ـ بابا بگو، چطوری به کسی میگوییم که دوستش داریم؟ منظورم این هست که، وقتی کسی را واقعا از ته قلب دوست داریم.
ـ عاشق شدی؟
ـ نه! یعنی، واقعا نمیدونم.
ـ تشخیص این حس خیلی ساده است: آیا همیشه به او نگاه میکنی و، وقتی جلوی چشمت نیست، آیا فقط به او فکر میکنی؟
ـ بله …
ـ پس برو به دیدناش. بهاش بگو که ازش خوشت میاد و دوست داری او را برای نوشیدن آبمیوه به خانه دعوتکنی. تازه! اگر بخواهی میتوانم شما را همراهی کنم.
ـ آبمیوه نمیخورد.
ـ یه شکلات داغ.
ـ او شکلات داغ نمی خورد.
ـ خب پس یه شکلات سرد
ـ او شکلات سرد نمی…
ـ چه اهمیتی دارد. مهم این هست که با هم وقت بگذرانید، بحث کنید، حرف بزنید و در نهایت بگویی که چه احساسی نسبت به او داری. میدانی، اعتراف به احساسات شرمآور نیست. اگر دیر یا زود احساساتت را آشکار نکنی ، ممکن است از نگفتن آنچه در دلت است، پشیمان بشوی. خیال کن که فردا، به هر دلیلی، مدرسهاش را عوض کند. یا بدتر، به آن سر شهر و یا آن سر دنیا نقل مکان کند. خب، بله دختر عزیزم، تو خیلی ناراحت میشوی… حتی خیال کن تصمیم بگیرد یک موشک بسازد، و زمین را ترک کند و از این دنیا به دنیای دیگری برود. آه، این حرف من تو را به خنده میاندازد اما شاید چند سال دیگر، این کار امکانپذیر باشد. یا خیال کن تصمیم بگیرد در سیارهای دیگر در یک منظومهی خورشیدی دیگر مستقر شود. در ضمن به نظر میآید که تو باهوش هستی چون واقعا دیگر هیچ فرصتی نخواهی داشت تا او را ملاقات کنی. البته شاید در طول تعطیلات مدرسه بتوانی. اما خب، چون چندین سال زمان میبرد، فقط میتوانی در تعطیلات تابستانی، آن هم شاید بعد از شصت سال، بعد از بازنشستگیات، بروی و او را ببینی. میدانی، مثل بابا بزرگ و مامان بزرگ. خب نه! نروی به آنها بگویی که من گفتهام آنها در سیارهی دیگری زندگی میکنند، درستِ، این حرفی نیست که من گفتهام. حتی اگر میتوانستم… مخصوصا برای بابا بزرگ. خلاصه اینکه! عشقم، خب میدانی، این موضوع دربارهی همهی کسانی که میشناسی و ملاقات میکنی، بر قرار است. هر احساسی که میخواهی نسبت به آنها داشته باشی. بهم اعتماد کن.
ـ حق با توئه … پس… بابا؟
ـ بله عزیزم؟
ـ دوسِت دارم.