در کشورِ ما، قبل از سقوطِ دیکتاتور، تمامِ بدیهای جهان را به او و خانوادهاش نسبت میدادند؛ بعدها، درکِ این مطلب آسان شد که در قطارِ شوربختیای که از قرنها پیش در حالِ حرکت است، خانواده و دارودستهی دیکتاتور صرفاً یک آفتِ اضافی هستند. قبل از به قدرت رسیدنِ او اوضاع خیلی بهتر نبود، و هموطنانِ من عادتاً این در جا زدن در اوضاعِ نامطلوب را مدیونِ اجزایِ ناهمگونِ جامعهی ما میدانند که متشکل از از رومانیاییها، داسیها، تراسیها، اسلاوها، تُتُنها، جُهودها و ترُکها است.
همواره برای یک نفر ساکنِ این خِطّه دشوار است تصمیم بگیرد که یکی از تیرهها را به عنوان تیرهی تعیینکنندهی شخصیتِ خود قبول کند. یگانه کسی که اصالتِ خود را پذیرفت، کنُت دراکولای با اراده بود، که ناباورانه شهرتی عالم گیر یافت. او برای رسیدن به خواستهی اصیل، مکرر و استثنائیاش، مجبور شد به موجودیتِ خود به عنوان یک جسد تن دهد. این تعمقات را پروندهی یک بیمار به من الهام بخشیده است که از مدتی قبل مشغولِ کار کردن بر آن هستم.
بگذارید خودم را معرفی کنم: من دکتر سوفیا ایرینِسکو، روانشناس، هستم؛ حرفهای که برای بسیاری مشکوک به نظر میآید چنان چه اضافه کنم که بخشِ قابلِ توجهی از کارم را در بیمارستانها گذراندهام، در دورهای که حبس کردنِ بسیاری از افراد در آسایشگاهها نوعی اِعمالِ نفرتانگیزِ شخصستیزی علیهِ کسانی بود که انتقاداتِ منطقی دربارهی رژیم مطرح میکردند.
رَهبرِ مُعَظَّم چنان به حقّانیتِ خود اعتقاد داشت که، به زَعمِ وی، فقط یک بیمارِ روانی میتوانست این حقّانیت را به چالش بکشد. مع الوصف باید اعتراف کرد که خودِ او، اگر نگوئیم قربانیِ یک سفسطه، باید بگوئیم قربانیِ یک تشتت منطقی شد، زیرا بر اساسِ طبقهبندیِ ارسطو برخی از بُرهانها درستند و برخی دیگر تنها این گونه به نظر میآیند: قاضیانِ محاکمهی رهبر، که عمدتاً از همکارانِ اسبقِ خودِ وی بودند، به اَفکارِ عمومی چنان فهماندند که پخشِ تلویزیونیِ دادگاهِ عاجِل و مراسمِ اعدامِ دیکتاتور و همسرش، قانونمندی و عدالتِ خودِ این اعمال را توجیه میکند.
پرداختن به این تعمقاتِ کُلی ممکن است برای یک روانشناس بیمورد به نظر آید، امّا میخواهم به واسطهی آنها نشان دهم که زندگیِ حرفهایِ من، و نه زندگیِ خصوصیام که موضوعِ بحث نیست، تحتِ رژیمهای سیاسیِ بسیار متفاوتی سپری شده است به طوری که بیش از یک بار شرایط مرا به سمتِ این پرسش بردهاند که آیا نابسامانیهای ذهنی ساختارِ ویژهی خودشان را دارند، و در برابرِ مسائلِ بیرونی تغییرناپذیر و بیتفاوتاند یا آن که ظهور و بُروزشان با تغییرِ دولتها تغییر میکند. چه تعداد همکارانی که با خواندنِ این جملاتی که از پیش گذشت، احساسِ توهین کنند و صَیحه به آسمان بر آوَرَند!
با این وجود مثالهایی که در ادامه خواهم آورد بسیار عیانگر هستند. در طولِ دیکتاتوری بسیاری از بیمارانِ من علائِمِ آشکارِ بیرغبتی بروز میدادند. بیرغبتی، کم کم، و در طولِ سالیان آنان را میخشکاند و تقریباً بیوجودشان میکرد.
هر هدفی، بیش از آن که دستنیافتنی به نظرشان بیاید بیهوده و چِرت به نظرشان میآمد. در ابتدا این ناتوانی در عمل را به نوعی کِرمِ اسرارآمیزی منتسب میکردند که آنان را از درون میجَوید، اما وقتی، شرارت، (اگر بتوانیم آن را این گونه بنامیم) در درونِ آنان بالغ میشد، تصور میکردند علّت نه درونِ آنها، بلکه به طور عینی، عمومی و شکستناپذیر در جهانِ بیرونِ آنان واقع است.
تلاشی که همواره باید برای ارضایِ یک میل هزینه شود، برای آنان امری مزخرف و بیرنگ و لعاب بود که به زحمتش نمیاَرزید. در پِیآمدِ این مسأله، کارخانهی اَمیال، درونِ ایشان تعطیل و به یک ویرانهی مخفی، زنگزده و غبار گرفته تبدیل شده بود.
فاجعه آنجا بود که چون برای تعمق در وجودِ خود بر انگیختنِ یک میل لازم است، و آنان به تاسف خوردن بر پوچیِ خاکستری رنگِ جهانِ بیرون مشغول بودند، حتّا سَرَکی به درونِ خود نمیکشیدند و کاملاً وجودِ این کارگاهِ نهان زیر تَلِ خاکستر را به فراموشی سپرده بودند.
گر چه انگشتشمار بودهاند ایّامی که در آن فردی مبتلا به این نوع بیماری در بیمارستان حضور نیافته باشد و ، هر چند صحیح است که گاهی اوقات اختلالاتِ ذهنی میتوانند واگیردار باشند، امّا مبانیِ روشی که به کار میبندم مرا از اِتلاقِ اِپیدمی به این فراوانی باز میدارند، و تحقیقاتم به سمتِ عللِ احتمالی دیگر متمایل شدند، و پس از مدتی چنین به نظرم آمد که کورسویِ یک راهِ حل پدید آمد، که البته از ابرازِ عمومیِ آن خودداری کردم که بیشتر از ترسِ بیآبرو شدن نزدِ همکارانم بود تا ترسِ از پیگردِ سیاسی: در کشورِ ما، که طرحهای پنج ساله و فراخوانهای عمومیِ تبلیغاتی و بسیجِ مردمی سیطره دارند، این حاکمیت بود که در آن زمان امیالِ شهروندان را مدیریت میکرد.
پروژههای جمعی پروژههای شخصی را بیضرورت میکردند. توسعهی پتروشیمی، بازدهِ کشاورزی و انقلابِ فرهنگی باید تمامِ تَفَرُّدِ اشخاص را جذبِ خود میکردند و قُوا و آرزوهایشان را در این جهت سوق میدادند. یک اقدامِ معنادار آن بود که حزب و حکومت، رشتهی روانشناسی را از دانشگاهها حذف و در تمامِ قلمروی ملی استفاده از ماشین تایپ را اَکیداً محدود کرده بود. واضح به نظر میرسد که به زورِ هُقنه کردنِ طرحهای عمومی، دولت سرانجام بخشِ قابلتوجهی از شهروندان را قانع کرد که پروژههای فردی غیرضروری هستند، مسألهای که در ایشان دلزدگیِ شدیدی نسبت به خودشان و دنیا ایجاد میکرد و پس از مدت زمانی ایشان را وادار میکرد که، به عنوانِ آخرین راهکار، به استفاده از خدماتِ من روی آوَرَند.
پرونده مربوط به جوانی بود که یک روز صبح خانوادهاش او را نزدِ من آوَردَند. گر چه در یک اتاق بودیم، امّا او انگار غائب بود، انگار ساکِنِ مکانی غریب و خاکستریست و زنده زنده لایِ جِرزِ قَطورِ بیتفاوتیاش مدفون شده است.
به مانندِ بسیاری دیگر که در طولِ سالیان معاینه کرده بودم، بیزار از داروهایِ شیمیایی و اندرزهایِ اخلاقی و گفتاردرمانی بود و در وَھـلِهی نُخُست لاعلاج به نظرم آمد، اما مایهی حیرت شد که پس از چند ماه ویزیتهای ناموفق، در حالِ او نوعی بهبودی یافتم.
تعدادی دیگر از همکارانم به من اطلاع دادند که بر بسیاری از مراجعینِ آنان نیز همین رفته است، و از آن جا که در تمامِ آن موارد بیتفاوتیِ عمومی، همان گونه که بدیهیست، بیتفاوتی سیاسی را نیز در دلِ خود جای میداد، در ابتدا به ذهنم خطور نکرد که این بهبود را به این امر مرتبط سازم که کشور در هفتههای آخرِ برنامهی داوطلبانهای به سر میبُرد که از دههها پیش رهبر با خوشبینیِ تاکتیکیاش آن را هُقنه کرده بود. چیزِ دیگری که مانع میشد رابطهای عِلّی میانِ این دو موضوع برقرار کنم این بود که جوان، علی رغمِ تغییراتِ مثبتی که او را ظرفِ چند هفته به سمتِ بازیافتِ کاملِ سلامتیاش رهنمون شد، نسبت به چیزهایی که گرداگردش روی میدادند تأَثُّرناپذیر بود.
بر اساسِ سخنرانیِ مختصر امّا قدری هیجانزده که در روزِ ترخیص ایراد کرد، خود را آماده نشان میداد که به زندگیِ کامل باز گردد، اما واضح بود که آن چه در اطرافش رخ میدهد، نظیرِ فرو کشیدنِ برخیها مجسمهها و عَلَم کردن برخی دیگر به جای اولیها، اصلاً برایش جالبِ توجه نبود. از پنجرهی مَطَبَم او را دیدم که ثابت قدم، لبریز از برنامهها، مشتاق و مصمم در پیادهروهایِ درختزارانِ بیمارستان دور میشود. یک سال بعد خانوادهاش او را باز آوَرﹾد.
دورانِ سخت و دشواری برای پزشکیِ عمومی بود. افراطِ دولتِ قبل جایگزینِ شلختگیِ فراگیر شد. وحدتِ خیالیِ ملت، که به شکل تهوعآوری موضوعِ تبلیغاتِ رژیمِ مخلوع بود، ریز ریز به اجزای تشکیلدهندهی آن فرو کاست. افراد همان افراد بودند، ولی شاید این فرصتگرایی بود که آنان را در نقطهی مقابلِ نقطهای که همین چند ماهِ قبل در آن بودند، قرار داده بود.
تودهی همیشهدرصحنهی تنها حزبِ موجود به بینهایت گروهکهایی تقسیم شد که هر کدام سازِ خود را میزدند، و این مسأله باعث شد که تشکیلِ یک دولتِ منسجم که نمایندگانش در تمامیِ جوانب بازتابِ خواستههای ملت باشند، دشوار گردد. خوشنامیِ حرفهای من دستخوشِ رفتنِ یک رژیم و آمدن رژیم دیگر نشد.
بر خلافِ بسیاری از همکاران که یا معزول شدند یا به بیمارستانهای دَرِپیتِ دهکورهها انتقال یافتند، نه تنها در مقامِ خود ابقاء شدم بلکه به سطوحِ ریاستیِ بیمارستان ارتقاء یافتم. شاید اهتمام به علم و هنر به دور از هر گونه جانبداری و کیسهدوزی بهترین شیوهی پاکدامنیِ سیاسی در عَهدِ ما باشد.
بیمارِ من برایم یک سورپرایز آماده کرده بود. از حدودِ دو یا سه ماهِ قبل، همان ناتوانیِ ایامِ گذشتهاش در اقدام کردن، دوباره او را فرا گرفته بود. اما این بار فقدانِ تمایلات نبود که او را آچمَز میکرد، بلکه فراوانیِ تمایلات بود. این را یکی از اعضایِ خانوادهی پسر در برابرِ بیتفاوتیِ دردآورِ او برایم توضیح داد.
هزاران تصویر، هزاران امید، هزاران طرح و برنامه، هم زمان با هم در وی حضور مییافتند در درونِ او به جوش و خروش میآمدند و گویی تندبادی بر کورهی امیال وی میدوید و آن را بیش و بیشتر ملتهب میکرد و آن را به شَرارهای پُرزبانه و ممتد مبدل میساخت که تسلط یافتن بر خُروشِ شعلههایش غیرممکن مینمود. در ابتدا، آشوبی دائمی او را به این سو و آن سو میبُرد، و قبل از آن که میلی از امیالش ارضاء شود، میلِ دوم و سوم و چهارم در او ظاهر میشد و آن گاه هیچ رضایتی بر آورده نمیشد و این مسأله مایهی اضطرابِ دائمش بود.
گاهی اوقات تمایلات، نه عین هم، بلکه شبیهِ هم بودند اما اکثرِ اوقات متضادِ با هم بودند. یا منجر به تقابلاتِ دردآمیز میشدند یا در حالتِ بدتر، متقابلاً همدیگر را خنثی میکردند. بیمار چون یک عرصهی کارزار بود که تمایلاتش با هم به نزاع میپرداختند، و چنان فراوان و متناقض بودند که گویی خواستههای فردِ دیگری هستند. خواستههایی که چون قارچهای سمّی رشد میکردند و به شکلِ پیشبینیناپذیر و زودگذر میمُردند، یا، ناگهان ظاهر میشدند، در حالی که از تاریکیِ جهانگستر و بیانتهایی که گویی آنها را خلق میکند، سر بر میآوردند و همیشه گَلّهای از جنسِ خودشان تعقیبشان میکرد، گلهای که هر یک از اعضا میخواست بقیه را ضایع کند.
گویی جرقههایی بودند که ناگهان از آتشِ درونِ او گُر میگرفتند و بلافاصله در کسری از ثانیه میانِ تاریکی ناپدید میشدند. به زعمِ آن خویشاوند، آشوبِ درونیِ اولیه آرامش یافته و پس از مدتی بیرغبتیِ گذشته بر آن مستولی یافته بود و جوان شکلِ همان بارِ اولی شد که او را نزدِ من آورده بودند، هنگامی که هر میلی او را تَرک گفته بود. وِلو شده روی یک صندلی، کلِ روز را بیحرکت باقی میماند، از پنجره به بیرون مینگریست، بدونِ آن که حرفی بزند و صرفاً به انجامِ حداقلﹾ امورِ روزمره قناعت میکرد- نظافت، همزیستی، خواب و خوراک در ساعاتی کمابیش معین.
به اعتقادِ آن خویشاوند که پُر بیراه نمیگفت، این تظاهری بیش نبود، زیرا در اعماقِ وجودش یحتمل خواهشها به قَلیان ادامه میدادند یا سوزان با جرقههای بیوقفه راهِ ظلمات را میپوئیدند، همان طور که آسمانِ سیاهِ تابستان، غرقه در ستارههای دنبالهدار میشود؛ شبیه نوری جالب و زنده که تملکش غیرممکن است چون وقتی دست دراز میکنیم تا صیدش کنیم ناپدید شده است. در واقع این تَکَثُّرِ امیال، همان طور که در دورانِ غیبتشان روی داده بود، با سنگینیِ ددمنشانهتری او را به سمت بیاقدامی سوق میدادند و از شوق به بیتفاوتی متمایلش میساختند. خویشاوندِ مزبور، سردرگُم، به من اذعان داشت که دیگر از هیچ چیز سر در نمیآورد.
من از ارائهی توضیحات به او امتناع کردم.