سرم گیج میرفت ، فورا به کوچه خلوت بغل ساختمان اداره پیچیدم که بالا بیاورم. جلاد قوی هیکل با هیبت سیاهرنگ و تازیانهاش بالای سرم حاضر شده بود. مرا وادار به خم شدن کرد، به سطل آشغال داخل کوچه زنجیر میشدم. تمامی عضلات شکمم درد میکرد. من وادار بودم…مجبور بودم…از مجبور بودن خسته شده بودم. عضلات معده و گردن و کمر و تمامی بدنم به آشغالها گره خورده بود و من راه فراری نداشتم. خسته شده بودم. از این کشش ناتوان کننده و زنجیرهای اطرافم که عضلاتم را میکشید، از عرق سرد روی پیشانیم و از این اجبار خسته شده بودم و تمام اینها تنها به دنبال دیدن یک گربه، یک گربه ی احمق! یک گربهی زشت و موذی و کثیف با آن صدای خرخر لعنتی…لای آشغالها دنبال چه چیز میگردند؟
نفرت مثل دستان قدرتمند پیرزنی دل و رودهام را محکم گرفته بود و چنگ میزد و میخواست هر آنچه در وجودم دارم را بشوید و بیرون بریزد. صاف ایستادم، صورتم را تمیز کردم و به سمت خانه راه افتادم. باید یک کاری میکردم، یک راهی باید وجود داشته باشد. الان چهار سال میشد که این پیرزن کمکم راه خود را به سینهام پیدا کرده بود، وجودم کم کم در زیر فشار این نفرت بیمعنی از گربهها خرد میشد..
اهریمن هر روز بیشتر ریشههایش را در وجودم میدواند و من هر روز بیشتر «مجبور» به تن دادن به نفرتم میشد و روزگارم تیره میشد. از پیچ بلوار نسترن پیچیدم به داخل خیابان برق، پیراهنم کمی خیس بود، هنوز تند تند نفس میکشیدم. چشمانم را بستم و به سارا فکر کردم. تصور لبخند کودکانه و چهرهی شادش آرامم کرد. یک نفس عمیق کشیدم، در حالی که چشمانم هنوز بسته بود و تصویر سارا تمام تاریکیام را احاطه کرده بود هوای خنک فروردین را فرو دادم. چند نفس عمیق دیگر و اهریمن حالا ناپدید شده بود. تمام آنچه میدیدم سارا بود، چند قدم سریع به داخل کوچهمان برداشتم، ساعتم را نگاه کردم، نزدیک سه عصر بود. قطعا خانه بود. قطعا الان غذای گرم روی گاز قلهای کوچک میزند و در را سارای زیبای من باز میکند. به تصویر پنجرههای هال که درست جلوی درب ورودی قرار دارند فکر کردم. در یکی دو ساعتی که سارا زودتر از من به خانه میرسد و شروع به نظافت مختصر خانه میکند قبل از هرچیز موهایش را محکم دم اسبی جمع میکند. پردهها را کنار میزند و حداکثر نور خورشید در زمان ظهر را به نشیمن راه میدهد، بعد تمام چراغها و لوسترها را روشن میکند و کار را از آشپزخانه شروع میکند. همیشه حس میکنم بخشی از خورشید از پشت چشمهای عسلیاش به دنیا میتابد. بخشی از گرمای آن از قلب مهربانش به دنیا گرما میبخشد. سارای من خود بخشی از خورشید است. خورشید کوچک من با آن خندههای بلند همچون زنگ هزاران ناقوس کلیسا در زمان جشن عروسی پادشاه! نزدیک خانه شدم. حالم خوب شد. با هیجان زنگ را فشردم . هر بار ظهر موقع فشردن زنگ یک فکر کوچک آزار دهنده با صدای ریزی پس مغزم وزوز میکرد که نکند کارش طول کشیده و هنوز برنگشته و تو مجبور شوی با کلید خودت در را باز کنی؟! آنوقت در تنهایی با آن خانهی بزرگ چه میتوانم بکنم؟ آن یکی دو ساعت قبل از صرف نهار با سارا را چطور بگذرانم؟ بدون او با آن همه مبل و میز عسلی و با تلویزیون بزرگ وسط دیوار بزرگ رو به روی کاناپه چه بکنم؟ با دستها و پاهایم چه کنم؟ گویی خانه بدون او هیچ استفادهای نداشت. نفسش را در سینه حبس میکرد تا او برسد و بعد با صدای چرخاندن کلید او در قفل هووووووف بلندی از آسودگی میکشید…خورشید دنیای خانه.
سارا با چهره ی خندانش در را گشود. بیاختیار نیشم باز شد.
-خوش اومدی
-سلام . یک قدم به داخل برداشتم که یکهو سارا متوقف شد.
-این چیست؟
سرم را به طرف مقصد نگاهش چرخاندم، درست پشت پایم یک گربهی سیاه، بسیار کوچک و پشمالو با آرامش نشسته بود و به چشمان من زل زده بود! از کی آنجا بود؟ چطور متوجهش نشدم؟ دستهای قدرتمند پیرزن اولین مشت از احشائم را چنگ زد… گربه خود را به پاهای سارا رساند و کمرش را هلال کرد و خرخر میکرد. فورا خودم را عقب کشیدم و چند قدم به داخل خانه رفتم.
-عزیزم تو میدانی من از گربه چقدر «متنفرم!» حالم را بد میکند. در را ببند.
-ولی خیلی کوچکه، بیرون سرده، گرسنهست ، اگر در را ببندم حتما میمیره.
-خب به جهنم، بگذار بمیره!
مشت پیررزن قلبم را میچلاند. عصبانیت همچون یک نارنجک گاز سمی در وجودم منفجر شد و سریعا پخش میشد. اصلا چرا باید مرگ آن موجود احمق چندش آور اهمیتی داشته باشد؟ چرا فوبیا و نفرت من از او اهمیتی نداشت؟ چرا برای «او» اهمیتی نداشت؟ چرا گربه حق بیشتری نسبت به من در مورد سارا داشته باشد؟
لبخند سارا از صورتش محو شد.
-بمیره؟ چطور اینقد سنگدلی؟ اصلا نمیذارم ببینیش. این بینوا به تو چکار دارد؟ نمیتوانم بگذارم بمیره.
قبل از اینکه چیزی بگویم گربه را بلند کرد و از دیدرسم به سمت آشپزخانه خارج شد. درمانده شدم! چرا باید هر موجود زندهای برای او مهم باشد؟ شاید چون او خورشید است و طبعا خورشید بودن وظایف و ملزومات خاص خودش را به همراه میآورد. ولی من او را برای خودم میخواستم و حالا همچون کودکی که تمام نقاشیهایش را جلوی چشمانش پاره میکنند بغض کرده بودم، بی چاره بودم، بی چیز شده بودم، مستاصل بودم…
سارا گربه را داخل آشپزخانه گذاشت، کاسهای شیر برایش ریخت و سمت من برگشت. با لبخند معصومانهاش مرا در آغوش کشید. در گوشم گفت: فقط همین امشب، خواهش میکنم اجازه بده اینجا از گرسنگی نمیره و در امان باشه. فردا ظهر دوباره به خیابان برمیگردانمش.
از گوشهی چشم گربهی سیاه را نگاه میکردم و به دلایل نامعلومی حس میکردم توجه سارا به من حسادت گربه را برمیانگیزد. سارا مرا در آغوش داشت نه «او» ، به من توجه میکرد، از من اجازه میگرفت، گرچه میدانستم این کار تنها یک تعارف است و گربه امشب را آنجا میماند. سارا را بغل کردم و از بالای سرش به گربه لبخند موذیانهای تحویل دادم. گربه به من زل زده بود و با چشمان باریکش چشم غره میرفت.
صدای لیسهای کوچکش در کاسه شیر به گوش میرسید. یکهو میو کوچکش سارا را از من جدا کرد، برگشت به طرف گربه، فکر کنم بهش گفت عزیزم!
سرجایم میخکوب شده بودم!
من مجبورم… جلاد قوی هیکل دوباره با تازیانهاش سررسیده بود. عضلاتم را میکشید و من از حجم باور نکردنی عصبانیتم شکه شده بودم. به سمت پنجره رفتم که نفس بکشم، خانهی رویایی و نورانیام به یکباره تبدیل به جهنم شده بود. هوای خانه سمی و کشنده مینمود. همزمان تصویر خشمگینترین فریادهایم بر سر سارا و سختترین شکنجههای گربه به مغزم هجوم میآورد. زنجیرها ناتوانم میکرد…
دستان سارا روی شانهام مرا به طرف هال و همسرم بازگرداند.
-عزیزم حالت خوبه؟ یکم آب میخوری؟
لیوان آب را از دستش گرفتم . سرم گیج میرفت. با درماندگی به اتاق نشیمن نگاه کردم که جایی برای خود بیابم که در «قلمرو گربه» نباشد. جایی که مال من شود… زمان از دستم خارج شده بود. چندساعت یا «چند قرن» بعد خودم را دیدم که کنار همسرم روی کاناپه نشسته بودیم. همسرم گربهی سیاه را بغل گرفته بود و پشت گردنش را نوازش میکرد و گربه گرچه با لذت چشمانش را بسته بود، اما پوزخند تمسخرآمیزی را برای من روی لب نگاه داشته بود. بدبخت و فلک زده یک گوشه کز کرده بودم و به تصویری که از آن متنفر بودم خیره شدم، همسرم در حال نوازش آن گربه… «من نوازش نمیشدم!»
آهسته و نوک پا روی پایش خزیدم و خود را در آغوشش جا دادم، کنار آن گربه ی چشم میشی. چشم در چشم او. همسرم یک دستش را پشت گردنم کشید و از سر تا دمم را نوازش کرد. یک دستش روی سر او بود و دست دیگرش روی سر من . با لذت خرخر کردم. در چشمان خودم زل زده بودم و حس سقوط آزاد از ارتفاغی نامعلوم… و ناگهان غیب شد!
گربه رفته بود و من دیگر تنها گربهی آن خانه بودم.
.