__

ادموند ویلسون در میان «انگلیسی‌های نفرت‌انگیز»

آیزایا برلین ‌ــ‌ مترجم عادل جعفری

احساسات ضدانگلیسی‌اش که به هر حال شدید بود، با این تفکر که انگلستان بار دیگر آمریکا را به یک جنگ وحشتناک و کاملاً غیرضروری کشانده است، تقویت شده بود و او تمایلی نداشت با هیچ نماینده‌ای از آن کشور دیدار کند…

فکر می‌کنم که ادموند ویلسون را در اوایل بهار ۱۹۴۶ ملاقات کردم، زمانی که از مسکو بازگشتم تا کاری که در سفارت بریتانیا در واشنگتن انجام می‌دادم را به پایان برسانم. در سال‌های جنگ در واشنگتن بودم و دوستم، آهنگساز روسی، نیکولاس ناباکوف، که مانند پسرعمویش ولادیمیر، از دوستان ویلسون بود، فکر می‌کرد که شاید او مایل به ملاقات با من باشد (من تحسین شدید خود را نسبت به کتاب‌های «قلعه اکسل» و «متفکران سه‌گانه» بیان کرده بودم) و درباره ادبیات روسیه و موضوعات دیگر صحبت کند. اما ویلسون این پیشنهاد را رد کرد. معتقد بود که هر مقام بریتانیایی تنها با هدف کشاندن او به ماشین تبلیغات بریتانیا خواستار ملاقاتش است. ویلسون به شدت منزوی بود: احساسات ضدانگلیسی‌اش[۱] که به هر حال شدید بود، با این تفکر که انگلستان بار دیگر آمریکا را به یک جنگ وحشتناک و کاملاً غیرضروری کشانده است، تقویت شده بود و او تمایلی نداشت با هیچ نماینده‌ای از آن کشور دیدار کند. با این حال، بعد از پایان جنگ، ظاهراً تصمیم گرفت که دیگر خطری از این جهت او را تهدید نمی‌کند و مرا به ناهار در باشگاه پرینستون در نیویورک دعوت کرد.

از ظاهرش غافلگیر شدم. نمی دانم چه تصوری از یک منتقد برجسته ادبی داشتم، اما در مقابلم یک چهره زمخت، سرخ گون و شکم گنده ایستاده بود که از نظر ظاهری بی شباهت به رئیس جمهور هوور نبود؛ اما وقتی شروع به صحبت کرد، تقریبا قبل از اینکه بنشینیم، ظاهر او را کاملاً فراموش کردم و تنها غرق در گفت‌وگوی او شدم. با صدای خفه عجیبی حرف می زد، با وقفه هایی بین جملاتش، انگار که ایده ها در ذهنش به یکدیگر تنه می زدند و به هم می خوردند، و در تقلای بیرون آمدن رقابت می کردند، این امر باعث می‌شد جملاتش به صورت کوتاه و منقطع بیان شود که با لحنی آرام، ملایم و پیوسته همراه بود. او به شیوه ای تاثیرگذار و خلاق درباره نویسندگان آمریکایی هم نسل خود، درباره دانته و اهمیتی که پوشکین شاعر روسی برای او داشت صحبت می کرد. ویلسون، سفرش به اتحاد جماهیر شوروی در دهه ۳۰ میلادی و تاثیر وحشتناکی که این موضوع بر او گذاشته بود را شرح داد، او نیز مانند بسیاری از روشنفکران آمریکایی آن دوران، نگاهی آرمانی به رژیم کمونیستی داشت. اوج این دیدار ملاقات با شاهزاده د. اس. میرسکی[۲] بود، میرسکی نویسنده ای برجسته و بسیار اصیل در زمینه ادبیات روسی در انگلستان بود و همانجا به مارکسیسم گرویده بود؛ سپس به روسیه بازگشت و اندکی پس از آن کتابی در انتقاد از نویسندگان و روشنفکران انگلیسی که برخی از آن ها زمانی دوستانش بودند منتشر کرد. ویلسون او را در مسکو در وضعیتی بسیار بد و فلاکت بار یافت (چند سال بعد دستگیر شد و به اردوگاهی فرستاده و اعدام شد). سقوط و وضعیت اسفبار میرسکی تاثیری غیرقابل انکار بر ویلسون گذاشته بود و او مدتی طولانی و به تلخی از پایان این دلبستگی سیاسی اش سخن گفت. سپس به طور کلی درباره ادبیات روسیه و به ویژه درباره چخوف و گوگول صحبت کرد، به آن خوبی که من تا به حال درباره هیچ موضوع ادبی از کسی نشنیده ام. کاملا مجذوبش شدم؛ احساس افتخار می کردم که این مرد بسیار با استعداد و از نظر اخلاقی تاثیرگذار را ملاقات کرده ام. با هم دوست شدیم. من تا سال ۱۹۴۹ به آمریکا باز نگشتم تا اینکه برای تدریس به دانشگاه هاروارد رفتم و شبی را با ویلسون در ول فلیتِ کیپ کاد، جایی که او با همسرش النا زندگی می کرد، گذراندم. در دیدارهای بعدی در دهه ۵۰ به دیدن هر دوی آن ها رفتم.

در سال ۱۹۵۴ به انگلستان آمد و احتمالا از فرودگاه تماس گرفت تا بگوید که می خواهد به آکسفورد بیاید و یکی دو روز با من بماند. من از این کار استقبال کردم. از آنجا که در آن زمان ازدواج نکرده بودم، در کالج آل سولز (All Souls) زندگی می کردم. ویلسون در واقع دو شب را با من در یک اتاق نه چندان دلپذیر کالج گذراند. ( فکر می کنم در یکی از نامه هایش این محل را با تندی خاص خود توصیف می کند) در اوج احساسات ضدانگلیسی خود بود. صبح روز اول، قبل از ناهار، برای دیدن کالج ها به پیاده روی رفتیم. وقتی از کریست چرچ عبور کردیم، او به ساختمان رو به خرابی کتابخانه (که هنوز بازسازی نشده بود و بعدها با کمک بنیاد راکفلر بازسازی شد) نگاه کرد و گفت: «بیشتر این ساختمان‌ها در وضعیت بدی هستند؛ به نظرم کاملاً در حال فرو ریختن اند» و با لبخندی اضافه کرد «فکر می کنم این موضوع در مورد بسیاری از انگلیسی ها صدق می کند» و ادامه داد «فکر می کنم کشور شما کمی لایق این(ویرانی) است». او سپس به زندگی آکادمیک و به طور کلی به دانشگاهیان حمله کرد و آنها را قاتل تمام چیزهایی که در ادبیات و هنر – کلاسیک، قرون وسطا و مدرن – زنده و واقعی بودند، دانست. از او پرسیدم که آیا هیچ فرد دانشگاهی وجود ندارد که از او خوشش بیاید یا تحسینش کند. او گفت که در واقع چند نفر وجود دارند: یکی کریستین گاوس[۳]، معلمش در پرینستون، که سخنرانی هایش را بسیار تحسین می کرد و او را به عنوان یک انسان دوست داشته و عمیقا مورد احترام اش بود؛ دیگری نورمن کمپ اسمیت[۴] بود که در زمان خود استاد فلسفه در پرینستون بود و اکنون در اسکاتلند در بازنشستگی به سر می برد. (ویلسون در سفرش به انگلستان در سال ۱۹۴۵ به دیدن او رفته بود، دیداری که در صفحات مربوط به انگلستان در کتاب «اروپا بدون بادکر»[۵] ذکر شده است) جدا از اینها در حال حاضر نمی توانست به کس دیگری فکر کند.

حمله او ادامه پیدا کرد ( نمی دانم که آیا این یک حالت گذرا بود، که در آکسفورد شکل گرفته بود، یا یک نگرش دائمی) : نمی توانست سرنوشتی بدتر از داشتن شغلی در دانشگاه برای کسی تصور کند، به خصوص اگر با مطالعات ادبی مرتبط باشد؛ شنیده بود که آرچیبالد مک لیش[۶] در نظر دارد استاد جایی بشود یا شاید شده بود، احتمالا در هاروارد؟ این سرنوشتی بود که به گفته ویلسون آن احمق سزاوارش بود ( من هجونامه بی رحمانه ویلسون به نام «اوملت ای.مک لیش» را خوانده بودم، و‌ فهمیدم که این شاعر مورد علاقه او نیست) . هدف بعدی او پری میلر[۷]، استاد دانشگاه هاروارد و سپس سی. اس. لوییس[۸] بود؛ به شیوه ای وحشیانه ادامه داد. شاید همانطور که تنیسون[۹]، کرتون کالینز[۱۰] را «شپش در گیسوان ادبیات» نامیده بود، ویلسون نیز به این شکل درباره دیگران صحبت می کرد. هیچ دلیلی نمی دیدم که گمان کنم به همین شیوه نیز از من حرف نزده باشد؛ به وضوح جزئی از شخصیت اش بود؛ من او را همان طور که بود دوست داشتم.

از من پرسید که آیا قرار است سرنوشت او چنین باشد که هنگام ناهار یا شام با افراد دانشگاهی بیشتری ملاقات کند. من نگرانی او را در مورد ناهار رفع کردم و گفتم که مهمان ها استفن اسپندر[۱۱] و یکی دیگر از اهل ادب (نمی توانم به یاد بیاورم چه کسی) خواهند بود؛ با این حال، در مورد شام، اگر می خواست در آل سولز همان طور که پیشنهاد کرده بود شام بخورد، ممکن بود برخی از افراد دانشگاهی را ملاقات کند. پرسیدم آیا ترجیح می دهد در رستوران شام بخورد؟ او گفت: نه، می خواست عمق زندگی آکادمیک قدیمی، پوسیده و محافظه کار انگلیسی را در واپسین لحظاتش بسنجد – کلماتش را به یاد دارم: «زیاد طول نمی کشد»، با لحنی شوم گفت «فکر می کنم در لحظه سقوط هستیم». از او نخواستم که این ایده را بیشتر توضیح دهد، بلکه سعی کردم او را به سمت موضوعات دیگری بکشانم. موفق نشدم. او می گفت که در انگلستان – در لندن- نویسندگان و امثال آن ها گروه های کوچکی را تشکیل می دادند، که این انجمن های حسود مشغول جلوگیری از پیشرفت یکدیگر می باشند؛ هیچ دنیای ادبی واقعی وجود نداشت؛ اولین وو[۱۲] نمی توانست در یک اتاق با پیتر کوئنل[۱۳]، که مردی کاملا محترم در ادبیات محسوب می شد، بماند؛ هر دو از سیریل کانلی[۱۴] بدگویی کرده بودند؛ آدن[۱۵] طرد شده بود؛ هیچ کس حرف خوبی در مورد لوییس مک نیس[۱۶] یا آنگوس ویلسون[۱۷] نزده بود و غیره و غیره. بیشتر این ها به نظرم به طور نامعقولی سو تعبیر می آمد. برای اینکه او را از این موضوع منصرف کنم – با بی دقتی- از او پرسیدم که آخرین سفرش به انگلستان چگونه بود. اما در این لحظه وقت ناهار بود. به نظر می رسید که از این جمع ناهار لذت می برد، نویسندگان مجله پارتیزان ریویو را محکوم کرد، و می گفت که فیلیپ راف[۱۸] به اندازه کافی توانایی دارد، اما مانند دیگران از ادبیات برای بیان نکات سیاسی استفاده می کند، و وی. اس. پریچت[۱۹] را به عنوان یکی از معدود منتقدانی که فکرشان آزاد بود و حرفی برای گفتن داشتند تحسین می کرد.

بعد از ناهار سوال قبلی مرا به یاد آورد و گفت که در سفر قبلی اش به لندن چه اتفاقی افتاده است. او به عنوان خبرنگار جنگی وارد لندن شده بود و وزارت اطلاعات وقت بریتانیا هامیش همیلتون[۲۰]، ناشر معروف و یکی از اعضای آن وزارتخانه را که نیمه آمریکایی بود، مامور کرده بود تا از او مراقبت کنند. همیلتون مهمانی ترتیب داد که در آن گروهی از اعضای برجسته موسسه ادبی بریتانیا شرکت کرده بودند. به گفته ویلسون، او در این مهمانی تی. اس. الیوت[۲۱]، یک یا دو نفر از سیتول ها[۲۲]، سیریل کانلی[۲۳]، زیگفرید ساسون[۲۴]، هارولد نیکلسون[۲۵]، پیتر کوئنل[۲۶] و فکر می کنم، روزاموند له مان[۲۷] را دیده بود. نمی خواست با هیچ یک از آن ها صحبت کند .درباره تی. اس. الیوت گفت: او شاعر با استعدادی است، اما جایی در درونش یک شیاد وجود دارد . وقتی او را می بینم، که به ندرت اتفاق می افتد، نمی توانم تحملش کنم. دلم نمی خواهد او را ببینم، هرچند که فکر می کنم بعضی از شعرهایش فوق العاده است – مرا می رنجاند ، اما اشعار واقعی هستند. سیتول ها را به هیچ وجه دوست نداشت. تنها کسی که ویلسون در آنجا توانست با او صحبت کند کامپتون مکنزی[۲۸] بود – آن ها داستان هایی را در مورد زندگی قبل و در طول جنگ جهانی اول رد و بدل کردند، ویلسون مجذوب ظاهر، رفتار و گفتار این دزد دریایی پیر شد.

به مرور دریافتم که ویلسون به نسلی پیش تر از روشنفکران ادبی انگلستان در آن زمان تعلق دارد؛ و افرادی که او ترجیح می داد ادواردی ها[۲۹] بودند – مردانی خوش بنیه و نیرومند ، مواقعی بی نزاکت (و حتی تا حدی سطحی) اما شخصیت هایی زنده و واقعی در ادبیات – و این جهانی بود که کامپتون مکنزی متعلق به آن بود. دزموند مک کارتی[۳۰] یک بار برای دیوید سیسیل[۳۱] و من یک شام خاص را توصیف کرده بود که او چند سال قبل از جنگ جهانی اول در یک باشگاه لندنی به نام «اصلاحات» یا شاید باشگاه مسافران، شرکت کرده بود، رودیارد کیپلینگ[۳۲]، اچ. جی. ولز[۳۳]، مکس بربوم[۳۴]، هیلر بلوک[۳۵]، جی. ک. چسترتون[۳۶]، آرنولد بنت[۳۷] و برنارد شاو[۳۸] حضور داشتند و همچنین هنری جیمز[۳۹] و هیو والپول جوان[۴۰]. هیچ صحبتی درباره ادبیات، هنر، دوستی، طبیعت، اخلاق، روابط شخصی و یا پایان زندگی نشد – موضوعاتی که در بلومزبری مورد بحث قرار می گرفتند. در عوض گفتگوها پرشور و سرگرم کننده بودند، درباره حق تالیف، ناشران، ماجراهای عاشقانه، ماجراجویی های عجیب، رسوایی های اجتماعی و داستان هایی درباره اشخاص مشهور. گفتگوها با قهقهه های بلند، کنایه های نیشدار، شوخی های دوجانبه، لطیفه هایی درباره پول، زنان، خارجیان و با نوشیدن زیاد همراه بود. فضای باشگاه شبیه غذاخوری مردانه، پرانرژی و سرگرم کننده بود جایی که گاهی شوخی های مبتذل داشت. این ها معروف ترین نویسندگان آن زمان بودند، «رهبران کور برای پیروان کور» که بلومزبری آن ها را بی ارزش و تحقیرآمیز می دید. به نظرم می رسید که ادموند ویلسون، با همه ی دغدغه های اخلاقی اش، به این استادان علاقه داشت. فکر نمی کنم زیاد از چای خوردن با خانم وولف[۴۱] یا گذراندن شبی با لیتون استراچی[۴۲] لذت می برد.

از این رو، مهمانی ادبی در لندن به هیچ وجه برای او مناسب نبود و پس از چند جمله سرسری با ای. م .فورستر[۴۳] در مورد جین آستن[۴۴]، به هامیش هامیلتون گفت که می خواهد هر چه زودتر از مهمانی خارج شود. پس از گفتگو با کامپتون مکنزی، به سرعت جمع را ترک کرد ، به گفته همیلتون تا حدی که باعث ناامیدی برخی از افراد حاضر شد. تنها کاری که می خواست انجام دهد این بود که به اسکاتلند برود و استادش، کمپ اسمیت را ببیند. هامیش هامیلتون، که احتمالا هرگز نام این دانشمند کانتی را نشنیده بود، تلاش زیادی کرد تا ترتیبات سفر او به اسکاتلند را بدهد. ویلسون موفق شد اسمیت را ببیند – به من گفت که اوقات خوشی با او داشته است، و آن ها با لذت فراوان درباره دوران گذشته صحبت کرده اند و در مورد افول استانداردهای علمی اروپا بحث کرده اند. پس از بازگشت به لندن، ویلسون در ایستگاه قطار با همیش همیلتون مودب و خستگی ناپذیر روبه‌رو شد. همیلتون تلاش کرد او را راضی کند که با تاکسی به هتل برود. عصر بود، ویلسون معتقد بود (همان‌طور که به من گفت) که همیلتون بیشتر از هر چیز نگران این است که مانع دیدن روسپی هایی شود که در آن زمان به تعداد قابل توجهی در خیابان‌های لندن پرسه می زدند (به گفته خودش این‌گونه به او اطلاع داده بودند). ویلسون تمام تلاش خود را کرد تا از دست همیلتون فرار کند، فردی که تا آن زمان یکی از نفرت های شدید و غیرمنطقی اش را نسبت به او پیدا کرده بود ( نفرتی که تا آن زمان از سوی همیلتون نیز متقابلاً شکل گرفته بود، بعدها به من گفت که ویلسون یکی از ناخوشایندترین و سخت‌ترین افرادی بود که او تاکنون با آن‌ها روبه‌رو شده است). ویلسون سوار تاکسی شد، اما به خدا قسم، بعد از پنج دقیقه از آن پیاده شد و در خیابان‌ها، به‌ویژه در پارک لین قدم زد و زنان روسپی را دید، و او احساس می کرد که توانسته مامورانی را که برای همراهی او فرستاده شده بودند دست به سر کند، مامورانی که به نظرش تقریبا شبیه پلیس مخفی روسیه عمل می کردند.

تلاش کردم او را متقاعد کنم که تمام کاری که همیش همیلتون قصد انجام آن را داشت، صرفاً نوعی ادب و تشریفات بود که مؤسسات فرهنگی معتقد بودند برای فردی مثل او مناسب است. اما ویلسون به هیچ‌وجه این را نمی‌پذیرفت، او کاملاً مطمئن بود که تلاشی برای گمراه کردن او در لندن در جریان است تا از ملاقات با افرادی «نامناسب» که ممکن بود برایش جالب باشند، جلوگیری شود. این باور- که نوعی توطئه کلی به سبک شوروی در انگلستان وجود دارد تا او را از ملاقات با افراد نامناسب بازدارد – تمام ذهن او را درگیر کرده بود و بعدها در آکسفورد هم این عقیده دوباره نمایان شد. از او پرسیدم آیا از همه افرادی که در محافل ادبی لندن ملاقات کرده بود، بیزار است؟ گفت: «نه، من اولین وو و سیریل کانلی را بیشتر از بقیه دوست داشتم.» وقتی پرسیدم چرا، پاسخ داد: «چون فکر می‌کردم خیلی بدجنس بودند.» شاید این نظر به ملاقات‌های بعدی او اشاره داشت، زیرا نمی‌دانم که آیا اولین وو در دوران جنگ که ویلسون در لندن بود، در آنجا حضور داشت یا خیر. او همچنین به آنگوس ویلسون علاقه‌مند شده بود، چراکه او یادآور احساسات انسانی صمیمانه‌ای بود که در میان نوعی از آمریکایی‌ها که ویلسون با آن‌ها احساس راحتی می‌کرد، دیده می‌شد. اما آنچه او را آزار می‌داد، زیبایی پرستی، ظرافت‌های اغراق‌شده، خودپسندی، گروه گرایی، صداهای زیر و نازک، بی‌روحی، و تمرکز افراطی بر احساسات شخصی هم در زندگی و هم در ادبیات بود، مسائلی که او- مانند دی. اچ. لارنس[۴۵]– آن ها را به بلومزبری نسبت می‌داد. ویلسون معتقد بود که کل زندگی ادبی انگلستان به این خصوصیات آلوده شده است. نمی‌دانم او درباره جی. بی. پریستلی چه می‌گفت. فکر می‌کنم که شاید پریستلی در زاویه دید او قرار نمی‌گرفت. او حتی فکر کردن به خانواده هاکسلی، آلدوس یا جولیان[۴۶]، را نمی توانست تحمل کند.

شب فرارسید و زمان شام در سالن مشترک کالج آل سولز بود. ویلسون در یک طرف من نشسته بود و در طرف دیگر او، تاریخ‌دان و همکار ارشد کالج، ای. ال. رووز[۴۷] حضور داشت. ویلسون به‌ندرت با رووز صحبت کرد، هرچند که رووز تلاش داشت با او وارد گفت‌وگو شود.

او گفت که فهمیده چرا خدمتکاران کالج آل سولز بشقاب‌ها را آن‌قدر سریع جمع می‌کردند و به او اجازه نمی‌دادند حتی یک وعده غذایی را به پایان برساند – او این وضعیت را به ضیافتی خیالی[۴۸] تشبیه کرد – دلیلش این بود که آن‌ها به شدت نسبت به طبقات اجتماعی آگاه بودند، از اربابان خود متنفر بودند و می‌خواستند با کمترین لطف ممکن خدمت کنند و هرچه سریع‌تر از حضور منفورشان دور شوند. او گفت که متوجه شده است که آگاهی طبقاتی به وضوح در این نهاد کهن رواج دارد. من با او بحث نکردم – فکر می‌کنم در این مورد و بیشتر مسائل دیگر، نمی شد او را قانع کرد. آنچه او می‌گفت، البته، نوعی مزخرفات شگفت‌انگیز و خاص خودش بود. اکثریت پیشکار ها (پیشخدمت ها) در آن زمان، و شاید هنوز هم، جزو محافظه‌کارترین ساکنان آکسفورد بودند. آن‌ها حاملان آگاه سنت‌های قدیمی کالج بودند؛ پیشخدمت های قدیمی اگر چنین چیزی وجود داشت، از این دسته بودند، کسانی که بیشتر آن‌ها -حداقل در آن زمان- از پیوستن به اتحادیه‌های کارگری خودداری ‌کردند، به این دلیل که این کار را توهین به جایگاه و وظیفه خاصی می دانستند که برای خود تصور می کردند. خدمتکاران کالج آل سولز نمونه کامل این نوع افراد بودند، تا حدی که به کاریکاتور شباهت پیدا می‌کرد. واضح بود که ویلسون در آن روز – همان‌طور که در بسیاری دیگر از روزها – در دنیای خیالی و پر از خشم خود زندگی می‌کرد، به‌ویژه درباره هر چیزی که به بریتانیا مربوط می‌شد. با وجود این، من به او وفادار بودم، تا روز مرگش برایش احترام و تحسین عمیقی قائل بودم، و همچنان به دوستی‌ای که ما را به هم پیوند داده بود بسیار افتخار می‌کنم. اما می‌دانستم که وقتی چیزی ذهن او را به خود مشغول می‌کرد، بحث کردن با او بی‌فایده بود. این مسئله قطعاً در طول اقامتش در آکسفورد نیز صادق بود. بعد از شام، من همکارم دیوید سیسیل[۴۹]، آیریس مرداک[۵۰] رمان‌نویس و همسرش، جان بیلی[۵۱] منتقد، و استوارت همشایر[۵۲] فیلسوف را دعوت کردم تا با او ملاقات کنند. شب خوشایندی نبود. او علیه تمام کسانی که در اتاق بودند موضع گرفت. جان بیلی را با منتقد دیگری به نام هومفری هاوس اشتباه گرفت (که احتمالاً اگر واقعاً هومفری هاوس بود، با او خوب کنار می‌آمد) و عملاً او و دیگران را نادیده گرفت. بی‌حال شد، با تک‌واژه‌ها پاسخ می‌ داد، گاه و بی‌گاه غرغر می‌کرد، مقدار زیادی ویسکی نوشید و با چشمانی پر از نفرت به همه نگاه می‌کرد. اگرچه آیریس، که مظهر ادب و مهربانی است، سعی کرد تا اوضاع را خوب پیش ببرد، و جان بیلی، که سخنوری جذاب بود، نهایت تلاش خود را کرد، اما خرس پیر در لانه‌اش باقی ماند، گاه‌به‌گاه با نگاه‌هایی بدخواهانه به اطراف خیره می‌شد و سعی می‌کرد بی حوصلگی اش را در نوشیدن غرق کند. شب به سرعت به پایان رسید. در انتهای آن، او با عصبانیت اظهار کرد که این موجودات ضعیف – آریستوکرات‌هایی که در ادبیات دخالت می‌کردند، کاملا بی‌فایده هستند؛ استادان دانشگاه همه راهبان بی‌روحی بودند که از هر چیزی که اهمیت داشت جدا شده بودند. چرا من نتوانسته بودم کسی را که او خواهان ملاقاتش بود، یکی از معدود دانشگاهیان شجاع، مثل ای. جی. پی. تیلور[۵۳] را دعوت کنم؟ چون نوشته‌های انتقادی رادیکالش را دوست داشت؟ من گفتم که تیلور را می‌شناسم و از او خوشم می‌آید، با وجود کمی سردی، به خاطر نقدی تا حدودی تحقیرآمیز که او بر کتاب کوچکی که من تازه منتشر کرده بودم، نوشته بود. اما گفتم که با کمال میل ترتیب ملاقات آن‌ها را می‌دهم و این کار را روز بعد انجام دادم.

تیلور با هر دوی ما بسیار خوش‌برخورد بود. ویلسون گفت که از دیدارش از اتاق‌های تیلور در کالج مگدالن بسیار لذت برده است. اما پس از آن، تیلور او را به یک سخنرانی درباره موضوعی بیزانسی توسط استیون رانسیمن[۵۴] برد، که او را به شدت کلافه و خسته کرد. بار دیگر او آن صداهای بیش‌ازحد ظریف و به نظر خودش عمیقاً افسرده‌کننده بلومزبری را شنید – آن صداهای بلند و نازک که نمی‌توانست تحمل کند. (نمی‌دانم او تا چه حد واقعاً این صداها را شنیده بود). من همچنین ترتیب ملاقات او با تاریخ‌دان یهودی سیسیل راث[۵۵] را دادم، زیرا در آن زمان ویلسون علاقه فزاینده‌ای به تاریخ یهود پیدا کرده بود و در حال یادگیری زبان عبری بود – این مدت زیادی قبل از انتشار کتابش درباره طومارهای بحرالمیت[۵۶] نبود. آن دیدار نیز خوب پیش رفت، به‌ویژه چون من به ویلسون هشدار داده بودم که راث کمی خسته‌کننده است، هرچند که تاریخدانی شایسته و دانا است. همین توصیف کمی تحقیرآمیز کافی بود تا ویلسون او را دوست داشته باشد. او چیزی زمزمه کرد درباره اینکه توسط افرادی (منظورش خود من بودم) از ملاقات با کسانی که تحسین می‌کرد بازداشته شده است – افرادی که به دلایلی تصمیم گرفته بودند آن‌ها را تحریم کنند. خیالپردازی بیشتر، پارانویای بیشتر. زمانی که ویلسون یک فرضیه جامعه‌شناختی یا روان‌شناختی برای خودش شکل می‌داد، با نوعی خشنودی لجوجانه و عمدی، علیرغم هرگونه شواهد مخالف، به آن چنگ می‌زد. او به من گفت که تنها افرادی که در انگلستان واقعاً از ملاقات با آن‌ها لذت برده بود، به‌جز دوست قدیمی‌اش سیلوستر گیتس (که سال‌ها پیش در هاروارد او را شناخته بود)، کانلی (باز هم به این دلیل که حرف‌هایش بسیار بدخواهانه بود)، تیلور راث، و آنگوس ویلسون بودند. بقیه به نظر او منزجرکننده می‌آمدند. «و کامپتون مک‌کنزی؟ و کمپ اسمیت؟» بله، قطعاً این‌ها هم، اما فقط همین. به گفته او، نفرت‌انگیزترین شخصیت در انگلستان، وینستون چرچیل بود، که چیزی جز یک روزنامه‌نگار آمریکایی درجه‌ پایین نبود. اگر سیلوستر گیتس و من نبودیم، او اصلاً به انگلستان نمی‌آمد. او پرسید: «آیا هنوز هم در آکسفورد آن آدم مضحک و بادکرده‌ به نام موریس باورا حضور دارد؟» او باورا را همراه گیتس ملاقات کرده بود و باور داشت که علی‌رغم دانش گسترده‌اش در زبان‌ها، هیچ درکی از ادبیات نداشت. ویلسون گفت: «او عاشق ادبیات بود – این واضح بود – اما حیف که هیچ‌چیز جالبی برای گفتن درباره آن نداشت. به نظر من، گفت‌وگوی او پیش‌پاافتاده و بی‌محتوا بود، فقط پر از فریاد و هیاهو. نمی‌توانم بفهمم چطور می‌توان گفت نویسندگانی مثل سیریل کانلی و اولین وو مدیون این فیلسوف بادکرده هستند – آن‌ها حداقل بااستعداد بودند، اما او فقط یک کاریکاتور از جان بول بود.» حملات او همچنان ادامه داشت. در این مرحله، مقدار زیادی نوشیده بود و چشمانش تقریباً بسته شده بود. توانستم او را به اتاق خوابش ببرم، البته نه به راحتی.

روز بعد، او آرام و مهربان بود. ما درباره نویسندگان روسی صحبت کردیم، درباره زندگی‌اش در تالکوت‌ویل، نیویورک، جایی که او اصرار داشت من همراهش از آنجا بازدید کنم، درباره زمان‌ افعال عبری و ساختار زبان مجارستانی (که او قصد داشت یاد بگیرد)، درباره تحسین شدیدش نسبت به اشعار دبلیو. اچ. آدن، درباره جایگاه جالب مجله نیویورکر در زندگی فرهنگی آمریکا، و درباره نگرش بسیار متکبرانه اروپایی‌ها، نه فقط انگلیسی‌های نفرت‌انگیز بلکه فرانسوی‌ها و حتی ایتالیایی‌ها، نسبت به فرهنگ آمریکایی، نسبت به شاعران بزرگی مانند والت ویتمن و نویسندگانی چون هرمان ملویل و هنری جیمز – آن ها به رسمیت شناخته می شدند، اما این واقعیت که آن‌ها آمریکایی بودند، به نظر او همواره باید توجیه می شد یا بابت آن عذرخواهی صورت می گرفت. اما آمریکا به آن‌ها نشان خواهد داد. او از نسل شگفت‌انگیزی از فناوران و مهندسان جوان آمریکایی صحبت کرد که به نظرش افرادی با اعتماد به‌ نفس، با استعداد، روشن بین و بی تکلف با کت وشلوار های نازک دریل (این توصیف عجیب او را به یاد دارم)، مخترعان ابزارهای نوآورانه و عالی. این مردان در حال ساخت تمدنی جدید، تازه و بسیار کاربردی بودند که به نیازهای نوین انسانی پاسخ می‌داد و چشم‌اندازهایی از آسایش‌های شگفت‌انگیز جدید زندگی را می گشود. این تمدن جایگزین انحطاط، خودبزرگ‌بینی و کثافت فرهنگی اروپا می‌شد، فرهنگی که به‌سرعت در حال افول و گرفتار ذهن‌های کوچک بود. با این حال، طعنه های او نسبت به روز قبل خشونت کمتری داشت و به ندرت رخ می داد. ویلسون در حالتی آرام‌تر و خوش‌خلق‌تر قرار داشت، کاملاً آسوده بود. او توضیح داد که زندگی اش همیشه درباره ادبیات و نویسندگان بوده و اگرچه موسیقی[۵۷] و حتی نقاشی هم اهمیت زیادی داشتند، اما کمتر از ادبیات برایش مهم بودند. او گفت که مالرو در مجسمه‌سازی فوق‌العاده است. هیچ چیز به اندازه استادان بزرگ روسی به ایده‌های او درباره زندگی و هنر – و به آنچه از نظرش مهم بود، از سیاست گرفته تا همه‌چیز – کمک نکرده است. پوشکین بیشتر از شکسپیر او را تحت تأثیر قرار داده بود، اما نه بیشتر از دانته؛ او همچنین گفت که اورول درباره تولستوی و لیر مزخرفات وحشتناکی نوشته است. او گفت که بیزاری‌اش از انگلیسی‌ها با دیدن موجودات خمیده پا (knock-kneed) که در لندن و آکسفورد ملاقات کرده بود، بیشتر شده است. از من پرسید: «آیا دوستش جیسون اپستاین را می‌شناسم؟» او فکر می‌کرد که خودش به اندازه کافی انسان‌گریز است، اما اپستاین در این زمینه از او پیشی می‌گرفت – نفرت اپستاین از بشریت واقعاً استثنایی بود. او اپستاین را دوست داشت و این ویژگی او را نیز می‌پسندید.

پس از آن، او رفت. نمی‌توان آن دیدار را موفقیت آمیز تلقی کرد. با وجود این، او به همراه همسرش، النا، به آکسفورد برگشت تا چند روزی را با من و همسرم بگذراند – ما در خانه‌ای مستقل زندگی می‌کردیم – و من مراقب بودم که هیچ‌کدام از دانشگاهیان آکسفورد را، هرچقدر هم که اشتیاق و تحسین شان زیاد بود، برای ملاقات با او دعوت نکنم. ترجیح می‌دادم او را در بوستون، لندن و نیویورک ملاقات کنم.

او از نظر من یک منتقد بزرگ و انسانی نجیب و تأثیرگذار است. من او را دوست داشتم و برایش احترام قائل بودم و می‌خواستم نظر خوبی درباره من داشته باشد؛ کمی قبل از مرگش از من خواست یک جمله از کتاب مقدس را با الماس بر روی شیشه پنجره خانه‌اش در ول‌فلیت بنویسم، افتخاری که مخصوص دوستانش بود، عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفتم. آن جمله آیه‌ای از کتاب اشعیا  (Isaiah) بود که اصرار داشت بگوید من آشکارا خودم را با آن یکی دانسته ام – یک توهم پاک نشدنی دیگر، مانند اصرار لجوجانه اش بر این که من تنها به این دلیل درباره تولستوی آن‌گونه نوشته‌ام، چون من هم مثل او یک روباه هستم که آرزو دارم خارپشت باشم و حتی خودم را این‌گونه تصور می‌کنم[۵۸]. هیچ توضیحی برای انکار این ادعاهای بی معنا کوچک‌ترین تأثیری بر او نداشت. مطمئن بود که «مثل همه یهودیان»، من به دنبال وحدت و دنیای یکپارچه و متافیزیکی هستم، در واقع من به چیزی کاملاً مخالف آن اعتقاد دارم. ساختارهای دنیای درونی او در برابر تمامی شواهد بیرونی مقاومت می‌کرد. او گرفتار خیال‌پردازی‌های عجیب، گمانه‌زنی‌های بی‌معنا، و عشق‌ها و نفرت‌های غیرمنطقی بود. این واقعیت که تعصبات من تا حد زیادی با تعصبات او هم‌خوانی داشت، البته منبع بزرگی از همدلی و محبت بین ما بود. قضاوت های او اغلب غیر قابل پیش بینی و نامنظم بود و گاهی اسیر توهمات می شد. اما انسانیت و صداقتش بی نقص بود. وقتی از مسیر اصلی منحرف می‌شد، ممکن بود به هر جایی ختم شود. نقد او در نیویورکر درباره «دکتر ژیواگو» بوریس پاسترناک، به‌نظر من، بهترین و عمیق ترین نقد در هر زبانی بود؛ اما گمانه زنی‌ های او در مقاله‌ ی بعدی درباره معنای نام‌ها و نمادهای مختلف در رمان، تا اندازه‌ای دیوانه‌ وار بود. او توانست بینش عمیق و دیدگاه فوق‌العاده‌ای نسبت به فرهنگ‌های غیر از خودش را با پیش‌داوری‌های آشفته، نفرت‌ها و مقدار زیادی مزخرفات محض ترکیب کند؛ گاهی کاملاً خطا می‌کرد و از هدف کیلومترها دور می شد؛ با این حال، بیشتر اتهام هایش به حق بودند. او آخرین منتقد بزرگ در سنت جانسون، سنت-بوو، بلینسکی و متیو آرنولد بود؛ هدف و روش او این بود که آثار ادبی را در چارچوبی گسترده‌تر از نظر اجتماعی و فرهنگی بررسی کند – چارچوبی که شامل دیدگاهی عمیق، نافذ، مستقیم و به طرز شگفت انگیزی روشنگر درباره شخصیت نویسنده، اهداف او، ریشه‌های اجتماعی و شخصی اش، دنیای اخلاقی، فکری و سیاسی پیرامون اش و ماهیت دیدگاه نویسنده بود – و نویسنده اثر، زمینه پیچیده آن‌ها را به‌عنوان اجزای به‌ هم‌ پیوسته و یکپارچه ارائه دهد. در جریان دیدارش به من گفت که از نظر او گرایش مدرن به پژوهش صرفاً ادبی، که اغلب به عمد بافت زندگی و جامعه نویسنده را نادیده می گیرد، فاقد هر گونه محتوا و عمق واقعی است. کاملا با او‌موافق بودم. هنر برای او می‌درخشید، اما نه تنها با نور خود. او رفته است و همتایی برای خود به جا نگذاشته است.

۱۲ اپریل ۱۹۸۷ نیویورک تایمز

 


[۱] Anglophobia

[۲] Dmitry Petrovich Svyatopolk-Mirsky

[۳] Christian Gauss

[۴] Norman Kemp Smith

[۵] Europe Without Baedeker

[۶] Archibald MacLeish

[۷] Perry Miller

[۸] C. S. Lewis

[۹] Alfred Tennyson

[۱۰] John Churton Collins

[۱۱] Stephen Spender

[۱۲] Arthur Evelyn St. John Waugh

[۱۳] Peter Quennell

[۱۴] Cyril Connolly

[۱۵] Wystan Hugh Auden

[۱۶] Louis MacNeice

[۱۷] Angus Wilson

[۱۸] Philip Rahv

[۱۹] V. S. Pritchett

[۲۰] Hamish Hamilton

[۲۱] T. S. Eliot

[۲۲] Sitwells (Edith Sitwell, Osbert Sitwell, Sacheverell Sitwell)

[۲۳] Cyril Connolly

[۲۴] Siegfried Sassoon

[۲۵] Harold Nicolson

[۲۶] Peter Quennell

[۲۷] Rosamond Lehmann

[۲۸] Compton Mackenzie

[۲۹] عصر ادواردی (۱۹۱۰-۱۹۰۱) دوران سلطنت ادوارد هفتم در بریتانیا بود و به تجمل گرایی اشراف، پیشرفت های صنعتی، تغییرات هنری ( مانند رونق آرت نوو) و آغاز جنبش های اجتماعی شهرت داشت. این دوره را اغلب پایان عصر طلایی و گذر به مدرنیته می دانند.

[۳۰] Desmond McCarthy

[۳۱] David Cecil

[۳۲] Rudyard Kipling

[۳۳] H. G. Wells

[۳۴] Max Beerbohm

[۳۵] Hilaire Belloc

[۳۶] G.K. Chesterton

[۳۷] Arnold Bennett

[۳۸] Bernard Shaw

[۳۹] Henry James

[۴۰] Sir Hugh Seymour Walpole

[۴۱] Virginia Woolf

[۴۲] Lytton Strachey

[۴۳] E. M. Forster

[۴۴] Jane Austen

[۴۵] D. H. Lawrence

[۴۶] Aldous Huxley or Julian Huxley

[۴۷] A. L. Rowse

[۴۸] Barmecide feast

[۴۹] David Cecil

[۵۰] Iris Murdoch

[۵۱] John Bayley

[۵۲] Stuart Hampshire

[۵۳] A. J. P. Taylor

[۵۴] Steven Runciman

[۵۵] Cecil Roth

[۵۶] Dead Sea Scrolls

[۵۷] یک‌بار از او پرسیدم، نمی‌دانم چرا، که آیا واگنر را دوست دارد؟ فکر می‌کنم گفت: «بله، بله، زمانی که خیلی جوان‌تر بودم، بله، اما دیگر آن نوع موسیقی نیست که بتوانم حالا گوش کنم».

[۵۸] نگاه کنید به مقاله «خارپشت و روباه» نوشته آیزایا برلین در کتاب متفکران روس انتشارات خوارزمی

کتابستان

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت

سیب و آسیب جنبش سبز

مهدی جامی

آینه‌خانه هویت ایرانی: رویا و روایت

مهدی جامی

کاکه تیغون در مسیر تاریخ

کاکه تیغون