شبها خواباش نمیبُرد، کابوسهای بد اذیتاش میکرد. طبق معمول به ساعت دیواری خانه نگاهی انداخت هنوز سه نشده بود. برای لحظهای نگاهش خیره شد، مثل اینکه چیز خاصی توجهاش را جلب کرده بود. بعد از مکثِ چند لحظهای، از جایش بلند شد و به دیواری که ساعت روی آن تیک تاک میکرد خیره شد. بعد بهآهستگی به کنار پنجرهای که در انتهای همان دیوار قرار داشت، نزدیک شد. بادِ سرد و ملایم خزان هم کم کم حس میشد. نسیم ملایمی پرده را بهآرامی از جایش تکان میداد. پرده را کمی با دستاش کنار زد. نور کمرنگ ماه از میان شاخههای درختان، بخشی از خانه را روشنتر ساخته بود. همزمان سایهاش هم با همان نور کمرنگ ظاهر شد؛ ولی سایهاش شباهتی به مردهای سیوپنجساله نداشت. تصویر عجیبی که از آن لحظه خلق شده بود بیشتر به آثار نقاشان فراواقعگرا یا همان «سوررئالیست»ها شبیه بود. در همان حال صدای جیرجیرکها و خش خش ملایم برگهای درختان با صدای تیک تاک ساعت اضافه شده بود و از به هم آمیختگیِ این صداها، موسیقیِ دلنوازی شکل گرفته بود.
سرانجام در آن لحظه دراماتیک، سکوتاش را به فرجام رساند و آهسته زیر لب گفت: «کاش در توانم میبود تا گردش عقربههای ساعت را کندتر میساختم! نمیدانم چرا حس میکنم گردش زمان سرعت بیشتری پیدا کرده؟ شاید هم جهانِ ما رو به پایان است!» آه سردی کشید و به ساعت نگاه کرد؛ چند دقیقهای از سه گذشته بود. پنجره را بست و با رها کردن پرده، باز تاریکی داخل اتاق بیشتر شد. دوباره زیر لب گفت: «باید کوشش کنم خوابم ببرد چون با روشن شدن هوا باز همان آش است و همان کاسه.»
با اولین صدای ماشینِ جهان آشفته مانند کودک خردسالی که خوابِ وحشتناکی دیده، از جایش پرید. زنگ بیداری تلفن همراهش را خاموش کرد و باعجله به طرف حمام رفت. باید زودتر آماده میشد؛ چون تنها اتوبوس روستا به شهر سر ساعت هفت از مسیرش عبور میکرد ــ سیاستهای اقتصادی آن جهانی مجبورش ساخته بود تا خیلی دورتر از محل کارش زندگی کند ــ معمولن اجاره خانههای روستایی ارزانتر از شهر بود. بعد از صرف صبحانه ــ که آن هم فقط مخلوط یک پیاله شیر با قهوه تلخ و کمی کیک بود ــ کفشهایش را پوشید و از خانه بیرون شد.
هر لحظه ساعت تلفن همراهش را نگاه میکرد و با هر بار نگاه کردن، قدمهایش تندتر میشد. دو طرف جاده را درختان چنار پوشانده بود و با هر تحرکی که باد خزانی ایجاد میکرد، همان تعداد از برگهای چنار که بیشتر زرد شده بود از شاخهها جدا میشد. دیگر از صدای دلنواز شب قبل که بخشی از آن خش خش همین برگها بود، خبری نبود. بعد از چند دقیقه پیادهروی بالاخره به ایستگاه اتوبوس رسید. ساعتاش را نگاه کرد و بعد از نفس عمیقی گفت: «خدا را شکر که هنوز هفت نشده! اگر نه، ماه بعدی اجارهخانه را چگونه میپرداختم؟»
چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که اتوبوس سر ایستگاه رسید و همراه با او چند روستایی دیگر هم سوار شدند. تقریبن مدت زمان مسیر روستا تا شهر بین چهل تا چهلوپنج دقیقه بود ولی برای رسیدن به محل کار باید از اتوبوسهای داخل شهری هم استفاده میکرد. هفت یا هشت دقیقه بیشتر از حرکت اتوبوس نگذشته بود که صدای نسبتاً بلند پاره شدن لاستیک سمت چپِ راننده او را از جایش تکان داد. راننده، اتوبوس را در محل مناسبی متوقف کرد و از آن پایین شد تا تایر را عوض کند. او هم با شماری از مسافران از اتوبوس پایین شد و با عجله به طرف راننده رفت و گفت: «ببخشید آقا اگر نیاز دارید که با شما همکاری کنم؟» راننده ازش تشکر کرد و گفت: «نه، کاری نشده فقط چند دقیقه وقت را میگیرد.» به ساعت روی گوشیاش نگاهی انداخت؛ ده دقیقه از هفت گذشته بود. اضطراب و نگرانی بهخوبی از چهرهاش معلوم بود. برای فروکش کردن آن دست به جیب برد و قوطی سیگارش را بیرون کرد و در همان حین که داشت سیگارش را روشن میکرد، زیر لب گفت: «امروز باز باید غرغر آن زن زشت و بداخلاق را تحمل کنم! خدایا صبری بده!»
در همان حال که داشت دود سیگارش را به طرف آسمان نیمهابری پوف میکرد، هواپیمای بزرگی با فاصلهای نسبتن کم، غرشکنان از بالای سرش رد شد. سیگار دومیاش هنوز تمام نشده بود که راننده از مسافران خواست دوباره سوار شوند چون اتوبوس آماده حرکت شده بود. سیگارش را زیر کفشش له کرد و با عجله سوار اتوبوس شد. هرچه اتوبوس به طرف شهر نزدیکتر میشد، سروصداهای غیرطبیعیاش هم بیشتر و بیشتر میشد. با این اوصاف او از شدت بیدارخوابی و خستگی، مژههایش بالای پلکهایش سنگینی میکرد.
هنوز به مقصد نرسیده بود که با توقف دوباره اتوبوس از روی صندلی پرید؛ ولی این بار توقف با صدای دلخراش ترمز همراه بود. راننده سراسیمه خود را به بیرون پرت کرد. بعضی از مسافران به دلیل وارد شدن شوک عصبی، سر جایشان میخکوب شده بودند. باعجله از اتوبوس پایین شد تا ببیند چه اتفاقی افتاده. با اولین نگاه متوجه شد که یک موترسیکلت به طرز وحشتناکی به اتوبوس برخورد کرده بود. خون تمام سر و صورت فرد موترسوار را پوشانده بود، طوری که معلوم میشد کلاه ایمنی نداشته. تعدادی از مردم دور مترسوار جمع شده بودند. یکی میگفت نفس نمیکشد، یکی میگفت نه هنوز زنده است.
برای لحظهای مثل اینکه یادش بیاید که باید به موقع سر کار حاضر شود، سراسیمه و شتابان شروع کرد به دویدن. از جاده اصلی بیرون شد و با داخل شدن به جاده فرعی خود را به یک تاکسی رساند و با سوار شدن بر تاکسی نفس نفسزنان برای راننده تاکسی گفت: «ایستگاه…مرمرکزی…قط..قطار…» راننده از داخل آینه رهنما نگاهی به وضعیت آشفتهاش انداخت و گفت: «لطفن کمربند ایمنی خود را ببندید.»
سرانجام با آنهمه تلاش باز هم ده دقیقه دیرتر به محل کار خود رسید. مسافران جهت خرید بلیت صف کشیده بودند. از شش اتاقک بلیتفروشی فقط یکی بسته بود. با یک دنیا استرس و دلهره داخل دفتر شد. مستقیم رفت به طرف اتاقک شماره یک. قبل از اینکه روی صندلی بنشیند چیزی که انتظارش را داشت اتفاق افتاد؛ منشی آمد کنار اتاقکش و با نیشخند معناداری گفت: «تا دفتر خانم تشریف بیاورید لطفن، با شما کار دارند.» رنگ صورتاش کمی پریده بود؛ مقداری به خاطر حادثهای که چند لحظه پیش شاهدش بود و مقداری هم به خاطر پیشبینیِ شنیدن حرفهای تحقیرآمیز از آن زن گنده بدجنس.
بعد از خواستن اجازه ورود، داخل دفتر رییس شد و با کلی ترس و لرز سلام کرد. رییس هم بدون اینکه جواب سلاماش را بدهد شروع کرد به انتقاد کردن: «باز برای دیر آمدنت چه داستانی را در نظر گرفتهای؟» تا میخواست حرفی به زبان بیاورد، رییس حرفاش را قطع کرد و با لحن تندتری گفت: «هفته قبل هم به خاطر دیرآمدن برایت تذکر دادم. اگر عرضه این کار را نداری باید بدانی کسان زیادی هستند که بیشتر از تو علاقمند این وظیفهاند.» سرش را پایین انداخت و با تغییری که در تُن صدایش ایجاد شده بود گفت: «خیلی معذرت خانم! دست خودم نبود…» باز هم زنِ بدجنس نگذاشت حرفاش را کامل کند؛ این بار به شکل تمسخرآمیزی گفت: «یک ساعت مچی برای خودت بگیر تا زمان را به دستات بگیری؛ اگر نه، دفعه دیگر من نامه اعمالات را به دست تو خواهم داد.» این بار سرش را بلندتر کرد و چشم در چشمان ریز و صورت بدریخت رییساش دوخت و بعد از مکث کوتاهی محکمتر از قبل، چشم گفت و از اتاق رییس بیرون شد و با عجله خود را به اطاقک شماره یک رساند.
سر ایستگاه سیگار به لب منتظر رسیدن اتوبوس بود تا هرچه زودتر خود را از شر آنهمه سر و صدا خلاص کند. سیگار دومی را هم از داخل قوطی بیرون کرد ولی نمیدانست فندکش را داخل کدام جیباش گذاشته. شروع کرد به پالیدن جیبهایش. در همان حال که داشت جیبهایش را جستجو میکرد، سروکله اتوبوس مورد نظرش پیدا شد. موفق به دود کردن سیگار دومی نشد. قوطی سیگارش را برداشت تا سیگار را دوباره داخلاش بگذارد که با باز کردن سر قوطی متوجه شد فندک هم داخل آن بوده. لبخند تلخی زد و سوار بر اتوبوس شد. کم کم خورشید هم داشت نورش را از این نیمکره زمین پنهان میساخت. هرچه اتوبوس از شهر فاصله میگرفت، خوابش عمیق و عمیقتر میشد. دقیقن مثل کودکی که هنگام شیر خوردن به خواب میرود.
آقا…آقا… لطفن برخیزید که ایستگاه آخر است! چشمانش را باز کرد نگاهی به اطراف انداخت، بجز خودش و راننده کس دیگری داخل اتوبوس نبود. از راننده تشکر کرد و پیاده شد. طبق معمول یک ایستگاه را باید پیاده به عقب برمیگشت. هوا هم کمی تاریک شده بود. در ضمن کمی هم سردتر از شب قبل بود. قوطی سیگارش را از جیب بیرون آورد ولی این بار با گرفتن یک نخ سیگار فندک را هم از داخل قوطی بیرون کرد. نگاهی به داخل قوطی انداخت؛ چند نخ سیگار بیشتر باقی نمانده بود. زیر لب گفت: «وای خدای من باز فراموشم شد سیگار بگیرم. خدا کند امشب نیازی به بیشتر از این نباشد.» بعد از روشن کردن سیگار آرام آرام شروع به قدم زدن کرد. از خش خش برگها زیر قدمهایش معلوم بود که حجم برگهای خزانی نسبت به صبح بیشتر شده بود. پک عمیقی به سیگار زد و دودش را به آسمان نیمهابری پوف کرد…
چند لحظه بعد مقابل دروازه منزلش رسید. هوا کاملن تاریک شده بود. در همان حین که داشت دنبال کلید میگشت، کمی آنطرفتر صدای گربهای او را به خود جلب کرد بعد از اینکه در را باز کرد، گربه را هم با خودش به داخل خانه برد. گربه از همان گربههای گرسنه و بیخانمان به نظر میرسید. کمی از نانی که تازه از بازار گرفته بود را میده میده کرد و ظرفی را هم کمی آب انداخت و به پیش رویش گذاشت. گربه شروع به خوردن کرد. بعد از اینکه لباسهایش را عوض کرد به طرف آشپزخانه رفت ــ غذای مردهایی تنها و بیحوصله معمولن آملت بود ــ غذایش را آماده کرد و روی میز غذاخوری گذاشت. گربه هم بعد از سیر کردن شکمش آرام کنار میز لمیده بود…
بعد از ختم غذا سیگار دیگری را روشن کرد و شروع کرد به پک زدن. همزمان لپ تاپاش را که بر روی میز بود روشن کرد و رفت داخل سایتهای خبری. باز هم سرخط بیشتر سایتها پر بود از قدرتنمایی کشورهای مجهز با سلاحهای ویرانگر و بازاریابی برای دیگر تجهیزات مدرن نظامیشان. اما زجردهندهتر از همه، افزایش آمار تلفات انسانی بود و ویرانی کشورهایی که قربانی این معادلات بودند. با عصبانیت صفحه لپ تاپ را بست و زیر لب گفت: «چرا لعنتیها میخواهند دنیای زیبای ما را خراب کنند؟» گربه بیچاره هم مثل اینکه از این اوضاعِ آشفته ترسیده باشد میومیوکنان از کنار میز فاصله گرفت. سیگار دیگری را آتش زد و شروع کرد به دود کردنش. این سیگار هم تمام شد. خیلی خسته و افسرده به نظر میرسید. از جایش بلند شد و رفت به طرف رختخوابش. بعد از چندین بار دور زدن به این بغل و آن بغل، با مشکلات خوابش برد….
فریاد بلندی کشید و از روی تخت به هوا پرید. چشمهایش را برای لحظهای با پشت دست مالید و با عصبانیت گفت: «لعنت به این همه کابوسی که من میبینم.» از روی تخت پایین شد و دوباره رفت به اتاق نشیمن. شمع نیمهتمام روی میز را روشن کرد. نگاهی به دیوار انداخت؛ ساعت هنوز دو نشده بود. گربه هم بیدار شده بود. به گربه خیره شد و گفت : «فکر کنم امشب تو هم به جای مناسبی نیامدهای.» رفت کنار پنجره، پرده را پس زد ولی آن شب از نور ماه خبری نبود؛ تاریکی مطلق همهجا را فراگرفته بود. صدای قطرات باران تند بعد از برخورد با شیشه پنجره به خوبی شنیده میشد. چند لحظهای به تاریکی بیرون خیره شد، بعد برگشت، رفت به طرف آشپزخانه یک پیاله آب خورد و پیاله را همانجا روی کابینت گذاشت. ناگهان چشماش به داخل ظرف میوهخوری افتاد که بخشی از میوههای داخل آن فاسد شده بود. بعد از مکثی تقریبن طولانی کارد میوهخوری را با دست راستش برداشت و رفت داخل اتاق نشیمن. یکی از صندلیهای میز غذاخوری را کشید مقابل پنجره و نشست روی صندلی و به دست چپاش خیره شد. دستش را با فشار باز و بسته میکرد. مثل اینکه گربه هم از این حالت وحشتزده شده بود که از روی صندلی پرید روی میز و در همان اثنا پایش گیر کرد به جاسیگاری و جعبه سیگار و هر دو را از روی میز به زمین انداخت. نگاه قهرآلودی به طرف گربه انداخت، گربه هم از ترس به طرف آشپزخانه فرار کرد. ناگهان چشماش به جعبه سیگار افتاد که از روی میز به زمین پرت شده بود. عاجل از جایش بلند شد و جعبه را باز کرد. فقط یک نخ دیگر باقی مانده بود. کارد را روی میز گذاشت و زیرلب گفت: «باشه این یکی را هم دود کنم.» سیگارش را روشن کرد و دوباره رفت روی صندلی کنار پنجره نشست. از صدای قطرات باران معلوم بود که شدتش کمتر شده بود. این بار به جای نور آفتاب، نور شمعی که در حال تمام شدن بود سایهاش را سیگار به لب بر روی دیوار کنار پنجره نقش انداخته بود. با خاموش شدن شمع، سایهاش هم آرام آرام از روی دیوار محو شد.