شاید چون خیلی چاق بودیم، یا شاید از بس زاد و ولد کرده بودیم توجهشان به ما جلب شده بود، به هر تقدیر اول از همه به شهر ما حمله کردند. عاشقمان شده بودند. گوشت تازه، چرب، هدف راحت، جنگ بیدردسر… آمدند و همانقدر که گشنهشان بود از ما تغذیه کردند. من یکی از دوستانم را در حمله اول دیوها از دست دادم. بعد از حمله اول، هرکسی در شهر حداقل یک نفر عزیز از دست داده بود. از کجا پیدایشان شد؟ کسی نمیدانست! اینهمه تکنولوژی و ماهواره و فیلم و عکس، هیچ کدامشان نتوانسته بودند حتی یک بار دیوی را تشخیص دهند و به جامعهی جهانی معرفی کنند. همهمان خیال میکردیم دیو برای قصههاست. خیال میکردیم فردوسی دیوهای شاهنامهاش را از افسانهها الهام گرفته. یا رولینگ مثلا! به خیال خودمان غولهای داستان هریپاتر از قصههای شبانهی پریان درآمده بودند؛ و وای که چقدر شکل و قیافهی غولهای سریال بازی تاج و تخت دور بود از دیوهای واقعی که ما دیدیم… دیوهای واقعی…
یک روز آمدند و به شهر ما حمله کردند. اسلحه و بمب به پوست زمختشان کارساز نبود؛ زور هیچ کس هم بهشان نمیرسید. البته که جهان ما رستم هم نداشت… آمدند و با دستهای بزرگشان همه چیز را ویران کردند، بعضیهاشان همانجا نشستند و آدمخواری کردند، بقیه هم آدمهای بیهوش یا مرده را روی دوش انداختند و بردند تا نوش جان کنند!
فقط میشد از دستشان فرار کرد. تا جایی که جا داشت باید تند میدوی و اگر سرعتت کافی نبود طعمهی دیوها میشدی… عزیزترین رفیقم، مینا، از بس که چاق بود و به عمرش تکانی به تنش نداده بود، نتوانست خوب بدود و چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا یکی از دیوها با مشت به سرش کوبید و پخش زمینش کرد. مینا هنوز بههوش بود. زنده بود. دیو بلندش کرد، دست راستش را به دندان گرفت و تنش را در جهت مقابل کشید، انگار که ران مرغی به نیش بکشد، دست مینا از مفصل کنده شد و خون فوران کرد. بازوی گوشتالود و سفیدش میان دندانهای سیاه و کریه دیو، جویده شد و خودش از درد و جراحت جیغ کشید. صدای جیغهایش هنوز در گوشم مانده. جلوی چشمم بود و اسمم را فریاد میزد. ولی من چطور میتوانستم کمکش کنم؟ تمام زرنگیام همین بود که دمم را روی کولم بگذارم و فلنگ را ببندم که خودم غذای دیوها نشوم. چشم از آنها بریدم و به دویدن ادامه دادم. مینا داشت اسمم را فریاد میزد که یکباره صدای فریادهایش میان صدای خوردشدن استخوان گم شد… لحظهای برگشتم و دیدم دیو سر مینا را از تن جدا کرده و میجود! قیافهاش در هم بود! کوهی موی سیاه و لخت و بلند مینا در دهان، به زحمتش انداخته بود و انگار استخوانهای جمجمه از تصورش محکمتر از کار درآمده بود… من باز دویدم. نمیخواستم طعمهی عصبانیت دیو شوم و سریعدویدن جانم را نجات داد.
هنوز صدای جیغ و زجهی مینا را میشنوم. هنوز صدای خوردشدن استخوانهایش در گوشم است. هنوز شبها خواب آخرین تصاویرش را میبینم وقتی که غرق در خون و وحشتزده بود، داشت میمرد و من نمیتوانستم هیچ کاری برای نجاتش بکنم. نمیتوانستم؟ نمیدانم! در آن لحظههای دردآور و دهشتناک من اصلا به این که ممکن است بتوانم مینا را از مرگ نجات دهم فکر نکردم. انگار اصلا چنین گزینهای در تصورم نیامده بود. چهبسا اگر میخواستم میتوانستم… شاید میشد حواس دیو را پرت چیزی کرد، میشد یکجوری گولش زد یا چیزی در چشمهایش فرو کرد، نمیدانم… ولی از آنجا که نه من و نه هیچ کس دیگر تلاشی برای نجاتش نکردند و نیز برای نجات آنهمه آدم دیگر که در حملهی دیوها مرده بودند، کسی نمیتوانست مطمئن باشد که واقعا راهی برای نجاتشان نبود!! همه فقط فرار کردند.
حالا هر لحظه غصهاش را میخورم. میان اینهمه آدم چاق و کند، من جز آن اندک مردمی بودم که هنوز لاغر و تر و فرز باقی مانده بودند. شاید واقعا میتوانستم بدوم و نجاتش بدهم… نمیدانم. حالا دو سال گذشته است و من تصمیم گرفتهام عذابوجدانهایم را رها کنم و برای نجات جامعهی انسانی و گرفتن انتقام مینا و بقیه تلاش کنم.
طی این دو سال دیوهای سراسر دنیا بارها به آدمها حمله کردهاند. هیچ کجای جهان امن نیست. اصلا معلوم نیست از کجا سر و کلهشان پیدا میشود. مردم وحشتزده و پریشانند. من در این حملهها بعد از مینا، یکی از برادرها و سه تا از رفقا و عمویم را از دست دادهام. بقیه هم از اقبال خوش زندهایم و من نمیخواهم بگذارم که باز کسی از عزیزانم بمیرد. میخواهم از چابکی و فکرم استفاده کنم.
مدتی است که گروه و کارگروه بینالمللی تشکیل دادهایم و تلاش میکنیم بفهمیم چطور باید این دیوهای دیوانه را از بین ببریم. هر دانشمندی که زنده مانده، نیروهای ارتش، سیاستمداران، تمام جهان فکرهایمان را روی هم ریختهایم که چه باید کرد. نقشهی اولیه این بود که فیلمهای با کیفیتی از یک یا چند دیو تهیه کنیم تا دانشمندان بتوانند دربارهی فیزیک و آناتومیشان تحقیق کنند. همه تجهیزاتشان را آماده کردند، کرورها فیلمبردار حرفهای در گوشه و کنار جهان با دوربینهای مجهز و پیشرفتهشان به کمین نشسته بودند تا وقتی دیوها سر رسیدند، تصویرشان را ضبط کنند و هرچند خیلی دلخراش، اما بلاخره در یکی از شهرهای چین توانستند از دیوها فیلمبرداری کنند. حالا تمام جهان شجاعت بیاندازهی فیلمبردار را تحسین میکنند. زویینگ لی، فیلمبردار جوان چینی حالا اسطورهی میلیاردها انسان کرهی خاکی است. نماد مبارزه و آرمان است! فیلمهای لی بیشترین بازدید را در فضای مجازی دارند و راستش بجز فیلم باشکوه آخر بقیه اراجیفاند! میتوانم به جرئت بگویم زویینگ لی در زندگیاش فقط یک کار مفید کرده، و آن هم آخرین فیلم زندگیاش است! آمارهای یوتیوب و توییتر و دیگر فضاهای مجازی نشان میدهد که بیش از نیمی از تمام انسانها فیلم آخر او را دیدهاند! و یحتمل تمام انسانها وصف او را شنیدهاند! فیلمبرداری که پس از مرگ دلخراشش قهرمان شد…
قضیه اینطور بود که بعد از برنامهریزی جهانی برای فیلمبرداری، سر و کلهی دیوها در چین پیدا شد. زویینگ لی تردید نکرد، دوید و با دوربینش گوشهای کمین کرد. به شکلی مذبوحانه در تلاش بود تا از دیوها تصویر بگیرد. ولی همانطور که گفتم لی چندان هم حرفهای نبود و نمیتوانست بر سوژههای وحشیاش که میدویدند، غارت میکردند و انسانها را میخورند، تمرکز کند. و تا آن لحظه که دیوی بزرگ متوجه حضورش نشده بود، نتوانست حتی یک دقیقه فیلم بهدردبخور تصویربرداری کند. و دقیقاً در همین لحظه است که عظمت و شجاعت زویینگ لی هویدا میشود! دیو او و دوربینش را میبیند و به سمتش خیز بر میدارد! لی بدون ذرهای تردید بر جایش ثابت میماند و فرار نمیکند، در حالی که سعی کرده دوربینش رو بر اندام دیو ثابت نگه دارد. صدالبته چندان هم موفق نبوده و در اثر ترس و اضطراب تصویر چنان میلرزد که هیچ چیز از هیبت دیو مشخص نیست. لحظهای که دیو به لی میرسد با پشت دست او و دوربینش را به گوشهای پرت میکند. از این لحظه فیلم وارونه است اما دوربین خاموش نشده و بهترین تصاویر ممکن را برای جهان خلق کرده. تصویری دقیق و کادری عالی از دیوی گرسنه که بر دو پا نشسته و دارد زویینگ لی شجاع و بختبرگشته را میخورد. از شدت خراش فیلم، خیلیها نتوانستهاند تا انتها تماشایش کنند اما به هرحال به کار دانشمندان آمده و توانستهاند دیو را شبیهسازی کنند. بعد از این مخترعان تلاش کردند سلاحی بسازند که بتواند دیوها را از بین ببرد. از فیلم زویینگ و نتایج تحقیقات دانشمندان استفاده کردند اما در نهایت نتوانستند در جنگ واقعی حتی یک دیو را از پا در بیاورند. فقط یک گزینهی بمب اتم مانده که هنوز کسی جرئت نکرده در مقابل دیوها استفاده کند. چرا که معلوم نیست بمب اتم بیشتر آدم میکشد یا دیو! خلاصه که هنوز هیچ سلاحی ساخته نشده که بتواند بر دیوها غلبه کند!
اینجاست که من وارد داستان میشوم.
حالا من هم در جهان به اندازهی زویینگلی معروفم. و البته که من به اندازهی لی بیعرضه نیستم.
بعد از ماجرای فیلم لی و شکست هزارجور سلاح مختلف مقابل دیوها، دانشمندان باز فکرهایشان را روی هم ریختند و تصمیم تازهای گرفتند. تصمیم جدید یک سلاح بیولوژیک بود! یک بیماری خطرناک و واگیردار که تمام دیوها را بی بروبرگرد به درک بفرستد و برای انسان خطری نداشته باشد. ولی خب، برای دستیابی به چنین سلاحی به خون یا دیانای یک دیو نیاز داشتند. جستجو برای یافتن دیانای دیوها شروع شد. بلاخره این دیوها میلیونها نفر را در جهان خورده بودند و یحتمل میشد بزاقشان را جایی پیدا کرد. ولی خبری از هیچ بزاقی نبود. باز هم فیلم لی را با دقت بررسی کردند و به این نتیجه رسیدند که این جانوران عجیب، بزاق ندارند! و باید یک جور دیگر دیانایشان را بهدست آورد…
این یکی دیگر خیلی سخت بود… کدام آدمیزادی میتوانست بدون اینکه خورده شود یا کشته شود بخشی از خون، بدن یا موی یک دیو را بهدست بیاورد؟ من!
وقتی این تصمیم گرفته شد، هزاران نفر در جهان با مدلهای شبیهسازیشدهی همان دیو زویینگ لی شروع به تمرین کردند. تمام مربیان و کارکشتگان درگیر شدند، و من ، از آنجا که عهد کرده بودم انتقام مینا و بقیه را بگیرم، در طرح ثبت نام کردم. خیلی زود مرا پذیرفتند چون فرز و با انگیزه بودم و در مدت کوتاهی پیشرفت کردم. تا حملهی بعدی دیوها به شهر ما، چندین نفر آموزشدیده در نقاط دیگر زمین تلاش کرده بودند تا نمونهی دیانای دیوی را به دست بیاورند و همه هم ریق رحمت را سر کشیده بودند. من به شجاعت همهشان افتخار میکنم اما باید قبول کنیم که همه چیز شجاعت نبود و چنین کار بزرگی به چیزی بیشتر از شجاعت نیاز داشت!
بلاخره نوبت به من رسید. ششمین بار بود که دیوها به شهر ما حمله میکردند و من با خودم عهد کرده بودم که نمونه را به دست بیاورم و کشته نشوم. اعتماد به نفس بیاندازهای نسبت به خودم و تواناییهایم احساس میکردم. آدمها از همه طرف میدویدند و فرار میکردند اما من در گوشه و کنار پنهان میشدم و تلاش میکردم بفهمم کدامشان ضعیفتر است. پنج دقیقهای که گذشت هدفم را انتخاب کردم. دیوی بود نسبتاً کوتاهقدتر و لاغرتر از بقیه، حدود هفت متر قد داشت. ولی من بهخاطر اینها نبود که انتخابش کردم. این دیو زخم بود! روی بازوی چپش انگار قمه خورده و بخشی از گوشتش کمی آویزان مانده و خون سیاه و غلیظی اطرافش خشک شده بود. من آن گوشت آویزان را میخواستم…
دیو زخمی داشت پی یک زن مفلوک و ترسیده میدوید. زن که خیلی هم چاق و چله نبود دوید تا به ماشینش رسید و با چابکی سوار شد. همانطور که خیال میکرد دیگر جایش امن است، دیو با مشتش چنان ضربهای به شیشهی جلوی ماشین زد که شیشه پودر شد و درون ماشین ریخت. زن مثل تابلوی جیغ ادوارد مونک دستهایش را روی گوشش گذاشته بود و جیغ میکشید، اما جیغ و دادش فایدهای نداشت. دیو خم شد تا زن را از پنجرهی بیشیشهی جلوی اتومبیل خارج کند زن هم خودش را چسبانده بود به ته صندلی عقب و همچنان جیغ میکشید. بهترین فرصت بود… مثل برق دویدم و سعی کردم مثل تمریناتم با مدلهای شبیهسازی شده، از بدن خمشدهی دیو بالا بروم. گفتن ندارد که هزار مرتبه سختتر بود. این دیو واقعا بوی گند میداد، مثل سینهی زنی که عربی برقصد، تکان میخورد و پوستش چندان شباهتی به ماکتها نداشت. با این حال چارهای نداشتم. با سرعت از پشت پاهایش بالا رفتم و تازه وقتی به کمرش رسیدم متوجه حضورم شد. زن را رها کرد و صاف ایستاد تا مگر از کمرش لختش بیفتم، ولی من زرنگتر از اینها بودم که صبر کنم، سوار ستون فقراتش شدم، چند خیز بلند برداشتم و وقتی کمرش کاملا صاف شد، به گردنش رسیدم. باز خودش را تکان داد تا مگر مرا بیندازد. ولی من بخشی از پوست زمخت گردنش را محکم چنک زدم و خودم را نگه داشتم. دست راستش را پشت گردن انداخت تا مرا به چنگ بیاورد ولی من مثل قورباغه جهیدم و خودم را از چنگش نجات دادم. این است که میگویم در جدال با یک دیو، شجاعت کافی نیست. شجاعت حتی چندان مهم نیست وقتی دیوی با پنجولهایش وحشیانه سعی میکند به دستت بیاورد و لقمهی چربت کند! اینجا فقط باید زرنگ و فرز و قوی باشی! اینجاست که دیگر شجاعت خیلی به کار نمیآید و «زویینگ لی» شجاع هم که باشی، کشته میشوی و کاری از پیش نمیبری… اما من، من بودم و روی شانهاش پریدم. تنش را خم کرد، ولی من خودم را محکم نگه داشته بودم و از هر ضربهی دستش جا خالی میکردم. از سر و رویم عرق میریخت. ولی دیو کوتاه نمیآمد و همچنان در تلاش بود تا مرا بگیرد. خزیدم و از بازویش آویزان شدم. یک پایم را روی گوشت آویزان زخم بازویش محکم کردم و ایستادم، فریادش به آسمان رفت و بیاندازه خشمگین شد. روی زمین زانو زد و دست دیگرش را به سمت من حرکت داد. میخواست تا مرا مثل موشی بر تن خودش له کند. دیگر فرصت جای خالی نداشتم. چاقویم را درآوردم و سعی کردم بخشی از گوشتش را ببرم ولی چنان زمخت بود که چاقوی تیز افاقه نمیکرد.ضربهی سختی به سر و بدنم خورد. دیو با کف دستش به من و زخم خودش سیلی زده بود. باز فریاد دردش هوا رفت و این به من فرصتی داد تا بتوانم بیشتر با گوشت آویزان کشتی بگیرم. از شدت ضربهی دست دیو، اندامم تقریبا بیحس شده بود و سرم گیج میرفت. منگ شده بودم اما در نهایت توانستم پوست کوچکی از تن دیو جدا کنم. همین لحظهها بود که دیو به چنگم آورد. شاید اگر حال عادی داشتم میتوانستم جا خالی بدهم و خودم را روی زمین پرت کنم، دیو نشسته بود و ارتفاع بازویش تا زمین سه متر نمیشد، اما به خاطر ضربهای که به سرم خورده بود منگ بودم و نتوانستم خودم را نجات دهم. درحالی که پوست ارزشمند دیو را در دست چپم میفشردم، خودم در دستان دیو فشرده میشدم. لحظهای با خشم نگاهم کرد و بعد مرا به سمت دهانش برد. تا مشتش را باز کرد که مرا در دهانش بگذارد، جهیدم، اما دیر شده بود و دست راستم بین دندانهایش گیر کرد، این لحظه وحشتناکترین لحظهی زندگیام است. درست مثل مینا، دستم از بازو جدا شد و در دهان دیو ماند. خودم به پهلو روی زمین افتادم و تمام صورتم پر شد از فوارهی خونی که از جای خالی دستم میجهید. دیگر جای تعلل نبود. با تمام توانم که اندکی بود، بلند شدم و با تمام سرعتم که زیاد نبود دویدم…
چیز بیشتری خاطرم نیست، تنها درد خاطرم مانده و درد. دردی که مشابهش را هرگز تجربه نکرده بودم. برای دست قطعشدهام ناراحت نبودم. فقط دلم میخواست درد تمام شود. حاضر بودم یک پای دیگر هم بدهم و درد تمام شود. حاضر بودم بمیرم و درد تمام شود. اما مجبور بودم بدوم و نمونهی دیانای دیو را به همکارانم برسانم…
چیزی از مسیری که دویدم خاطرم نیست. این که چطور به مقصد رسیدم را خاطرم نیست و بهیاد ندارم نمونه را به چه کسی تحویل دادهام. آخرین چیزی که خاطرم میآید درد است و خون… احساس کردم مغزم از سر ناتوانی از کار افتاد و بیهوش شدم…
وقتی به هوش آمدم دیگر دیوها رفته بودند و مرا در بیمارستان خوابانده بودند. جای خالی دستم را باند پیچیده بودند و هنوز درد میکرد…دردی که روزها زحمتش را از سرم کم نکرد… ولی به هرحال من نمونه را پیدا کردم و معروف شدم. اینبار به رغم لی، یک قهرمان زنده و قوی…
بعد از آن حادثه بارها با خودم اندیشیدم که اگر از قبل میدانستم که بناست چنین درد وحشتناکی را تجربه کنم، آیا جرئت میکردم پشت گردن یک دیو بپرم و پوست تنش را جدا کنم؟ سوالی که هنوز برایش جوابی ندارم. مثل روز بزایم روشن است که حاضرم بمیرم اما دیگر هرگز آن درد وحشتناک را تجربه نکنم اما دردکشیدن درترازویی که آنسویش هدف و آرمان نشسته، آیا به حساب می آید؟؟
حالا دیگر دیانای و ساختار خونی و سلولی دیوها شناسایی شده و پزشکان یک سم عالی برایش دست و پا کردهاند. سمی که میتواند سلولهای بدن هر دیوی که به آن مبتلاست را متلاشی کند. گیرش این است که از طریق هوا منتقل نمیشود. و این یعنی برنامهای دیگر! دانشمندان و سیاستمداران تنها یک راه برای انتقال این سم به بدن دیوها پیدا کردهاند و این راه، راه شجاعت و رنج است. برای کمک، دیگر نیاز نیست حسابی تمرین کرده باشی تا از سر و کول یک دیو بالا بروی، یا حسابی تمرین کرده باشی که چطور از ضربهی دیوها جا خالی بدهی یا مثلا اصلا مهم نیست که چقدر سریع بدوی! کافی است مقداری از سم را وارد خونت کنند و تو خودت را تقدیم دیو کنی!
آنطور که دانشمندان پیشبینی کردند اگر ۳ درصد از جمعیت فعلی کرهی زمین سم را دریافت کنند و به دیوها بخورانند، بعد از مدتی در اثر شیوع این ویروس بین دیوها در اثر زندگی قبیلهای، تمامشان از بین خواهند رفت…
ولی قبل از تمام این برنامهها سم باید توسط یک دیو آزمایش میشد. این بود که بلینا کاستیلوی مکزیکی وارد میدان شد. بلینا کاستیلو، زن ۵۳ سالهی مبتلا به سرطان استخوان در حالی که چیزی به مرگش نمانده بود داوطلب شد تا بهجای مردن در رختخواب و در گمنامی، میان دندانهای یک دیو بمیرد و تبدیل به یک قهرمان جهانی شود. مقدار قایل توجهی از سم را به بدنش تزریق کردند و منتظر شدند تا دیوها دوباره به سینالوآ حمله کنند. تمام ترس بلینا از این بود که پیش از اینکه دیوها سر برسند از سرطان بمیرد. ولی مزهی انسان چنان به دهن دیوها مزه کرده بود که به طور متوسط هر دو ماه یکبار به شهرها حمله میکردند و اینبار هم پیش از آن که بلینا بمیرد به سینالوآ رسیدند. وقتی بلینا متوجه حضور دیوها شد، برخاست، ژاکتش را از تن درآورد و رفت تا طعمهی یک دیو شود… طعمهی یک دیو نشدن خیلی سخت است اما راستش طعمهی یک دیو شدن چندان هم کار سختی نیست و یک دیو دیوانه درست کنار خیابان بیمارستان خیلی راحت بلینا کاستیلو را به چنگ گرفت و مثل همهی قربانیان دیگر به نیش کشید. ظرف چند دقیقه چیزی بجز قطرات خون روی آسفالت چیزی از بلینا باقی نمانده بود. و ظرف چند ساعت وقتی تمام دیوهای زنده از شهر خارج شدند، کمی آنطرفتر از قطرههای خون بهجامانده از بلینا، جنازهی عظیم یک دیو افتاده بود…
بعد از این اتفاق تمام جهان جشن و سرور شد. من از خوشحالی ساعتها گریه کردم و مردم ساعتها به دورم رقصیدند و چرخیدند و تشویقم کردند. چرا که زویینگ لی و بلینا مرده بودند و من تنها قهرمان زندهشان بودم… حتی پزشکی که سم قوی دیوکش را کشف کرده بود به اندازهی من در نظر مردم مهم نبود…
حالا فقط مانده بود مقدار کمتری از سم را به ۳ درصد از مردم جهان تزریق کنند تا زمان مرگ دیوها چند روز طول بکشد و در این مدت دیوهای بیشتری را به کام مرگ بکشاند. دست من تازه داشت بهتر میشد. دردش هنوز از خاطرم نرفته بود و هنوز به یکدستداشتن عادت نکرده بودم. گاهی کابوس درد آنچنان واقعی و شدید میشد که از شدت درد از خواب میپریدم و تا صبح از درد گریه میکردم. درست همین وقتها بود که ثبت نام برای قربانیشدن شروع شد. عکسالعمل جامعهی جهانی نسبت به این رویداد عجیب بود. از یک طرف فعالین حقوق بشر میگفتند این مغایر با حقوق و شأن یک انسان است که خودخواسته قربانی طعمه شود، از طرف دیگر مردم وحشتزده و پریشان بودند و در آن موقعیت شأن انسانی برایشان چندان مهم نبود. دانشمندان میگفتند شأن انسان هرچقدر هم که مهم باشد، از نسل انسان مهمتر نیست و اگر همینطور پیش برود، انسانی روی زمین باقی نمیماند که شأنش حفظ بشود یا نشود و مهمتر اینکه برای داوطلبشدن هیچ اجباری وجود نداشت، هرچند دولتها سعی میکردند برای داوطلبشدن انگیزه ایجاد کنند. بیشتر کشورها تعهد کرده بودند که خانوادهی داوطلبان را تا پایان عمر از همه نظر تامین کنند. کشیشها و آخوندها و خاخامها و بقیهی بزرگان مذهبی به مردم وعدهی بهشت اخروی میدادند و تمام رسانهها مأموریت داشتند مردم را به خوردن سم تشویق کنند، اما در نهایت افرادی که برای خوردن سم پیشقدم شدند، بسیار کمتر از ۳درصد جمعیت جهان بودند. داوطلبان عموما از افراد معلولی ذهنی و جسمی، آدمهای مبتلا به بیماریهای لاعلاج و فقرا بودند. چندنفر شجاع و انساندوست و ایثارگر هم بینشان پیدا میشد. درنهایت من هم داوطلب شدم. تصمیمی نبود که مثل بار اول تمام و کمال از سر میل و رغبت گرفته باشم. هنوز هم آن آرمان و میل به انتقامجویی در وجودم شعله میکشید اما دیگر خسته بودم و نمیدانستم چه میشود. راستش تحت سلطهی جو قرار گرفتم. من قهرمان بودم و مردم از قهرمانشان انتظار داشتند همیشه قهرمان باقی بماند. درنهایت انتقام برادر، عمو و مینا، انگیزهی نجات نسل بشر و بار مسئولیت قهرمانبودن باعث شد تصمیمم را بگیرم و بر خستگی و ترسم غلبه کنم. هنوز پانسمان دستم را باز نکرده بودند که سم به بدنم تزریق شد. همینطور که سم را به بدنم تزریق میکردند، حس کردم مایعی داغ درون قلبم پایین ریخت…
چند فیلمبردار و خبرنگار از شبکههای مختلف آمده بودند تا این لحظه را ثبت کنند. یقینا برای تبلیغاتشان خیلی مهم بود. باید جلویشان خودم را حفظ میکردم، ولی افتضاح بودم. خاطرهی درد از دلم پاک نمیشد. مجبور شدند کمی گریمم کنند تا رنگپریدگیام معلوم نشود. قلبم در سینه میکوبید و نمی توانستم نفس بکشم. وقتی کندهشدن یک دست تا این حد درد داشت، مردن چطور بود؟ چقدر دردناک؟ اواسط تزریق بود که پشیمان شدم. نمیخواستم بمیرم. من دینم را ادا کرده بودم. دیگر نوبت من نبود… اما پشیمانیام فایده نداشت.
بعد از تزریق به خانه برگشتم، چشمهایم را بستم و لحظهای آرزو کردم که دیوها دیگر هرگز به شهر ما برنگردند تا من مجبور نشوم با آنها روبهرو شوم، هرچند اعماق وجودم میدانست که آنها به زودی میآیند و بهزودی عمر من تمام میشود. سر و کلهی دیوها هشت روز بعد در خیابانها و کوچههای شهر پیدا شد. من این هشت روز را به خودسازی گذرانده بودم. تمام ابعاد فداکاریام را بررسی کرده بودم. برایم مسجل شده بود که کار درستی میکنم و ترسم بیمعناست. مردن فقط یک لحظه بود و به خودی خود درد نداشت. و در ازای مردن من، عزیزانم زنده میماندند، خانوادهام ثروتمند میشدند و من با مرگم انتقام مرگ مینا را میگرفتم، اسمم در تاریخ جاودانه میشد و تا ابد در ذهنها باقی میماندم. در طول این هشت روز سعی کرده بودم روحیهام را تقویت کنم. دوستانم را ملاقات کردم، در برنامههای تلوزیونی شرکت کردم، وصیتنامه نوشتم و سعی کردم از آخرین روزهای زندهبودنم لذت ببرم. من انسانی قوی بودم و تلاشهای روانیام در این هشت روز باعث شد قانع شوم که دوباره قویبودنم را باور کردهام
هشت روز بعد از تزریق ویروس، دیوها آمدند. از همیشه زیادتر بودند و از همیشه بیشتر لتوپار کردند. شهر ما فقط یک داوطلب داشت و آن هم من بودم. صدایشان که بلند شد، یک نفر از بیمارستان تلفن کرد و گفت که باید خودم را به دیوها برسانم. دستهایم داشت میلرزید. خیلی سریع توضیح داد که اگر بتوانم کاری کنم که مشترکاً توسط دو دیو خورده شوم خیلی بهتر است. تلفن را قطع کردم و تنهادستم را جایی گیراندم که از لرزش تنم جلوگیری کنم. بار قبل که رفته بودم تا دیانای دیوی را پیدا کنم، با اینکه احتمال زیادی بود زنده برنگردم، سر سوزن نمیترسیدم. تجربهی درد و وحشت دممرگبودن کار خودش را کرده بود. چیزهایی که قبل از آن تجربه نکرده بودم و با آن نبرد شناختم. کشانکشان و با نفستنگی خودم را به در ورودی رساندم و سعی کردم خودم را سر پا نگهدارم که از فرط سرگیجه و حالت تهوع بیهوش نشوم. دیوها کمی آنطرفتر مشغول غارت بودند و من احساس کردم که از آن انسان زرنگ و فرز و قوی که بار پیش مثل موشی میان دست و پای دیوها میپرید و جستوخیز میکرد، چیزی باقی نمانده. حالا اصلا نیازی به آنهمه قدرت بدنی و چابکی نداشتم. حالا فقط باید جلوی راه دیوی مینشستم. حالا همهچیز شجاعت بود. طعمهی یک دیو شدن خیلی سختتر از طعمهی یک دیو نشدن بود. من بار قبل رفته بودم تا طعمهشان نشوم. اینبار اما میرفتم تا مرا تکهپاره کنند و بخورند. و این چقدر شجاعت میخواست و شجاع بودن چقدر سخت بود. آرزو کردم مثل همان آدمهای بازنده و تباهی باشم که به درد هیچکاری نمیخوردند و فقط میتوانستند خودشان را به کشتن دهند! دلم خواست روح زویینگ لی یا بلینا کاستیلو در من بیدار شود…
با قدمهای آرام به سمت دیوها حرکت کردم. چشمهایم سیاهی میرفت. فکر دردی از جنس تکهتکهشدن استخوان روحم را میخراشید. سعی کردم حساب کنم از لحظهی تسلیمشدن تا مرگ کامل چقدر طول میکشد و چقدر باید درد بکشم. سعی کردم در سیاهیهای ذهنم جست و جو کنم تا شاید بدانم بعد از مرگ بناست چه چیزی منتظرم باشد… اما مغزم تهی بود و دلم پر از هراس.
روی زمین نشستم و به یکی از درختهای پارک جنگلی تکیه دادم. پشت سرم در خیابان کناری، دیوها بیرحمانه آدمها را میخوردند و من نشستهبودم و به مینا، زویینگ لی و بلینا کاستلو فکر میکردم. به انتقامی که قول داده بودم به خاطر خون مینا بگیرم و به بلاهتی که لی و بلینا دچارش بودند و با این حال قهرمانشان کرده بود. تمام قوایم را جمع کردم که بلند شوم و خودم را جلوی یک دیو بیندازم. ترس مغز استخوانم را فلج کرده بود. نفسم در نمیآمد مبادا دیوی صدای تنفسم را بشنود. همانطور نشسته و آرام، به صدای خردشدن استخوان، صدای نعرهی دیوان و صدای جیغ آدمهای چاق گوش دادم، آدمهایی که عرضه نداشتند از دست دیوها فرار کنند. در اعماق وجودم حسی همچون شادی، شادیِ اینکه جای آنها نبودم، با ذوق لبخند میزد. سعی کردم شادیام را پس بزنم و برای خودم آبرویی قهرمانانه بخرم. ولی در آن لحظه شادیِ هنوززندهبودن را از تمام وعدهها، انتقامها، عزیزان، جامعهی بشری و افتخار قهرمانی بیشتر دوست داشتم…
دیگر صدایی نمیآمد. دیوها رفته بودند و چیزی جز خون و استخوانپاره و «من» باقی نگذاشته بودند. من همانطور پشت به درخت نشسته بودم، شادی از ضمیرم رفته و فکرم مشغول چیزی بود. چیز موهومی که نمیدانم چه بود و مغزم لجوجانه خالیِ سیاه فکرم را میکاوید تا مگر پیدایش کند و نامی بر رویش بگذارد.