understanding_article

آیا آدم‌ها به‌راستی قادر به درک هم هستند؟

تراویس کرک‌وود | فعال حوزه رفاه روانی و بهداشت عمومی برای اقوام اولیه کانادا

آیا آدم‌ها همدیگر را می‌فهمند؟ این سوالْ خیلی کلی‌ست، اما ارزشِ پرسیدن دارد. پاسخ به این پرسش، نیازمند اطلاعاتی مهم و آگاهی به واقعیاتی عمیق است. مولفان و متفکرانِ معاصر، ارزشِ تلفیقِ علم و فلسفه را به‌نحو احسن درک نکرده‌اند، اما روان‌شناسانِ بزرگ قرن بیستم (و بسیاری از فلاسفۀ بزرگِ قبل از آن‌ها) اهمیت آن را درک کرده بودند. آثارِ آن‌هاست که اعماقِ ناشناختۀ بشریت را روشن‌تر کرده است.

آیا آدم‌ها همدیگر را می‌فهمند؟ این سوالْ خیلی کلی‌ست، اما ارزشِ پرسیدن دارد. پاسخ به این پرسش، نیازمند اطلاعاتی مهم و آگاهی به واقعیاتی عمیق است. مولفان و متفکرانِ معاصر، ارزشِ تلفیقِ علم و فلسفه را به‌نحو احسن درک نکرده‌اند، اما روان‌شناسانِ بزرگ قرن بیستم (و بسیاری از فلاسفۀ بزرگِ قبل از آن‌ها) اهمیت آن را درک کرده بودند. آثارِ آن‌هاست که اعماقِ ناشناختۀ بشریت را روشن‌تر کرده است.

در طول تاریخ، بشر همواره خطاهای خود را تکرار کرده است؛ چون ذاتِ محدود و معیوبِ ما، مملو از هوس‌هایی‌ست که منجربه بروز خطاهای تاریخیِ تکراری می‌شود. سوءتفاهم هم یکی از این خطاهاست که گاهی شدت می‌یابد و خطرناک می‌شود. نباید سوءتفاهم و ریشه‌های آن را نادیده بگیریم. بارها و بارها، سوءتفام‌ها منجر به جنگ و قبیله‌گرایی و تندرویِ سیاسی شده‌اند؛ این اصلا چیز تازه‌ای نیست. دلیل سوءتفاهم بین انسان‌ها، عاملی‌ست به‌نامِ «پیچیدگی.»

پیچیدگیِ جهانِ ما قابل‌وصف نیست: زبان، ژئوپولیتیک، اقتصاد، عصب‌روان‌شناسی، ذرات بنیادی یا فیزیک کوانتوم، خودِ تاریخ، و بسیاری از قلمروهای دیگر. دراقع ما در اقیانوسی از ابهامات سِیر می‌کنیم. برای همین هم گفته‌اند که آن‌چه نمی‌دانیم، خیلی بیش از آن است که می‌دانیم. ما موجوداتی محدودیم، در دنیایی بی‌نهایت پیچیده. در توانِ ما نیست که حتی خودآگاهیِ خودمان را درک کنیم یا توضیح دهیم.

عده‌ای معتقدند که این ابهام، موجبِ هراسِ وجودی، یا به‌قولِ سورن کی‌یرکگارد، «اضطراب» می‌شود. ابهام منجربه حسِ ناتوانی، پوچی، و ناچیزی می‌شود، و به‌قولِ اریش فروم، عاملِ پناه‌بردنِ عده‌ای به انضباط و قطعیتِ دیکتاتوری است. اریش فروم در کتابش «گریز از آزادی،» بینِ آزادی از چیزی (مثل ظلم و ستم)، و آزادیِ رسیدن به چیزی (مثل انجام کاری که دوست دارید)،تمایز قائل می‌شود. او می‌گوید که هردوی این آزادی‌ها می‌توانند ترسناک باشند. برای همین احساسِ نابسندگی است که انسان‌ها معمولا به مذهب یا بی‌مذهبی پناه می‌برند.

قابل‌درک است که آدم‌ها نیازمندِ چارچوبِ فکری و عقیدتی هستند. ما صرف‌نظر از سوادِ علمی، به‌خاطرِ ایمان‌‌مان چیزهایی را «درست» فرض می‌کنیم. اما باید حوا‌س‌مان باشد که چه‌طور صحتِ برخی واقعیات را می‌پذیریم؛ همواره متغیرهای مختلفی هستند که در یک پدیده نقش بازی می‌کنند و این متغیرها ثابت نیستند.

ابهام منجربه حسِ ناتوانی، پوچی، و ناچیزی می‌شود، و به‌قولِ اریش فروم، عاملِ پناه‌بردنِ عده‌ای به انضباط و قطعیتِ دیکتاتوری است.

جان لاک و برتراند راسل هوادار لیبرالیسمِ تجربیِ کلاسیک بودند: عقیده به زود قضاوت نکردن دربارۀ همۀ موضوعات، تا وقتی‌که شواهدِ بیشتری به دست آید. هدف از این شیوۀ فکری، ترویجِ فروتنیِ معنوی و نفیِ خودکامگی است. تاریخ نشان می‌دهد که خودکامگان، مطلق و متقاعدکننده حرف می‌زنند، و این به آن‌ها کمک می‌کند تا قدرتی را که برای استبداد لازم دارند، به دست آورند.

نسبیت‌گراییِ اخلاقی هم که در متنِ پست‌مدرنیسم قرار دارد، نوعی واکنشِ افراطی به پیچیدگی‌ست. آدمِ پُست‌مدرنیست معتقد است که همه‌چیز در زبان و متن خلاصه می‌شود. اگر افکارِ ما در زبان خلاصه می‌شد و فقط درقالبِ واژگان می‌گنجید، این حرف درست بود.

یک پُست‌مدرنیست ممکن است بگوید چون روش‌های بیشماری برای تفسیر یک متن وجود دارد، هرچیزی قابل‌تفسیر است؛ یعنی حقیقتِ عینی، امری موهوم و خیالی‌ست، و هیچ‌چیز را نمی‌توان بر دیگری برتری داد، و به این ترتیب از تعصب و پیش‌داوری پرهیز می‌شود. اما حتی مولفانِ پست‌مدرنیست طوری رفتار نمی‌کنند که گویا حقیقت، چیزی غیرقابلِ پیش‌بینی و بی‌نهایت نسبی است. همۀ ما شالوده‌ای ماوراءالطبیعی داریم که عده‌ای آن را «اخلاقیات» یا «وجدان» می‌نامند. ما چیزی نیاز داریم که به آن ایمان داشته باشیم.

حالا این چه ارتباطی با تفاهمِ متقابل ما دارد؟ ظاهرا آدم‌ها وسواسِ برچسب‌زدن دارند و از آن برای ساده‌سازیِ اشیاء و افراد، و دسته‌بندیِ آن‌ها استفاده می‌کنند. این گرایشِ ما به دسته‌بندیْ دردسرساز است، چون با هر برچسبی، اطلاعاتی را به دیگران نسبت می‌دهیم، و ممکن است به‌غلط خیال کنیم که این اطلاعات درست است. ما افراد را برمبنای برچسب‌های‌شان می‌شناسیم، درحالی‌که شاید هرگز آن آدم‌ها را از نزدیک ندیده باشیم.

 بعضی برچسب‌ها عمدتا بی‌ضرر هستند، مثلِ «دکتر» یا «مادر.» ولی وقتی کسی را «دیوانه» خطاب می‌کنیم، دقیقا منظورمان چیست؟ آیا برچسب‌هایی مثلِ «سبک‌مغز،» «روانی،» «مجنون،» «بی‌عقل،» «دیوانه،» «ناسازگار،» یا حتی «جن‌زده» که در طول تاریخ به خیلی‌ها نسبت داده شده‌اند، اساسا هیچ فرقی باهم دارند؟ مثلا خیلی‌ها کلمه‌ای مثلِ «دیوانه» را با بی‌ملاحظگی به‌کار می‌برند، بدون آن‌که به معنای ضمنیِ آن توجه کنند، حال آن‌که معنای واقعیِ آن هنوز معلوم نیست.

دورانِ ما، دورانِ لفاظی‌های پرهیاهوست و همه می‌خواهند بدون مطالعه نظر بدهند.

این نوع برچسب‌ها، کسانی را که نمی‌خواهیم خالصانه بشناسیم، برای‌مان ساده جلوه می‌دهند. ما حتی خودمان را خوب نمی‌شناسیم، ولی خیال می‌کنیم دیگران را می‌شناسیم. درک خالصانه با خودش دلسوزی می‌آورد، ولی ما سعی نمی‌کنیم عمیقا درک کنیم و دلسوز باشیم.

ما شدیدا قبیله‌ای هستیم. ما دنیا را به دو قطبِ جعلی تقسیم می‌کنیم تا درکش برای‌مان ساده‌تر باشد؛ یعنی همان روایتِ «ما علیه دیگران»، یا روایتِ «عاقل و دیوانه.» برای همین است که رقابتِ تیم‌های ورزشی، سیاست‌های هویتی، و نظریۀ هویتِ اجتماعی این‌قدر افراطی و نامتعادل هستند. عضویت در یک گروه یا طبقۀ خاص، برای مردم ارزشمند است چون به آن‌ها حسِ هویتِ شخصی می‌بخشد، ولی اصالت را باید به گروهِ «انسان‌ها» داد. ما همدیگر را خوب نمی‌شناسیم، و تلاش چندانی هم برای تفاهمِ متقابل نمی‌کنیم.

شاید بهتر باشد روان‌شناسی و فلسفه را بهتر بشناسیم، و سوادِ تاریخی و علمی خود را بیشتر کنیم. باید بیشتر مطالعه کنیم و بعد از مطالعه نظر بدهیم. دورانِ ما، دورانِ لفاظی‌های پرهیاهوست و همه می‌خواهند بدون مطالعه نظر بدهند؛ برای همین، گامِ نخست و البته قابل‌تحسین این است که همیشه اول مطالعه و بعد اظهارنظر کنیم.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر