رمان با واگویهی مرگزایی آغاز میشود و با قصههایی ناگفتهی «دنیا» و در بازگویی آنها در «برزخ»، در گسترهی چندآوایی تداوم مییابد؛ شتاب در فرار، یا گریزِ عشق از چنگال عفریته. اینسو زندگی و آنسوتر مرگ. پیش از آن اما برزخ- مقامی برای گشودن گرهها و عیانسازی توطیه و گناه. کوثر و فرهاد دو عاشق، نمادی از محبتِ رسته از باتلاق تعصب و جهل، در «تالی» عاشق میشوند، عشق میورزند و عاشقانه بههم میرسند. در گریزی بر بستر حوادث پردرد و پرخون. در «تالی» چنین عاشق شدن ممنوع است و چنین عاشقانه زیستن-گناه. آنجا چه عشقهایی که زخم خورده اند، چه قلبهایی که شکسته و خونین به آغوش خاک خفته اند. دنیای خاکستری کوثر، نمودی از «بیرون شدن» از دنیای حقیقی او و نگرشِ دگرگونه بر دریای ماجراها و به تالی و روستانشینان تالی است. «تالی» روستای سبز، خاموش و پر دار و درختی است و سراپا عشق:
«… ده و دیار ما به جنت میماند. خوش هواست و آب زلال و گوارایی دارد. ماهیهای سرخ و شیریاش را از دور میبینی که در لابلای سنگهای لاجوردی و سبز و سفید بیخیال شنا میکنند و از باهمی لذت میبرند. پرندههای دیار ما هم، رنگی و خوش صدا اند. صبح وقت، یکدیگر را با چهچه از خواب بیدار میکنند و با دمیدن آفتاب پر میزنند و از این باغ به آن باغ و از این باغچه به آن باغچه میپرند، میخوانند و نغمه سر میدهند. درهی ما مست آب و علف و درخت است. تالی چشمهها و آبشارهای فراونی دارد که رگهرگه به هم میرسند و تگاب خروشانی میسازند. دختران تالی موهای درازی دارند و زلفان پیچ در پیچی. آنها وقتی به هفت سالگی میرسند همه خامکدوز میشوند. میخوانند و میدوزند. همه با دوختن و پختن بزرگ میشوند و همین که بزرگ شدند و به بلوغی رسیدند عاشق میشوند. عاشق پسر بچههای آفتابسوختهیی که عرقچین کجی بر سر میگذارند و به دنبال بز و گوسفند میدوند و یا بر سر بلندیها و تپهها نی میزنند و دل میبرند….»
چنین است که فرهاد و کوثر در آن تالی، زیر حیطهی طالب و ملا و دشنه و شلاق، عاشق هم میشوند. این عشق پرواز است و رهای و رستن، نوع شکستن در و پنجره و فریاد است:
«…اینرا میگوید و خودشرا به تگاب میاندازد و من دوباره غرق تماشای او میشوم. تن تراشیده و موزونی دارد. باورم نمیشود تنی را که همه عمر در خواب و خیال دیدهام در پیش چشمهایم برهنه در آب شیرجه بزند و هیچ باکی نداشته باشد. دوباره هوس به آغوش کشیدنش را میکنم و او با سر انگشت به من اشاره میکند: «پس اگر میخواهی بیا!» او یاغیست و مرا هم یاغی میکند. حالا از هیچی نمیترسم. قشلاق، طالب، ارباب، ملا همه را فراموش میکنم و خودم را در آب رها میکنم. دستم را میگیرد و میگوید: «فرهاد بیا با من به زیر آب برو! بیا به پیش ماهیها برویم و دنیا را فراموش کنیم….»
«تالی» اما رخ تیره و سیاهی دارد؛ نالنده و پردرد. ملا و مولوی و طالب هم دارد که درد و زخم و خون میپاشند. مولوی سخیداد و مولوی خداداد، که عشقها را میدرند با نُه سالهها عروسی میکنند و تریاک و طالب را دامن و پناه میدهند. چنین است که «سیمین»ها و «گیسو»ها تکه تکه میشوند، سنگسار میشوند و یا فرار میکنند.
«…(مولوی خداداد) ناگهان از گلویم میگیرد و مرا سبک بالا میکند و به دم دروازه میبرد. بعد بالاپوش خود را دور میاندازد و مرا محکم بر میخ دراز پولادی میکوبد. میخ در پشتم فرو میرود و دردی کشندهیی به قفسهی سینهام میپیچد. نفسم بند میشود و به خرِزدن شروع میکنم. او به سر تا پای برهنهی من نگاه میکند و تلخ میخندد… دشنه را با تمام قوا در وسط پاهایم فرو میکند و بالا میکشد. دشنه سوزنده بالا میآید و درست در خرِخرِهام میایستد. رودههایم بر زمین میریزند. از دستم میگیرد و میگوید: «تکه تکه ات میکنم…»
کوثر و فرهاد به کاخ «برزخ» اندر میشوند تا اینهمه را فریاد کنند.
برزخ
یکی از دغدغههای آدمی هم این بوده است که ماجرا پس از مرگش به کجا میرسد. کیفر و پاداشی هست آیا؟ برزخ، مقامگاه دیدار است، جایگاه نگرش و سنجش. اینجا پیاده میشوی تا داستانت را بگویی و آنچهرا که بعد از تو رخ داده است، بشنوی. لایههای ذهن، دنیای غریبی دارد، غریبتر از خود جهانی میآفریند. «برزخ» شاید همان تولید ذهنیی است که برای تصویرسازی و ارایهی کتاب کامل داستان، مهندسی میشود. دو موازات پرداخت و برداشتِ عامل و مخاطب، در جادهی یکطرفه «ختم ماجرا» بههم میپوندند تا حدس و واقعیت را لمس کنند. محک اینجا همان «کتاب حقیقت زندگی» است که چکش داوری مسند قضاوت را به صدا درمیآورد. حقیقت ماجرا، همانطوری که رفته، گزارش میشود؛ اما فضای پرداخت و گسترش دامنهی ذهنی هنوز باز و فراخ میماند. «برزخ»، چندصدایی «کارناوال زندگی» را به نمایش میگذارد، صداهایی که در خود عینیت زندگی کشته میشوند.
بهرهگیری از میعادگاه «برزخ» در رمان «دختران تالی«، به نحو سنجیده شده و ماهرانهیی صورت پذیرفته است. تسلسل ماجرا هم از چند صدا و سیما، در تداوم منطقی خویش درد و حقیقت را روی دستان لحظهها میگذارد تا بر کنهی پر ژرف روزگار حزین رفته نقب بزند.
چند صدایی
این باختین(۱۸۹۵-۱۹۷۵) بود که بار اول بر اهمیت و نقش «چند صدایی» در متن و حضور صدای دیگر در همه متنها انگشت اشاره گذاشت. او تاکید داشت که حتا در متن تکگویانه میتوان آثاری از «صدای دیگر» را یافت. او باور داشت که «شناخت»ها بستر شناختی فردی دارد که بالاثر تجربه و آگاهی پشتوانهیی، به تکثر شناخت میانجامد. این تکثر را او در متن هم میدید. او میاندیشد که متن و جهان انسان را به گفتوگو فرا میخواند و این فراخوانی و عمل دریافت و پرداخت به تنوع «صدا» منجر میشود. استفاده از نظریه باختین بعدها تکامل یافت و در وجود مولفههای پستمدرن جان گرفت و مانا شد. رولان بارت در مولفهی «مرگ مولف»، جایگاه خواننده در قرائت نقادانه متن را ارتقاء میدهد و میگوید که معنای متن، پیامد تفسیر خواننده است نه بازتاب اندیشههای مؤلف. از همینجاست که تکثر چندصدایی در تاویل بمیان کشیده میشود و آغاز پیام باختین درین گستره، پهنای بیشتری میگیرد. از اینجاست که عطف توجه بر این پایه هم جان میگیرد که تنوع در تاویل، تا جایی از برداشت در تنوع چند صدایی متن شاخه میگیرد.
ما در رمان دختران تالی نه تنها با چندصدایی گفتارهای متنوع بلکه با تکثر شخصیت قصهگو روبرو هستیم، «پلی فونی» ما را آرام به بستر غنوده ماجراهای رفته میکشد و تصویرِ واقعشده را با استفاده از داستانگویی تکثری مقابل چشمان ما عیان میسازد. کاخِ برزخ به نوعی محلِ برگشت برای قصه گویی متکثر، به صداهای گونهگون فرصت پرداخت و بازگویی میدهد. این تنوع در ابراز بهسوی همان بیپایانی تاویل از ماجرا بر پایهی گزارش ذهنی مخاطب میانجامد. سلسلهی نافرجامی متن از صدا و برزخ تا خود برگشت به عینیت تداوم مییابد. چونکه گزارشهای شخصیتهای رمان در برزخ، نقطهی فرجامین بر تمام فضا نمیگذارد، دامنه تاویل و بستر جاری زندگی بیرون از نمادهای یادشده، سیر خویشرا تعقیب میکنند. هنوز «تالی» و «کوثر» سوگوار زیر خیمهء خشن و خونین باور مریض زیست دارند. مولوی خداداد با وجود کوری در نگرش و دیدار عینیت، «تگابِ» عشق و زندگی را به کوری تاریک فرا میخواند. «تگاب و تالی» اما میلغزند ومینالند و هنوز زمزمهی عاشقانه در سر دارند…
دنیای خاکستری
«دنیای خاکستری»، نماد گریز و درد است. چیزی مثل برزخ و معلق. به آن بالا جا میروی تا غمت را با آسمان قسمت کنی و از این پایین پردرد رم کنی. کوثر چنین میکند، یا چنین میشود؛ کنده از از زمین و معلق در تقسیم درد با آسمانها. از آوان کودکی غش میکرد، بیخود میشد و به آن بالا میرفت تا در رهایی از درد و پیچش به زمین و دریا بنگرد. کوثر آغازِ این گریز و رهایی را با درد و وحشت همراه میبیند:
«…. و من میترسم و وحشتزده شروع به جیغ و داد میکنم و تا میتوانم گریه سر میدهم و بعد هم تب میکنم و دنیای خاکستریام شروع میشود. دنیای خاکستری را نمیدانم چطور برای شما تعریف کنم. تا آن را تجربه نکرده باشی سخت است که دقیق بفهمی که این چه دنیایست. اما شاید تصور آن خیلی هم سخت نباشد. شما آدم تبزدهیی را در نظر بگیرید که وجودش میسوزد و قدرت باز کردن پلکهایش را ندارد و بعد روشنی تیز و درخشانی را در نظر بگیرید که از پشت آن پلکهای داغ به درون چشمهایش میریزد. و بعد مورچههای سیاه و نیشداری را تصور کنید که از راه گوش، بینی و دهن جوخه جوخه وارد بدنش میشوند و به زیر پوستش میخزند و به درون سینه و معدهاش میروند و شروع به جویدن و خوردنش میکنند…»
این دنیا آغازِ پر دردی دارد، گویی اینجا میآیی تا درد بکشی و مورچههای نیشدار درونت را بجوند. زندگینامهی کوثر، ازین ترس و درد و انزوا شروع میشود. نمادی از عسرتکدهی با مورچههای سیاه گرسنه و درونکش. اما او با آن روح آزاده و سرکش، به زمینگیرشدن و درافتادن با مورچهها مجال تداوم بیشتر نمیدهد. رها میشود و از آن بالاها به باغسار مینگرد؛ دیداری برای عاشق شدن و ماندن و رهایی از بند. کوثر بعد از حملهی درد و عاطفه «خاکستری» میشود و برای گریز از آن غصه و پیچش، چشم و ذهن از تن بیرون میکند، بالاتر از قریه و تگاب میرود تا رهایی را تجربه کند:
«… داغ میشوی و همه چیز در نگاهت شیری میشود و بعد به پهلو میافتی و نقش زمین میشوی. زود خاکستری میشوی و دیری در فضای سنگین و مهآلودی میلرزی و میجولی تا این که از کالبدت جدا میشوی. سقف مطبخ پر از دود است. دودها مثل دنیای تو خاکستری اند. در دود خاکستری حل میشوی و بعد سبک از دودکش مطبخ به بیرون فرار میکنی و در چنگ باد میافتی. باد تو را میپیچاند، ته میبرد و بعد بالا میبرد، بالای بالا. از آن بالا میبینی که تالی در میان چند رسته کوه فشرده شده است و از درون آن تگاب و زمینهای پر از سنگ و درختی بیرون جسته است. دود تو را بالا میبرد و گم میشود. تو واپس از تالاق تالی پایین میآیی و بر فراز خانهات چرخی میزنی…»
دنیای «خاکستری» نمادی از«ماندن» در عسرت و «رها شدن» از عسرت و حسرت است. کوثر در پروسهی بازگشایی چشم و دل، رهایی و عاشق بودن را برمیگزیند. با عشق و رهایی از غصه و عسرت دنیای خاکستری دامن بر میچیند. داستان کوثر، قصهی عشق و درد است، آنگاهیکه تالی با دختران عشق و رهایی به پا میشوند. عفریتهی جهل وخشونت اما بیدار است و بر اقتدار است. و چنین است که دنیای پایینِ بدون عشق، «خاکستری» میماند.
هنجار شکنی
رمان در بسا موارد بسوی هنجارشکنی بایستهی هنجارهای متعارف میرود. این شیوه چه در ساختار و نوشتار و چه در دنیای معمول ماجراها رخ میدهد. ابراز تناقص و تصویرسازی خرافات در لباس سنت و مذهب و استفادهی جدی ابزاری از آن با قدرت گرفته شده از باور و سنت، شاخص اصلی رگههای داستانی رمان است. مرز آزادگی و بندگی زیر سلطهی باور مریض، شکستنی است که بهسوی تسلط بر آزادگی و مرگِ زندگی خوش انسانی میانجامد. هنجارشکنی درین وادی نیز با تیغ تیز به جدل میرود. گاه «تگاب وار» هیجان میافریند و گاه نفرت سرد از وجود آنهمه تسلط خرافه و شهوت. یعنی آفرینشگر ماجراها، به سادگی و بیتفاوت از کنار آن هنجارهای جاری اما خفته و فریاد ناشده، نمیگذرد.
نوشتارِ صداها
ترس از «معصیتِ عصیان» صدا را سست میکند و فرومیخواباند. صداها اما در «دختران تالی» عاصی اند، با آنکه همسفر صداهایی از جنس طاعت و تسلیم هم اند. صدای عشق پر سخنتر و پر غریوتر است، ارچند که در گریز از «صدای خشنِ فرمان» و «سکوت» ناله دارد اما دست از عصیان نمیکشد. جیغ خرافه و رسم ناسازگار، پر تیغ و خونین است و طبع نازک عاطفه آرزومند آورد این بزمگاه نیست. از آنست که تقابل دشنه و عاطفه، سوگبار و پر ماتم رقم میخورد.
عشق و گریز
این دو کنارهم گام میزنند، حتا زیر یک سقف؛ در یک خانه. تصویرسازی این دو متضاد، خواننده را به عمق فاجعه میکشاند. عشق، زندگی و شور میآفریند در گریزی از رسم معمول. تا آنجایی که دستانِ نفرتِ گسترهء ناآگاهی مسلط بر تالی آنرا نابود میکند. بسا که طلسم عرف معمول در برابر عشق و نفرت میشکند. یکی تازهگی و باغ است و آن دیگری خون و خفت. همانطوری که اظهار عشق و محبت از زبانِ «دختران تالی» تابو کفرآمیز شمرده میشود، اظهارِ عیانِ نفرت از جانبِ زن هم بیمجازات نمیماند. شدت این واکنش بدکنش، دیواری چنانی برمیافرازد که صدای خسته و اسیر زنانه را مجال ابراز نمیدهد. عشق «دختران تالی» جلوهی پرشکوهی دارد. از آغازِ جلوه، بال و پر میکشد تا از قفسِ ساخته شدهی زندان باوران، بهسوی اظهار و رهایی بگریزد. عشق و عاطفهها را درین گریز و پرواز در بستر عشق به معشوق (کوثر و فرهاد)، عشق مادر به فرزند و عکس آن (زلیخا و مجید) به گریزهایی از عرف معمول میانجامد. اما در آن قصر برزخ، گاهیکه قهرمانان رمان یک یکه میآیند تا قصه بازگویند و برآنچه رفته اندیشه کنند، میاندیشی که در دیار عشق هنوز چنگال نفرت و خشونت و زندانِ تعصب و باور مریض، سلطهء وحشتناکی دارد. آنی که هنوز نفس میکشد هموست.
جدال ذهنی
جدال سادهیی نیست. در جغرافیای «دختران تالی» این جدال گاه به چراغِ راه مطلوب میانجامد و گاه به ناامیدی و دست شستن از جدال و ایستادن. جدالها در محدوده آگاهی و داشتهها صورت میگیرد و شکستنها در نماد بلندتر در فراخنای دامنهدارتر از تالی. بطور نمونه: کوثر درین جدالها پخته میشود. کتابخوان و آگاه از ماجرا و دنیا. در یکی ازین جدالها پا بهسوی انتقام میکشد. روبسته به دیدار آنی میرود که آفریننده تلخی و درد در تالی است. مولوی خداداد! مردی نشسته در بلندبالای تعصب و فساد. تصویر صحنه انتقامِ دختران تالی توسط کوثر از مولوی خداداد ارچند آنی و اتفاقی بنظر میرسد، اما نمونهیی از هنجار شکنی در آن گسترهی تسلط شهوت و مردسالاری از جانب بانویی است که خود به ریسک و خطر تام میرود.
«… همین که دستان او به دور کمرم میرسند دلم گرُم صدا میکند و ترسی به دست و پایم میریزد. حس میکنم چند ثانیه بیشتر با بربادی فاصله ندارم. ناگهان چشمانم به چهار طرف میچرخند و بر روی میز کنار دستم، گیلاسی را پر از قلم میبینند که در میان شان قیچییی دارند. چنگ میزنم و قیچی را برمیدارم. او که با بغل کردنم پی برده من دیگریام و نازی او نیستم، سرش را پس میکشد و با یک چشمش به چشمههای برقعام نگاه میکند. انگار از آن سوراخهای ریز میخواهد بشناسد. نمیشناسد و تا دهن باز میکند و میخواهد چیزی بگوید قیچی را با تمام قوا به چشمش فرو میکنم. در آنی، چیزی در کاسهی چشم او میترکد و قطرههای خونی را به چهارطرف میپاشاند. جیغ میکشد و آخ بلندی میگوید. دستانش از کمرم رها میشوند و به صورتش میچسبند…»
نبرد با خرافه
هنجار شکنی در این نبرد، بیشترینه از زبان عشق و از زبان حسرت پا میگیرد. درین فراخنا، نویسنده خطر میکند و سر به بیشه میزند. دین و باورمندان در بستر ماجراهای «قابل لمس»، به میدان چُرایی پرتاب میشوند. آنانی که خود را نمایندگان دین و خدا روی زمین «تالی» میپندارند، قضا و قانون خود را میآفرینند و از آنچه در نگر و تن «شریف» خودشان زیبنده است، لباس همگانی میسازند:
«… سعادت مرد آن است که دخترش در منزل وی به دوران قاعدگی نرسد…«
«معلم جان! اینها را من نگفتم اسلام گفته است. بزرگان دین ما و شما گفته اند. پس باید پیش از این که میوه از درخت بیفتد آن را چید. این دختر به پخته شدن شروع کرده است…»
«… چیزی جاهل و خداناترس است به رادیوها و تلویزیونها ریخته اند و مردم را به ساز و تبله و رقص و سماع تشویق میکنند. خوب است که شما از این گپها دور هستید…میگویند حقوق زن و مرد برابر است. باور کن اگر دو سال دیگر همی قسم بیبند و باری باشد دین و ایمان ملاها و علما هم برباد میرود….»
«… چند روز پیش یکی را با یک متر ریش، عبا و قبا نشان میداد که به مردم نصحیت میکرد و میگفت که رضایت دختر به ازدواج شرط است… خوب پدر لعنت، بیناموس از دختر که پرسیدی فلان آدم را به شوهری میپسندی یا نه، گپ خلاص شد، حیا رفت پشت کار خود…»
چنین است که ذهنهای اهالی تالی از طاعت و تسلیم بیچون بهسوی کنکاش و جدال و شکستن میرود. این مسیر چون خودِ پرداخت، جادهی پر خطری است. با انکه نعره عشق و ایستادن بالا قامت میشود، اما در جنگ نابرابر در مسیر عشق و گریز سر از برزخ میکشد،؛ میعادگاهی قصه و اندیشه و کتابی برای تامل و تاکید. کور شدن مولوی خداداد به مثابهی نمایندهی این شرع و وضع، خود نمادینه و درخور بازگشایی درین هنجارشکنی است. او در شبِ پر از خشم و شهوت، آنگاهی که میخواست سمین را بکشد؛ یک چشمش را توسط او از دست میدهد. یک چشم میشود، دنیا را با یک چشم میبیند. این نگرش همانست که بود، سیاهی سیاه، مثل آن چشم کور. گویی او آن نگر چشم کور را زیادتر میپسندد. آفتاب و تگاب را برای خود میخواهد و شب و سیاهی را برای دیگران. چشم دیگرش را زمانی که کوثر را جای نازی گرفته و دست برکمرش حلقه کرده است، از دست میدهد. دنیایش همانی میشود که هست: سیاهی سیاه، همسان کردارش. نمادِ کور کردن خرافه توسط دختران تالی، برعلاوهی آن گوشهی نگرش خود عامل، به روند برپایی و هنجارشکنی اشاره دارد که راه رفتهی دوشیزگان روستا بسوی رهایی و برزخ از آن گذشته است. اما در عسرتکدهی درد و عشق که ناآگاهی و خرافه اشاره و فرمان بدست دارد، لاجرم و تلخ فتوا از همان مقام صادر میشود؛ از آنسوی چشمانِ کور.
اشاره
توتههایی از پرداختهای داخلی رمان را میتوان برداشت بدون آنکه بر کل ساختار صدمهیی بزند. مثلن گوشههای آشپزی و گفتوگوهای زیر سقف آشپزخانه. با آنکه این تصویرسازیها با مهارت در بدنهی اصلی رمان جا گرفته و زیبایی یک پردهی نقاشی روستا را با همان هوا و فضای بیگردش دارد، خواننده خیلی دور از حریم ماجرا پرت نمیشود. این چاشنی، انرژیده تداوم میماند و توصیف فرهنگ و آداب آن مردم است.
نامها سنجیده شده انتخاب شدهاند و میتوانند روی بستر اندیشه و تامل، بر کنهی گزینه فکر کرد و تاویل دگرگون ارایه داد.