Day: آذر ۳۰, ۱۳۹۷

در یک صبح زیبای اپریل، در یک خیابان تنگ در محله ثروتمند هاروجوکویِ توکیو از کنار دختر صددرصد دلخواهم گذشتم. راستش، این دختر چندان زیبا نیست. به هیچ وجه چنگی به دل نمی‌زند. لباس‌ پوشیدنش هم چیز خاصی نیست. انتهای موهای پشت سرش، احتمالا به دلیل بالش ناجور، خم شده و از حالت افتاده. چندان جوان هم نیست؛ باید حداقل نزدیک به سی سال داشته باشد و با معیارهای اصولی زبان حتی‌ دیگر نمی‌شود به او «دختر» گفت. 
وقتی آرمین بهم زنگ زد و گفت که باز زینب زدتش، دیگه سرم داغ شد. گفت که اسباب‌بازیامو ازم گرفته و محکم زده پشت کله‌م. آخه من نمی‌فهمم چرا اینا انقدر حیوونن. تو با یه بچه‌ی هف هشت ساله چیکار داری کثافت؟ آچارو انداختم زمین و در رفتم. هرچی اوس طالب دنبالم داد زد که کارمون زیاده کجا میری خودمو زدم به نشنیدن. سوار ماشین شدم و تا اونجا که تونستم گاز دادم. فقط می‌خواستم برسم خونه و حقشونو بذارم کف دستشون. دیگه صبرم حدی داره به امام حسین.