ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: مرتضی فلاحی

arguing
وقتی آرمین بهم زنگ زد و گفت که باز زینب زدتش، دیگه سرم داغ شد. گفت که اسباب‌بازیامو ازم گرفته و محکم زده پشت کله‌م. آخه من نمی‌فهمم چرا اینا انقدر حیوونن. تو با یه بچه‌ی هف هشت ساله چیکار داری کثافت؟ آچارو انداختم زمین و در رفتم. هرچی اوس طالب دنبالم داد زد که کارمون زیاده کجا میری خودمو زدم به نشنیدن. سوار ماشین شدم و تا اونجا که تونستم گاز دادم. فقط می‌خواستم برسم خونه و حقشونو بذارم کف دستشون. دیگه صبرم حدی داره به امام حسین.