سرم گیج میرفت ، فورا به کوچه خلوت بغل ساختمان اداره پیچیدم که بالا بیاورم. جلاد قوی هیکل با هیبت سیاهرنگ و تازیانهاش بالای سرم حاضر شده بود. مرا وادار به خم شدن کرد، به سطل آشغال داخل کوچه زنجیر میشدم. تمامی عضلات شکمم درد میکرد. من وادار بودم...مجبور بودم...از مجبور بودن خسته شده بودم. عضلات معده و گردن و کمر و تمامی بدنم به آشغالها گره خورده بود و من راه فراری نداشتم. خسته شده بودم. از این کشش ناتوان کننده و زنجیرهای اطرافم که عضلاتم را میکشید، از عرق سرد روی پیشانیم و از این اجبار خسته شده بودم و تمام اینها تنها به دنبال دیدن یک گربه، یک گربه ی احمق! یک گربهی زشت و موذی و کثیف با آن صدای خرخر لعنتی...لای آشغالها دنبال چه چیز میگردند؟