان رسید، گفت: «شما در مورد آشپزخانه زیاد معلومات دارید.» او از واژه ژاپنی برای آشپزخانه استفاده کرد نه از واژه «کیت-چن»‌ که آن همه تکرارش کرده بودم.

با لبخندی حرفه‌ای به لب گفتم: «از همین معلومات نانم را پیدا می‌کنم. و گذشته از آن، آشپزی را دوست دارم. برای خودم هر روز غذا می‌پزم.»

«با این حال، مطمئن نیستم «همخوانی» همه آنچه باشد که یک آشپزخانه لازم دارد.»

گفتم: «ما می‌گوییم «کیت-چن»‌. البته گپ مهمی نیست ولی کمپانی ما می‌خواهد که واژه انگلیسی آن را به کار ببریم.»

پاسخ داد:« اوه، ببخشید. با این‌حال هنوز هم مطمئن نیستم. واقعا همخوانی این قدر برای یک «کیت-چن»‌ مهم است؟ شما شخصا چی فکر می‌کنید؟»

با خنده گفتم: «نظر شخصی من؟ من معمولا تا وقتی نکتایی‌ام را بیرون نیارم هیچ نظر شخصی ندارم. اما امروز استثناء‌ قائل می‌شوم.  به نظر من، البته که آشپزخانه چیزهای دیگری قبل از همخوانی لازم دارد. اما موضوع این است آن چیزهای دیگر بهانه‌های تبلیغاتی خوبی برای فروش به دست نمی‌دهند. دراین دنیای پراگماتیک، روی چیزهایی که فروش نمی‌‌روند نمی‌شود خیلی حساب کرد.»

«واقعا جهان چنین جای پراگماتیکی هست؟»

سگرتی از قوطی آن درآوردم و به لب گذاشتم: «نمی‌دانم. کلمه پراگماتیک همین‌طوری از دهانم پرید. اما همین خودش خیلی چیز‌ها را توضیح می‌دهد. کلماتی مثل این کار ما را آسان می‌کنند. می‌شود با آنها بازی کرد و عبارت‌های قشنگی سر هم کرد: مثلا این وسیله به طور ذاتی پراگماتیک است، یا پراگماتیک بودن در ذات این وسیله است. اگر از این نظر به چنین کلماتی نگاه کنید، آن وقت استفاده از آنها قابل توجیه است.

«چه نظریه جالبی!»

«نه راستش. همه این جوری فکر می‌کنند. راستی، شامپاین خوبی اینجا سرو می‌کنند. دوست دارید؟»

«البته.»

از صحبت‌های سر شامپاین فهمیدیم چند دوست مشترک داریم.  از آنجا که بزنس ما برکه‌ی چندان بزرگی نبود، سنگ می‌انداختی قطعا به سر یکی دو تا دوست مشترک می‌خورد. به جز آن، معلوم شد که او و خواهر کوچک من در یک دانشگاه درس خوانده‌اند. همین بهانه‌های کوچک آشنایی باعث شد که گفتگوی ما به خوبی پیش برود. هر دو مجرد بودیم. او بیست و شش ساله و من سی و یکساله. او از لنز استفاده می‌کرد و من از عینک. او از نکتایی من تعریف کرد و من از ژاکتش. اجاره خانه‌های‌مان را مقایسه کردیم و از کار و حقوق‌مان شکایت کردیم. به عبارتی، داشت کم کم از هم خوش‌مان می‌آمد.  زن جذابی بود بدون آن‌که توقعات زیادی داشته باشد. بیست دقیقه تمام آنجا سر شامپاین با هم حرف زدیم و من حتی یک دلیل هم نیافتم که که نسبت به او خوشبین نباشم.

وقتی مهمانی کمپانی به پایان رسید، او را به بار هتل دعوت کردم و روی مبل‌های آنجا لم دادیم و حرف‌هایمان را ادامه دادیم. باران بی‌صدایی پشت پنجره پانورامایی بار می‌بارید و نور محو چراغ‌های خیابان از شیشه باران‌زده به درون می‌تابید. سکوتی نمناک در فضای بار تقریبا خالی پرسه می‌زد. او یک مشروب دیاکوری سفارش داد و من اسکاچ با یخ. همزمان با مزه مزه کردن نوشیدنی‌هایمان، از همان گپ‌هایی می‌گفتیم که زن و مردی که تازه از همدیگر خوششان آمده باشد، در یک بار به هم می‌گویند. درباره روزها کالج حرف زدیم، از موسیقی مورد علاقه‌مان، ورزش، کارهای روزانه.

بعد من درباره فیل حرف زدم. دقیقا یادم نیست چطور گپ فیل به میان آمد. شاید در مورد حیوانات حرف می‌زدیم و به این صورت گپ از گپ برخاست.  یا شاید، ضمیر ناخودآگاه من دنبال کسی می‌گشت، یک شنونده خوب، که بتوانم به او نظریه شخصی خودم در مورد ناپدید شدن فیل را به او بگویم. شاید هم مستی بود که به جای من داشت حرف می‌زد. در هر صورت، همان لحظه‌ای که حرف فیل از دهانم پرید، می‌دانستم که این قضیه از همان موضوعاتی‌ست که آدم نباید در چنان وضعیتی به زبان آورد. نباید اصلا حرف فیل را می‌زدم. پرونده این موضوع یک جوری بسته شده بود و مناسبتی نداشت. فورا تلاش کردم از چیز دیگری حرف بزنم، اما از بخت بد من، او به قضیه فیل بیشتر از هر گپ دیگری که تا آن موقع گفته بودم، علاقه نشان داد و وقتی فهمید من فیل را بارها دیده بودم، بارانی از سوال‌هایش روی سرم بارید – چه جوری فیلی بود، به نظر من چطور فرار کرده بود، چی می‌خورد، خطرناک نبود و از این قبیل سوال‌ها. من چیزی بیشتر از آنچه همه از طریق اخبار از آن باخبر شده بودند به او نگفتم. اما به نظرم بی‌میلی من به حرف زدن در مورد فیل را از صدایم تشخیص داد. من هیچ وقت دروغگوی خوبی نبوده‌ام.

طوری وانمود کرد که چیز عجیبی در رفتارم مشاهده نکرده – جرعه‌ای دیگر از مشروب دیاکوری‌اش را نوشید و بعد پرسید: «تعجب نکردی که فیل ناپدید شد؟ قضیه چیزی نبود که قابل پیش‌بینی باشد.»

گفتم: «نه، شاید قبل پیش‌بینی نبود.» و تکه‌ای از بسکویت‌های پرتزل داخل یک کاسه بلوری روی میز برداشتم، آن را به دو نیم شکستم و یکی از نیمه‌ها را به دهانم انداختم. پیشخدمت هم سر رسید و سگرت‌دانی پر از فیلتر را برداشت و یک تمیز را جای آن گذشت. زن نگاه پرسشگرش را به من دوخت. سگرتی بیرون آورم و آن را آتش زدم. سه سال قبل سگرت را ترک کرده بودم، اما از زمانی که فیل غیب شد، دوباره شروع کردم.

پرسید: «چرا گفتی شاید؟ منظورت این است که تو خودت می‌توانستی پیش‌بینی کنی؟»

«البته که نمی‌توانستم پیش‌بینی کنم. غیب شدن ناگهانی یک فیل هیچ سابقه ندارد. اصلا نیازی به چنین اتفاقی نیست. هیچ توضیح منطقی وجود ندارد.»

«با اینحال، جوابت خیلی عجیب بود. وقتی گفتم، قضیه چیزی نبود که قابل پیش‌بینی باشد، تو گفتی، نه، شاید قابل پیش‌بینی نبود. بیشتر مردم جواب می‌داند، درست است، قطعا قابل پیش‌بینی نبود، یا، بله عجیب است. یک چیزی شبیه این. می‌دانی چی می‌گویم؟»

سرم را متفکرانه تکان دادم و دستم را بلند کردم که پیشخدمت را صدا بزنم که یک اسکاچ دیگر برایم بیاورد. تا آن وقت هر دو در سکوتی معذب فرو رفتیم. بعد او با صدایی آرام گفت: «سخت است درک کنم. تا همین چند دقیقه پیش تو داشتی خیلی راحت با من حرف می‌زدی. حداقل تا قبل از این که گپ فیل به میان آید. بعد یک چیزی اتفاق افتاد که من نمی‌فهمم چی بود. مشکل گپ فیل بود؟ یا گوشهای من درست نشنید؟»

«گوش‌هایت هیچ اشکالی ندارند.»

«پس اشکال از خودت است؟»

با انگشت یخ‌های داخل گیلاس اسکاچ را دور دادم. از صدای برخورد یخ با دیواره‌های شیشه‌ای گیلاس خوشم می‌آید. گفتم: «البته نمی‌شود دقیقا گفت اشکال. موضوع مهمی نیست. چیزی را که از تو پنهان نمی‌کنم. فقط مطمئن نیستم بتوانم در مورد قضیه فیل درست منظورم را بگویم و به همین دلیل سعی می‌کنم حرفش را نزنم. اما حق با توست. قضیه‌ی خیلی عجیبی‌ست.»

«منظورت چیست؟»

فایده‌ای نداشت. باید ماجرا را برایش تعریف می‌کردم. اسکاچ را با یک قُلُپ سرکشیدم و شروع کردم: «مسئله این است که من احتمالا آخرین کسی بودم که فیل را قبل از غیب شدن دیدم. من آن را ساعت هفت شام هفدهم می دیدم و اولین باری که متوجه شدند فیل غیب شده بعد از ظهر روز هجدهم می بود. هیچ کس دیگری آن در بین این دو وقت ندیده بود، چون فیل‌خانه را ساعت شش شام قفل می‌کردند.»

«نمی‌فهمم. اگر فیل‌خانه را ساعت شش شام قفل می‌کردند، تو چطور ساعت هفت فیل را دیدی؟»

«یک صخره‌ پشت فیل‌خانه است، شبیه یک تپه شیب‌دار در یک زمین شخصی و آنجا، روی صخره یک نقطه‌ای است که می‌شود فیل‌خانه را از آنجا دید. احتمالا تنها کسی هستم که این نقطه را بلدم.»

آنجا را اتفاقی پیدا کردم.  یک بعد‌ازظهر یکشنبه وقتی آن‌طرف‌ها قدم می‌زدم، راهم را گم کردم و سر از بالای صخره درآوردم. آنجا یک نقطه صاف دیدم، جا به اندازه یک نفر که دراز بکشد بود و وقتی از آنجا به پایین نگاه کردم، سقف فیل‌خانه را می‌شد دید. پایین‌تر از لبه بام فیل‌خانه، یک خالیگاه بزرگ در دیوار برای تهویه هوا بود که از طریق آن می‌توانستم داخل فیل‌خانه را به وضوح ببینم. بعد‌ها عادتم شدم که گاهی به آن نقطه روی صخره بروم و داخل فیل‌خانه را تماشا کنم. اگر کسی از من بپرسد چرا چنین کار می‌کردم، فکر نمی‌کنم جواب درستی می‌توانستم بدهم. فقط خوشم می‌آمد که فیل را در ساعاتی ببینم که دیگران نمی‌دیدند. دلیل دیگری نداشت. البته وقتی داخل فیل‌خانه تاریک بود نمی‌توانستم فیل را ببینم، اما در ساعات اولیه شب فیل‌بان چراغ‌ها را روشن نگه می‌داشت و به فیل رسیدگی می‌کرد و این طور بود که من می‌توانستم این صحنه را با دقت ببینم. وقتی فیل و فیل‌بان را اولین بار با هم تنها دیدم، کاملا مشخص بود که دوستان خوبی برای هم هستند – صمیمتی که در طول روز و پیش روی بازدیدکننده‌ها نشان نمی‌داند.  دوستی آن در رفتارشان با یکدیگر کاملا معلوم بود.  انگار در طول روز تمام احساسات خود را پنهان می‌کردند و مراقب بودند که کسی از صمیمت بین آنها بویی نبرد و شب‌ها که تنها بودند احساسات و دوستی خود را به هم نشان می‌دادند.  البته به این معنا نبود که وقت تنهایی فیل و فیل‌بان کار خاصی با هم می‌کردند.  فیل آن وسط می‌ایستاد نگاه تهی‌اش را به نقطه‌ای معلوم می‌دوخت و پیرمرد هم کارهایی را می‌کرد که از یک فیل‌بان انتظار می‌رفت: بورس کردن فیل، پاک کردن تپاله‌های بزرگ حیوان و تمیزکاری کف فیل‌خانه بعد از غذا خوردن فیل. اما گرمی و صمیمیت و آن حس اعتماد بین‌ آنها از چشم دور نمی‌ماند.  وقتی که پیرمرد کف آنجا را جارو می‌زد، فیل با خرطومش روی شانه او می‌زد. این کار فیل را خیلی خوش داشتم.

«همیشه‌ فیل‌ها را دوست داشتی؟ منظورم این است که همه فیل‌ها، نه فقط این یکی را؟»

«هممم… حالا که فکر می‌کنم، ها، من فیل‌ها را خوش دارم. یک چیزی در آنها هست که خوشم می‌آید. فکر می‌کنم همیشه دوستشان داشته‌ام. دقیقا نمی‌دانم چرا.»

«و آن روز، بعد از غروب، تو روی تپه بودی و به فیل نگاه می‌کردی – چندم می بود؟»

«هفدهم. تاریخ هفدهم ساعت هفت شام. روزها خیلی بلند بود و آسمان هم به سرخی می‌زد. اما چراغ‌های فیل‌خانه روشن بود.»

«چیز عجیبی در فیل یا فیل‌بان دیدی؟»

«راستش، هم دیدم هم ندیدم. نمی‌توانم دقیقا بگویم. چون از دور نگاهشان می‌کردم. احتمالا حرفهای من به عنوان یک شاهد عینی خیلی هم قابل اتکاء‌ نباید باشد.»

«با این‌حال، دقیقا چه اتفاقی افتاد؟»

آب دهانم را که با اسکاچ مخلوط بود، قورت دادم. «راستش، اتفاقی نیفتاد.  فیل و فیل‌بان همان کارهای معمولی را می‌کردند -تمیزکاری، خوردن، بازی کردن با یکدیگر با همان صمیمتی که گفتم. مسئله کارهای که می‌کردند،‌ نبود، بلکه ظاهرشان بود.  یک جوری توازن بین آنها به هم خورده بود.»

«توازن؟»

«منظورم از نظر اندازه است. از نظر جثامت‌شان.  جثامت فیل و فیل‌بان. به نظرم تناسب اندازه‌شان یک جوری تغییر کرده بود.  به نظرم می‌آمد که تا حدی تفاوت بین جثه پیرمرد و فیل کم شده بود.»

زن لحظاتی نگاهش را به گیلاس مشروبش دوخت.  می‌دیدم که یخ‌های درون گیلاسش ذوب شده و آب مثل یک جریان کوچکی از اقیانوس میان مشروبش جاری بود.

«منظورت این است که فیل کوچکتر شده بود؟»

گفتم: «شاید هم فیل‌بان بزرگتر شده بود. یا هر دو با هم از نظر اندازه تغییر کرده بودند.»

«و تو به پولیس از این موضوع چیزی نگفتی؟»

«البته که نه. مطمئنم آنها حرفم را باور نمی‌کردند. و حتی اگر به آنها می‌گفتم که از یک صخره در آن ساعت از شب فیل را تماشا می‌کردم، احتمالا خودم مظنون درجه یک آنها می‌شدم.»

«با این‌ همه، تو مطمئنی که تناسب در اندازه بین آن‌ها تغییر کرده بود؟»

«شاید. فقط می‌توانم بگویم شاید. چون هیچ مدرکی ندارم که گفته‌ام را ثابت کنم و طوری که گفتم من آنها را از آن سوراخ بزرگ تهویه هوا می‌دیدم.  ولی بارها آنها را به این صورت دیده بودم و برایم سخت است که باور کنم که آن شب در مورد موضوع ساده‌ای مثل تناسب اندازه فیل و فیل‌بان اشتباه کرده باشم.»

در واقع، آن شب داشتم با خودم فکر می‌کردم که شاید دچار خطای بصری شده‌ام. به همین دلیل، چشمهایم را بستم و بعد دوباره باز کردم. سرم را تکان دادم اما اندازه فیل همان بود که می‌دیدم. واقعا به نظر می‌رسید که کوچکتر شده باشد – آنقدر که اول به خودم گفتم شاید شورای شهر صاحب یک فیل جدید کوچکتر شده است. اما چیزی در این مورد نشنیده بودم، درحالی‌که هیچ خبری در مورد فیل را از دست نمی‌دادم.  اگر این یک فیل دیگر نبود، تنها نتیجه‌گیری ممکن می‌توانست این باشد که فیل پیر، به نحوی از انحاء، کوچکتر شده است.  همانطور که نگاه می‌کردم، مطمئن شدم که این فیل کوچک دقیقا همه مشخصات همان فیل قبلی را دارد؛ وقتی فیل‌بان او را می‌شست، با سرخوشی پای راست خود را به زمین می‌کوبید و با خرطومش که حالا کوچکتر به نظر می‌رسید روی شانه فیل‌بان می‌زد. صحنه عجیبی بود. به نظرم رسید که نوع متفاوتی از زمان در فیل‌خانه در جریان بود. این نیز به نظرم رسید که فیل و فیل‌بان بر این جریان متفاوت زمان واقفند و با خوشی تمام خود را به آن سپرده‌اند – و تا حدی زیادی با آن همنوا شده‌اند.  همه با هم، شاید کمتر از نیم ساعت به فیل‌خانه چشم دوخته‌ بودم. فیل‌بان چراغ‌ها را ساعت هفت و نیم خاموش کرد – بسیار زودتر از معمول – و بعد همه چیز تاریک شد. کمی بیشتر منتظر ماندم و امیدوارم بودم که چراغ‌ها دوباره روشن شود، اما نشد.  آن شام آخرین باری بود که من فیل را دیدم.

«پس به نظر تو فیل آنقدر کوچک شد که توانست از لای نرده‌ها فرار کند، یا اینکه آنقدر کوچک شد که تبدیل به هیچ شد؟ منظورت این است؟»

گفتم: «نمی‌دانم. من فقط سعی می‌کنم جزییات آنچه را به چشم خودم دیدم، تا حد امکان با دقت به یاد بیاورم. نمی‌توانم بگویم بعد از آن چه اتفاقی افتاد.  تصویری که من از آن شام به یاد دارم، آنقدر واضح است که راستش، عملا برایم ناممکن است که بتوانم حدس بزنم بعد از آن چی شد.»

این تمام حرفهای من در مورد غیب شدن فیل بود و طوری که هراس داشتم، پرونده این قضیه بسته شده بود و موضوع مناسبی برای گفتگو بین یک زن و مرد جوان که تازه با هم آشنا شده‌اند، نبود.  بعد از پایان حرفهایم، سکوتی بین ما جا گرفت. بعد از قضیه غیب شدن فیل، دیگر درباره چی واقعا می‌توانستیم صحبت کنیم؟ زن با انگشتانش دور گیلاس مشروبش نوازش می‌کرد و من داشتم فکر می‌کردم که نباید در مورد فیل با او صحبت می‌کردند. قضیه چیزی نبود که به راحتی بتوان با کسی در موردش گپ زد.

زن گفت:«وقتی من کوچک بود، گربه‌مان غیبش زد.» و بعد از یک مکث طولانی اضافه کرد، «با این وجود، این که گربه غیب شود و فیل غیب شود، دو داستان متفاوت است.»

«واقعا همین طور است. قابل مقایسه نیست. به تفاوت اندازه فیل و گربه فکر کن.»

سی دقیقه بعد بیرون از ورودی هتل داشتیم خداحافظی می‌کردم.  زن ناگهان یادش آمد که چترش را در بار جا گذاشت و من با آسانسور رفتم به طبقه‌ای که بار در آن قرار داشت و چترش را آوردم. یک چتر سرخ بود با دسته‌ای بزرگ.

گفت: «متشکرم.»

گفتم: «شب بخیر.»

آخرین باری بود که دیدمش.  یک بار هم در تلفون در مورد مقاله‌ای که باید راجع به سری جدید وسایل آشپزخانه ما می‌نوشت، صحبت کردیم و همزمان من به طور جدی داشتم فکر می‌کردم که برای شام دعوتش کنم. اما این کار را نکردم. احساس کردم چندان اهمیتی برایم ندارد.  بعد از غیب شدن فیل‌، بارها چنین حسی به من دست داده است. فکر می‌کنم که دوست دارم کار بخصوصی انجام دهم اما بعد حس می‌کنم که قادر نیستم بین نتایج احتمالی انجام دادن یا ندادن آن کار تفکیک قائل شوم. اغلب به نظرم می‌آید که اشیاء اطراف من توازن و تناسب خود را از دست داده‌اند. هرچند این حس فقط تصور و خیالات من می‌تواند باشد.  ولی این را می‌دانم که نوعی توازن در خودِ من، بعد از قضیه فیل، به هم ریخته و ممکن است همین امر باعث شود که در دیدن اشیاء دچار خطاء بصری عجیبی شوم. مشکل احتمالا از من است.

اما همچنان به کارم که فروش یخچال و نان برشته‌کن و قهوه‌دم‌کن در جهان پراگماتیک هست، براساس خاطراتی که از این جهان دارم، ادامه می‌دهم. هر چه پراگماتیک‌تر می‌شوم، بیشتر می‌توانم بفروشم. کمپین تبلیغاتی ما موفق‌تر از خوش‌بینانه‌ترین پیش‌بینی‌هایمان از آب در‌آمد و حالا مردم بیشتری هستند که می‌توانم به آنها سری جدید وسایل آشپزخانه کمپانی‌امان را بفروشم. شاید به این دلیل که مردم به دنبال همخوانی در «کیت-چن»شان هستند که برای کمپانی ما خودش دنیایی‌ست. همخوانی در طراحی، همخوانی در رنگ، همخوانی در کارآیی.

روزنامه‌ها حالا تقریبا هیچ خبر و گزارشی در مورد فیل دیگر نشر نمی‌کنند. مردم ظاهرا فراموش کرده اند که شهرشان زمانی صاحب یک فیل بود.  علف‌های هرز که محوطه فیل‌خانه را از چشم پنهان کرده بود، حالا پژمرده شده و حسی از زمستان به آنجا راه یافته است.

فیل و فیل‌بان غیب شده‌اند و دیگر هرگز باز نخواهند گشت.

___________

این متن از مجموعه داستان The Elephant Vanishes ترجمه جی روبین (Jay Rubin) به فارسی برگردان شده است. حق نشر و بازنشر این متن برای مترجم و سایت نبشت محفوظ است. 

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش