وقتی آرمین بهم زنگ زد و گفت که باز زینب زدتش، دیگه سرم داغ شد. گفت که اسباببازیامو ازم گرفته و محکم زده پشت کلهم. آخه من نمیفهمم چرا اینا انقدر حیوونن. تو با یه بچهی هف هشت ساله چیکار داری کثافت؟ آچارو انداختم زمین و در رفتم. هرچی اوس طالب دنبالم داد زد که کارمون زیاده کجا میری خودمو زدم به نشنیدن. سوار ماشین شدم و تا اونجا که تونستم گاز دادم. فقط میخواستم برسم خونه و حقشونو بذارم کف دستشون. دیگه صبرم حدی داره به امام حسین. هرچی میبینم و دم نمیزنم فایده نداره. اینا جز مشت و لگد زبون دیگه ای حالیشون نمیشه. میگم این بچه مادر نداره یه کم هواشو داشته باشین اصلا من به درک، بخاطر ثوابش. والا بخدا ثواب داره به یه بچهی بیمادر محبت کنی ولی اینا بدتر زدن تو سرش. چطور وقتی بچههای اون منصور فلان فلان شده میرن خونشون از هف دولت آزادن. میزنن خونه رو زیرو رو میکنن هیشکیم نمیگه چرا؟ تازه واسشون دستم میزنن اونوقت بچهی من راه میره میزنن تو سرش میشینه میزنن تو سرش میخوابه میزنن تو سرش… به خوشگلی باشه که بچه من یه تار موش میارزه به کل هیکل بچههای یه وریِ منصور که قیافه شون عینهو گاریه که لاستیکش دررفته. حرف زدنشونم که دیگه همه دیدن تا دوکلمه میگن جونشون بالا میاد اونوقت آرمینِ من مث بلبل چه چه میزنه. دِ آخه چی تو اونا دیدین که تو این بچه نیس؟ البته این دیوار از پی کجه. وقتی شوکت با اون سن و سالش بین نوه هاش فرق میذاره دیگه وای به حال بقیه. مهمونی دادن و دعوت کردناشون واسه منصور و بابا ننهی زنِ عفریتشه، فحش و نفرینشون واسه من و بچهی بی مادرم. انگار زن من از زیر بته عمل اومده بود که یه دفه بابا ننشو دعوت نکردن که دلش خنک شه. آخرم گذاشت رفت از دست همین کارای اینا. بابا مام مال همون خونه ایم،از زیر بته عمل نیومدیم که.
دلم از دست اینا خونه ولی این خونو به دلم نمیذارم. بچههای منصورو مینشوندن رو پاشون و باشون عکس میگرفتن اونوق بچهی من گوشهی دیوار نشسته بود نیگا میکرد. لااقل میخواین فرق بذارین یه جوری بذارین که بچه نفهمه. چرا انقدر نفهمین؟ منصور چیکار کرده براتون که من نکردم؟ از صدقه سر من کسی جرات نکرده چپ تو چشتون نگاه کنه. فقط چون منصور پول داره و من ندارم باید اینجوری من بشم هیچ و اون همه چی؟ اصلا بدرک منو خراب کنید ولی دیگه بچه مو عقده ای نکنین که اگه قاطی کنم بد پرم به پرتون میگیره. داشتم میرفتم که یه بار واسه همیشه تکلیفشونو روشن کنم. اونقدر قاطی بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدم در خونه شون. عین دیوونهها از تعمیرگاه تا خونه رو یه بند با خودم حرف زدم. فردام چارتا آدم بیکار واسم حرف درمیارن که حشمت زده به سرش،با سایهی سرشم حرف میزنه. به هر حالی بود خودمو رسوندم در خونه و از ماشین پیاده شدم. آفتاب زده بود تو خال آسمون. من هنوز یه لقمه ناهار کوفت نکرده بودم که مجبور شدم با اون حالم برم اونجا. با یه لگد محکم درو وا کردم و رفتم تو. به وسط حیاط که رسیدم قاسم با اون قد درازش از شیشهی در هال نگام میکرد. عین زرافه فقط دراز شده ولی شعور و معرفت هیچ. منو که دید رنگش پرید. همشون میدونن که من به ناحق قاطی نمیکنم ولی وقتی قاطی کنم زمین و زمانو میدوزم به هم. در هال رو باز کردم. قاسم لب جنبوند ولی نفهمیدم چی میگه. برام مهم نبود چی زر میزنه. یه راست رفتم بالا سرِ زینب. با دیدن من از ترس مچاله شد. میدونست چه دسته گلی به آب داده. تا منو دید پیاله رو گذاشت رو سینی و گفت: سلام داداش. شونهشو گرفتم و بلندش کردم. تو چشاش زل زدم و گفتم: چرا این بچهی بی مادرو انقدر اذیت میکنی؟ آدم نیستی تو؟ قاسم خواست دستمو بگیره ولی وقتی بهش نگاه کردم دستش شل شد. شوکت خودشو انداخته بود رو دستام و هی میگفت: مادر چی شده؟ سرش داد زدم که خودشو بکشه کنار ولی گوش نکرد. گرفتم و هولش دادم عقب. یه جوری خودشو انداخت رو زمین و ناله کرد انگار بازی ایران عربستان بود و میخواست وقت تلف کنه. گفتم: شوکت! واسه من این فیلما رو بازی نکن. من خودم آخر فیلم سینماییام. پاشو از جلو چشام دور شو وگرنه خونه رو سرت خراب میکنم. قاسم دستشو گرفت بلند کرد و یه چی در گوشش گفت. بردش سمت اتاق ولی راضی نشد و دوباره برگشت. قبل اینکه برسه دستم رو شل کردم و یه پس گردنی محکم به زینب زدم که با کله افتاد رو فرش. صدای گریهش تا وسط خیابون میرفت. دلم خنک شد. یه جوری زدمش که بفهمه دست رو دست زیاده. به پهنی صورتش اشک میریخت و همش چرت و پرت میگفت. دوباره دستمو بلند کردم که بزنم تو صورتش ولی دستم برنگشت. رو برگردوندم دیدم فرج دستمو گرفته. اونم فقط واسه من پدر بازیش گل میکنه. وقتی هر کی از راه میرسه میزنه تو سر فرج، بچهی من، لاله و نمیتونه حرف بزنه ولی وقتی من میام به یکی میگم بالا چشت ابرو، زودی میاد و دستمو میگیره. من که تو کتَم نمیره این لال شده. باز از اون فیلماس که من خوب بلدم. اینم نقشهی شوکت بود وگرنه فرج همیشهی خدا سرش تو کتاب و نمازه، از این حقهها بلد نیس. شوکت اون روز واسه اینکه آتیش من رو بخوابونه این فیلم رو راه انداخت. بعدشم فکر کرد اگه ادامش بده من دیگه هر غلطی کردن کاری به کارشون ندارم. نمیدونه من وقتی قاطی کنم خدا و خرما نمیشناسم. به خودم که اومدم دیدم هنوز دستم تو دستشه. دستم رو تکوندم. رفتم آرمین رو که گوشهی در اتاق کز کرده بود و نگامون میکرد بغل کردم. تو گوشم گفت: بابا منو با خودت ببر. من اینجا حوصلهم سر میره. اینو که از زبون بچه شنیدم دوباره گر گرفتم. دویدم سمت زینب که تو درگاه آشپزخونه نشسته بود و آب غوره میگرفت. موهاشو گرفتم تو دستم و پرتش کردم اونور. قاسم داد زد که ولش کن. شوکتم خودشو آویزون کرده بود بهم که ببخش به خدا و پیغمبر و امامزاده داوود…
یکی نیس بگه آخه شما دین و ایمون دارین؟ مگه ایمون فقط به اینه که یه تیکه سنگ جلوت بذاری و هی دولا راس شی؟ یقهی قاسم رو گرفتم. باید یه درسی بش میدادم که دفه دیگه تو روی داآش بزرگترش وانَسه. چسبوندمش به دیوار. شوکتو گرفتم پرت کردم اونور. به قاسم گفتم: یه دف دیگه ببینم تو روی من داد میزنی یا صداتو بلند میکنی میبرمت دم حوض و سرتو گوش تا گوش میبرم، ولدزنای بیشرف!
قاسم کپ کرده بود. عین قورباغه ای که مار دیده چشاش زده بود بیرون و لب وا نمیکرد. آرمین اومد دستمو گرفت و گفت: بابا نزنش. عمو قاسم همیشه برام چیز میخره. دستم شل شد. اشک تو چشام جمع شد از اینکه این بچه انقدر قدرشناس بود و این جماعت با این همه ادعای سواد و چرت و پرت انقدر بیلیاقت و بی چشم و رو.
خودمو جمع و جور کردم و گفتم: این دفه رو به این بچه بخشیدمتون ولی به ولای علی یه بار دیگه ببینم کسی به این بچه از گل نازکتر بگه خودش و این خونه رو باهم آتیش میزنم. اون منصورِ بی شرفم بخواد بیاد اینجا و فک فامیلای زنشو بیاره اینجا نون بده یا زنش جلو من فیس و افاده در کنه بقرآن دودمانشو به باد میدم. میرم داداشای زنشو از تو مغازه میکشم بیرون و عین سگ میمالونمشون به خاک. ببینم چه پدرسگی میخواد بگه چرا؟ اینا لیاقت احترام ندارن. انقدر فرق گذاشتین بین زن و بچهی من و منصور که زنم گذاشت رفت. یه بار زن منم دعوت میکردین تو این خراب شده، نمیمردین که… منصور کاری واستون کرده که من نکردم؟ شاید خرج این خونه رو منصور میده من خبر ندارم. اگه اینجوریه بگین مام بدونیم انقدر حرص نخوریم ولی اگه من این آدمو میشناسم کلاغ از گوهش خیر نمیبینه. اینارو گفتم و دست آرمین رو گرفتم زدم بیرون.
***
امروز پنج شنبه ست و من زود از دانشگاه اومدم. از اون روزا بود که دانشجوها واقعا خستهام کردند. خستگی کلاس و خوردن یک لیوان دوغ بعد از ناهار باعث شد بعد از چند دقیقه خوابم بگیره. وقتی بیدار شدم خونه ساکت بود. مریم و بچه ها خونه نبودند. شب خونهی بابا مهمون بودیم. خستگیم حسابی دررفته بود. رفتم یه دوش گرفتم. با حوصله نشستم یه قهوه درست کردم و خوردم. داشتم روزنامه میخوندم که یهو یادم افتاد هنوز گوشیم دمِ شارژه. رفتم از شارژ کشیدمش و دیدم چندتا تماس بی پاسخ دارم. از طرف قاسم بود. یه پیامک هم داشتم. باز کردم و خوندم. نوشته بود: سلام داداش. هرچی زنگ زدم جواب ندادی. مهمونی امشب کنسله. بعدا دلیلش رو برات میگم. ببخشید. ایشالا یه وقت دیگه در خدمتتون باشیم.
چند ثانیه منگ بودم. هرچی فکر میکردم به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم جز اینکه باز حشمت یه کاری کرده باشه. بعدش نگران شدم که نکنه برای پدر یا مادر اتفاقی افتاده. زود شمارهی قاسم رو گرفتم.
– الو!
– سلام قاسم. خوبی؟
– سلام. ممنون داداش. شما خوبی؟
– قاسم اتفاقی افتاده؟
– نه چیز مهمی نیس.
– اگه مهم نبود که مهمونی رو کنسل نمیکردین. چی شده؟
– هیچی… حشمت باز قشقرق به پا کرد.
– واسه چی؟
– حشمته دیگه. همش دنبال یکیه که دق و دلی زندگیشو سرش درآره. این دفم زینب بیچاره…
– ای بابا… الان حالتون خوبه؟
– آره خوبیم. مامان میگه خیلی عذرخواهی کن و خودت یه بهونه جور کن واسه بابا مامان مریم. زشته بفهمن اینطوری شده.
– باشه نگران نباشین. ایشالا درست میشه. به همه سلام برسون.
– سلامت باشی.
تلفن رو قطع کردم. از یه طرف دلم برای خونوادهام میسوخت که گرفتار حشمت شده بودند، از طرف دیگه نمیدونستم چطور باید کنسل شدن مهمونی رو توجیه کنم هم برای مریم و هم برای خونواده ش اونم الان که نزدیک غروبه و احتمالا بابا مامان مریم دارن آماده میشن که راه بیفتن. تو همین فکر و خیالا بودم که در باز شد و مریم و بچه ها اومدن داخل. همه خوشحال بودن. بچه ها بستنی دستشون بود و مریم کلی خرید کرده بود. با روی باز بهم سلام کردن. بچه ها باهام روبوسی کردن و مریم که وسایل رو به اتاق میبرد به شوخی گفت: خوب خوابیدیاااا تنبل خان.
خندیدم و گفتم: نه بابا همش چار پنج ساعت…
– بچه ها رو بردم که هم موهاشونو کوتاه کنم هم اینکه مزاحم خواب تو نشن.
– دست شما درد نکنه، بانو.
مریم به بچه ها هشدار داد که نیم ساعت بیشتر برای آماده شدن وقت ندارند. سپس خطاب به من گفت که مامان بابا منتظر زنگ منن که راه بیفتن.
نمی دونستم چطوری بهش بگم که مهمونی کنسل شده. بچه ها رفتن تو اتاق تا لباس عوض کنن. منم فرصت رو مناسب دیدم و سریع گفتم: مریم مهمونی امشب کنسل شد.
مریم که داشت وسایل قهوه رو جمع میکرد روشو برگر دوند و گفت: اتفاقی افتاده؟
دیدم راستشو بگم بهتره چون واقعا در زمینهی دروغ گفتن استعدادی ندارم. گفتم: انگار باز حشمت باهاشون دعوا کرده.
– بخاطر ما دعوا کردن؟
– نه، بخاطر ما چرا؟
– پس چرا مهمونی رو کنسل کردن؟
– خب لابد شرایط پذیرایی از مهمونو ندارن دیگه. حشمتو که میشناسی.
– عزیزم الان من چطوری به مامان بگم مهمونی کنسل شده؟ آخه الان وقت کنسل کردنه؟
– اونا چند ساعت پیش بهم خبر داده بودن ولی گوشی رو سایلنت بود من دیر دیدم.
– منصور من روم نمیشه به مامانم بگم اونم الان. خونوادهی تو اگه نمیتونن چرا مهمون دعوت میکنن؟
– یعنی چی؟ خب اتفاقه دیگه. پیش میاد. اصلا خودم به مامان زنگ میزنم میگم.
– باشه خودت زنگ بزن.
رفتم سراغ گوشی و به مامان خبر دادم اونم با روی باز پذیرفت. حتی خواست به مامانم زنگ بزنه که نکنه اتفاقی افتاده باشه اما من خواهش کردم زنگ نزنه و قول دادم که اتفاقی نیفتاده. دوباره اومدم تو آشپزخونه و با یه نگاه به مریم، فهمیدم که ذهنش بدجوری درگیره. خواستم خوشحالش کنم. گفتم: مریم! حالا که مهمونی نیس واسه اینکه بچه ها ناراحت نشن شام بریم بیرون.
مریم برگشت و یه جوری نگام کرد که واقعا جا خوردم. حرفی رو که زدم توی مغزم مرور کردم و دیدم چیز بدی نگفتم. مریم ظرفا رو پرت کرد توی سینک و برگشت رو به من گفت: چرا انقدر ساده ای منصور؟ چرا همیشه ما باید کوتاه بیایم؟
– کوتاه بیایم؟
– حشمت چیکاره اس که واسه خونوادهی شما تعیین تکلیف میکنه؟ این آدم اگه نرمال بود زندگی خودشو جمع میکرد.
– خب چیکارش کنن؟ یا باید باهاش مدارا کنن یا هر روز دعوا و آبروریزی. واسه حشمت که مهم نیس حتی اگه زندان بره.
– همین فکرا رو کردین که حشمت انقدر دور برداشته. خونه خونهی آقا جونه. حشمت خودش و بچهش تو اون خونه اضافیان اونوقت میاد تعیین تکلیفم میکنه؟
حرفای مریم رو قبول داشتم اما گفتم: مریم جان زندگی خودشونه. صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
مریم گفت: بله. مشکل ما همین توجیهات توئه. اون روزی که زمینای آقاجون رو بین بچه ها تقسیم کردین باز گذاشتی حشمت همه زمینای خوب رو واسه خودش برداره و هرچی آشغا…
میان حرف اش پریدم و گفتم: الان مشکل تو تقسیم ارث ماست؟
– آره اونم یکیشه ولی کاش فقط این بود. بعدشم بحث آیندهی بچه هامه. دین این بچه ها به گردن توئه که انقدر راحت اون زمینا رو دادی به حشمت.
– انگار دلت خیلی پره.
– بله دلم پره چون تو خونوادهی شما همه چی برعکسه. جای اینکه بچههای خوب تشویق بشن و بچه بد تنبیه دقیقا برعکسش اتفاق میافته.
– اینطوری نیست مریم. داری اشتباه میکنی.
– چرا قاسم حشمت رو از خونه نمیندازه بیرون؟ مگه خودش خونه نداره؟
– حشمت از قاسم بزرگتره. تو خونوادهی شما داداش کوچیکتر تو روی بزرگتر وامیسته؟
– نه ولی تو خونوادهی شما آره. منصور تو واقعا یادت رفته اون روزی که حشمت سر هیچ و پوچ اون همه لیچار بار من کرد و وقتی تو پشت من دراومدی خواست تورو بزنه؟ اونم جلو چش همه فامیل؟ چطور حشمت حق داره تو روی تو واسّه تو روی آقاجون واسّه به مامان توهین کنه ولی قاسم اگه به اون اعتراض کنه میشه بی احترامی به بزرگتر؟ این چه منطقیه؟
واقعا جوابی نداشتم. مریم راست میگفت. ما همه بردهی حشمت شده بودیم. هر کاری که میکرد با این توجیه که حشمته دیگه ازش میگذشتیم. عین کبک سرمونو کرده بودیم زیر برف و متوجه نبودیم حشمت چه دیکتاتوری بزرگی تو خونه مون راه انداخته بود، البته با کمک خود ما، دقیقا مثل تمام دیکتاتوریهای دنیا. مقصر اصلی هم پدر و مادر بودند که از روز اول همیشه از ترس اینکه حشمت کار بدتری نکنه حق رو به اون دادند. کار رسید به جایی که تو روی هممون وایساد و اگه پاش بیفته تو گوش هممون میزنه. دیدم فایده نداره. پا شدم لباس پوشیدم و رفتم خونهی پدر.
***
وقتی داخل شدم فضای خونه خیلی سنگین بود. هیچکس هیچ کاری نمیکرد. تلویزیون خاموش بود. صدایی از کسی درنمی اومد. نمیدونستم چطور سر بحث رو باز کنم. تو راه که میومدم حرفهای مریم تو ذهنم میچرخید و حرف برای گفتن زیاد داشتم اما وقتی وارد اون فضا شدم انگار ذهنم خالی شد. حرفم رو با این سوال شروع کردم: چی شده؟ چرا مهمونی رو کنسل کردین؟ آبروم پیش خونواده زنم رفت. شما که نمیتونین چرا مهمون دعوت میکنین؟
از همین میترسیدم که تند برم و انگار تند رفتم. قاسم گفت: چیکار کنیم؟ حشمت گفت شب بیام اینجا کسی باشه فلان میکنم و بهمان…
داد زدم که: حشمت غلط کرده. دیگه شورشو درآورده. میخواد چه غلطی بکنه؟
مادر گفت: خودتو ناراحت نکن پسرم. حشمت زود داغ میکنه ولی زودم سرد میشه. ایشالا چند روز دیگه دعوتشون میکنیم.
از جواب مادر خیلی ناراحت شدم. گفتم: بحث مهمونی نیس. بحث اینه که ما تا کی باید به هر سازی که آقا زد برقصیم. چرا این آدم حرمت سرش نمیشه؟ فقط ما باید آبروداری کنیم؟ شمام که هیچکدوم خم به ابرو نمیارین. دیگه قراره چیکار کنه آخه؟ باید هممونو بکنه زیر خاک تا یه کاری بکنیم؟
دوس داشتم در ادامهی حرفم بگم دور از جونتون ولی اونقدر عصبانی بودم که نتونستم بگم.
قاسم میگوید: پس چیکار کنیم؟ باش دعوا کنیم؟ اون که از خداشه.
خیلی عصبانی شده بودم. برام قابل توجیه نبود که همه انقدر راحت با این مسئله کنار اومده بودند. سر قاسم داد زدم: چی میگی تو؟ تو الان مرد این خونهای. اگه عرضه داشته باشی این حشمت انقدر دور برنمیداره. همتون میشینین فقط بر و بر نگاش میکنین تا هر غلطی دلش خواست بکنه. معلومه که هر روز بدتر میشه. تو قضیهی تقسیم زمینا انقدر تو گوش من خوندین تا من لال شدم و همه زمین خوبا رو اون برد. یک ساله زنش رفته خونه باباش خودش و بچهش اومدن اینجا انگار هتله. بره تو خونه خودش زندگی کنه. مسخرشو درآورده. شمام از اون بدترین. همیشه حق منو دادین به اون. مگه من از اون بزرگتر نیستم؟ چرا وقتی به خودم و زنم فحش داد و عربده میزد که مارو بزنه بعدش دوباره دورشو گرفتین؟ چار روز باش قهر میکردین. از خونه میانداختینش بیرون تا بفهمه تاوان بیاحترامی به بزرگتر چیه. مریم راس میگه که تو این خونواده همه چی برعکسه. اینجا اگه شر باشی و زبون آدمیزاد حالیت نشه همه جلوت دولا راس میشن ولی اگه آسه بیای آسه بری و حرمت نگه داری همه ولت میکنن. یه بار نشد خونوادهی منو یه جایی دعوت کنین و اون نباشه. آقا تحفه ست.
مادر میگوید: خب تو میگی چیکار کنیم؟ این زنش رفته اعصاب نداره.
گفتم: مادرجان، مگه وقتی زنش بود غیر از اینی بود که الان هست؟
دیدم حرف زدن با این آدما هیچ فایده ای نداره. بلند شدم و به سمت در رفتم. همه اصرار کردن که بمونم ولی وقتی داشتم کفشامو میپوشیدم حرف آخرو زدم: از این لحظه به بعد نه خودم نه زن و بچه م پامونو تو این خونه نمیذاریم که حرمت توش مُرده. خونه ای که فقط بهمون بی احترامی میشه و آقا حشمت از لحظهی اول که میشینیم تا وقتی که میریم بهمون تیکه میندازه. اینجا یا جای منه یا جای حشمت. دیگه انتخاب با شما.
همه به من خیره شده بودند و با قدم اولی که به بیرون گذاشتم شروع به اصرار برای تغییر رای من کردند، اما بدون اینکه به حرف هاشون توجه کنم از خونه بیرون زدم.
***
فیلم تازه شروع شده بود که یهو آرمین شروع کرد به جیغ زدن. صدای جیغش دقیقا مثل آژیر آمبولانس رو مخه. رومو برگردوندم که ببینم باز چشه که الکی جیغ و داد راه انداخته. زینب رو دیدم که عروسکش رو از دست آرمین به زور گرفت و وقتی دید ول کن نیس به شوخی دستشو گذاشت پشت گردنش و آروم هُلش داد که بره. آرمین پشت سرهم جیغ میزد و میگفت: اگه به بابام نگفتم منو زدی! زینب بیاعتنا رفت تو اتاق و درو پشت سرش بست. آرمین هم بعد از اینکه چند تا لگد به در اتاق زینب زد با قیافهی عبوس رفت سمت پذیرایی. تلفن هم اونجا بود. من دوباره رومو کردم سمت تلویزیون و ادامهی فیلم رو نگاه کردم.
حدود نیم ساعت بعدش صدای در اومد. بلند شدم که برم درو باز کنم. وقتی رسیدم جلوی در هال، حشمت رو دیدم که با قیافهی درهم داره میاد داخل. یه جوری تاب میخورد که فهمیدم باز داستان داریم. اون روز اگه بابا نبود خدا میدونست حشمت چه بلایی سر زینب میاورد. موندم این بشر چرا همیشه طلبکاره؟ انگار نه انگار یه ساله اومده اینجا با بچهش چتر شدن هرچند قبل از اونم بیست چهاری اینجا بودن خودش و زن و بچهاش. اونوقت همیشه گلگی میکنه که چرا زن منو دعوت نکردین خونتون؟ خو زن تو شیش روز از هفته رو اینجا بود دیگه چجوری دعوتش کنیم؟ والا همسایههاش زنشو نمیشناختن انقد که خونه خودشون نمیرفتن. بابا مامان زنشم چندبار دعوت کردیم ولی اونا تو خیابونم مارو میدیدن به زور جواب سلاممونو میدادن. گندشو حشمت خان میزد روزَردیشو من و بابا مامان میکشیدیم. جرات نداشتیم چیزیم بهش بگیم چون اگه میفهمید میرفت دهن اون بدبختارم سرویس میکرد. زنش با چه دلخوشی پیش این میموند آخه؟ هفته ای یه بار با صورت کبود میاومد اینجا ما با خواهش و التماس مخشو میزدیم و دوباره راضیش میکردیم برگرده سر زندگیش تا اینکه اون روز زد دماغشو ترکوند و اونم رفت پشت سرشم نگاه نکرد.
کل کائنات میدونن که زن حشمت از دست لاتبازیهاش گذاشت رفت اونوقت آقا میگه تقصیر شماست که زنم ولم کرده. بدبختی این آدم اینه که همیشه اشتباهات خودشو میندازه گردن دیگران. تموم دنیا جمع شن نمیتونن حشمت رو قانع کنن که یه جا اشتباه کرده. از همه عالم و آدم ایراد میگیره انگار خودش پیامبر برگزیده است. نمیدونم خدا اینو میخواست چیکار؟ چه گِل مزخرفی بوده اون گِلی که حشمت رو ازش ساختن. فکر کنم شیشه ریزه تو گلش بوده شایدم فلفل نمیدونم خلاصه جنسش قاطی داشته به قول بچهها.
کاش مشکل ما فقط حشمت بود. از اون طرف منصورم یهو قاط زد. اون روز بعد از اینکه حشمت رفت منصور اومد. اونم دلش پر بود. خیلی حرف زد ولی اون حرفا حرف منصور نبود. منصور اصلا گلگی بلد نیست. همیشه آروم و قانعه. بعد از اینکه رفت تهدید کرد که اینجا یا جای اونه یا جای حشمت. انگار خودشم مثل حشمت باورش نشده که از این خونه رفته و زندگی خودشو داره. اونم داشت مثل حشمت واسه ما تعیین تکلیف میکرد. یه عمر شدیم داور دعوای این دوتا و زناشون. منصور خودش خوبه ولی زنش نمیذاره. زناشون دعوا میکنن اینا میان یقه مارو میگیرن که باید با اون یکی قطع رابطه کنید. آخه به ما چه؟ زن منصور میاومد از سواد شوهرش میگفت زن حشمتم از مرام و معرفت شوهرش، همه چی خوب بود ولی یهو خودجوش دعواشون میشد و همدیگرو قشنگ میشستن و مینداختن رو بند. چرا؟ اگه شما میدونید مام میدونیم. خلاصه اینکه ما گیر افتادیم وسط این دوتا. یه عمره گیر افتادیم. بحث یه روز و یه سال نیست. راستش دیگه خسته شدم. از اینکه همیشه باید توضیح بدی. از یه طرف حشمت بدون اینکه اصلا بپرسه خیلی راحت قضاوت میکنه و میبُره و میدوزه واسه خودش بعد میاد دعوا و آبروریزی میکنه. از طرف دیگم منصور همیشه از اینکه حشمت صبح تا شب اینجا چتره و همش دنبال یه سوژه و اسه دعوا و بحث الکیه شاکیه. مام این وسط گیر افتادیم بین این دوتا که هرکدوم یه جوری دارن سوار ما میشن. هی باید پیش حشمت از منصور دفاع کنیم و پیش منصور از حشمت که یه وقت رابطه شون از این چیزی که هست بدتر نشه. پس کی میاد به حرف دل ما گوش کنه؟ ما چه گناهی کردیم که هی باید با این دوتا راه بیایم؟
خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سکوت من ظلم به زینب و مامانمه مخصوصا اون زینب بیچاره که از ترس حشمت نمیتونه دو ساعت با دوستاش بره بیرون. تصمیم گرفتم تا یه مدت پای هردوشونو از این خونه بِبُرم. باید قدر عافیت رو بدونن. میدونستم به همین زودیا حشمت برمی گرده. رفتم چوبدستی قدیمی که واسه جوونیای بابا بود رو از تو کمد درآوردم. دیگه پیِ همه چی رو به تنم مالیده بودم. بابا دیگه سنش بالا رفته بود و نمیتونست تو روی حشمت وایسه ولی من که نمردم. من به نمایندگی از بابا تو روش وایمیستم. مطمئنم که بابا هم راضیه. صدای در که اومد داد زدم گفتم: کسی نره. خودم میرم باز میکنم.
چوبدستی رو برداشتم و محکم تو دستم گرفتم. میخواستم از در اتاق که تو حیاط بود برم تا کسی چوب رو تو دستم نبینه. به در که رسیدم بابام جلوم ظاهر شد. شوکه شدم. اصلا انتظارشو نداشتم. چوبدستی رو پشتم قایم کردم اما دستشو دراز کرد که بهش بدم. ازش شاکی شدم که چرا نمیذاره یه بار تو روی حشمت وایسم. چوبدستی رو بهش دادم. برد انداختش پشت کمدم. برگشت. روبروم وایساد و گفت: برو درو باز کن.
انگار یه سطل آب یخ رو سرم ریختند. بابا داشت حرف میزد. مگه میشه؟ بابا از اون روزی که حشمت خواست تو کوچه مادرو بزنه زبونش بند اومد و دیگه حرف نزد. همون روزی که کل محل شده بودن تماشاچی دعوای حشمت و مریم. همون روزی که تا یه هفته بعدش همه ما تو خونه حبس بودیم و رومون نمیشد از خونه بیرون بریم. اون روز اگه بابا غائله رو ختم نمیکرد نمیدونم تهش به کجا میرسید.
بابا آدم صبوریه اما وقتی صبرش سربیاد کسی جلودارش نیست حتی حشمت با اون همه ادعا و گردن کلفتیش. حدود سه سال از اون ماجرا میگذره و هنوز پدر یک کلمه حرف نزده بود. تو تموم این مدت اون میتونسته حرف بزنه و نزده؟ اگه اینطوریم باشه من بهش حق میدم. مامان و زینب پشت سر بابا وایسادن و با تعجب نگاه میکنن. حشمت داشت درو از جا میکند و داد میزد که درو باز کنیم. دویدم درو باز کردم.
حشمت با غرولند اومد تو. از در هال که خواست بره تو بابا جلوش وایساد. حشمت سر جاش خشک شد. بابا تو درگاه وایساده بود و تو چشای حشمت زل زده بود. با اون موهای یه دست سفید و اون صورت چروک هنوزم نگاهش هیبت داشت. ته دلم قرص شده بود. واسه اولین بار احساس کردم دیکتاتوری حشمت تو این خونه تموم شده و دیگه نمیتونه به ما بی احترامی کنه. شاید دیگه نمیتونه… شاید…