ادبیات، فلسفه، سیاست

2004haim-doors

درها

حیم واتزمن | ترجمه فواد مسیحا

رینا ژوئن پارسال مرد. از آن وقت به بعد عملا خانه‌نشین شدم. خیلی وقت پیش از اینکه ویروس کرونا خانه‌نشینی را عام کند. هر دو نفر، ازدواج دوم‌مان بود. نمی‌گویم همه چیز گل و بلبل بود، اما این ازدواج برای هر کدام از ما آدمی را داد که صبح‌ها با او از خواب بیدار شویم و شب‌ها را با او بگذرانیم. رینا بیشتر از بیست سال پیش وقتی دختر و پسرش هنوز نوجوان بودند، طلاق گرفته بود و چه طلاق بدی. از اینکه بگوید رسیدن کار به طلاق، بیشتر تقصیر خودش بوده، ابایی نداشت. اعتراف می‌کرد که برای همسر و مادر بودن ساخته نشده بود. بچه‌ها هم همین نظر را داشتند و وقتی مادرشان چند سال بعد از طلاق آمد که با من زندگی کند، آنها هم پی زندگی خودشان رفتند.

در باز می‌شود. آنقدر که فقط می‌توانم یک چشم را ببینم که از آن طرف وراندازم می‌کند. برای چند لحظه نفسم بند می‌آید. حس می‌کنم چیز آشنایی در آن چشم هست، اما این حس زیاد نمی‌ماند.

پایین‌تر، تقریبا جایی هم‌سطح کمر یک آدم، چشم دیگری به من نگاهی می‌کند و بلافاصله غیبش می‌زند، انگار دستی که از آنِ چشم بالایی است، او را عقب می‌کشد.

زنی با صدایی تحکم‌آمیز می‌پرسد: «کی هستی؟»

«یونن هستم، همسایه‌ی‌تان!»

صدای گریه نوزادی به گوش می‌رسد. «همان پیرمرد. آپارتمان بغلی زندگی می‌کنی؟»

از توصیفش جا می‌خورم، اما حرفش را تایید می‌کنم: «پس مرا دیده‌ای؟ ولی من زیاد بیرون نمی‌روم، احتمالا خیلی ندیدی.»

«چه می‌خواهی؟»

به کف راهرو اشاره می‌کنم: «این بسته مال شماست. از شرکت داروسازی سوپرفارم. از دیروز اینجا مانده. امشب هم مراسم سیدر است. فکر کردم بد نیست به شما یادآوری کنم.»

چشم به سمت پایین می‌چرخد و صدا کمی نرم‌تر می‌شود: «اوه! ممنونم.» و بعد: «همانجا که هستی بمان، نزدیکتر نیا!»

دستی از لای در بیرون می‌آید و بسته را برمی‌دارد.

«ببخشید. خیلی نگران ناداو هستم. تنها هستم و ماه بعد هم زایمان می‌کنم. از وقتی این چیز… کرونا، از کنترل خارج شده، شوهرم در آمریکا گیر افتاده. آنجا با یک شرکت کار می‌کند. معلوم نیست چه وقت بتواند پیش ما بیاید.»

می‌خواهد در را ببندد.

«می‌خواستم بگویم که پسرتان بیشتر از چیزی که انتظارش را داشتم ساکت و آرام است!»

با صدای آهسته‌ای می‌گوید: «اوه نظر لطف شماست. این طرف در خیلی ساکت به نظر نمی‌رسد.»

و در بسته می‌شود.

چند لحظه همانجا می‌ایستم و بعد کلید را داخل قفل آپارتمان خودم می‌اندازم و در را باز می‌کنم.

در آپارتمان دختری که طبقه سوم زندگی می‌کند، باز می‌شود. برای من سری تکان می‌دهد و به سرعت از پله‌ها پایین می‌رود. در را پشت سرم می‌بندم و تنها می‌شوم.

***

وقتی از آپارتمانم بیرون می‌زنم، پیرمردی که گوشه دیگر راهرو زندگی می‌کند، وارد آپارتمانش می‌شود. برایش سری تکان می‌دهم اما گمانم نمی‌کنم حتی متوجه من شده باشد. هیچ وقت متوجه نمی‌شود.

اولین باری که چشمم به او افتاد فکر کردم «سابا»ی خودم است؛ پدربزرگم.

احساس عجیبی بود، از آن نوع که گاهی در خواب به سراغم می‌آید. وقت‌هایی که خواب او را می‌بینم. با هم قدم می‌زنیم و او موضوع مهمی را برایم توضیح می‌دهد. در آن خواب‌ها من می‌دانم که پدربزرگم مرده، اما می‌ترسم چیزی بگویم چون این را هم می‌دانم که اگر کلمه‌ای در این رابطه بگویم، او محو می‌شود.

نمی‌توانم بیشتر از این تنها باشم. باید بروم بیرون. آفتاب را حس کنم، هوا را تنفس کنم، آدم‌ها را ببینم. آدم‌های واقعی نه دیجیتالی و پیکسلی، و اگر پلیس خواست جریمه‌ام کند می‌گویم خدا را شکر که سراغم آمدید… یا هر چیزی که سر صحبت را باز کند.

اینکه اینجا و در این تنهایی گیر بیفتم از بخت بدم بوده؛ اینکه تمام مدت یا کلاس‌های آنلاین شیمی را دنبال کنم یا در توییتر و اینستاگرام بالا و پایین بروم. قبل از اینکه همه چیز و همه جا بسته شود، نوگا رفت که پیش پدرش بماند، چون پروستاتش را عمل کرده‌. دوست دختر زَک هم از ایتالیا برگشت و مجبور بود خودش را قرنطینه کند. این شد که زک تصمیم گرفت پیش او برود.

به خانه خودمان هم نمی‌توانم بروم، می‌ترسم پدر و مادرم را به ویروس آلوده کنم. آدم چه می‌داند؟ خلاصه الان اینجا هستم. تنها.

به اصرار نوگا و زک به این ساختمان چهارطبقه‌ی بدون آسانسور در محله‌ٔ بقعه آمدیم. از آپارتمانی که در نخله‌هوت دیده بودند، بزرگتر است و کرایه‌اش هم چند صد شیکِل ارزان‌تر. اگر در آن محله می‌بودم، حداقل چندتا دوست و آشنا می‌داشتم که گاهی در کوچه و خیابان ببینم‌شان. اینجا هیچکس را نمی‌شناسم.

***

رینا ژوئن پارسال مرد. از آن وقت به بعد عملا خانه‌نشین شدم. خیلی وقت پیش از اینکه ویروس کرونا خانه‌نشینی را عام کند. هر دو نفر، ازدواج دوم‌مان بود. نمی‌گویم همه چیز گل و بلبل بود، اما این ازدواج برای هر کدام از ما آدمی را داد که صبح‌ها با او از خواب بیدار شویم و شب‌ها را با او بگذرانیم. رینا بیشتر از بیست سال پیش وقتی دختر و پسرش هنوز نوجوان بودند، طلاق گرفته بود و چه طلاق بدی. از اینکه بگوید رسیدن کار به طلاق، بیشتر تقصیر خودش بوده، ابایی نداشت. اعتراف می‌کرد که برای همسر و مادر بودن ساخته نشده بود. بچه‌ها هم همین نظر را داشتند و وقتی مادرشان چند سال بعد از طلاق آمد که با من زندگی کند، آنها هم پی زندگی خودشان رفتند.

تعداد سال‌هایی که او با شوهر قبلی‌اش زندگی کرده بود، با تعداد سال‌هایی که از مرگ همسر اول من می‌گذشت، تقریبا برابر بود. بچه هم نداشتم. هنوز دانشگاهی بودیم که نووا با ماشین تصادف کرد. من عشق آتشینی به او داشتم از همان مدلی که خیلی از جوان‌ها دارند. بعد از نووا برای مدتی طولانی تنها ماندم. سرم گرم کار و دغدغه‌ی پیشرفت بود. اول کار و بار اقتصادی کردم و بعد وارد عرضه نظامی شدم و تا معاونت فرماندهی هنگ پیش رفتم و برای خودم اسم و رسمی به هم زدم. تا مدت‌ها تنهایی برایم مشکلی نبود. اما از یک زمانی به بعد فکر و ذکرم شده بود اینکه دارم همانطور یکه و تنها پیر می‌شوم و این مرا ترساند.

رینا را یکی از دوستان به من معرفی کرد: «تیزهوش است و زبان تندی دارد. خصوصیت اولی را دوست خواهی داشت و اگر کسی در این جهان باشد که مهارت کنارآمدن با خصوصیت دومی را یاد بگیرد آن آدم تو هستی!»

خیلی سخت نبود. یاد گرفتم چطور با آن خصوصیت دوم رینا کنار بیایم. حالا دیگر یکی را داشتم که با او حرف بزنم و رینا واقعا حواسش به من بود. خوب شد که بیماری‌اش خیلی طول نکشید. دوست نداشت ضعیف و از پا افتاده باشد؛ مُرد و من دوباره تنها شدم.

از سال‌ها پیش، بعد از اینکه بازنشسته شدم، به چیزی شبیه تبعید خودخواسته رو آوردم. روابط حرفه‌ای را نگه نداشته‌ام. نه اجتماعی، نه نظامی و نه هم خانوادگی. با نبودن‌شان راحت‌ترم. دوست دارم کتاب بخوانم. با کامپیوترم فیلم می‌بینم و روزی یک بار برای دویدن بیرون می‌روم، هرچند این روزها بیشتر به قدم زدن تند می‌ماند تا دویدن. کمی هم مشکل قلبی دارم. دکترم می‌گوید ژنتیکی است، ژن بد!

وقتی کرونا آمد سه چهار نفر به من تلفن کردند. آدم‌هایی که بعد از تشییع جنازه رینا به بعد از آنها خبری نداشتم. و همینطور خواهرم که حتی به مراسم تشییع هم نیامده بود. تلفن کردند و گفتند مراقب خودم باشم. دکترم هم به من گفت که در گروه پرخطر هستم. همین. چیز دیگری برای من عوض نشده. به هر حال اگر مریض شوم و بمیرم اعتراضی ندارم. همینطوری هم چیز زیادی از عمرم نمانده.

روزنامه به دست روی صندلی راحتی مورد علاقه‌ام می‌نشینم، اما ذهنم بهم‌ریخته است. عضلات شانه‌هایم گرفته و شکمم انگار گلوله خورده باشد. سعی می‌کنم حواسم را جمع کنم و ببینم مشکلم چیست و آیا مریض شده‌ام یا نه، اما تنها چیزی که تمام مغزم را پر کرده، آن چشم لای در است. چند لحظه همانجا روی صندلی می‌نشینم. صدای ناله‌های ناداو را از آن طرف دیوار می‌شنوم. تا حالا چنین صداهایی نشنیده بودم. بلند می‌شوم. می‌روم جلوی پنجره و دوباره برمی‌گردم سر جای اولم. و بعد بدون اینکه لحظه‌ای فکر کنم در را باز می‌کنم، به راهرو می‌روم و در آپارتمان بغلی را می‌زنم.

درز در باز می‌شود و دو چشم به من خیره می‌شوند، یکی بالاتر و یکی پایین‌تر.

چشم بالایی با بی‌قراری می‌پرسد: «بله؟»

این چشم نووا است. آشوبی به قلبم می‌زند. نفسم را حبس می‌کنم.

«اوه! می‌خواستم ببینم کاری هست که من بتوانم انجام بدهم؟ کمکی از من ساخته است؟»

«کیست مادر؟»

چشم پایینی دوباره پیداش شد.

«الیجاه است؟»

«ینون هستم.»

الیجاه کیست؟ پدرش؟

چشم بالایی به چشم پایینی نگاه می‌کند.

«نه الیجاه نیست. هنوز حتی شرابش را هم بیرون نگذاشتیم. هنوز مراسم سیدر را شروع نکردیم.»

«شما اسم‌تان نووا است؟»

نمی‌خواستم این سوال را بپرسم. از دهنم بیرون می‌پرد. من همیشه در مورد استفاده از کلمات احتیاط می‌کنم. یاد گرفته‌ام که قبل از اینکه چیزی بگویم، فکر کنم حتی زیر فشار و استرس.

«بله.»

«ببخشید اصلا نمی‌دانم چرا پرسیدم.»

«روی صندوق پست نوشته!»

در پله‌ها صدای پایی می‌شنوم.

«واقعا اسم تو ینونه؟»

صدای دختر آپارتمان سوم است.

«روی صندوق پست دیدم. سابای من…»

صدایش می‌شکند، انگار نمی‌تواند ادامه بدهد. سرش را تکان می‌دهد.

«اسمش همین بود. ببخشید. خیلی دوستش داشتم.»

***

سعی کردم به اسم‌ روی صندوق‌ پست نگاه نکنم. نیاز داشتم زودتر بزنم بیرون. صندوق‌ها را رد کردم و از در ساختمان خارج شدم. در سمت راست باغچه درخت نارنجی است که هنوز هم با این همه باد و باران، می‌شود نقطه‌های روشنی را در میان برگ‌های سبزش دید. عطر درختچه‌های ویبرنوم را می‌شنوم که منظم در دو طرف راهرو باغچه کاشته شده‌اند. یک جفت پرنده‌ی کوچک، یک ماده‌ی خاکستری رنگ و یک نر به رنگ آبی سوخته، به سمت شگوفه‌ای صورتی‌رنگی شیرجه می‌زنند و بعد ناگهان اوج می‌گیرند و در آسمان محو می‌شوند. در سایه ایستاده‌ام، اما این سایه‌ چند قدم آن طرف تر تمام می‌شود. اگر بتوانم خودم را به آنجا برسانم، آفتاب را حس خواهم کرد. اما آن اسم روی صندوق پست مرا پس به درون ساختمان می‌کشد. تا پنج سال پیش که بمیرد، مراسم سیدر ما هر سال زیر نظر او اجرا می‌شد. امسال اما هیچ خبری از مراسم نیست. پله‌ها را می‌دوم، چشم‌هایم پر از اشک شده، و او را آنجا می‌بینم. جلوی در آپارتمانی که بین من و او است، ایستاده. انگار خواب می‌بینم.

***

جلوی پنجره ایستاده‌ام. در بیرون سایه‌ها درازتر می‌شوند. نظم و انضباطم به هم ریخته. نمی‌توانم تمرکز کنم. فقط می‌توانم به خورشید نگاه کنم که دارد در افق غرق می‌شود. ضربه‌ی تندی به در می‌خورد. انگار کسی در زد و فرار کرد.

***

جلوی پنجره ایستاده‌ام. سعی می‌کنم آخرین پرتوهای خورشیدِ در حال غروب را از دست ندهم. دیگر گریه نمی‌کنم، اما به شدت احساس تنهایی می‌کنم. ضربه تندی به در می‌خورد. انگار کسی در زد و فرار کرد. چند لحظه‌ای مکث می‌کنم، اما می‌روم و در راه باز می‌کنم. جلوی در، روی کف راهرو یک بشقاب پلاستیکی هست که رویش با دستمال کاغذی پوشانده شده. دستمال را برمی‌دارم. در بشقاب کاهو و جعفری است با شیرینی هاروست، تخم مرغ، صدف سرخ‌شده و یک گردن مرغ. یک بشقاب دیگر هم هست که سه تا نان فطیر در آن گذاشته شده. کنارش هم یک شیشه شراب و پیاله‌ی یکبار‌مصرف.

صدای باز شدن در آپارتمان ینون را می‌شنوم و او را می‌بینم که خم می‌شود و دو بشقاب پلاستیکی جلوی در را ورانداز می‌کند. درست مثل من.

در آپارتمان وسطی کمی باز می‌شود.

«نمی‌شود بگذارم داخل آپارتمان بیایید. ولی اگر میز و صندلی کوچکی دارید، بیاورید داخل راهرو. میز خودمان را کنار در می‌گذارم. می‌توانیم با هم هگادا بخوانیم.»

به ینون نگاه می‌کنم و او به من نگاه می‌کند. هر دو به آپارتمان‌های‌مان می‌رویم. من از آشپزخانه یک صندلی و یک میز پلاستیکی کوچک می‌آورم. میز را خیلی وقت پیش در بین آشغال‌های بیرون ساختمان پیدا کرده بودم. از آن میزهایی که بچه‌ها در کودکستان دورش می‌نشینند.

***

یکی از صندلی‌های میز غذاخوری را بیرون می‌آورم. یک میز کوچک هم از اتاق نشیمن برمی‌دارم. بشقاب‌های پلاستیکی و شیشه شراب را روی میز می‌گذارم، می‌نشینم روی صندلی و منتظر می‌مانم. آنطرف راهرو دختر آپارتمان سوم هم همین کار را کرده.

«خیلی خوب می‌شد اگر می‌توانستیم با هم بنشینیم.»

«اما نمی‌توانیم.»

از لای درز در آپارتمان وسطی چشم را می‌بینم.

نووا اعلام می‌کند: «آماده‌اید؟ حالا با هم سرود سیدر را می‌خوانیم.»

نووا و ناداو شروع به خواندن آهنگی می‌کنند که برای من هیچ آشنا نیست: «کادش، اورهاتز، کارپاس…»

دختر آپارتمان سوم با آنها همراهی می‌کند و من تمام تلاشم را می‌کنم که ادای آنها را در بیاورم.

وقتی آواز تمام می‌شود چشمِ پایینی را می‌بینم که به بیرون نگاه می‌کند

ناداو آهسته به مادرش می‌گوید: «فکر می‌کنم واقعا الیجاه است.»

دختر می‌خندد: «می‌دانی به نظر من کیست؟»

«کی؟»

«نمی‌توانم بگویم. اگر بگویم ممکن است ناپدید شود!»

«من ممکن است ناپدید بشوم؟»

نگاهم با نگاه نووا گره می‌خورد.

می‌پرسد: «چه احساسی داری؟»

برای چند لحظه مکث می‌کنم. نمی‌دانم چه احساسی دارم.

«حس می‌کنم…»

اما نمی‌توانم ادامه بدهم.

کمی دیگر مکث می‌کنم و بعد تمام توانم را جمع می‌کنم:

«احساس می‌کنم از مصر فرار کرده‌ام.»

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش