دست استخوانیاش را جلو آورد و تعارف کرد. بد بود اگر قبول نمیکردم، مخصوصا که توی خیابان فشن هم ایستاده بودیم و دیده بودم که اوا با چه ذوق و سلیقهای توتونها را ریخت توی کاغذ سفید و با یک دستگاه کوچک کاغذ را پیچاند. میخواستم بگویم ممنون. الان حسش نیست. اما دستش را با مهربانی جلوتر آورد. دست دیگرش توی پالتوی بافتی بود که حتما اتیکت مید این اسپین نداشت. دلیل نمیشود که آدم از اسپانیا بیاید و همهی وسایلش مارک اسپانیا داشته باشد. کدام یک از وسایل من «مید این ایران» بود؟!
همانطور که دستش نزدیک من بود، چروکهای بی حال روی کاغذ را دیدم. دیدم کاغذ با صبوری تمام، توتون حجیم شده را داخل خودش بلعیده. اوا همیشه کاغذهای روغنی کوچک داشت. کاغذها را با همان دستگاه میچرخاند و لبه هایش را با تف به هم میچسباند.
لپهای استخوانی اوا گل انداخته بود. شبیه فشنهای استخوانی نیویورک شده بود. وسط نیویورک و توی خیابان فشن هم که ایستاده بود. از نیویورک و فشن اونیویش فقط همین اوای از اسپانیا آمده مانده بود. آنقدر هوا سرد و مه آلود بود که هیچ فشنی دیده نمیشد. از ایمپایر استیت به آن بلندی هم فقط نوک بی حالش پیدا بود اما هنوز هم مهم ترین عنصر نیویورک زنده بود. آن تاکسیهای زرد رنگ اگزیستانسیالیست.
از دست اوا بو بلند میشد اما بوی توتون نبود. بوی بهارنارنج بود. بوی مربایی بود که زن دایی طاهره برایمان درست میکرد. در همان لحظه از همین بو به رازی بزرگ پی بردم. رازی که سالها فکرم را به خود مشغول کرده بود اما فراموشش کرده بودم.
اوا را نگاه کردم. از بینی کشیده اش، از چانهی استخوانی اش، از موهای مشکیاش که کنارههای پیشانیاش را پوشانده بود به راحتی میشد به زن دایی طاهره رسید. از اوای اسپانیایی وسط نیویورک، راز بزرگ عاشق شدن دایی محسن را یافتم. حتما دایی محسن، عاشق بوی بهارنارنج شده بود.
بویی که توی انگشتهای زن دایی طاهره جریان داشت. توی موهای سیاه و فرخوردهاش جا خوش کرده بود. این تنها علت منطقیاش بود وگرنه یک دختر شانزده ساله آن همه در بحبوحهی جنگ با آن عکسی که من از زن دایی طاهره دیده بودم که هنوز آثار بلوغ، توی دماغش پیدا بود، دلبری نمیدانست. لوندی بلد نبود اما دایی محسن یک دل نه هزار دل عاشقش شده بود.
دایی محسن دل به دریا زده بود. رفته بود و جلو و گفته بود. . نه نرفته بود جلو. قدیمها که اینطوری نبود. به رسم قدیم نامهای برداشته بود و با هزار کلمهی در حریر پیچیده و هزار سخن از لفافههای عشق و عاشقی گفته بود: دل ما رفته است. بعد هم مانده بود که نامه را چه کند؟
کمی بعدتر دریافته بود که مینا خواهرزادهاش همکلاسی طاهره است. نامه را با لرزش دست و پروانههای خشک شدهی داخلش به مینا رسانده بود.
طاهره هم بعد از خواندن نامه یک دل نه صددل عاشق شده بود. جانش رفته بود. شبها با ماه و ستارهها حرف میزد و میگفت برسد به دست محسن جانم. دلیلش هم واضح و مبرهن است. جنگ بود. اشک بود. مرگ بود. دلخوشی نبود. جای عشق خالی بود. حالا فرقی نداشت چند ساله باشی. فرقی نداشت از عشق، فقط عین ش را یاد گرفته باشی، انتخاب با تو بود. میتوانستی انتخاب کنی که دلت از صدای هواپیماهای جنگی و شکستن پنجرهها بلرزد یا به جایش دلت از چیزی مثل عشق بلرزد و بی تاب شود.
زن دایی طاهره هم لرزش دل را انتخاب کرده بود. نامه را زیر خاک حیاط خانه دفن کرده بود. رویش یک گلدان شمعدانی گذاشته بود و شبها به بهانهی آب دادن به گلدان شمعدانی میرفت و یک بار دیگر نامه را میخواند.
پاییر که شد، گلبرگهای خشک شدهی شمعدانی را توی پاکت نامه کنار پروانهها ریخت. حالا نامهها بوی گلهای شمعدانی میدادند و دستهای زن دایی طاهره هم بوی بهارنارنج.
فکر کن، شبها وقتی زن دایی طاهره نامه را میخوانده چقدر بو توی هوا بوده. حتما به خاطر همین بوها بود که همهی خانههای اطراف را بمباران کردند اما هیچ آسیبی به خانهی زن دایی طاهره و خانوادهاش نرسید.
حتما بوها مثل یک حفاظ شیمیایی قوی و نامرئی عمل میکردند و هواپیماهای جنگی را فراری میدادند. شاید یک روز علم، خاصیت گیج کنندهی بوها را کشف کند.
اوا، دستمال کاغذیاش را بیرون آورد و فین کرد. یک فین بلندصدادار. حتما یک مادهی لزج سبز هم توی دستمال کاغذی، جاری کرده.
این فین بلند صدادار یکی از غریب ترین خاصیتهای مهاجرت است. توی کتابخانه نشسته ای، فین میشنوی. توی تاکسی نشسته ای، فین میشنوی. توی رستوان، فین میشنوی. اصلا«فین» در اینجا یک هویت مستقل دارد. اولش حالم به هم میخورد. تعجب میکردم و پیش خودم فکر میکردم، حتما اینها یک اقلیت هستند اما بعدتر دیدم فین را همچون سرفه و عطسه عادی میدانند.
اوا که فین کرد فهمیدم زن عمو طاهره هم وقتی جوان بوده، فین کرده است. یک فین بلند صدادار با محتویات کیفیِ سبزرنگ.
یک روز فاطمه، بچهی زن دایی طاهره، دستمالی را از توی گنجهی رازها و چیزهای گرانبهای زن دایی پیدا میکند. فاطمه ابتدا از دستیابی به یک رازِمگو که انتهای کمد لباسها پنهان شده بود، احساس غرور میکند اما بعد از نگاه کردن به دستمال خاک خورده که وسطش هم چروک شده بود، نتوانسته دلیلی قابل قبولی برای غرور خود پیدا کند. به همین دلیل مجبور میشود دستمال را به زن دایی طاهره نشان دهد و جویای راز شود.
زن دایی طاهره عصبانی میشود. بیشتر به خاطر لو رفتن جای گنجه. به هر حال هریک از ما گنجه هایی داریم که در آن چیزهایی را مومیایی کردهایم. هرچیز را به شیوهی خودش. شیوهی سالهای زن دایی طاهره هم خشک کردن پروانه و گلهای شمعدانی و. . بوده است. اما حالا جای مخفیِ گنجه برملا شده بود و خودِ همین گنجه داشتن بود که چیزهای کوچک و بزرگ را ارزشمند میکرد.
زن دایی طاهره در آن لحظه تصمیم میگیرد راز را به دخترش بگوید و بعد از گفتن راز، جای گنجه را تغییر دهد.
«اون موقعها که بابات میخواست بره جبهه من خیلی گریه کردم. این دستمال هم یادگاره همون دوران ه. همهی اشک هامو با همین دستمال پاک کردم. ما تازه نامزد کرده بودیم و اصلا معلوم نبود رفتن بابات بازگشتی هم داشته باشه.»
فاطمه که هم سن همان روزهای زن دایی طاهره است و با عین اول عشق به شیوهای مدرن تری آشنا شده، با تعجب به دستمال نگاه میکند و میگوید: «مامان، یعنی بابارو اینقدر دوست داشتی؟»
صدای بلند الله اکبر کشیدهی دایی محسن در حین رکوع و سجده، هانیه را بدخواب میکند. زن دایی طاهره که درحال بافتن شالی بلند برای دایی محسن است، میگوید: «آرام تر محسن. بچه خوابیده…»
دایی محسن بین دو سجده لبخند محوی میزند. صدای زنگ کلیسا بلند میشود. ساعت کامل شده است. اوا، دستمال فینیاش را توی جیب پالتوی بافتنیاش فرو میکند. بوی خوش توتون دست ساز و…
بهارنارنج، همهی خیابان فشن را پر میکند.