پرسیدی «دورهی جوانی شما افغانستان چطو بود؟» قصه میکنم. زندگی هر نسل، قصههایی داره. عجب زندگیای بود؛ سادگی و بیخبری! دههی سی ره میگُم.
مه سال سی ویک، کلان بچه بودم. تازه، مکتب رواج پیدا کده بود. همو وقت هم مُلاها میگفت «مکتب رفتن، آدمه کافر میکنه، وَ همیطو، سر لوچ گشتن و سر لوچ شدن». دور و برش را نگاه میکند. سر جنبانده میگوید: اِی گپه به یاد داشته باشید! یک دلیل عقبمانی ما گپای مُلاها و خود مُلاها است. عینکش را از چشمش برمیدارد. چشمانش را پاک میکند: «در کُل ولایت یک موتر تَرَک، از موترهای سنگکَش بود که مردمه از روستا به شهر می برد».
– خَو نروی! می شنوی! مره به گپ آوردی!
– میشنوم.
– سرته طوری گذاشتی بالای میز، آدم خیال میکنه که خَوِ مرغی میزنی!
– نه. خَو نیستم. قصه کیفم داده. چُپ استم.
– مره به گپ آوردی، حالا دیگهها میشنوند، تو ره خَو میبره!
– پروفیسور! خَوم نبرده. چشم خوده بَستم که قصههایت را در خیال تجسم کنم؛ مه دستاننویس استم.
– خُب! خدا غرقت کنه، از اول میگفتی داستان نویس استی. مه جم وجور قصه میکَدُم. قصه ره بیمزه کَدی. پشه که خوده دَ شیرینی بزنه؛ تو هموطو خوده دَ قصه زدی. (خندهی شنونده گان).
مه پیش از سال سی ویک را هم به یاد دارم. بازاری که در چاریکار و گلبهار میبینید، هیچ تغییر نکده. شاید پنج سال پیش از سنه سی ویک بود که پدرم مره بازار گلبهار آورد. یک خر هم داشتیم. آن وقتها خر بهترین وسیلهی باربری بود. تاریخنویسها همیشه از سگ یاد میکنند که نخستین همکار و دوست بشر بوده اما از خر بیچاره هیچ یاد نمیکنند که همهکاره بوده؛ بهخصوص برای مردان! ماچهخرها بودند که بچههای قریه میفامیدند که جوان شدهاند؛ دورهی نوجوانیشان را سپری میکردند. وارخطا نگاه میکند: «از زنها کسی نباشد!» دور از روی زنها. گُمیشکو، بهتر است نفامند ما مردان چه کارهاییکه نمیکنیم! در جامعهی بدبخت ما، مردهای پیدا میشه که به مرغ هم تجاوز کردهاند. تمام اِی بدبختیها ره خود ما، خود ما مردان، به وجود آوردهایم. زنان بیچاره گناه ندارند. در اِی مشکل، وَ در هیچ مشکل دیگهی افغانستان غرض ندارند.
اِی قصهها از پنجاه سال پیش است. از پنجاه سال هم پیشتر. حالی، سال مه از هشتاد گذشته.
– اگر مه اِی قصهها را بنویسم، کسی که بخوانه فکر نکنه، اِی قصهها سر مه گذشته. مه زمستان سنه شصت به دنیا آمدهام.
– چُو! قصه ره زدی خراب کدی. همگی می فامه که اِی قصهها از تو نیست، مه اِی قصهها ره میگم.
– نه! یگانتا بخوانه، چه میفامه که اِی قصه از مه نیست. میگه حتما خودش هم جوانی خوده با ماچهخر سپری کرده.
– رویت سیاه! وبالم به گردنت اگه نوجوانی تو هم کتِ ماچهخرها نگذشته باشه و خرسواری نکده باشی. اگه میخواستی، خوده از ماچهخرسواری مبرا کنی؛ آخر قصه گپای ته میگفتی.
زدی قصه ره خراب کدی. کجا بودم؟ (یکی از شنوندگان میگه قصهی بازار گلبهار بود) اَها! قصهی بازار گلبهاره میکَدم. دکانها ره که میبینید از سنه سی ویک است. هیچ تغییر نکده. کُل بازار از همو وقت است. مه داکتر اقتصاد زراعتی استُم. خارج رفتهام، دیدهام. ماستری و دکتورای خوده در کشورهای خارجی گذراندهام. همی رقم بازارها در اروپای سنه سیزده وچهارده صد میلادی بوده. وقتی میگُم اِی بازار از سنه سی ویک است، هیچ تغییر نکده، شما فکر نکنید که ما پنجاه سال از جهان عقب ایم. ما پنج صد سال از جهان عقب ایم؛ پنج صد سال!
خود ستایی نشه، بسیار مطالعه کدِم: تاریخ، جغرافیه، اقتصاد و… برای پروژههای تحقیقاتی، همیشه به قریهها، ولسوالی ها وَ ولایات افغانستان سفر میکنم. هنوز، بعضِ جاهای کشور، بچههای ده-پانزده ساله، وحشی استند. وقتی طرف شان بُری از تو، می گریزند؛ که پس آمدی، باز پیش میآیند که پیش رفتی باز میگریزند؛ انگار آدم ندیده باشند: آدم سر لوچ و دریش دار! مردم ارگو، هنوز از غنی، امریکایی و نیروهای ایتلاف خبر نیستند! اگه از آنها بپرسی که رییسجمهور افغانستان کیست؛ شاید خیال کنند که رییسجمهور کدام چیزی خوردنی است. (خندهی شنوندگان). خنده نکنید. هنوز میگویند پاچای ما ظاهر شاه است!
قصه ماند. مه درد دارم. مه ره که به گپ آوردید؛ میگُم. خوش نشوید، همیحالی هم اوضاع خیلی خراب است. استعمار، دیگه دلیل عقبمانی ماست. مه بیخی باور دارم که استعمار از مُلاها استفاده میکنه، استعمار و مُلا، دلیلهای عقبمانی ما استند. شما ره دلتان که قبول میکنید یانه!
– استعمار که دَ هند کار داد!
– آفرین! هند یک نمونهی خوب است. اما دَ هند لااقل دو صد سال انگلیس بود. ما که روسپیخانهواری استیم. او میروه و اِی میآیه؛ اِی میروه و او میآیه. مستعمرهی غرببودن دیگه گپ داره؛ نوکر عرب، القاعده و پاکستانی بودن دیگه گپ! مه ره زیاد شور ندهید! کدام گپ میزنم باز جانم دَ خطر میافته. دردم زیاد است.
بُریم دَ قصهی دیگه، یادم نروه که اِی قصه، خیلی جالبه. قصهی رادیو! خدا گردن مه نگیره، سال سی ویک بود؛ تازه، آلمانها یگان شرکت دَ افغانستان جور میکدند. همی شرکت نساجی هم از همو سالها است. تعدادی به شرکت نساجی استخدام شده بودند، معاش و تنخواه میگرفتند. آن وقتها کسی پیسه و پیسه ذخیرهکردن و کارکردن به خاطر پوله، نمی فهمید. مردم در قریهای به دنیا میآمدند؛ همانجا بزرگ میشدند، پیر میشدند و میمُردند. فقط مردها دو سال برای دولت، عسکری میکردند. هنگامی کسی عسکری میرفت؛ کُلِ مردم قریه از دنبالش میبرآمدند، پشتش آب میریختاندند، دعا میکردند که بخیر بیاید. وقتی از عسکری برمیگشت؛ تمام قصهاش بود: قصهی ظابط، تولیمشر و کندکمشرش.
قصه، باز از پیشُم دِگه طرف نروه. خلاصه، اِی آدماهاییکه دَ شرکت نساجی گلبهار کار میکدند؛ پیسه و ذخیرهکردن پیسه ره فامیدند.
یک روز، بین مردم سر وصدا افتاد که ملک احمد یک صندوق آورده، از داخلش آدم گپ میزنه، ساز وسرود شنیده میشه. مُلاها گفتند این گپ، دروغ است. اگه چنین صندوقی هم پیدا شده باشه؛ حتما جعبهی دجال است. دروغگو نشوم مه دَ او وقتا، صنف پنج و شش مکتب بودُم.
نام ملک احمد سر زبانها افتاد. همه میپرسیدند اِی ملک احمد کیست. یگانتا که ملک احمده میشناخت، می گفت «دَ شرکت نساجی کار میکنه، برش شرکت پیسه داده، رفته از کابل رادیو خریده» تعجب میکدم. باورم نمیشد که صندوق گپ بزنه، آواز بخوانه، دمبوره بزنه. میشنیدم که مردم میره خانهی ملک احمد، از او میخواهند که یک شب مهمان شان شوه. اما ملک احمد، مهمان بعضِها میشه، از بعضها نه. میگه «آمده نمیتانه.» اگر مهمانیِ کسی ره بپذیره؛ برش میگه، همو رادیوِ خوده هم بیاره.
کسیکه در یک مهمانی با ملک احمد بود، یک روز، خانهی ما آمد. به پدرم قصه میکرد که رادیو، فقط چاشت، یک ساعت، گپ میزنه، میخوانه؛ دیگه، چند ساعت، بیگاه. پدرم شانههایش را بالا انداخته، با چشمهای حیرت زده به مرد نگاه کرده میگفت «آدم اگه نمُره، چه چیزهایی ره ببینه! خدا خیر کنه! فعل و اعمال دنیا بیحد زیاد شده!» به پدرم میگفتم یا ملک احمده مهمان کنه یا که بُریم خانهی ملک احمد. پدرم میگفت: «بچیم! نخواهد بیایه».
عمرم از هشتاد گذشته. خیلی چیزها ره دیدم. اما روزیکه به دیدن رادیو رفتم یادم نمیره. یک روز دَ مکتب، سر وصدا شد که مدیر و سرمعلمها و شاگردها، همگی میروند به دیدن رادیو، خانهی ملک احمد. بچهها در خود نمیگنجیدند. هیجان داشتیم. روز چاشت نمیشد. آن وقتها کسی ساعت نداشت. مردم از ارتباط آفتاب با کوهها و سایه، میفامیدند که چه وقتِ روز است. آفتاب که نزدیکِ وسطِ آسمان شد؛ معلمها همه را از صنفها بیرون کردند برای رفتن به دیدن رادیو.
راه کوتاه نمیشد که بر سیم. پیش حویلی نفرها ایسو- اوسو در رفت وآمد بودند. میگفتند این حویلی ملک احمد است؛ ملک احمد صاحب رادیو. حویلی، دروازهی بزرگی چوبی داشت. همهمهای شد که معلمها آمده. دروازهی حویلی باز شد. مدیر پیشاپیش، سرمعلمها به دبنال مدیر، بعد معلمها. ما شاگردان میخواهیم از یکدیگه، پیشتر شویم. بخت مه یاری کد، خوده زدم دَ جمع معلمها. غیر از ما مکتبیها، دیگه، خُرد وبزرگ هم بودند. جراات کردم، کنار معلمها نشستم، باخود گفتم: «شاید معلمها فکر کنه که از همی بچه های قریه است، اگه نه از پوستم چرم جور میکدند!»
روی حویلی مردی بالای فرش نشسته بود. دُشکی پیش رویش بود. بالای دُشک، صندوقی دارای بادی فلزی و چوبی بود که به پشتیای، تکیه داده شده بود. چند نفر، بچهها ره پسشُو، پیششُو، میگفتند، نمیگذاشتند که به صندوق نزدیک شوند. مردم تقریبا، دو متر از صندوق فاصله داشتند. همگی نشستیم. مردیکه پشت صندوق، رو به مردم نشسته بود؛ از جایش نیمخیز، به مدیر، سرمعلمها و معلمها سلام داد، گفت که نمیتانه از پهلوِ رادیو دور شوه: «بچهها شوخه، به سویچ رادیو دست میزنن، باز رادیو خراب میشه» معلمها به یک دیگهشان میگفتند «اونه رادیو! اونه رادیو!».
صاحب رادیو به آسمان نگاه کرد، بعد به جمعیت نگاه کرد: «هنوز وقت است، دَ توب چاشت، رادیو سر گپ میایه.» تا موقعیکه شروع نشده بود، باور کده نمیتانستم که صندوق بتانه گپ بزنه. صاحب رادیو، ایستاد شد، شخی گمرش را کَشید. نشست. به صندوق نگاه کرد. دستش را به آهستگی گذاشت روی صندوق. غژ- غژ از صندوق بلند شد. همه حیرتزده به صندوق دیدند، بعد به سوی یک دیگهشان نگاه کردند. نفسها در سینهها به شماره افتاده بود. همه حواسشان را تمرکز داده بودند به گوشهاشان که صندوق بعد از غژ- غژ چه میگه. این سخن صاحب رادیو: «هنگامی رادیو شروع شوه، اول، دو توب فیر میشه، بعد، ساز وسرود میآیه» سکوتِ سنگین همه را بههم زد. سخنانش تمام نشده بود که فیر توب از رادیو، شنیده شد. «اینه، اینه، توب اوله فیر کد.» همگی ایستاد شدند. انگار که سرود ملی خوانده شده باشد. همه انتظار فیر توب دوم را میکَشیدند که توب دوم هم فیر شد. مردم سراسیمه، مشتاق شروعشدن رادیو بودند که رادیو به گپ آغاز کد: «اینجا کابل است…». مه سر از پا نمیشناختم. شاید همه مانند مه بود که چطو، صندوق گپزده تانست!
رادیو گپ زد، آواز خواند، دمبوره زد. باور کدم که رادیو گپزده میتانه، اما که چطو گپ میزنه، آدمها که صداشان از رادیو شنیده میشه، کجاست! یا رادیو، دمدار است! و… .
خانه که رسیدم، قصه کدم، ما ره معلمهای ما برده بود به دیدن رادیو. اعضای خانواده، دورم را گرفتند: «رادیو چه رقم بود؟ دَم داشت؟ شُور میخورد؟ چطو گپ میزد؟ دهان داشت؟» گفتم: «آوز میخواند. گپ میزد. دمبوره میزد.» دهان همه باز مانده بود، بَل-بَل به من نگاه میکردند.
از آن روزگار، پنجاه، پنجاه و چند سال میگذره؛ جهان خیلی تحول و تغییر کده اما ما تحول و تغییر نکدیم. در این جغرافیای نکبت، زمان ایستاد مانده، هیچ تحول و تغییری نمیآیه؛ فقط آدمها میآیند، میمُرند. دکانها همان دکانهای پنجاه سال پیش است. بازار گلبهاره که میبینید همان بازار سنه سی ویک است؛ هیچ دست نخورده. هیچ دست نخورده.