بعد از اینکه خواهرم با پارمیس آمد، بحث ما شروع شد. او همه را از داخل ویلا خارج کرد تا تنها صحبت کنیم. با فروش ویلا موافق نبود. قبلا هم راجعبَش حرف زده بودیم اما او قانع نشده بود. میخواستم ویلا را بفروشم تا هزینه عروسی با آیدا را داشته باشم. البته من هیچ وقت نمیخواستم این کار را کنم اما آن زن مارصفت گیر داده بود که عروسی آبرومندانهای میخواهد. من مطیع او شده بودم. در گوشم گفت که هر کاری از دستم برمیآید انجام دهم تا ویلا را بفروشم. او مرا مرد ترسویی خطاب میکرد و من هم برای اینکه خلافاش را ثابت کنم، تبدیل شدم به آدمی که هر روز جلوی آیینه لعن و نفرینش میکند.
وقتی همه خارج شدند، دریا از ارزش معنوی ویلا میگفت که تک تک کلماتش حالم را بهم میزد. به او گفتم که پدر و مادر خوشحال میشوند اگر خوشبختی ما را ببینند. اما دریا نمیپذیرفت. او گفت اگر لازم باشد ویولنسلاش را میفروشد تا بخشی از هزینه عروسی فراهم شود و مابقی را وام بگیریم. فروش ویولنسل را که گفت، فهمیدم بحث جدیتر از آن چیزی ست که من فکرش را میکردم. دریا به ویولنسلاش وصل بود. هیچ وقت از آن جدا نمیشد. متوجه شدم که دارد چیزی را از من پنهان میکند. سرش داد زدم. از خودم متنفرم که سر خواهرم داد زدم. اگر با او بحث نمیکردم هرگز چنین اتفاقی رخ نمیداد. آنقدر عصبانی بودم که مچ دستش را سفت گرفتم و تهدیدش کردم. او هم گفت که حواسم باشد مقابلم دو نفر ایستاده است. اول متوجه حرفش نشدم.
ایستاد مقابلم و به چشمهایم زل زد. آخرین باری که چشمهای خواهرم را دیدم. چقدر دلم برایش تنگ شده است. گفت که حامله است. خواهرم به من مژده داد که دارم دایی میشوم. اما من احمق که انگار خون جلوی چشمهایم را گرفته بود، دست رویش بلند کردم. نمیدانستم. بعدا فهمیدم که متاهل بوده. فکر میکردم وارد رابطه نامشروعی شده است. دریا هم گذاشت رفت. برای همیشه. روزی هزار بار خودم را نفرین میکنم. حتی به آیدا هم نگفتم. نمیخواستم من را مرد ضعیفی خطاب کند. فقط سکوت کردم و سیگار کشیدم. فکر میکردم مثل بچگیاش که وقتی دعوایمان میشد، رفته گوشهای و آرام گریه میکند. او عادت داشت این کار را کند و بعد با شیطنت همیشگیاش برگردد و به من بفهماند که دختر لوسی نیست تا دوباره حرصم را درآورد. اما این بار انگار گریهاش تمامی نداشته.
*
دریا شب قبلش به من زنگ زد. گفت که با او به شمال بروم. اولش فکر کردم که شاید با فروش ویلا موافقت کرده است. اما وقتی با هم سوار ماشین شدیم و من بحث را باز کردم، متوجه شدم که همچنان موافق نیست. از او پرسیدم که آیا میخواهد حقیقت را به دارا بگوید؟ اما او سکوت کرد. دریا ازدواج کرده بود. با کسی که دارا با او مشکل داشت. از او خوشش نمیآمد و وقتی هم دارا از کسی خوشش نیاید، دیگر تمام است. اولش فکر میکردم دریا از سر لجبازی میخواهد با متین ازدواج کند، به این دلیل که او هم از آیدا خوشش نمیآمد ولی دارا اهمیتی نمیداد. اما انگار دریا واقعا عاشق بود.
در ماشین ساکت بود و چیزی نمیگفت. شیشههای ماشین را کشیدم پایین تا حالش بد نشود. پیچ و خم جاده برای یک زن باردار خوب نیست. ده دقیقه مانده بود تا به ویلا برسیم که گفت حقیقت را به دارا میگوید. گفت که ویلا تنها دارایی خانوادگیاش است و نمیخواهد آن را از دست بدهد. آن موقع نمیفهمیدم که منظورش چیست. مدام از او میپرسیدم که نظر متین در این باره چیست، اما سکوت میکرد.
رسیدیم. پیاده شد و رفت سمت قایق. من و دارا هم چمدانها را جابهجا کردیم. سپس دارا و دریا تنها در ویلا ماندند تا صحبت کنند. همان چیزی را که پیشبینی کرده بودم اتفاق افتاد. دعوا و سکوت دریا. سعی کردم با او حرف بزنم اما میخواست تنها باشد. رفتم داخل ویلا تا دستی به اتاق بکشم. آیدا باز در گوش فرید وزوز میکرد. مردد بودم. میخواستم با فرید حرف بزنم و او را متقاعد کنم. متین حقیقتا پسر بدی نبود. اما طرف حسابم تنها فرید نبود، بلکه آیدا بود. خدا را شکر که آیدا از زندگی فرید رفت.
داشتم فکر میکردم که صدای فرید را شنیدم. مضطرب بود و میگفت دریا نیست. با استرس از اتاق خارج شدم. چندین بار به گوشیاش زنگ زدم اما در دسترس نبود. همه جا را دنبالش گشتیم. من و فرید. دارا فکر میکرد که دریا برای جلب توجه چنین کاری کرده. دستهایم میلرزید. نمیدانستم که باید به متین زنگ بزنم یا نه. نمیدانستم به فرید بگویم که دریا باردار است یا نه. حالت تهوع داشتم.
به پلیس زنگ زدیم. آمدند و گشتند، اما دریای مواج دریای ما را برده بود. دریا خودکشی کرد؟ چرا؟ خبری از متین نبود. با او تماس گرفتم اما انگار آب شده بود رفته بود در زمین.
همچنان برایش گل میآورم و آن را در دریا پرپر میکنم. یک روز فرید را دیدم که موسیقی لاو استوری را پخش کرده بود. گوشهای پنهان شدم چون نمیخواستم مرا ببیند. موسیقی لاو استوری! دریا آن را با ویولنسلاش میزد. چقدر آن لحظه دلم برای فرید سوخت. دریا آن موسیقی را برای متین مینواخت. فرید هم برای دریا. دریا دختر عاقلی بود، قبل از اینکه عاشق شود.
*
دریا سوار قایق میشود. ابتدا پارو میزند و از ویلا دور میشود، سپس پارو را رها میکند و خود را به امواج دریا میسپارد. به یک نقطه خیره شده است. در چهرهاش هیچ احساسی دیده نمیشود. ذهنش به امواج دریا مبدل شده است. موج اول متین است. موسیقی لاو استوری را پخش میکند. آرام آرام گریه میکند. قطرات اشک صورتش را براق کرده است. اولین موج را تجسم میکند که به سمتش میآید. موج متین. موج خیانت. صورتش خیس میشود. فریاد میکشد، اما قایق همچنان راهیست.
به موج دوم فکر میکند. به سیلیای که آن موج به صورتش زده است. به داغی و سرخشدن گونهاش. به تنهاشدنش. تنهایی؟ اما او دیگر تنها نیست. در وجودش کسی دارد زندگی میکند. با خود فکر میکند که آیا سومین موج اوست؟ آیا قایق میتواند از پس این موج بربیاید؟ دستهایش را روی صورتش میگذارد. میداند که توانایی تحمل سومین موج را ندارد. حس میکند به هیچ جا جز دریا تعلق ندارد. به یاد مادرش میافتد. دریا: «چرا اسمم رو گذاشتی دریا؟»
مادر: «چون مثل دریا آرومی، بزرگی و وقتی هم که عصبی میشی غیرقابل کنترل.»
با خود میاندیشد که مثل دریا نیست، بلکه خود دریاست. ضربان قلبش امواج دریا هستند. اکنون از شدت غم، قلبش به شدت میزند. موج بزرگی را میبیند که به سمتش میآید. سومین و آخرین موج. سکوت همه جا را فرا میگیرد. قایق در سطح آب شناور میماند.