دوروتی
چطور میتواند همیشه انقدر خودش باشد؟ نه ادا و اطواری، نه ماتیک و سرخابی، نه ژستهای الکی. این جور هم نیست که تحویل نگیرد و مثل خیلیهای دیگر آنقدر به روبرو نگاه کند و به تو نگاه نکند که مبادا سلام و علیکی رد و بدل شود. همیشه با آن دهن گشاد و بیرنگش آماده احوالپرسی است. بی شک شوهر دسته گل انگلیسیش از همین اخلاقهایش خوشش آمده و گرنه یک زن آلمانی دیلاق، چه جور جذابیتی میتواند برای یک مرد انگلیسی داشته باشد؟ یعنی میخواهم بگویم قبل از دیدن دوروتی، به نظرم زن آلمانی و انگلیسی سر و ته یک کرباس بودهاند. حالا اما نظرم فرق دارد. به نظرم آلمانیها خونگرمترند. با این حال هنوز گاهی انگشت به دهن می مانم که چطور مرد به این بلند بالایی، از این دوروتی عینکی خوشش آمده؟ به هرحال که خوشش آمده و حالا هم خوش و خرم با دو تا بچه در خانه قوطی کبریتیشان زندگی می کنند.
دوروتی مهربان اما بیسواد است. یک بار که پسرش یوهان بعد از مهدکودک به خانه ما آمد تا با اسباببازیهای کیان بازی کند، دوروتی گفت که هیچ چیز درباره ایران نمیداند. حتی نمیدانست که ما به زبانی به اسم فارسی حرف میزنیم. آدم هم انقدر خنگ؟ تلویزیون، رادیو، روزنامه، فیس بوک همه جا پر است از اخبار ایران. بعد آنوقت بنشینی روی فرش ایرانی و بگویی نمیدانستم زبان فارسی هم وجود دارد؟ آن هم یک زن آلمانی که هزاران بار در تاریخ و جغرافی خواندهایم که ریشههایمان یکی است و هر دو ریشه آریایی داریم. مگر اینها تاریخ و جغرافی نخواندهاند در مدرسه که این اطلاعات ساده را هم ندارند؟ آن هم آلمان، که پر است از مهاجر و پناهنده و دانشجوی ایرانی.
در همان یک ساعتی که از راه مدرسه آمدند خانه، یک پذیرایی ایرانی به تمام عیار کردم. گز، سوهان، پولکی، نقل… تازه گفت که پدر و مادرش هر دو در آلمان معلمند. وقت رفتن گفت حتما از مادرش درباره ایران بیشتر میپرسد. از حرفهایش فهمیدم که در روستاهای اطراف دوسلدورف بزرگ شده و نه در شهرهای بزرگ و معروف آلمان. شاید هم برای همین چیزی از ایران نمیداند. اما به هرحال مدرسه که رفته است.
شب که به محمد گفتم، گفت پرسیدن ندارد. یک گوگل ساده مشکل آدم را حل میکند. یک بار در گوگل بنویسد ایران. چند دقیقهای که بخواند میفهمد ما آدمهای خطرناک خاورمیانهای هستیم و دیگر نمیگذارد یوهان با کیان بازی کند! با خنده گفت این حرفها را اما راستش من ته دلم لرزید. فکر کردم نکند واقعا اطلاعات مزخرفی درباره ما نوشته باشند در گوگل؟ بعد من مدام دم در مدرسه، موقر و موجه و با کمالات میایستم به هزاران امید. آن وقت یکی ایران را گوگل کند و هرچه من رشته میکنم ، پنبه شود؟ این بود که خودم همان شب ایران را گوگل کردم. چیز آبروبری پیدا نکردم خدا را شکر. صفحه اول، بیشتر اطلاعات درباره آب و هوا بود و جمعیت و موقعیت جغرافیایی. چطور به عقل خودم نرسیده بود قبل از اینها ایران را گوگل کنم. اما بعد به عقلم رسید بروم روی گوگل مپ و بنبست رهنما را تایپ کنم. میخواستم برای اولین بار بنبست رهنما را با آن نه خانهاش که حالا با آپارتمان سازی بیشتر از سی خانه شده، از بالا ببینم. بنبست رهنما و خیابانهای اطرافش، عین دانههای ماش و عدس که پخش زمین شدهاند و نمیشود از هم جدایشان کرد، تیره و تار و کدر، با خاطرات سی سال زندگی من عجین و درهم تنیدهاند و غیرقابل تفکیک. دوروتی، از ایران هیچ نمیداند، چه برسد به بنبست رهنما.
اولین کسی که شروع به ساخت وساز کرد آقای محمدی بود. یک غروب جمعه پاییز،همه را جمع کرد دم در خانههایشان و نقشهاش رابرای ساخت وساز و کوبیدن و چند واحدی کردن خانهاش توضیح داد. گفت که بهتر است همه همین کار را بکنیم. این خانههای کلنگی به دردنخور، حالا میتوانند کمک خرجمان باشند. تبدیل شوند به چند واحد آپارتمان مدرن و راحت. گفت که در شهرداری آشنا دارد برای گرفتن جواز ساخت و مجوزهای دیگر. من، آرنجهایم را تکیه داده بودم به دستههای صندلی چرخدار بابا کریم و گوش میکردم. در واقع بیشتر تماشا میکردم. هیچ هم نگران امتحان فلسفه ومنطق نیم ثلث فردا صبحش نبودم. همه کتاب را از بر بودم. از هر خانهای یکی دونفر آمده بود جز از طرف خانه خانم تصدق که اصلا کسی نبود که بیاید. دخترش، که تنها وارث خانه بود، ایران نبود و چندین سال میشد که چراغ خانه خانم تصدق روشن نشده بود. از طرف خانه گلشن خانم، احمد آمده بود. همانطور مثل نیقلیان، تکیه داده بود به دیوار و سراپا گوش بود. از اول مهر شروع کرده بود برای کنکور درس خواندن. چراغ اتاقش، آخرین چراغ کوچه بود که خاموش میشد. از طرف خانه عشرت، شوهرش آمده بود. هنوز با همسایهها چشم در چشم نمیشد. آقای محمدی که حرف میزد، او سرش پایین بود و سنگریزهای را با نوک کفشهایش جابجا میکرد. آقای زنجانی هم تنها آمده بود. خانم وآقای زندی هر دو آمده بودند. عطیه را میدیدم که پشت پنجره ایستاده و شوهرش را تنها فرستاده است چون خوب میداند کسی چشم دیدنش را ندارد. خانم و آقای پرتوی هم هر دو آمده بودند با یک فلاسک چای و چند استکان کریستال مارک منصور. خانم پرتوی اول از همه برای بابا کریم چای ریخت. از طرف خانه ما، هر سه آمده بودیم. روزی که بنبست رهنما را برای همیشه ترک کردم، خانه خانم تصدق تنها خانهای بود که ساخته نشده بود و کنار ساختمان چند طبقه ما و همسایهها، انگار پیر فرتوتی که زانوهایش را در آغوش گرفته باشد، بیصدا بدرقهام میکرد.
صبحها با دوروتی و یوهان تقریبا با هم میرسیم دم در مهدکودک. یوهان، با پوست سفید و لپهای گلانداخته از سرما، میدود داخل کلاس و دوروتی، دوان دوان و خوش و بش کنان ، کالسکه دخترکوچکش را هل میدهد تا زودترک به یوهان برسد که مثل همیشه کیفش را آویزان به کالسکه خواهرش جا گذاشته و وارد کلاس شده است.
کیان اما هر روز صبح بیعجله راه میرود. مسیر شش دقیقهای خانه تا مهدکودک، پانزده دقیقه طول میکشد. پایش را میگذارد روی تمام برگهای زرد و کهنهای که تک و توک روی پیادهرو میبیند و چهارچشمی مواظب است پایش اشتباهی نرود روی پوپوی سگهایی که صاحبان خودخواه و تنبل و بیدقتشان از وسط پیادهرو جمع نکردهاند. وقتی هم که پوپوی سگ را میبیند، چند دقیقهای وقت صرف مطالعه آن میکند که مثلا از روی اندازهاش بفهمد سگ کوچک بوده یا بزرگ یا اصلا چه رنگی بوده است؟ دیدن صحنه پسرم در حال بررسی و مطالعه پوپو اصلا صحنه جذاب و دلخواهی برای شروع روز نیست. اما فکر کنم دوروتی ، با اینکه خودش سگ ندارد اما اشکالی هم در این تحقیق میدانی بچهها نمیبیند.
یک روز صبح تقریبا پنجاه متری مهدکودک، کیان به سوژه مورد علاقه تحقیقش برخورد کرد و داشت برایم توضیح میداد که حدس میزند سگ رنگش قهوهای بوده و صبحانه شیرکاکائو خورده که یوهان و دوروتی و کالسکه خاکستری و صورتی رسیدند به ما. من که معذب شده بودم از علاقه پسرم به پوپوی سگ، داشتم توضیح میدادم که نگران کیانم مبادا آلودگی یا میکروبی به جانش بنشیند که دیدم دوروتی، همین جور که با سر من را تایید میکرد، کالسکه را رها کرد و از روی زمین یک تکه چوب باریک برداشت و گفت: «یوهان! بیا با این همش بزن ببین توش چیه.»
من دیگر ادامه ندادم. کیان ذوقزده گفت: «فکر کنم شام پاستا خورده.»
و با یوهان غشغش خندیدند. من فقط گفتم اگر نجنبیم، در کلاس بسته میشود. یوهان هم چوب را انداخت زمین و با کیان دویدند به سمت مهدکودک. من و دوروتی پا تند کردیم که برسیم بهشان. دوروتی گفت: «واقعا صاحب این سگ ها باید خیلی بیمسئولیت باشن که نخودفرنگی سگهایشان را از پیادهرو جمع نمیکنند.»
من فهمیدم که نخودفرنگی در انگلیسی معنی پوپو هم میدهد، و فهمیدم که دوروتی هم چندان دل خوشی از این نخودفرنگیها ندارد.
بچهها که رفتند داخل کلاس، دوروتی گفت: «راستی من با مادرم حرف زدم و گفتم بهش که یوهان یک دوست ایرانی دارد. او تقریبا نیم ساعت درباره ایران و تاریخ شما برای من گفت. خیلی برایم جالب بود.»
من که سراپا گوش بودم که مبادا یک کلمه از حرفهایش را نفهمم، لبخندی تحویلش دادم و گفتم: «پس باید حتما یک بار برایت غذای ایرانی درست کنم.» و پیش خودم فکر کردم خدا میداند مادرش چه حرفهایی به او گفته و ایران را چطور برایش تعریف کرده است.
او هم با همان دهن گشادش لبخندی تحولیم داد و گفت : «حتما.»
دائو
دائو، بزرگترین علامت تعجب زندگی من است. یک زن تایلندی ریزهمیزه، با صورت گرد و بیاحساس که نه شاد بودنش معلوم است و نه غمگین بودنش. مادر لیلی شیرین دورگه که چشمهای تنگ و موهای سیاه لختش به دائو رفته و سفیدی پوستش به پدر انگلیسیش. نمیدانم شوهرش چهکاره است اما بعید میدانم شغل درست و درمانی داشته باشد. هر چه باشد از سر دائو زیاد است. آخر چطور میشود که این مردهای چشمآبی و چهارشانه از این تیپ زنها خوششان می آید؟ محمد میگوید همه چیز که زیبایی ظاهر نیست، تو چه میدانی شاید هزاران حسن دیگر داشته باشد.
اما آخر چه حسن دیگری مثلا؟ تا به حال نشده محض رضای خدا میانوعدهای برای لیلی داخل کیفش گذاشته باشد. یک بار هم که همه دسته جمعی با مهدکودک رفته بودیم مزرعه تا بچهها حیوانات اهلی را از نزدیک ببینند، برای نهار نان خالی به لیلی داد. حالا من قورمه سبزی را مگر با سبزی فریزری درست میکنم برای کیان؟ باید حتما سبزیاش تازه باشد. اینجا هم که تره گیر نمیآید، به جایش اسفناج را بیشتر میکنم که خاصیتش بیشتر باشد.
اینطور نبود که فقط مامان مهری حواسش به تغذیه من باشد. همه خانمهای بنبست رهنما حواسشان به خورد و خوراک بچههایشان بود. تماشای خانم زنجانی که هر روز بعداز ظهر شیرموز به دست دم در خانه میایستاد تا پسرش که از دبیرستان میآید، قبل از هرکاری اول تقویت شود، عادی شده بود. زری خانم محال بود هفتهای دوبار به دوقلوهایش کره محلی ندهد. خانم پرتوی همیشه سبزی و کرفس خورد شده تازه میگرفت از گلشن خانم و میفرستاد برای خانه دخترهایش که ازدواج کرده بودند و درگیر زندگی خودشان بودند. خود گلشن خانم محال بود که احمد را بدون لقمه نان و پنیر روانه مدرسه کند.
دائو با آن قدوقیافهاش که مثل دخترهای چهارده ساله است، تابستان و زمستان، یک دامن جین تنگ و کوتاه میپوشد با ساق سیاه و یک جفت دمپایی ابری لاانگشتی و لخلخ کنان میآید دم مهدکودک. انگلیسی شکسته بستهای حرف میزند و هر وقت که با مربی کار مهمی داشته باشد، شوهرش را با خودش میآورد. همین هم جای تعجب دارد. شوهرت انگلیسی باشد و آن وقت چهارکلمه نتوانی درست و حسابی حرف بزنی.
آن دفعهای که رفته بودیم مزرعه، من برای اولین بار در عمرم از نزدیک خوک میدیدم. خوکهای صورتی و تپلی که بعضیهایشان لکههای پهن سیاه و ناهماهنگی روی کمرشان داشتند. با بچه خوکهایی که دم کوتاه و تابخوردهای داشتند و یکبند آویزان سینههای مادرشان بودند. وقتی دیدم خوک مادر، کثیف و گلآلود و چاق ، روی زمین پهن شده و نوک سینههایش داخل دهن بچه خوکهای گرسنه است، ناخودآگاه به دائو که بغل دستم ایستاده بود گفتم: «چطور میتواند همزمان به این همه بچه غذا بدهد؟» بلند خندید و بعد گوشی موبایلش را از جیب پشت دامن جینش درآورد و گفت: «کن نیگاه اینچا!» و عکس دوتا پسر دوقلو هفده هجده ساله تایلندی را نشانم داد و گفت : «اینها، پسرهای من.» چشمهایم به قدری گشاد شده بود که احتمالا دائو میتوانست از داخل مردمکهایم ته مغزم را ببینید.
غشغش به قیافه من میخندید: «اینها، پسرهای من، بزرگ در تایلند.غذا دادم به هر دو در یک وقت.»
هزاران سئوال در لحظه از ذهنم میگذشت و میدانستم اگر بپرسم پیش چشم باقی مادرها که غشغش خنده دائو توجهشان را به سمت ما جلب کرده بود و داشتند به حرفهای ما گوش میکردند، یک آدم فضول و بی ادب به نظر میرسم. این هم اصلا چیزی نبود که من دلم بخواهد. سریع خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «چه جالب، دوقلو داشتن هم دردسر دارد.» و هیچ نپرسیدم پس تو اینجا بدون پسرهایت چه میکنی؟ نپرسیدم لیلی تا به حال برادرهایش را دیده است یا نه؟ نپرسیدم چطور سروکارت به انگلستان رسید؟ و هزاران سئوال دیگر را نپرسیدم.
حدس و گمانهایم را که شب به محمد گفتم، او هم خندید و گفت تو چه میدانی؟ مگر هر مردی که میرود تایلند برای کثافتکاری میرود؟ تو مگر چقدر مطمئنی که حامله شده و بعد مجبور به ازدواج شده؟ مگر ایران است که طرف حامله شود و از ترس آبرو ازدواج کند؟ خب میرود بچه را میاندازد. اما حرفهای محمد پاسخ سئوالهای من نبود.
من تنها دوقلویی که از نزدیک میشناختم، دخترهای زری خانم خیاط بود که چند پلاک آن سوتر از خانه ما زندگی میکردند. لباسهای عیدم را زری خانم میدوخت. من هم با دوقلوها رفاقت جانانهای داشتم. عصر به عصر حصیر کوچکم را میبردم دم در و پهن میکردم پشت دیوار حیاط. با فاصله از جدول آبی که از وسط بنبست رهنما میگذشت. کوچه نسبتا باریکمان که همه نه خانواده آن، همدیگر را میشناختند. حصیر را میانداختم تنگ دیوار که اگر یک وقت موتور آقای زنجانی خواست رد شود، خیسمان نکند. دوقلوها هم بساط دیگ و قابلمه پلاستیکیشان را میزدند زیربغل و میآمدند روی حصیر من و تا اذان مغرب خاله بازی میکردیم. من خانم طلا را هم با خودم میبردم دم در. عروسک پلاستیکی سفتم که لباس مخمل قرمز داشت و چشمهای آبی و بی مژهاش هیچ وقت و در هیچ حالتی بسته نمیشد.
زری خانم گاهی برای ما کلوچه فومنی میآورد دم در تا به قول خودش وسط بازی تغذیه کنیم. کلوچه ها را مادر زری خانم از شمال میفرستاد برایشان.
کمک خرج شوهرش بود با خیاطی و همیشه دو النگوی باریک زرد دست راستش بود. پدر دوقلوها شبها دیر میآمد خانه و زری خانم تنها شام میخورد و دست تنها دخترهایش را میخواباند. مادرم همیشه به بابا کریم میگفت که نمیداند این زری خانم چطور دست تنها دوتا بچه را بزرگ میکند. پدر دوقلوها، مرد بلند قامتی بود که سبیلهای پرپشت سیاهی داشت. یک بعدازظهر که من داشتم آش نذری درست میکردم تا دوقلوها به زور به خورد خانم طلا بدهند تا نمیدانم برای چه شفای عاجل بگیرد، پدر دوقلوها از پیج کوچه پیچید و وارد بنبست رهنما شد، اما تنها نبود. یک زن قدبلند با چادر سیاه براق چند قدم عقبتر از او راه میآمد. فردایش فهمیدم که اسمش عطیه است. وقتی آمد دم خانهمان و چرخ خیاطی زری خانم را داد دست مادرم اسمش را گفت. مامان مهری هیچ تعارف نکرد که بیاید داخل. اخم هم نکرد. مثل همیشه در پذیرش کامل بود. فقط تا آخر شب چشمهایش قرمز بود.
آن بعدازظهر عطیه و پدر دوقلوها از کنار ما رد شدند و بیسلام و علیک رفتند به سمت خانه زری خانم. دوقلوها عین بچه گربههایی که پسربچههای تخس میخواهند بهشان سنگ پرتاب کنند، خطر را احساس کردند. آش ما هنوز جا نیفتاده بود که زری خانم، گریان و نالان با یک ساک چرمی سیاه آمد سمت ما و دست دوقلوها را گرفت و گفت که باید بروند. چند قدم جلوتر با صورت خیس برگشت سمت من و گفت: «به مامانت بگو باباشون چرخ خیاطی من رو میاره دم درتون، میام ازتون میگیرم.» و من هیچ وقت هیچ وقت دیگر دوقلوها را ندیدم. فقط چشمهای گرد سیاهشان در خاطرم مانده و صدای گریههاشان که سر بنبست رهنما شروع شد و در گوشهایم به یادگار ماند.
نمیدانم دائو دوقلوهایش را میبیند یا نه. نمیدانم اصلا برایش مهم هست یا نه. من از صورت بیاحساس دائو هیچ چیز دستگیرم نمیشود. سنگیترین صورتیست که تا به حال دیدهام. محمد هم دائم میگوید سرت را از زندگی این و آن بکش بیرون . هر مردی که زن تایلندی بگیرد، نه یعنی فاحشه گرفته است. قبول، اما چرا به بچه نان خالی میدهد؟ دست کم چند گرم پنیر لای نانش بگذارد.
محمد شبیه پدر دوقلوها نیست. نه قد بلندی دارد و نه سبیل پرپشتی. من اما آیا شبیه زری خانم هستم؟ وقتی پدر درقلوها شبها دیر به خانه میآمد، زری خانم عکسالعملش چه بود؟ شبهایی که محمد دیر میآید و بوی الکل دهنش را پخش میکند روی بالش سفت و یخزدهاش، من چشمهایم را باز نمیکنم و زنانگیام را خفه میکنم در سکوت کشدار شب… زری خانم چه کار میکرد؟
شیجا
وقتی کیان به دنیا آمد، من سراسر غم بودم و غصه. در خواب هم نمیدیدم بابا کریم و مامان مهری، موقع تولد تنها نوهشان نباشند. آن هم مامان مهری، که خودش کتاب کودکیاری بود.
بچه خانم زندی وسط تابستان به دنیا آمد. خانم زندی مادر نداشت و مامان مهری همه کارهاش بود. یکی دوماه آخر، مامان مهری هر روز هندوانه قاچ میکرد و میبرد دم خانه خانم زندی که بخورد و بچهاش وقت تولد زردی نداشته باشد. مدام میگفت زن حامله بستنی بخورد که بچهاش خوشاخلاق شود. سوره والعصر میخواند و فوت میکرد به شکم خانم زندی که بچهاش صبور باشد. ترنجبین را گذاشته بود دم دست تا به محض آمدن خانم زندی از بیمارستان به خورد بچه بدهد تا استخوانهایش سفت شود. با خانم زندی روی خانم طلا تمرین میکرد که چطور قنداق بچه را ببندد. اما چه سود؟
بابا کریم گفته بود هرطور شده مادرم را میفرستد. میدانستم اما شدنی نیست. باید برای ویزای انگلیس میرفتند دوبی یا ترکیه که خودش هزینه و دردسر مضاعف بود. بهشان گفتم خودشان را توی دردسر نیندازند. میدانستم از پس پرکردن فرم سفارت و آوارگی این کشور و آن کشور برنمیآیند. نه پولش را دارند، نه انرژیاش را. بابا کریم من روی صندلی چرخدار، چطور میتوانست بدون مادرم دوام بیاورد؟ این بود که خیالشان را راحت کردم. گفتم جایم امن و امان است و خدم و حشم بیمارستان دورم را از ماهها قبل گرفتهاند که تنها نباشم. دروغ گفتم. من کیان را در تنهایی محض به دنیا آوردم. با چشمهای پراشک. برای کارمندان بیمارستان، من و هفت زن دیگری که هم اتاق بودیم و بعد از یکی دو روز جایمان را به زنهای دیگر میدادیم، هیچ فرقی نداشتیم. با همه ما طبق قانون بیمارستان رفتار میکردند و خون هیچکس از هیچکس دیگر رنگینتر نبود. شوهران هیچکداممان شبها اجازه ماندن نداشتند و ما میماندیم و تخت کوچک پلاستیکی چرخدار کنار دستمان، با یک موجود بیپناه مچاله شده صورتی یا آبی. من، بیخواب و دردناک، به دیوار پارچهای دو طرف تختم خیره میماندم تا داروی مسکن اثر کند و پلکهایم روی هم بیفتد. تا که پلکهایم روی هم میافتاد، یا کیان ناله میکرد یا نوزاد هم اتاقیها. تنها صدایی که سوهان روحم بود و سوزش بخیهها را چند برابر میکرد، صدای چیپس خوردن نیمه شب زن تخت روبرویی بود. درست ساعت یازده و نیم شب، در یک پاکت چیپس را باز میکرد و پشت دیوارهای پارچهای دور تختش، با سروصدا میخورد. نه من، که هیچکس دیگری هم اعتراض نمیکرد. احتمالا همه دلمان یکجورهایی برایش میسوخت. بچهاش با یک مریضی عجیب و غریبی به دنیا آمده بود و پیش خودش نبود. بچه را برده بودند بخش مراقبتهای ویژه و به خودش در اتاق ما تخت داده بودند. من که مرخص شدم، او هنوز داخل اتاقک پارچهایاش نشسته بود.
همه نوزادهای اتاق وقت خوردن شیر، نالهای میکردند که یعنی کسی به دادمان برسد. آنها که بچه دوم یا سومشان بود و تجربه داشتند، نوزاد را مثل بچه گربه برمیداشتند و سینهشان را میچپاندند داخل دهن بچه. دو نفر هم بودند که اصلا برای شیردادن از سینه تلاشی نکردند یا من ندیدم که تلاش کنند. با اولین صدا، شیشهشیر را حاضر و آماده و راحت میگذاشتند دهان نوزاد و به هر حال و به هر طریق صدا قطع میشد.
مامان مهری صدبار از پشت تلفن گفته بود که تلاشم را برای از سینه شیر دادن به بچه قطع نکنم. گفته بود سخت است ولی ناامید نشوم. من و محمد میخواستیم منطقی با این ماجرا روبرو شویم. قرار گذاشته بودیم من تلاشم را بکنم، اگر نشد شیشه بدهیم به کیان تا گرسنگی نکشد. همین کار را هم کردیم. صدای کیان که در میآمد، انگار که بخواهیم یک ظرف بلور و شکستنی را جابجا کنیم، با احتیاط برش میداشتیم و میگذاشتیمش زیر سینههایم. تلاش میکردم نوک سینههایم را در دهان تنگ و باریکش جا بدهم. کیان زبل بود و زود دهانش را باز میکرد. مکیدن را بلد بود. چندبار که میمکید و چیزی حاصلش نمیشد، قیافه زار و نزار میگرفت. من هم دستپاچه و نگران ، شیشه شیر را از محمد میگرفتم و با بیست سی سی شیر خشک کیان را سیر میکردم.
تنهایی و نابلدی و غصههای خودم به کنار، غصه شیجا را هم میخوردم.
شیجا، با پوست تیره و اندام نحیفش، روی تخت سمت چپ من بود. مدام گریه میکرد. انگشت اشارهاش را میگذاشت روی خال قرمز وسط ابروهایش و ریزریز گریه میکرد. میدانستم چرا گریه میکند. مادرشوهرش که از آن هندیهای سنتی سخت بود، همان روز اول که آمده بود دیدنش، گفته بود شیجا حق ندارد به بچه شیر خشک بدهد. فقط شیر مادر ولاغیر! نوزاد گرسنه بود و مدام ناله میکرد. شب اول، شیجا بچه را دائم از سینه چپ به سینه راست میگذاشت اما با مک زدن مدام هم شیر شیجا روان نمیشد.
فردا صبحش، یکی از پرستارهای بخش آمد سراغ شیجا و شوهر کوتاه قد و عینکیاش و گفت که نگران قند خون بچه است. اگر قرار باشد شیر به همین منوال به بچه نرسد، افت قند خون پیدا میکند و خطرناک است.بهتر است رضایت دهند کادر بیمارستان به بچه کمی شیرخشک بدهد.
نوزاد از گریه بیهوش میشد و بعد از چند دقیقه دوباره شروع میکرد. شیجا و همسرش با زبان خودشان درحال تصمیمگیری بودند که یکهو ، یکی از هم اتاقیها که بیستسال هم نداشت و مردی را هم به عنوان همسر یا دوستپسرش تا آن لحظه کنارش ندیده بودم، صدایش را انداخت سرش که: «ببند دهنشو! فقط بهش بده بخوره!»
بقیه در سکوت، به شیجا نگاه کردیم. شوهرش از روی صندلی کنار تخت بلند شد و دیوارهای پارچهای مابین تختها را کشید. شیجا ریزریز و بیوقفه اشک میریخت. سایه شوهرش را پشت دیوار پارچهای میدیدم که وقت حرف زدن با مادرش، دو قدم به سمت تخت برمیداشت و دوباره برمیگشت سر جای اولش. تلفن که تمام شد، شوهرش از اتاقک پارچهای خارج شد تا به پرستارها بگوید که برای بچهاش شیر بیاورند.
غصه شیجا، دل یک منیام را کرده بود صد من! من مادرشوهر نداشتم که بدانم وقت زایمانم چه کار میکند. پدرشوهرم که هیچ وقت از برگ گل نازکتر نگفته بود و هر پنج خواهر و برادر محمد هم همه مشغول زندگیهایشان بودند و سرشان داخل زندگی ما نبود. همهشان تلفن کردند و تبریک گفتند و به حسن سلیقهام برای انتخاب اسم کیان آفرین گفتند. من، هرچقدر تنها، هرچقدر بیکس، در آن لحظه از شیجا خوشبختتر بودم.
گلشن خانم
سر کوچه مهدکودک ، یک مغازه خیریه است که کفش و ظرف و لباسهای دست دوم ولی نسبتا نوی مردم را میفروشد و پولش را صرف کفن و دفن پیرزنان و پیرمردان تنهایی میکند که هیچکس از مردنشان خبردار نمیشود. تنها و بیکس در خانه میمیرند و احتمالا همسایهها از بوی تعفن، ناگزیر پلیس را مطلع میکنند.
این مغازه خیریه همیشه شلوغ است .همه چیزش هم دست دوم نیست. پر است از اجناس نو که رویش نوشته «هدیههای استفاده نشده». اجناسی که به درد صاحبانشان نمیخورده و سر از خیریه درآورده. واردش که میشوم ، انگار خاطرههای آدمهای مختلف را ورق میزنم. هر کریستال، هر کتاب، هر کیف، هر گردنبند، قصهای دارد. فروشندگان، همه خانمهای مسنی هستند که داوطلبانه کار میکنند.معمولا روزهای دوشنبه، هانا مسئول فروش است. هانا، به اندازهای چاق است که فقط میتواند روی صندلی بنشیند و از مردم پول بگیرد. همیشه دختر جوانی کنار هاناست که به او کمک کند. دختر جوان هم خودش از داوطلبان کمک به همان خیریه است. زمین مغازه را جارو میکشد، اجناس جدیدی جایگزین اجناس فروخته شده میکند، گاهی استکانی چای به هانا میدهد و در شمارش و رد و بدل کردن پول هم به او کمک میکند. تقریبا هفتهای یکی دوبار به این خیریه سر میزنم تا اسباب بازیهای نو و تروتمیز جدیدی برای کیان بخرم. هانا همیشه در حال خوش وبش خنده است. یا با دختر جوان، یا با مشتریها، یا با بقیه خانمهای داوطلب همسن و سال خودش.
بیچاره گلشن خانم. هیچ وقت صدای خندهاش را نشنیدم. احمد را با اتوکردن رختهای مردم و خورد کردن سبزی آش و قورمه بزرگ کرد. آنقدر چاق بود که نمیتوانست حتی خدمتکار شود. پاهای ورم کردهاش در هیچ کفشی جا نمیشد و گلشن خانم مجبور بود تابستان و زمستان، دمپایی بپوشد. همیشه یک چادر نماز نازک که گلهای ریز بنفش داشت دورش بود با یک روسری قهوهای پررنگ. من هیچ وقت موهای گلشن خانم را ندیدم. موقع حرف زدن، نفس کم میآورد.
همه زندگیاش احمد بود. احمد، برعکس مادرش، به قدری لاغر بود که کشکک زانوهایش مثل دو چشم از حدقه درآمده، از پاهایش بیرون زده بود. با آن اندام نحیفش، جورکش مادرش بود. گلشن خانم چندان از خانه بیرون نمیرفت و همان چند قدمی هم که تا سر کوچه یا خانه همسایهها میرفت از احمد به عنوان عصا استفاده میکرد. دستش را میگذاشت روی شانه احمد و آرام آرام پاهای ورم کردهاش را دنبال خودش میکشید. احمد، ریزه و خوشاخلاق و خندهرو با همه چاق سلامتی میکرد و مادرش را به مقصدش میرساند. احمد، عاشق فوتبال بود. از مدرسه که برمیگشت، کیفش را گذاشته نگذاشته ، توپ چند لایهاش را برمیداشت شروع میکرد دم در به تمرین روپایی. حالا میدانم که احتمالا چاقی بیرویه گلشن خانم یا لاغری بیحد احمد، از تیروییدشان بود یا احتمالا یک بیماری دیگر. چرا آن روزها هیچکدام از همسایهها به عقلشان نمیرسید که گلشن خانم را یک دکتر ببرند و ازش آزمایش خون بگیرند؟ حتی پروین خانم آمپول زن هم که به هر حال در محیط درمانگاه بود به ذهنش نرسید که احتمالا هورمونی ترشح نمیشود یا یکی از غدههای این بیچارهها درست کار نمیکند و احتیاج به درمان دارند. اما هانا چی؟
همسایههای بنبست رهنما، گرچه خیلیهایشان تا آخر ماه دخل و خرجشان با هم جور درنمیآمد، اما به هر طریقی که بود زیر بال و پر گلشن خانم و احمد را میگرفتند. لباس عید احمد هر سال با آقای پرتوی بود که سر چهارراه خوارزمی خیاطی داشت. آجیل و هندوانه شب یلدایشان با خانواده محمدی ، صاحب مغازه «سوغاتسرای اصفهان» بود. خیلیها برای دوستان و آشنایانشان سفارش سبزی خورد شده میدادند به گلشن خانم. بابا کریم هم هروقت از مدرسه برمیگشت خانه، هرچه سر راهش برای من خریده بود، یکی هم برای احمد میخرید. بستنی زمستانی، آدامس موزی، پفک نمکی، اسمارتیز… حتی وقتی مدیر و معلمهای مدرسه لباسهای نسبتا نویشان را داخل کیسه میگذاشتند و یکی به نمایندگی از بقیه صدایش میکرد تا کیسه را تحویل او دهد، بابا کریم لباسهای پسرانه را برنمیگرداند و نگه میداشت برای احمد. کسی هم نمیپرسید بابا کریم که پسر ندارد، کفش و لباس پسرانه میخواهد چه کار؟
یکبار که مامان مهری بچه سقط کرده بود و بیمارستان بستری بود، من هم همراه بابا کریم رفتم مدرسه. هیچ سفارش به من نکرد که مثلا خانم باشم یا صبر کنم کارش تمام شود یا شلوغبازی در نیاورم یا هیچ چیز دیگر. من به اندازه کافی خانم بودم و همیشه شرایط را درک میکردم و لازم به توضیح اضافه نبود. کیان هم مثل خودم است. بچه عاقلی است. شرایط را میفهمد و بیآبرویی نمیکند. وقتی به کیان میگویم صبر کن، میفهمد که باید صبر کند. مثلا وقتی با انبوهی از لباس به اتاق پرو میروم، کیان میفهمد که باید صبور باشد. برای خودش مدتها جلوی آینه اتاق پرو بازی میکند تا من کارم تمام شود. محمد اما برعکس، اصلا صبوری بلد نیست. همیشه عجله دارد. گاهی جوری لباس میپوشد و با عجله از خانه میزند بیرون که اگر کسی نداند فکر میکند با سیاستمدار درجه اولی قرار ملاقات دارد.
آن روز که همراه بابا کریم رفته بودم مدرسه، تمام مدت در آبدارخانه نشسته بودم به نقاشی کردن. یا با طلا خانم دکتر بازی میکردم. معلمها و ناظمها میآمدند دستی روی موهایم میکشیدند، بعضیهایشان آب نبات یا شکلات از جیبشان بهم تعارف میکردند و گپی میزدند و میرفتند. فقط وقتی مدرسه تعطیل شد و همه بچهها رفتند، موقع جارو کشیدن حیاط من هم با بابا کریم رفتم و روی لیلی هایی که با گچهای رنگی ، کج و معوج روی اسفالت حیاط کشیده بودند، برای خودم بازی کردم. جارو کشیدن که تمام شد، آقای ناظم مدرسه بابا کریم را صدا کرد و کیسه بزرگ سیاه رنگی را بهش داد و گفت:«یه جفت کفش فوتبال سایز کوچیک هم توشه، به دردت میخوره؟» بابا کریم کیسه را گرفت و گفت :«بله آقا، بله. نیازمندش رو داریم. دست شما درد نکنه.»
کفش فوتبال، دو سه شمارهای برای احمد بزرگ بود. نه خودش، نه گلشن خانم، نه پسرهای آقای محمدی که با احمد فوتبال بازی میکردند و نه هیچ کس دیگر گشاد بودن کفش احمد برایشان مهم نبود. احمد، با عشق کفش فوتبالش را میپوشید و هر بعدازظهر با توپ پلاستیکی چند لایهاش روپایی تمرین میکرد تا حمید و سعید محمدی مشقشان را تمام کنند و بیایند دم در برای گل کوچک.
من و طلا خانم و دوقلوهای زری خانم هم روی حصیرمان مینشستیم به تماشا. گاهی هم که کفش احمد با شوتهای بلند از پایش درمیآمد و چرخ میخورد در هوا و گوشهای فرود میآمد، ما ریز ریز میخندیدیم.
احمد میدانست پدر ندارد. میدانست پدرش از سر ساختمان افتاده است و جابهجا تمام کرده است. احمد عاشق گلشن خانم بود و حتی وسط فوتبال هم ، اگر مادرش صدایش میزد، مثل قرقی خودش را به او میرساند. موقع دستشویی رفتن، گلشن خانم بیشتر از همیشه به احمد احتیاج داشت.
احمد که قدکشید، سایز پایش که بزرگ شد، بعد از اینکه چند بار آقای پرتوی دهان بازشده کفش فوتبال را دوخت، بندهای کفش را به هم گره کور زد. یک بعدازظهر از تیر سیمانی چراغ برق سر بنبست رهنما بالا رفت و با یک پرتاب بلند، کفش را انداخت روی سیمهای برقی که از فراز کوچه رهنما رد میشدند. گرگو میشی که با محمد چمدان به دست ، بنبست رهنما را به سمت فرودگاه امام خمینی ترک کردیم، کفشهای فوتبال احمد، سیاه و چرک و بی رمق، هنوز روی سیمهای برق بود. معلق، در آسمان آپارتمانهای نقلی بنبست رهنما که پر شده بود از آدمهای غریبهای که دیکر هیچکدامشان را نمیشناختیم.
ناتالی
خب من همیشه حواسم به همه چیز و همه آدمها هست. مثلا میدانم خانم مدیر مهدکودک یک بیامو ایکس وان دودی دارد و همیشه دومین جای پارک از سمت راست ورودی مهدکودک پارک میکند، یا میدانم که یکی از مربیهای مهد گاهی میرود پشت ساختمان و سیگاری دود میکند. اسم سیگارش را نمیدانم. میدانم چه روزی پدر یا مادر کدام بچه مسئول آوردن یا بردن اوست. مثلا مادر هوگو چهارشنبهها سر کار است و مادربزرگش او را از مهد برمیدارد. هانا را در خیریه سرکوچه میشناسم و میدانم بچه ندارد. با همسایهها سلام و علیک میکنم.اما این را هم میدانم که همه آدمها مثل من نیستند. حواسشان به خیلی چیزها نیست. مثل ناتالی.
ناتالی در دنیای خودش سیر میکند. هر روز دوبار همدیگر را دم مهدکودک میبینیم و هر بار براحتی سلام نمیکند. انگار اصلا آدم را نمیبیند. البته سلام نکردنش از نوع باقی مادرهای انگلیسی نیست. از آن مدلها که اجازه نزدیک شدن کسی را نمیدهند و یک دیوار بتنی نامریی دور خودشان میکشند و انقدر به جاهای دیگر جز من نگاه میکنند که مشکوک میشوم مشکل بینایی داشته باشند. به عمد میخواهند سلام و علیک نداشته باشند.
ناتالی اما از این دسته نیست. فقط در عالم خودش است. در یکی از دبستانهای محله پیانو درس میدهد. عینک میزند و وقتی میخندد، انگار چند دندان اضافهتر از باقی آدمها دارد. موهای لخت و بیحالتش، همیشه روی شانه رهاست و کوله پشتی بنفش برزنتیاش، همیشه بر کولش است. عین ماست میماند. گرمی و حرارت ندارد. وقتی با پسرش الیور حرف میزند، انگار پچپچه میکند.
الیور از آن باهوشهای کلاس است. من نمیفهمم مادر به این ماستی، چطور همچین پسر باهوش و حواسجمعی دارد؟ شاید به پدرش رفته. البته من پدرش را ندیدهام، گویا برای یک گروه موسیقی کار میکند و همیشه در سفر است. یکبار که الیور را برای بازی با کیان دعوت کردم، تمام پازلهای کیان را مثل برق و باد درست کرد. من با چشمهای گرد به بچه نگاه میکردم اما انگار برای ناتالی طبیعی بود. از یک پازل به پازل دیگر میرفت و عین ماشین همه قطعهها را جفت و جور میکرد.
الیور اولین بچهای بود که برای بازی به خانه دعوتش کردم. احساس کردم برای اولین تجربه پذیرایی از یک غیر ایرانی، ناتالی بهترین گزینه است. اگر خرابکاری میکردم، او احتمالا کمتر از باقی مادرها برایش مهم بود. من تا آن روز نمیدانستم انگلیسیها که به چای عصرانهشان معروفند، با یک چای کیسهای و یک قاشق شکر و چند قطره شیر کمچرب چقدر راضی و خوشحالند. اگر هم یکی دوتا بیسکویت کنار چایشان باشد که یعنی پذیرایی شاهانه کردهام.
قبل از آمدن ناتالی و الیور، من مثل معمول چای دم کردم و چند مدل میوه در ظرف چیدم و انواع شیرینیها و بیسکویتها را با دقت در شیرینیخوری کریستال تراشدار گذاشتم و حاضر و آماده با کیان منتظر نشستیم.
سر ساعت چهار آمدند. اولین عکسالعمل ناتالی در مقابل میز چیده شده این بود:«وااای، اینجا رو ببین!»
بعد همانطور با چشمهای سبز گردشدهاش از پشت عینک به من نگاه کرد و گفت:«چند نفر دیگه بجز ما دعوت کردی؟»
گفتم :«هیچکس، فقط شما.»
همانطور که کولهپشتیاش را کنار چکمههای ساق کوتاه قهوهایش دم در میگذاشت گفت: «فقط ما؟ ولی این خیلی زیاده…»
در زندگیام هیچ وقت مهمانی ندیدم که انقدر صادقانه و نه از سر تعارف، بگوید این همه تدارکات لازم نبوده است.
هروقت مهمان داشتیم، من و مامان مهری در حال تدارکات بودیم. شستن میوه و چیدن شیرینیهای جورواجور و قاچکردن هندوانه و دهها کار دیگر. همیشه هم یکی دو قوطی شیرینی اضافه در یخچال بود برای روز مبادا. برای روزی که مهمان سرزدهای برسد و ما فرصت خرید نداشته باشیم. مثل آن روز که مادر زریخانم سر زده آمده بود تا چرخ خیاطی دخترش را ببرد. پیرزن بندهخدا کله سحر از فومن راه افتاده بود و دم ظهر رسیده بود خانه ما. میخواست چرخخیاطی را بگیرد و مستقیم برود ترمینال تا شب نشده برگردد فومن.
دم دمای آمدن احمد از مدرسه بود و من و طلا خانم داشتیم از پنجره اتاقم در طبقه بالا، حیاط خانه گلشن خانم را نگاه میکردیم و منتظر رسیدن احمد بودیم که سلام و علیک مامان مهری را از طبقه پایین شنیدم. متوجه در زدن کسی نشده بودم. منتظر کسی نبودیم. آن هم صلات ظهر.
بهدو پلههای خانه را پایین آمدم و رسیدم به راهروی ورودی. پیرزنی با چادر سیاه، کوچک و مچاله و دولا، کف دست راستش را چسبانده بود به کاغذ دیواری راهراه سفید و خاکستری راهرو و تلاش میکرد با دست چپش، کفشهای ورنی مشکی بیپاشنه و خاکیاش را از پا درآورد.
مادرم همینطور که بفرما بفرما میگفت و او را به سمت سالن هدایت میکرد رو به من گفت: «مادر زری خانومه. از فومن اومده. بدو بیا پشتی بذار پشتشون.»
طلا خانم را نشاندم روی پلهاول و پشت سرشان رفتم داخل سالن. پیرزن همانطور که مینشست روی پتوی تازه شسته و ملحفه شده سالن، پشتی قشقایی را گذاشتم حائل بین کمر دولاشده اش و کاغذ دیواری راهراه که از پایین دیوار داشت پوسته پوسته میشد.
مادر رفت به سمت آشپزخانه که زیر پله بود و پنجره بزرگی به سمت سالن داشت تا زیر سماور را روشن کند. من هم دنبالش رفتم تا طبق عادت در پذیرایی کمکش کنم. مامان مهری به سرعت، چند لیموشیرین پلاسیده و نارنگی کوچک و بزرگ و خیارهای چاق و لاغر را چید داخل یک کاسه بلور و داد دست من. خودش هم پیشدستیهای چینی گل قرمز را با چند کارد تیز میوهخوری دسته نارنجی آورد داخل سالن و همه را ردیف کرد روی زمین ، روبروی پیرزن. من همانجا، کنار پیرزن نشستم و به چروکهای عمیق صورتش زل زدم. پیرزن، در عالم خودش بود.مادر در آمد و رفت بین آشپزخانه و سالن بود تا وسایل پذیرایی را کامل کند. چادر سیاه، روی شانههای پیرزن افتاده بود. گره روسری ژرژتش را باز کرد و موهای تنک و حنا گذاشتهاش را پشت گوشش زد و اصلا متوجه حضور من نبود.
مامان مهری تقریبا تا گل وسط قالی میوه و شیرینی چیده بود. خوراکیهایی که نمیدانستم از کی و در کدام کمد نگهداشته است برای روزی مثل امروز. مادر زری خانم به صدا درآمد که پذیرایی بس است و باید زود برود.
به محض نشستن مامان مهری، سفره دل پرغصه پیرزن باز شد و از سختیها و بدبختیهای خودش و بیچارگی زری خانم قصهها گفت. از بیپناهی و بیشوهری خودش میگفت و سه دختری که بعد از زری خانم در خانه داشت و خواستگاری که پیدا نمیشد. وسط مویههایش بود که صدای توپ فوتبال احمد را شنیدم و از جایم بلند شدم. از راهرو گذشتم و طلا خانم را که چشم انتظارم بود از روی پله اول برداشتم و رفتم بالا تا روپایی زدنهای احمد را از پنجره اتاقم تماشا کنم. وقتی به سالن برگشتم، مادر زری خانم نبود. جعبه چوبی چرخ خیاطی زری خانم هم گوشه سالن نبود. نوروز آن سال، لباس عیدم از داخل کیسههای سیاهی که بابا کریم خانه میآورد جور شد. زری خانم نبود که سر لباس دخترهایش، برایم لباس عید بدوزد.
کیان و الیور گرم بازی بودند که ناتالی برایم گفت این سبک پذیرایی و میز چیدن اصلا لازم نیست. گفت که می توانیم با یک لیوان چای هم ساعتها بنشینیم و گپ بزنیم. چای دوم را که خواست، خودش آمد داخل آشپزخانه و پرسید:«چای کیسهای داری؟» من هم بسته چای ارل گری را گذاشتم روبرویش. یک عدد چای برداشت و پانزده ثانیه در آب جوش گرداند و انداخت داخل سینک ظرفشویی. بعد هم یک قاشق شکر و چند قطره شیر کمچرب و خلاص. لیوان چایاش را آورد بالا و خندان، با دندانهای بیرونزدهاش گفت:«به سلامتی!»
از آن به بعد سعی کردم برای کسی میز آنچنانی نچینم، مگر وقتهایی که میخواستم سفیر شناساندن ایران به دیگران باشم. فردا صبح آن روز، ناتالی را که دم مهدکودک دیدم، دوباره بیسلام از کنار من گذشت. ناتالی، مثل همیشه در عالم خودش بود. عکس پروفایل فیسبوکاش هم عالم دیگریست. عکس یک دریاچه پر از قوست که چند فرشته صورتی بر فراز آن ساز میزنند. سازهایی که جز گیتار، اسم باقیشان را نمیدانم. من با آدمهای اینجا و دنیاهایشان غریبهام، چه برسد به دنیای عکس پروفایل ناتالی.
امیلی
بزرگترین سرگرمی روزهای من، پرسه زدن در فیسبوک و سرک کشیدن در پروفایل این و آن است. محمد میگوید چه عایدت میشود؟ به جای این کارها، زودتر مدارکت را کامل کن و بفرست برای ترجمه و ارزیابی تا کیان که مدرسه را شروع کند، بتوانم بروم سر کار. محمد اما نمیداند چرخ زدن در پروفایل این آدمها، بهترین راه شناختنشان است. شناختن دنیایی که من این همه ازش دورم و غریب. اسم همه آدمهایی را که میشناسم، جستجو میکنم. معلمهای مهدکودک کیان، آرایشگرهای محله، هانا، پدر و مادرهای همکلاسیهای کیان و حتی همکارهای محمد… خصوصا همکارش امیلی.
محمد به عمد درباره امیلی حرف نمیزند. من کاملا حواسم هست که عمدا حرف نمیزند. مگر میشود یک نفر، روزی هشت نه ساعت روبروی آدم بنشیند و هیچ اتفاق جالبی در طول روزنیفتد که قابل تعریف باشد؟ امیلی و محمد سر یک میز مینشینند، روبروی هم.
من هیچوقت او را از نزدیک ندیدهام اما، اسم و فامیل و عکسش را در وبسایت شرکت بارها و بارها دیدهام. یک عکس پرسنلی سه در چهار، از امیلی دیویس که موهای شرابی بلندش را روی شانههایش ریخته است.
عکس پروفایل فیسبوکش را هم چند ماه است تغییر نداده. دو تا پرتقال درشت را جلوی سینههایش گرفته و به دوربین خیره شده. نه اینکه لخت باشد، اما لباسش به قدری باز است که انگار هیچ چیز تنش نیست. یک عکس کاملا متفاوت از عکس وبسایت شرکت.
همه عکسهای فیسبوکش همین طور است. یا کنار دریاست با مایو، یا در مهمانیست با دامن کوتاه و بلوزی که نصف بدنش پیداست. حتما اما اینطور سرکار نمیرود. لابد لباس موقر و موجهی میپوشد.
معلم دینی سوم دبیرستان ما، خانم افتخار، انگار وظیفه شرعیاش این بود که ما را برای زندگی زناشویی آماده کند. همیشه بیست دقیقه پایان کلاس را اختصاص میداد به حرفهایی که برای دخترهای نوجوان، بیشتر حالت تحریکآمیز داشت تا آموزنده. مثلا میگفت دوران عقد، چطور باید لباس بپوشیم یا چطور خانه پدرومادرهایمان زندگی کنیم که همسرمان از همبستری با ما معذب نباشد. چطور به نظافت خودمان برسیم که همسرمان راضی باشد. آن سالهایی طلایی ما که میبایست پر میبود از علم و خلاقیت و هنر، با چه اراجیفی از خانم افتخار گذشت. چرا هیچکس نبود در آن محیط آموزشی که به خانم افتخار بگوید ذهن زنده و تازه دخترهای نوجوان را مشغول چه فانتزیهای بیفایدهای که نمیکند.
خانم افتخار، مقنعه چانهدار بلندی میپوشید که تا کمرش را میپوشاند. یک چادر سیاه عربی هم روی آن و وقتی از مدرسه خارج میشد، روبندهای میزد که فقط دو چشمش بیرون میماند. زیر این چادر ومقنعه اما، پوست سفیدی داشت مثل برف و موهای بلند شرابی. معتقد بود زن نباید در محیط مردانه کار کند. میگفت در انتخاب رشته دقت کنیم. رشتهای انتخاب کنیم که برای کار فقط در محیط زنانه باشیم، وگرنه همان بهتر که کار نکنیم و در خانه به امورات همسرداری برسیم. میگفت محال است که یک زن و مرد نامحرم، ساعتها کنار هم باشند و حرامی رخ ندهد.
امیلی لاغر است و قدبلند. سینههای درشتی دارد با موهای بلند شرابی که در تمام عکسها دور شانهاش ریخته. پوستش سفید است مثل برف و روزی هشت نه ساعت روبروی محمد مینشیند. من از امیلی چیز بیشتری نمیدانم.
مگی
مگی از همان دسته زنهای انگلیسی است که یک دیوار بتنی نامرئی دور خودشان میکشند و بی سلام و علیک میآیند و میروند و اجازه نزدیک شدن هیچ بنی بشری را به خودشان نمیدهند. اگر فیسبوک نبود، من هیچ وقت نمیتوانستم معماهای ذهنم را درباره مگی حل کنم. گیرم محمد به من بگوید فضول! اما من باید بدانم مادر همکلاسی پسرم کیست و چهکار میکند. من باید بفهمم چرا صبحهای دوشنبه، سه شنبه و چهارشنبه، مگی دست در دست زنی دیگر اسکارلت را میآورد مهدکودک و دو روز دیگر پدر اسکارلت مسئول آوردن و بردن اوست.
مگی همیشه روی صورتش کرم پودر دارد. کرم پودرش تقریبا دو شماره از پوستش تیرهتر است و برای همین رنگ صورتش با دست و گردنش تفاوت ترسناکی دارد. موهای کوتاهش نارنجیست و پشت گردنش تتوی یک پرستوی کوچک دارد.
زنی که مگی را همراهی میکند، تصویر کلیشهای دختران نوبالغی است که دلشان میخواهد پسر باشند. موهای کوتاه پسرانه، پیرهنهای مردانه روی شلوار جین، گشاد گشاد راه رفتن و همیشه کفش ورزشی پوشیدن. هفتههای اول سردرگم بودم که این زن دیگرکیست؟ نه مادربزرگ است، نه خاله، نه حتی دوست صمیمی، که اگر بود، این طور دستهای مگی را عاشقانه در دستهایش نمیگرفت تا از سوز سرمای صبح انگلستان در امانش نگهدارد.
آلبوم عکسهای فیس بوک مگی، این اواخر پر است از عکسهای عاشقانهاش با همین زن موکوتاه. با شرح عکسهای آنچنانی : «روحم را در آفتاب جلا میدهی.» ، «عشق واقعی را در دستهای تو جستجو میکنم.»، «تولد دوباره به من دادهای.»
چند ماهی همین طور عقب میرود تا میرسد به شیرین کاریهای اسکارلت. در این مقطع ، هیچ اثری نه از پدر اسکارلت است و نه از زن موکوتاه.
قبلترش عکسهای تولد یک سالگی اسکارلت است در کنار مگی و پدر اسکارلت که خدا میداند چقدر خجالتی است. دو روزی که اسکارلت با اوست، اگر قرار باشد مربیهای مهد چیزی را به او یادآوری کنند ، سرش را با آن کلاه کشی مشکی همیشگشاش میاندازد پایین و آنچنان تا بناگوش سرخ میشود که آدم معذب میشود بیشتر نگاهش کند. ته ریش حناییاش هم حتی موقع حرف زدن تغییر رنگ میدهد و از خجالت به سرخی میزند.
بابا کریم هم همینطور خجالتیست. موقع حرف زدن، هیچ وقت به چشمهای طرف روبرو نگاه نمیکند. لاغر و قدبلند، دستهای استخوانیاش را همیشه جلوی بدنش قفل میکند و با هربار قورت دادن آب گلویش، سیب آدمش به وضوح بالا و پایین میرود. بابا کریم که روی جا افتاد،از اینکه موقع سلام و خداحافظی نمیتوانست از جایش بلند شود، پیرتر شد و سیب آدمش هم برجستهتر.
وقتی که محمد و پدرش آمدند خواستگاری من، او همانطور تکیه داده به پشتیهای قشقایی، با انگشتهای زبر و کشیدهاش پرزهای قرمز قالی را جابجا میکرد و خجالت میکشید چیزی بیشتر از توضیح آنها بپرسد.
من ماهها قبل از آن روز، از دانشجوی ممتاز دانشگاه برایش گفته بودم. از هم دانشگاهی اندیمشکیام که خوابگاهی است و نفر دوم کنکور سراسری بوده. جرات نکرده بودم که بگویم دنبال بورسیه است برای دکترا که از مملکت برود. نه اینکه ترسیده باشم، اما نمیدانستم چطور بگویم که بابا کریم و مامان مهری، عین جفت شمعدانیهای عقدشان روی طاقچه، ترک برندارند. پدر محمد که گفت بچهها میخواهند بروند، یک عروسی مختصر و بعد هم با اجازه بابا کریم عازم میشوند، بابا کریم تا سیب آدمش سرخ شد اما چیز بیشتری نپرسید.
فقط بعد از رفتن آنها، وقتی که سطل آشغال آهنی کوچک را که عکس یک گربه نازنازی رویش بود،بردم به سالن تا پوست میوهها را داخلش بریزم و پس ماندههای بساط پذیرایی را جمع و جور کنم، خیره به استکان خالی چای روبرویش گفت:«نگفته بودی میخواهند ببرنت خارج؟!»
اینبار من بودم که خجالتزده، نمیتوانستم به چشمهایش نگاه کنم. احساس میکردم با ناخنهای تیز، سینهاش را دریدهام، قلبش را شکافتهام و حالا وسط درد و خونریزی، ناجوانمردانه رهایش کردهام تا درد بکشد و به خودش بپیچد.
مامان مهری تیرآخر را زد و شهیدش کرد:«بمانند ور دل من پیر و توی علیل که چه؟ بگذار بروند دنبال زندگیشان، آیندهشان. دو تا جوان با استعداد درسخوان…انشاللله که عاقبت به خیر باشند.»
من هیچ نگفتم که محمد حاضر است برای رسیدن به موفقیت از همه چیز، حتی از من بگذرد. خودم اما میدانستم که نمیشود به محمد نه گفت. میدانستم اگر نه میگفتم، او نفر بعدی را جایگزین من میکرد.
اصلا بابا کریم به خاطر همین که همیشه سرش پایین بود و به کسی نگاه نمیکرد افتاد روی جا. غروب یک روز دوشنبه اول برج بود. حقوقش را تمام و کمال گرفته بود. نظافت مدرسه را زودتر تمام کرد و رفته بود «سوغاتسرای اصفهان» تا برای من نیم کیلو شیرینی زبان تازه بگیرد. پایش را از در مغازه گذاشته بود بیرون که یک موتورسوار بیچراغ، کوبید به قد بلندش و بابا کریم، مثل نخل به زمین افتاد. وقتی خونین و مالین، آقای محمدی رسانده بودش بیمارستان و ما را خبر کرده بود، تکههای له شده شیرینی زبان هنوز به لباس بابا کریم چسبیده بود. آقای محمدی دم به دقیقه میگفت:«مرد مومن! سرت را موقع راه رفتن بالا بگیر!»
من این وسط دلم برای اسکارلت میسوزد. طفلک بچه. چه موهای طلایی زیبایی هم دارد. نمیداند بالاخره مادرش کدام است و پدرش کدام. هیچ هم نمیدانم زن همراه مگی را چه صدا میکند. یعنی مگی درباره این زن چه توضیحی به اسکارلت داده است؟ چطور نسبتش را برای او تعریف کرده که بچه شیرفهم شود. اصلا برای مگی فکر و روح اسکارلت مهم هست؟ چطور به پدر اسکارلت گفته که دیگر نمیخواهدش. وقتی پدر اسکارلت از ماجرای زن دیگر باخبر شده چه احساسی کرده؟ و هزاران هزار فکر و خیال و سئوال دیگر که نه میتوانم پاسخش را در فیس بوک پیدا کنم و نه گوگل. محمد هم که یکبند میگوید سرت به زندگی خودت باشد. محمد، نوک تیز دماغش را مثل من در زندگی کسی فرو نمیکند. این منم که انگار، مثل ذرههای ریز و نامرئی گرد و غبار، حیران و سرگردان، میگردم و آرام نمیگیرم.
دوریس
دوریس خودش رفت خانه سالمندان. خانه سه خوابه نقلیاش را فروخت و پولش را داد به خانه سالمندان که ازش نگهداری کنند. من هیچوقت در زندگیام هیچکس را ندیدم که با پای خودش برود خانه سالمندان.
دوریس همسایه ما بود. محمد بهش میگفت میس مارپل. بس که دائم پشت پنجره کشیک میکشید و همه را میپایید. از من بهتر میدانست کی در کدام خانه زندگی میکند و همسایهها چه وقت به سر کار میروند و کی برمیگردند.
با تمام پیری و ناتوانی، لبخند از لبهایش محو نمیشد. فاصله پنج دقیقهای خانهاش تا سوپر مارکت، هزار سال برایش طول میکشید. عصا زنان، چهار قدم برمیداشت و یک دقیقه نفس تازه میکرد. گاهی من برایش خرید میکردم. در خانهاش را میزدم و چند دقیقه منتظر میماندم تا خودش را برساند به در. معمولا چیزی نمیخواست. مگر یک نفر آدم چقدر خرید دارد؟ گاهی یک دسته پیازچه میخواست برای سوپ یا مثلا یک بطری کوچک شیر. یک بسته دستمال کاغذی یا چند عدد گوجه فرنگی. برای من که کاری نداشت. خریدهای خودم و دوریس را آویزان میکردم به دسته کالسکه کیان و میآوردم خانه.
دوریس، با موی کم پشت و فرفری یک دست سفیدش، عاشق ظرفهای چینی با طرحهای آبی بود. اصلا کلکسیون داشت. گوشه خانهاش، یک ویترین قدیمی چوب گردویی داشت که پر بود از چینیهای آبی جورواجور. من کیان را حامله بودم که دعوتم کرد برای چای. از همان چایهای کیسهای که چند قطره شیر کم چرب هم به آن اضافه میکنند. من آن روز فکر میکردم چون دوریس پیر است و کم حرکت، نباید ازش انتظار پذیرایی مفصل داشته باشم و همین چای و بیسکویت دایجستیو کنارش برایم کافی است. نمیدانستم پیر و جوان ندارد، پذیرایی انگلیسی یعنی این.
همان روز بهم گفت که شنیده ایران چینیهای آبی زیبایی دارد. احتمالا مقصودش ظرفهای صنایع دستی بود. من هم حسابی برایش از انواع صنایع دستی ایران توضیح دادم. از مس و قالی و پته و نمد و دهها چیز دیگر. او هم همانطور که روی صندلی مخمل سورمهای کهنهاش نشسته بود، بسیار باادبانه سراپا گوش بود و گاهی عینکش را جابجا میکرد و میگفت چه جالب! وسط حرفهایم درباره فیروزه مشهد بودم که احساس کردم سر دوریس به سمت پایین خم شده است. حرفم را قورت دادم و لحظهای مکث کردم. از سینهاش صدای خرخر میآمد. عینکش لیز خورده بود و آمده بود نوک دماغش و هر آن ممکن بود بیفتد. ترسیدم. از روی صندلی تکان نخوردم. آهسته صدایش زدم:«دوریس؟!»
به آرامی سرش را بالا آورد و انگار دوباره متوجه حضور من شده باشد، همان طور که با انگشت اشاره عینکش را هل میداد عقب گفت:«خیلی ببخشید. یک لحظه خوابم برد.»
وقتی هم که کیان به دنیا آمد، دوریس با یک دسته گل زنبق، یک بسته دستمال مرطوب نوزاد، یک عدد روغن بچه جانسون و یک جعبه گوشپاککن آمد دیدن ما.
به کیان دست نزد. همان طور از دور، با لبخند نگاهش میکرد. محمد، کیان شکستنی و پتو پیچ را گرم و نرم در آغوش گرفته بود و روی کاناپه خاکستری ایکیا، کنار دوریس نشسته بود تا من به پذیراییام برسم. طی چند بار برو و برگرد به آشپزخانه و آوردن چای و میوه و انواع شیرینی، بالاخره نشستم . دوریس، رو به محمد گفت:«شوهر من هم مثل تو، جوان خوشتیپی بود…» و این بابی شد برای دوریس که از شوهرش بگوید برای ما، که چقدر دوستش داشت. شوهرش، مجروح جنگی و بازمانده جنگ جهانی دوم بود که چندین سال پیش در همین خانه نقلی ، از دنیا رفته بود. جنگ جهانی دوم؟ من فقط در برنامههای تلویزیونی دیده بودم که آدمها بازمانده جنگ جهانی دوماند.
انگار دیدن من و محمد، دوریس را برده بود به جوانیهای خودشان. با شور تعریف میکرد که چقدر دلشان بچه میخواسته اما نشد. هر کاری کرده بودند، اما نشد.
من نباید یاد عطیه میافتادم، اما افتادم. آخر او هم برای بچهدار شدن هر کاری کرد اما نشد. مادرم سر بچه دار شدن هیچ مشورتی بهش نمیداد. اصلا از او خوشش نمیآمد. من هم خوشم نمیآمد. آمده بود نشسته بود جای زری خانم و دوقلوهایش، دنبال بچهدار شدن هم بود. هیچکس در بنبست رهنما روی خوش بهش نشان نمیداد. یکبار از گلشن خانم خواسته بود برای مادرش چند بسته سبزی قورمه آماده کند، گلشن خانم گفته بود وقت ندارد. منیر خانم هم که اندازه مشتریهای زن را برای شوهرش میگرفت تا آقای پرتوی دوخت را کامل کند، عطیه را که میخواست یک کت و دامن قرمز بدوزد، سر دوانده بود. فقط با عشرت که سر کوچه مینشست و یکی از اتاقهای طبقه بالایش را کرده بود آرایشگاه زنانه، سلام و علیک و رفت و آمد داشت. هیچکس دلش برای عطیه که بچهدار نمیشد نمیسوخت.
دوریس، بیشتر از آنکه حسرت بچهدار نشدن در وجودش باشد، حسرت از دست دادن شوهر خوشتیپاش در نگاهش بود. همان مدتی که همسایهام بود، یک جور پذیرشی نسبت به مادر نبودنش داشت که آدم را متقاعد میکرد انگار مادر شدن چندان هم اتفاق خارقالعادهای نیست. اما همان یک باری که آمد و از شوهر مجروحش حرف میزد، آنچنان چشمهایش از عشق شعله میگرفت که حتی محمد هم که در بند آدمها نیست، بعد از رفتن دوریس به روی خودش آورد که : «چه عاشقانه درباره شوهرش حرف میزد…»
من این عشق را میان هیچکدام از زنهای بنبست رهنما در خاطر ندارم. حتی مامان مهری هم که هیچوقت از دست بابا کریم عصبانی نشد، چشمهایش از عشق برق نمیزد. عطیه هم حتی که زن دوم شده بود، برق عشق در چشمهایش نبود. هیچکس…هیچکس درباره عشق حرف نمیزد.همه انگار به یک زندگی زن و شوهری عادت داشتند که عشق برایشان خرق عادت بود. شاید برای همین بود که من ابراز عشق را یاد نگرفتم و بهجای زل زدن به چشمها و گفتن دوستت دارم، از پنجره اتاقم به کفشهای فوتبال آویخته از سیم برق نگاه میکردم که چطور در آغوش باد عشقبازی میکنند. شاید برای همین، هنوز هم به سختی به چشمهای محمد نگاه میکنم و وقت ابراز عشق، فقط انگشتهایم را لابهلای موهای پرپشت و فرفریاش جا میدهم. محمد عجول… محمد کمالطلب… محمدی که هدفش، وسیله را توجیه میکند.
عشرت
مامان مهری هر وقت پیش عشرت میرفت، بعدش سر درد میگرفت. بس که عشرت حرف میزد. هم زیاد حرف میزد، هم خبرچینی میکرد. حالا میفهمم دست خودش نبود. از فرط تنهایی بود. دو گوش مفت گیر میآورد و از همه چیز و همه کس میگفت. بیفکر حرف میزد.یک بند پشت لب را به جای پنج دقیقه، یک ربع طول میداد بس که وسطش نخ سفید عمامه میترکید و تا وقتی عشرت دوباره آن را میزان لب و انگشتهایش کند، حرف میزد. با همان لهجه کردی و ریز ریز خندههایش از مردی میگفت که هر روز در ایستگاه اتوبوس دم خانهاش میایستد به انتظار اتوبوس اما رد نگاهش به پنجره خانه اوست. از دعواهای پنهانی زن و شوهرها، از سفارشهایی که همسایهها به خیاطخانه پرتوی میدهند، از اخبار حوادث روزنامهها، از خواستگارهایی که داشته و زن هیچکدامشان نشده، از عطیه که چقدر دلش میخواهد بچهدار شود. یک بار هم وسط بند و ابروی مامان مهری ازش پرسید این پرندهات را کی پر میدهی از آشیانه برود و با چشم و ابرویش به من اشاره میکرد که نشسته بودم پایین صندلی مامان مهری و برای صدمین بار ژورنال لباس و کوتاهی مو را که دختر دایی عشرت از خارج برایش فرستاده بود، ورق میزدم. من خانه عشرت را دوست داشتم نه فقط به خاطر محیط زنانه و آزادیهایی که داشت و در خانههای دیگر ندیده بودم، که به خاطر ژورنالی که ورق زدنش برای من حکم خود سفر خارج را داشت. دیگر تمام دخترهای داخل ژورنال را با چشمهای سبز و آبی و موهای صاف و بلوندشان میشناختم. برایشان اسم گذاشته بودم و به ترتیب زیبایی، رتبهبندیشان کرده بودم. یکیشان بود که از همه زیبا تر بود و چند بار در چند صفحه با لباسهای مختلف تکرار شده بود. اسمش را گذاشته بودم سوزان. من، همان بودم. گیرم چشمهایم سیاه بود و بازوهایم پرمو. خودم را همان میدیدم. دامن بنفش تنگ و کوتاهش را هم نشان کرده بودم تا یک بار برای لباس عید، از خیاطخانه پرتوی بخواهم که بدوزدش.
مامان مهری در جواب عشرت، زبانش را از پشت لب قرمز و ورمکردهاش برداشت و گفت که این هنوز بچه است و درس و مشق دارد. بعد هم ابروهایش را بالا انداخت که یعنی بهتر است عشرت این حرفها را جلوی من نزند. من اما، مدتها بود طلا خانم را گذاشته بودم روی طاقچه اتاقم برای تزیین و حصیرم را جلوی خانه پهن نکرده بودم برای خاله بازی.
عشرت، عاشق آهنگهای داریوش بود. هر وقت از در خانهاش که درست نبش بنبست رهنما بود رد میشدیم صدای داریوش میآمد. ظهرهای گرم تابستان، پنجرههای اتاق طبقه بالا را باز میگذاشت و صدای داریوش در بن بست رهنما پخش میشد و خواب کلاغهای نشسته روی سیم برقی که از فراز بن بست رهنما رد شده بود را میشکست و پرشان میداد.
همه خانمهای محل مشتری عشرت بودند. بعضی ها مثل مامان مهری و منیر خانم و گلشن خانم کار کمتری داشتند و همان ماهی یکبار در خانهاش را میزدند. بعضیها هم مثل عطیه و خانم زندی که تازه عروس بود، هر دو هفته یکبار پیش عشرت بودند.
عشرت انگار منتظر کسی باشد، هر یک ربع ناخودآگاه دستش به سمت پرده اتاق میرفت و از درز آن خیابان را نگاهی میانداخت و دوباره مشغول راه انداختن کار مشتری میشد. گاهی هم به شکوه میافتاد که گویا همان پسر همیشگی در ایستگاه اتوبوس روبروی خانهاش ، آن سوی ورودی بن بست رهنما، دوباره ایستاده است به زل زدن به پنجره خانه عشرت. یکبار مامان مهری به عشرت گفت که اگر میخواهد به یکی از مردهای محل ندایی بدهد تا حق پسره را بگذارند کف دستش! بابا کریم طفلک که روی جا بود و کاری از دستش ساخته نبود اما به هر حال مردهای دیگر که میتوانستند. مثلا همین آقای زندی که خودش هم جوان بود و اداری بود و تازه ازدواج کرده بود. اصلا به هوای زن جوان خودش هم شده بود میتوانست کاری بکند. اما عشرت قسم و آیه داد که مامان مهری به کسی حرفی نزند تا خودش تکلیف پسره را معلوم کند.
من میدانستم عشرت دلش با پسره است. این حرفها را میزند که همسایهها به نجابتش شک نکنند. شاید بقیه هم مثل من میدانستند اما به روی خودشان نمیآوردند. شاید بدشان نمیآمد که عشرت زودتر خودش هم سروسامان بگیرد. من پسره را هیچ وقت ندیده بودم. وقتی دیدمش که از دماغش خون میآمد و موهای مشکی لخت و فرق از وسطش خیس عرق بود و نشسته بود روی یکی از صندلیهای نارنجی ایستگاه اتوبوس و پیرمردی سعی میکرد خون و عرق صورتش را پاک کند.
پسر خانواده زنجانی هم آن سوتر، با عینک شکسته روی زمین ولو شده بود. ما همه از صدای دعوا و داد و بیداد، دوان دوان خودمان را رسانده بودیم سر کوچه. دم غروب بود و هنوز مردهای بن بست رهنما به خانه نرسیده بودند. بابا کریم هم تا خودش را برساند به صندلی چرخدارش، ما رسیده بودیم به قائله. خانم زنجانی که پسرش را پخش زمین دید، شروع کرد به فریاد کشیدن و توی سرش کوبیدن. هیچ کس نمیدانست چه خبر شده و همه فقط تلاش میکردند کمک کنند تا حال هر دو جوان سرجا بیاید. رهگذران فقط دیده بودند که پسره با پسر خانواده زنجانی عین دو تا شیر نر افتاده بودند به جان هم. احمد هم آمده بود قاطی جمعیت و کمک میکرد زیر بغل پسر خانواده زنجانی را بگیرند و جمع و جورش کنند. قائله با صلوات محمدی ختم شد و دیگر هیچکس پسره را سر بنبست رهنما ندید.
روز بعدش احمد، همان طور که روپایی تمرین میکرد به من گفت که گویا قضیه عشق و عاشقی بوده. رفته بودم دو گلدان شمعدانی قرمز را که بابا کریم دو سوی در ورودی آبی رنگمان گذاشته بود، آب بدهم. دو گلدان شمعدانی نشانی خانه ما بود. بابا کریم مثل تخم چشمهایش مواظبشان بود و تنها وقتی که به احمد هارت و پورتی کرده بود، وقتی بود که احمد توپ فوتبالش را زده بود به ساقههای تازه جان گرفته یکی از شمعدانیها. گرگومیشی که من و محمد عازم فرودگاه امام بودیم، بابا کریم زودتر از ما رفته بود دم در و روی گلدانهای شمعدانی را کیسه کشیده بود تا ساقههایشان یخ نزند.
احمد آن شب رفته بود خانه خانواده زنجانی برای کمک. فهمیده بود که تنها پسر خانواده زنجانی که کنکوری بود و برای پزشکی درس میخواند، خاطرخواه عشرت شده و وقتی از مادرش جریان پسره را شنیده، رفته حقش را بگذارد کف دستش. مامان مهری راست میگفت که عشرت دهنش چفت و بست ندارد. گویا داستان پسره را برای همه مشتریهایش تعریف کرده بود و نتیجهاش شده بود این دعوای خیابانی.
هیچکس اما فکرش را هم نمیکرد تنها پسر خانواده زنجانی که انقدر خجالتی و سربهزیر بود و از عینکش معلوم بود که بچه درسخوان است، خاطرخواه عشرت شده که دست کم ده دوازده سالی از خودش بزرگتر بود.
چند روز بعد، احمد دیده بود که پسره با یک خانم چادر مشکی و یک جعبه شیرینی و چند شاخه گل مریم رفته بودند دم خانه عشرت. به مامان مهری که گفتم، گفت هرچه خدا بخواهد.
سامانتا
وسیله حمل و نقل عمومی سامانتا دوچرخه است. با دوچرخه خرید میکند، به اداره پست میرود، هفتهای سه روز سرکار میرود، یک صندل بچه هم عقب دوچرخهاش گذاشته که مارلی را مینشاند داخل آن و میآورد مهدکودک. دوچرخهاش قفل و بند هم ندارد. انگار تمام شهر میدانند که این دوچرخه سفید با سبد آویزان جلویش و صندلی بچه عقبش مال سامانتاست.
سامانتا در همین محله به دنیا آمده و بزرگ شده و هیچ وقت به سودای زندگی بهتر، پایش را از شهرش بیرون نگذاشته است. وقتی آدم را میبیند، بی وقفه حرف میزند. میایستد کنار دوچرخهاش و یکریز حرف میزند. همه را میشناسد. همه هم او را میشناسند. از وقتی مارلی را میگذارد مهد، یک ربع طول میکشد تا از حیاط مهدکودک خارج شود. میایستد به حرف زدن، راهنمایی این و آن برای غذای بهتر درست کردن، نسخه پیچیدن برای دردهای بیدرمان، راه و روش از بین بردن انواع لکهها، خلاصه بنا به حرفی که پیش آید، سامانتا کلاف سخن را میپیچد و میپیچد. هر بار هم که از جلوی آرایشگاهی که کار میکند رد میشوم، میبینم همین طور که موهای سفید و کم پشت پیرزنهای محل را بیگودی پیچ میکند ، فکش کار میکند. به قول مامان مهری این آرایشگرها فقط دو گوش مفت میخواهند برای حرف زدن. درست مثل عشرت.
صفحه فیس بوک سامانتا هم عین خودش است. بیدروپیکر، بیقفل و بند، بیربط و از هر دری سخنی…
آرایشگاه رفتن اینجا برای من، یکی از سختترین کارهای دنیاست. هیچ چیز پشت پرده یا در بسته انجام نمیشود. پشت همان پنجرههای قدی و نورگیر، مو رنگ میکنند، مش میکنند، کوتاه میکنند، ابرو برمیدارند، ناخن درست میکنند و دهها کار دیگر.
من کار زیادی ندارم. بند و ابرویم را خودم میکنم و گاهی برای کوتاهی مو میروم پیش سامانتا. دستی به موهای قهوهای و پرپشتم میکشد و میپرسد چقدر کوتاهشان کند؟ و قبل از پاسخ من، خودش قیچی را به موهایم میکشد و حجمی انبوه و قهوهای ، مثل علفهای همیشه خیس و گلآلود انگلستان، زمین را فرش میکند.
من، معذب از مردمی که بی خیال ما پشت شیشه رد میشوند و نگران از اینکه مبادا سامانتا سئوالی بپرسد که من معنیاش را نفهمم، هرچه او میگوید تاییدش میکنم. او هیچ نمیفهمد من چقدر از اینکه اینطور در ملا عام موهایم را کوتاه میکنم، خجالت میکشم. محمد میگوید بیخود. میگوید هیچکدام از آنهایی که از پشت پنجره آرایشگاه رد میشوند اصلا حواسشان به داخل مغازه نیست. میگوید خودت را با دنیای جدید بدون مرز وفق بده. مثل خودش که ماهی یکبار مینشیند زیر دست یک زنیکه چاق انگلیسی که تمام دستهایش را خالکوبی کرده و به هرکدام از گوشهایش کم کم پنج گوشواره آویزان است. من اما هنوز برایم سخت است که پشت پنجرههای قدی بنشینم و سشوار بکشم و از آب و هوا حرف بزنم.
سامانتا هم روی مچ دستش اسم مارلی را خالکوبی کرده است. همینطور که قیچی را دور گوش سمت راستم به هم میزند میپرسد: «کیان مال همین شوهرت است؟»
او اولین نفر و اولین بار است که جز درباره آب و هوا و حرفهای معمولی، یک سئوال خصوصی از من میپرسد. من هم با تعجب و یک طور که انگار جوابش بدیهی است میگویم: «البته، ما در ایران فقط از شوهرهایمان بچه دار میشویم.» یادم میرود که او از دنیای دیگری جز انگلستان خبر ندارد.
شانه را روی موهای خیسم میکشد و میگوید چه جالب و چه خوب. از این خوب گفتنش اعتماد به نفس میگیرم. بعد تعریف میکند که مارلی را از اولین دوستپسرش حامله شده است. همان ماههای اول به دنیا آمدن مارلی از هم جدا میشوند و دوستپسرش میرود استرالیا چون اصالتا استرالیایی بوده. دیگر همدیگر را ندیدهاند مگر در فیسبوک. از طریق همان فیسبوک است که میداند دوستپسرش موجسواری درس میدهد و انگار کار و بارش بد نیست.
مارلی که انگار دو تا تیله آبی به جای چشمهایش دارد، هیچ شبیه سامانتا نیست. احتمالا شبیه پدریست که تا به حال او را ندیده. این زندگیها برای من درست مثل فیلمهاست، مثل کتابهاست. مثل داستان پسری که دنبال پدر گمشدهاش میگردد، پسری که دنبال هویتش نصف دنیا را زیر پا میگذارد. این شاید سرنوشت مارلی باشد.انگار کتاب قطوری را باز کردهاند و من را به ناگهان گذاشتهاند وسط ماجرا. همه چیز برای من همین قدر گنگ و تعریف نشده است. من تا چه اندازه باید روح انعطافپذیری داشته باشم که بتوانم سامانتا را درک کنم؟ سامانتا که رانهای توپرش را میگذارد دو طرف زین دوچرخه و تمام شهر را رکاب میزند و برای همه نسخه میپیچد و مارلی را هر بعدازظهر میبرد پارک محله تا به اردکها غذا بدهند و اتفاقا خیلی هم خوب به بچه میرسد. محمد چطور میتواند انقدر راحت خودش را به دنیای این آدمها نزدیک کند.
محمد که با چشمهای ریزش در محوطه دانشگاه به من زل میزد، انگار هزار پروانه رنگی در من پر میزد. کف سرم عرق میکرد زیر مقنعه سیاه و موهای قهوهایام میچسبید به همدیگر. ما دو سال با هم دوست بودیم اما هیچوقت همخوابگی نکردیم. من که اصلا جراتش را هم نداشتم. اگر در خیابان دست هم را میگرفتیم، همیشه او پیشقدم بود. چهارقدم آن سوتر از بنبست رهنما که میایستاد به انتظار من تا با هم به دانشگاه برویم، از نگرانی اینکه مبادا کسی ببیند و خبرچینی کند، تمام تنم رعشه میگرفت و دستهایم منجمد میشد. وقتی سوار تاکسی میشدیم و دستهایم را میگرفت، هنوز انگشتهایم میلرزید. دستانم را میبرد سمت لبهایش، میبوسید و میگفت باز هم ترسیدی؟
وقتی از مهاجرت میگفت، من نمیترسیدم. آنچنان محکم و با اراده از برنامههایش میگفت که جای ترس برای من نمیگذاشت. انقدر مصمم بود که من نگرانیهایم از بابا کریم و مامان مهری را قورت میدادم و پشتش یک جرعه آب میخوردم تا همه نگرانیها ته دلم خفه شوند و نفس نکشند و بالا نیایند.میدانستم با کوچکترین تردید، محمد را از دست میدهم. محمد هنوز هم همانطور با اراده است. برای همه چیز برنامه دارد. خودش را با تمام شرایط وفق میدهد و به نظرش هیچ اشکالی ندارد که من موهایم را پشت پنجره قدی و جلوی چشم همه کوتاه میکنم. به نظرش اشکالی ندارد که سامانتا بیشوهر بچهدار شده است و مارلی پدرش را ندیده است. میگوید که ما اینطور زندگی نمیکنیم اما تو چه کار به کار بقیه داری؟ بگذار هرکس هرطور که میخواهد زندگی کند.
محمد هنوز هم برای من اول و آخر دنیاست. هنوز هم آغوش محمد برای من امنیت است. من بدون محمد و دست کردن لابلای موهای فرفریاش یک روز هم نمیتوانم سر کنم. کیان هم نمیتواند. راست میگوید. بگذار هرکس هرطور که میخواهد زندگی کند. این درست که من را انگار برداشتهاند و گذاشتهاند وسط یک کتاب قطور چندین هزار صفحهای. بیآنکه صفحات قبلی را خوانده باشم، رها شدهام میان سطرها و کلمات و آدمها، بینام و نشان میگردم میانشان تا بلکه خو بگیرم به این صفحات جدید. بشناسمشان و دیگر علامت تعجبی بالای کلهام سبز نشود. اما بهتر است که من فقط خواننده کلمات ناآشنا از این کتاب جدید باشم به امید آنکه یک روز خو بگیرم به این داستانها.
سها
مادر آیت همیشه مریض احوال است. همیشه بیجان و روح است. آیت بچه آخرش است و با اینکه سه شکم زاییده اما مثل نی قلیان میماند. شال سیاهش را چندین بار دور سرش میپیچد و یک تار مو هم بیرون نمیگذارد. هوای آفتابی و بارانی و برفی هم فرقی برایش ندارد. همیشه لباسی مثل یک عبای پشمی دورش است و دستهایش را زیر بغلش جمع میکند و میلرزد. تنها آدمی است که در کشیک و کمین من است. تنها کسی است که همان روز اول مهدکودک از من پرسید از کدام کشور آمدهام؟ وقتی هم که فهمید ایرانیام، گل از گلش شکفت و انگار خواهر گمشدهاش را پیدا کرده باشد، دستهای منجمدش را از زیر بغلش بیرون آورد و گفت چه عالی! ولی مگر تو مسلمان نیستی؟ پس حجابت کو؟
محمد گفت غلط کرده همچین سئوالی از تو پرسیده، به او چه ربطی دارد؟ همین کم مانده که اینجا هم کسی نکیر و منکرمان شود. من اما وقتی این سئوال را پرسید، اصلا وا رفتم! انتظار همچین سئوالی را نداشتم. فقط جواب دادم که بله مسلمانم ، ولی سفت و سخت نیستم.
خدا را شکر که آن روز به همین جواب من بسنده کرد و ادامه نداد. بعد هم از ایران و زیباییهایش برایم گفت و از مشهد که دو باری رفته بود.
سها هر روز صبح سلام و علیک گرمی با من دم مدرسه میکرد. دختر و پسر بزرگترش را میگذاشت مدرسه و بعد آیت را میآورد مهد. آیت، از تمام دخترهای کلاس قد کوتاهتر و کوچکتر بود با پوست تیره و دوتا چشم سیاه و گرد. کیان اما رفاقتی با او نداشت.
این سلام و علیک گرم هر روز ادامه داشت تا ماه رمضان. سها از چند روز قبلش مدام میگفت الحمدالله که امسال هم توفیق دارد روزه بگیرد. میگفت که سوپر مارکت موریسن بخشی از اجناسش را تخفیف گذاشته به مناسبت رمضان و مبادا من بیخبر بمانم. در این مملکت که هیچ کجایش بوی رمضان نمیدهد، سها با شور و حال در تدارک بود.
رمضان، فقط یعنی صذای موذنزاده دم افطار. نان داغ بربری که آقای زنجانی دمخانه ما میآورد تا بابا کریم مجبور نباشد زبان روزه از خانه بیرون بیاید. یعنی افطاریهایی که خانواده محمدی، ما و باقی همسایهها را دعوت میکردند. یعنی نذرهای مادرم که از دو روز قبل رمضان شروع میشد و دو روز بعد آن ادامه داشت. یعنی ژستهای احمد برای اینکه نشان بدهد به همه که روزه است. یعنی مربای به گلشن خانم. یعنی پنیر لیقوان و خرما.
خانم تصدق ماه رمضان از دنیا رفت. انقدر تنهایی کشید تا دق کرد. خانهاش دیوار به دیوار خانه ما بود. بالای در قرمز خانهاش، داربستی قدیمی بود که یک تاک گردن کلفت کهنه تمامش را پوشانده بود. تاکی که هیچ وقت سبز نبود و برگهای خشک داشت و بر نمیداد. خانم تصدق، از معلمهای زمان شاه بود که بازنشسته شده بود. آرام بود و بیصدا. به کسی کاری نداشت. اهل غیبت هم نبود اما میدانستیم دلش خون است. چادری نبود. مانتو و روسری مشکی میپوشید و خمیده و عصا زنان، طول بنبست رهنما را طی میکرد تا برسد به خیابان اصلی و پی کاری برود. احمد هربار که او را میدید شروع میکرد: «سلام خانم تصدق! خسته نباشین خانم تصدق… چیکار دارین من براتون انجام بدم؟ چیزی میخواین بخرین؟ پیغامی ببرم براتون برای کسی؟ میخواین دم درتون رو آب و جارو کنم؟…»
خانم تصدق هم لبخندزنان از کنار احمد رد میشد و میگفت اگر کاری باشد صدایش میکند. احمد دلش میخواست خوشخدمتی کند چون یکبار که برای خانم تصدق کار کوچکی کرده بود، او هم به ازایش یک سکه طلایی پنج تومانی گذاشته بود کف دست احمد. احمد میگفت خانم تصدق حتما خیلی پولدار است. بچه و شوهر هم که ندارد. پس با حقوق بازنشستگیاش چی کار میکند؟
هیچکس از دل خون خانم تصدق حرفی نمیزد. از حرفهای ممنوعه بود. هر سال عید دیدنی که به خانه او میرفتیم، عکس دختر و پسر جوانش را بالای طاقچه میدیدیم که هر دو دست به دست هم، با اورکت یشمی کلفتی رو به دوربین لبخند میزنند. پسر سبیل پرپشتی داشت و دختر بدون آرایش، با موهای سیاه فرق از وسط، زیر سایه درختی نشسته بودند.
از خانهاش که خارج میشدیم، مادر ناخودآگاه میگفت: «بمیرم برای دل خونش، آدم مرگ دوتا جوونش رو چه جور طاقت بیاره؟ تازه قبرشون هم ندونه کجاست؟!»
خانواده محمدی هرسال ماه رمضان افطاری میدادند و همه بنبست رهنما را هم دعوت میکردند. خانم تصدق هم میآمد. همانطور آرام و باوقار، مینشست گوشه سفره و حرف نمیزد.
وقتی همه فهمیدند خانم تصدق فوت شده که آن سال برای افطاری سروکلهاش پیدا نشد. آقای محمدی احمد را فرستاد عقبش. چیزی به افطار نمانده بود و استکانهای چای داغ دست به دست میشد و پسرهای آقای محمدی ظرف زولبیا بامیه را دور سفره میچرخاندند که احمد دست خالی برگشت. گفت هرچه در زده خانم تصدق جواب نداده است. آقای محمدی که انگار برقش گرفته باشد، از سر سفره بلند شد و پشت بندش آقای پرتوی و مامان مهری و همه. جز گلشن خانم و بابا کریم که تکان دادنشان آسان نبود.
دویدند داخل کوچه و شروع کردند کوبیدن به در قرمز خانه خانم تصدق. کسی جواب نمیداد. پسر کنکوری آقای زنجانی قلاب گرفت برای آقای زندی خوش قد و قامت و آقای زندی، از روی داربست بالای در خانه و تاک خشک و کهنه، پرید داخل و در را برای اهل محل باز کرد.
من شهامت رفتن به داخل خانه را نداشتم. ایستاده بودم دم در به انتظار که اول صدای شیون خانم پرتوی و خانم زنجانی آمد و بعد هم صدای بلند لااله الی الله مردهای بن بست رهنما. احمد با چشمهای گریان و پراشک، آمد بیرون و نشست کنار دیوار خانه خانم تصدق، زیر تاک کهنه خشک، زانوهایش را بغل کرد و بیامان اشک ریخت.
من حواسم به رمضان نبود. حواسم همیشه به آدمها هست اما نه به ترتیب ماهها. نه به تطبیق ماه قمری با میلادی. همین قدر که ماه میلادی را به شمسی تبدیل میکنم کافیست. گرچه هنوز هم دقیق نمیدانم تولد کیان بالاخره بیستم دیماه میشود یا بیستویکم. نمیشود که به سه تقویم زندگی کنم. گیج میشوم. برای همین هم آن روز حواسم نبود که روز اول ماه رمضان است. آن روز صبح که میخواستم کیان را ببرم مهدکودک، چایام را ریختم داخل لیوان سرپوشدار تا همینطور که کیان برگها را داخل پیادهرو زیر و رو میکند و دنبال پوپوی سگ میگردد، من هم جرعه جرعه بنوشم و گرم شوم و از صبح سرد اما بیباران انگلستان لذت ببرم.
همین که رسیدیم دم مهدکودک، مادر آیت همانطور مثل همیشه ضعیف و نحیف و لرزان ایستاده بود منتظر تا آیت بطری آب و کیفش را سر جایش بگذارد و ژاکتش را به جارختی آویزان کند. من را که با لیوان چای دید، بی مقدمه گفت: «این چیه دستت؟» من ساده هم که حواسم به تبدیل ماه و تاریخ نبود ، خندان توضیح دادم که چایام را در راه میخورم تا کیان فرصت راهپیمایی داشته باشد. این را که گفتم، با یک حالت طلبکارانهای گفت که مگر یادم رفته امروز اول رمضان کریم است؟ حتی منتظر پاسخ من نماند. پشتش را کرد به من. از در مهدکودک خارج شد و از آن روز دیگر هیچوقت هیچوقت با من سلام و علیک نکرد.
محمد که گفت بهتر. همچین آدم متعصب مزخرفی هرچه دورتر باشد بهتر است. اما من ته دلم هیچ احساس خوبی نداشتم. هم به خاطر رفتار مادر آیت، هم به خاطر فراموشی خودم که اول ماه رمضان است، هم به خاطر حس نکردن بوی ماه رمضان و هم به خاطر تمام دلتنگیهایی که آوار شده بود روی دلم و سنگینی میکرد. محمد گفت باید یاد بگیرم به آدمها اجازه ندهم به اعتقاداتم نزدیک بشوند. گفت که اینجا مملکتی است که کسی اجازه ندارد درباره عقاید آدم سئوالی بپرسد. شاید حق با محمد باشد، اما من اینجا دیدهام که در تمام فرمهای اداری هم از دین میپرسند و هم از نژاد. گرچه محمد به هیچکدام از آنها پاسخ نمیدهد و روبرویش را سفید میگذارد. مثل وقتی که عکس خودش را در فیسبوک امیلی نشانش دادم. پشت میز کارش، خیره به کامپیوتر نشسته بود و امیلی زیر عکسش نوشته بود: «قهرمان امروز من، غرق در تفکر!»
محمد پاسخی نداد و روبروی سئوالم را سکوت سفیدی گذاشت. از دو روز بعد، پروفایل فیسبوک امیلی در دسترس نبود.
مامان مهری
کاش این هواپیمایی که بر فراز سر من میگذرد و در حال کم کردن ارتفاع است، هواپیمای مامان مهری و بابا کریم بود. بعد من در مسیر فرودگاه بودم و با یک گلدان کوچک شمعدانی قرمز، میرفتم به استقبالشان. بابا کریم گل بیریشه دوست ندارد. کیان هم بود همراهم و مامان مهری و بابا کریم، از دو عکس بیجان داخل قاب روی دیوار خانه، تبدیل میشدند به دو آدم زنده که حرف میزنند، راه میروند، قربان صدقه نوهشان میروند و مدتها کنارش مینشینند و به خیالاتش گوش میدهند.
من هم هیچوقت مادربزرگ و پدربزرگهایم را ندیدم اما هیچوقت هم نبودنشان را حس نکردم. مادربزرگ من گلشن خانم بود، خانم تصدق بود و تمام پیرزنانی که وقتی با مامان مهری سوار اتوبوس میشدیم به من لبخند میزدند، جمعتر مینشستند تا من هم روی صندلیهای سفت و قهوهای بدرنگ اتوبوس جا شوم.
مامان مهری خودش بیمادر بزرگ شده بود. زیر دست زن بابا. زود هم شوهرش داده بودند به بابا کریم که از نجابت لنگه نداشت در تمام شیراز. مامان مهری همیشه راضی بود. به همه چیز راضی بود. به بابا کریم راضی بود. به دختر داشتنش راضی بود. به یک بچه داشتنش راضی بود. به خانه قوطی کبریتیاش راضی بود. به همسایههایش، به ازدواج من ، به خارج آمدنم…
وقتی بچهاش را سقط کرد، همه میگفتند نطفه لابد دختر بوده که قوی نبوده و سقط شده…این بار انشالله پسر باشد. مامان مهری، با چشم و ابروی سیاه محشرش، خیره میماند به گل درشت وسط قالی و میگفت که دختر و پسر فرقی نمیکند، راضی است به رضای خدا.
و به راستی راضی بود به رضای خدا. سر نمازش هم همیشه همین را میگفت. به هر کس هم که مینالید همین را میگفت. به گلشن خانم که دستتنگ بود و نمیتوانست راه برود و آن اواخر، دمپاییهای پلاستیکی احمد را داخل دستهایش میکرد که بتواند چهارزانو بیاید داخل حیاط، به خانم تصدق که همیشه سوگوار بچههایش بود، به عطیه که بچهدار نمیشد، به نمکی که میآمد داخل بنبست رهنما و نانخشکهایمان را میگرفت و به جایش مشتی نمک در کیسه میریخت و تحویل میداد و میگفت: «راضی باشین حاج خانوم!» و مامان مهری همیشه در جواب میگفت که راضی است به رضای خدا.
دلم میخواهد گوشی را بردارم و بگویم مادر! رضای خدا کجای زندگی تو بود؟ رضای خدا یعنی این که تو الان داخل این هواپیما باشی، با یک شوهری که علیل نباشد، با دستی که به دهان برسد و نگران فردایش نباشد و دختری که انقدر دلتنگ نباشد، انقدر غریبه نباشد، انقدر ترسو نباشد، همه چیز برایش عجیب و غریب نباشد…و نوهای که روی پایت بنشیند و وقتی خوابش برد، تو زیر چادر نازکت او را در آغوش داشته باشی.
مامان مهری سنگ صبور همه اهالی بنبست رهنما بود. هرکس دلش میگرفت، وقت و بیوقت میکوبید به در آبی خانه ما و مهمان مادرم میشد به چای و قوطیهای شیرینی که او همیشه جایی در خانه برای روز مبادا نگه میداشت. فقط دوگوش شنوا بود و ته همه حرفها ختم میشد به این جملهاش که راضی باش به رضای خدا. حتی وقتی یک روز خانم پرتوی آمد و تا در آبی را پشت سرش بست، همان جا روی موزاییکهای صورتی پهن شد روی زمین و زار زار گریست از دست بزن آقای پرتوی. مامان مهری پا به پایش اشک ریخت و دست کشید روی کبودیهای بازوی سفید خانم پرتوی و در آغوشش کشید اما یک کلمه هم نگفت دستش بشکند مرد! فقط گذاشت خانم پرتوی هرچقدر میخواهد هق هق کند و اشکهایش از روی خال گوشتی کنار لبهای برجستهاش سرازیر شود تا زیر گردن و جذب گره شل روسری سفیدش بشود.
به عشرت هم که آمده بود درددل همین را گفت. پسره که دیگر شوهرش شده بود از عشرت خواسته بود کارش را بگذارد کنار، چادری شود و بدون حضور او از خانه بیرون نرود. عشرت دلش تنگ بود و غصه دار و مامان مهری بهش میگفت که راضی باشد به رضای خدا. مدتها بود که دیگر صدای بم و غمگین داریوش از خانه عشرت شنیده نمیشد. دیگر حتی پنجرههای خانه عشرت باز هم نمیشد.
من راضی بودن را از مامان مهری یاد گرفتم. دم نزدن را، اعتراض نکردن را، غر نزدن را…حالا که نگاه میکنم، انگار اصلا من هیچوقت هیچ خواستهای نداشتهام. اینکه روی نیمکت مدرسه، من نفر وسط باشم چون بغل دستیهایم هردو میخواهند سر میز بنشینند برایم پذیرفته بود. یک بار هم نگفتم نوبت من است سر میز بنشینم. اینکه دوقلوهای زری خانم هیچوقت عروسکهایشان را در کوچه نیاورند و با طلا خانم بازی کنند، برایم طبیعی بود. به اینکه راننده تاکسی باقی کرایهام را ندهد هیچ وقت اعتراضی نداشتم. به تصمیم محمد برای مهاجرت اعتراضی نداشتم. به دیوار بتنی دور زنان انگلیسی اعتراضی ندارم. به زنی که ساعت دوازده شب در بیمارستان چیپس میخورد غر نمیزنم. به محمد که عادت دارد جورابهای کثیفش را پرت کند زیر تخت غر نمیزنم. از اینکه هر روز صبح به خاطر قرصهای پیشگیری از بارداری سرگیجه و حالت تهوع دارم، دم نمیزنم. به اینکه محمد هربار مهمانیهای شرکت را به بهانه بچهداری من تنها میرود و آخر شب مست برمیگردد خانه، غر نمیزنم. از آسمان همیشه خاکستری و بارانی و انگلستان گلایهای ندارم.
مامان مهری حتی یک بار هم سر سجادهاش از خدا گلایهای نکرد، یا من نشنیدم. هربار که میخواست زیر بغل بابا کریم را بگیرد که بنشاندش روی صندلی چرخدار، همانطور که دستهایش را از پشت میانداخت زیر بغل بابا کریم و جلوی سینهاش قفل میکرد، زور میزد و با لبهای نیمه باز میگفت یاعلی! وقتی هم که بالاخره مینشاندش روی صندلی، با صورت قرمز و عرقکرده، چند لحظهای مینشست روی زمین تا نفسش جا بیاید. این کجای رضای خدا بود که مامان مهری پشتبندش میگفت خدایا شکر.
تا قبل از زمینگیر شدن باباکریم، مامان مهری کار نمیکرد. وقتی بابا کریم مثل نخل خشکیده شد، آقای مدیر مدرسه برای مامان مهری خانه قوم و خویشهایش کار نظافت دست وپا کرد. مامان مهری هفتهای دو سه روز کله سحر، سوار اتوبوس خط تجریش میشد و دمدمای غروب برمیگشت. خسته و هلاک، سفره شام را پهن میکرد. به قول خودش یک غذای حاضری میگذاشت جلویمان، خودش لقمهای سق میزد و به سرعت سفره را جمع میکرد و از خستگی بیهوش میشد. حتی فردایش هم که سرحال از خواب بیدار میشد، از خانههای بالاشهری برای من یا باباکریم چیزی تعریف نمیکرد. فقط گاهی چیزهایی با خودش میآورد که خانمهای خانه دیگر خودشان نمیخواستند و به او داده بودند. مثلا یک شیشه عطر خارجی که نصف هم نشده بود و مامان مهری گفت انگار به خانم اصلی سردرد میداده، یا ته مانده یک کرم صورت، یا گاهی هم چند دست لباس مجلسی. مامان مهری هیچوقت از هیچکدامشان استفاده نمیکرد و همه را داخل کیسه میداد به خانم زندی که جوان بود و تازه عروس.
خانمهای خانههایی که مامان مهری برایشان کار میکرد در تصور من شبیه همان زنان ژورنالی بودند که دختردایی عشرت برایش از خارج فرستاده بود. مامان مهری هیچوقت آرزو نکرد جای آن زنها باشد، یا دستکم جلوی من آرزو نکرد. مامان مهری ، من را هم همینطور مثل خودش بیآرزو بزرگ کرد. آدم بیآرزو غر نمیزند ، اعتراض نمیکند ، اما دلتنگ که میشود.
جودی
دوشنبهها بعد از تعطیل شدن مهدکودک، معمولا کیان را میبرم خیریه سر خیابان تا از هانا خرید کند. گاهی وقتها دست خالی از مغازه بیرون میآییم، گاهی با یک دایناسور خطرناک، یا یک بچه شیر، یا یک جعبه پازل نسبتا نو. هانا کیان را خوب میشناسد. به محض وارد شدنمان ، همان طور که روی صندلی چرخدارش پهن شده است با لبخند میگوید: «سلام آقای جوان… بیا داخل و ببین چه چیز تازهای برایت در قفسهها گذاشتهایم.»
کیان، کلاه پشمی آبیاش را از سرش میکشد پایین و با موهای خیس از عرق ، با صدای بلند و رسا میگوید: «سلام هانا» و یکراست میرود به سمت قفسههای اسباب بازی. اینکه یک بچه سه چهار ساله، آدم بزرگها را به اسم کوچک صدا بزند هنوز برای من هضم نشدنی است. معلم مدرسهاش را جودی صدا بزند، همسایه پیرش را دوریس و خانم فروشنده سر کوچه را هانا.
در اولین جلسه معارفه با معلمهای مهدکودک، جودی آمد به استقبال ما و خودش را معرفی کرد: «من جودی هستم، کیان در گروه من است.» من هم از روی ادب و عادت به کیان گفتم که به خانم جودی سلام کند. جودی همان لحظه، با چهره بشاش و خندان گفت که فقط او را جودی صدا بزنیم. بعد دولا شد و خودش را همقد کیان کرد و پرسید دوست دارد با هم بروند خمیربازی؟ کیان دستش را دراز کرد و با هم رفتند سمت یک میز قرمز کوچک که رویش پر بود از خمیرهای رنگ و وارنگ. جودی جوان نیست. شصت سال را شیرین دارد. اما به قدری لاغر است که سنش کمتر از اینها میزند. موهای حناییاش را کوتاه کوتاه میکند، شلوار جین تنگ میپوشد و کیان دوستش دارد. همیشه یک صلیب طلایی کوچک از گردنش آویزان است.
شصت سال یعنی از مامان مهری بزرگتر. چطور حوصله دارد با بچهها سروکله بزند؟ بنشیند کنارشان و شکلها را یادشان بدهد؟ چطور صبحها حوصله گریه بچههایی را دارد که نمیخواهند از پدرو مادرشان جدا شوند؟ من هیچ زنی را در این سن و سال در خاطر ندارم که انقدر پرحوصله باشد. حتی خانم زندی هم که تازه عروس بود و جوان و معلم کلاس اول دبستان پسرانه معین بود انقدر پرحوصله نبود.
روز معلم که میشد، عیش خانم زندی بود. شوهرش از راه اداره میرفت عقبش و با دربستی برمیگشتند خانه، بس که دستهایشان پر بود از جعبههای کوچک و بزرگ کادو و گل مصنوعی. من از پشت پنجره اتاقم در طبقه دوم که دریچه من بود به تمام دنیا، میدیدم که چطور اردیبهشت داغ تهران، دانههای درشت عرق را مینشاند پشت لب همیشه بند انداخته خانم زندی و او با مقنعه سیاهی که زیر چانهاش کج شده بود به سمت گوش چپش، وارد بنبست رهنما میشد. خانم زندی تپلی بود. انقدر تپلی که وقتی حامله شد تا چند ماه اول هیچکس متوجه نشد. با اینکه جوان بود اما همه او را خانم زندی صدا میزدند.
چند روز مانده به تعطیلات کریسمس، پدر و مادرهایی که بچههایشان را میگذاشتند مهدکودک، بستههای کادویی را میدادند دست معلمها و کریسمس مبارک میگفتند. فوری شصتم خبردار شد که این جماعت وقت کادو بازیشان با معلمها همین کریسمس است. من با اینکه حواسم همیشه جمع است تا از زندگی همه سر دربیاورم، هنوز هم از زندگی جودی هیچچیز دستگیرم نشده است. نه میدانم ازدواج کرده یا نه، بچه دارد یا نه، گل مورد علاقهاش چیست یا اصلا به چه چیزی علاقمند است…خرید کادو کریسمس برای جودی یکی از سختترین کارهای زندگی است. من برای زنی که هیچچیز جز یک اسم از او نمیدانم و معلم مهدکودک بچه من است چه باید بخرم که هم بیمناسبت نباشد و هم به سلیقه طرف بخورد و هم معرف سلیقه یک زن ایرانی باشد؟ اصلا من چند پوند برای او باید مایه بگذارم؟
تنها چیزی که سرما، تاریکی و غم زمستانهای انگلیس را قابل تحمل میکند همین کریسمس شاد و رنگی و شلوغ است. همین درختهای کریسمس کوچک و بزرگ با آویزهای طلایی و نقرهای و ریسههای قرمز و سبز. همین جعبههای پر زرق وبرق چیده شده زیر درختها. مغازههای شلوغ از مشتری و خرید و آهنگهای کریسمسی. من مطمئنم تولد مسیح بهانه است برای این جماعت. خواستهاند مسیح وسط سیاه زمستان به دنیا بیاید تا بهانهای باشد برای رنگ و نور و شادی، وگرنه در این سوز سرمای زمستان و تاریکی مطلق، کوچک و بزرگ دق میکردند. باید در گوگل جستجو کنم ببینم براستی تولد مسیح همزمان با این شبهای سیاه تمامنشدنیست؟
محمد گفت چقدر فکر میکنم. یک کادوی کریسمس نشان هیچ چیز نیست جز احترام و تشکر. نه قرار است معرف شخصیت من باشد، نه قرار است توجه جودی را به کیان کم یا زیاد کند، نه قرار است ما را فقیر و جودی را پولدار کند. این همه فکر کردن ندارد. اما من خاطرم هست فردای روز معلم که خانم زندی کادوهای خوب را برای خودش برمیداشت و آنها را که نمیخواست بین مامان مهری و عطیه و عشرت پخش میکرد، در شرح هر کادو جملهای هم میگفت درباره دانشآموزی که آن هدیه را آورده و یا خانوادهاش. مثلا میگفت: «خاک برسر مادر بیسلیقهاش کنند، آخه آدم دمپایی روفرشی کادو میده به معلمی که سایز پاش رو نمیدونه؟» یا میگفت: «این رو که حتما خونه داشتن ، نمیخواستن کادوش کردن، ببین لک روشه!»
من باید چیزی برای جودی میخریدم که این حرفها پشتش نباشد. اسم جودی را در فیسبوک جستجو کردم شاید از پروفایلش چیزی دستگیرم شود اما صدها چهره بیشباهت به جودی روی صفحه مانیتور آمد به علاوه چندین عکس طبیعت. جودی با تصویر زنان همسنش که در ذهن من است و بهترین هدیه همیشه برایشان روسری بوده فرق دارد. با تصویر معلمهایی که بهترین هدیه برایشان ظرف کریستال بود، فرق دارد. صلیب گردنش تنها راهنمای من است برای اینکه بفهمم او آدمی مذهبیست. برای اینکه بفهمم کریسمس چقدر برایش جدیست.
در پرسه زدنهایم میان قفسههای جورواجور مغازههای مختلف، یک آن چشمم افتاد به یک مجسمه چوبی نسبتا کوچک از یک فرشته بیصورت که بالهایش از دو سیم نازک منحنی درست شده بود. مجسمه، دستهایش را زیر چانهاش گذاشته بود و من را تماشا میکرد. زیر دامن چوبیاش قیمت زده بود ده پوند.
احتمالا اگر دانشآموزی این مجسمه را به خانم زندی هدیه میداد، سر از خانه عشرت درمیآورد. شاید هم بعد از کریسمس، این فرشته چوبی سر از خیریه سر خیابان دربیاورد. اما به نظر من در آن لحظه، بهترین هدیهای بود که میتوانستم به جودی بدهم. آن فرشته، شبیه خودش بود. گرچه هنوز هم که چیزی به تعطیلات تابستان نمانده است، آن را در خیریه ندیدهام.
ملیحه
ملی سرکش…ملی یاغی…ملی کله خراب…عکسهای فیسبوک امیلی چقدر من را یاد ملی میانداخت. ملی باید همه چیز را امتحان میکرد. وقتی با پدرش آمد برای ثبتنام دانشگاه چادری بود. همان روز اول دانشگاه که پدری نبود و سروکار ملی با خودش بود، چادر را برداشت. موهای رنگشدهاش را از جلوی مقنعه مشکی داد بیرون و از همان روز دیگر کسی او را بیآرایش ندید. در صف ثبتنام و انتخاب واحد نفر پشتی من بود. خودش سر صحبت را باز کرد و شروع دوستی ما از همانجا بود. من مثل همیشه همینطور ساده وبیآرایش، با مانتو سورمهای بلند بدون چاک، کلاسور به بغل منتظر نوبتم بودم و همه بچههای دانشگاه و کارکنان را زیر نظر داشتم. تماشا میکردم کدام مسئول انتخاب واحد وظیفهشناستر است، چه کسی فقط چای میخورد، چه کسی بیشتر راهنمایی میکند، کدام دانشجوهای تازه وارد قهقههشان به آسمان است، چه کسانی همدیگر را از قبل میشناسند… ملیحه خودش شروع کرد به پرسیدن که آیا من هم ترم اولم و از کجا آمدهام؟ وقتی فهمید از تهرانم، فوری پرسید: «ببینم تو تهران رقص سوئدی مد نشده؟» من اصلا نمیدانستم رقص سوئدی هم وجود دارد. گفتم نمیدانم. گفت که نگران نباشم، خودش به من یاد میدهد. نشان به آن نشان که تا روز برگشتنش به شهرشان، انقدر سرش شلوغ بود که رقص سوئدی را هم فراموش کرد.
ملیحه هشت خواهر و برادر داشت. به من که فقط یک بچه بودم میگفت خوشبخت. میگفت پس لابد تمام امکانات مال من یک نفر است. من هیچوقت به یک بچه بودنم اینطور نگاه نکرده بودم. خب میدانستم مامان مهری دیگر بچهدار نمیشده است، یا با شرایط بابا کریم بهتر بود دیگر بچهدار نشود. اما هنوز هم نمیدانم یک بچه بودن یعنی خوشبختی؟ مثلا کیان که یک بچه است خوشبخت است؟ پس تکلیف تنهایی آدم چه میشود؟ تکلیف به دوش کشیدن بار غم زمینگیر شدن بابا کریم چه میشود؟
من اینجا کمتر زن انگلیسی را دیدهام که به یک یا دو بچه راضی باشد. همه یا حاملهاند، یا قرار است حامله بشوند، یا دست کم سه چهار تا بچه دارند. مدل بچه بزرگکردنشان با آنچه من میدانم یا یاد گرفتهام فرق میکند. انقدر که من درگیر غذای سالم دادن و سلامت روح و انتخاب اسباببازی مناسب سن هستم، هیچکدامشان نیستند. وقتی میآیند خیریه سر کوچه خرید، برای بچه دو ساله یک اسباببازی میخرند پر از تکههای ریز. من که در سکوت فقط تماشا میکنم اما پیش خودم میگویم چرا کسی به این مادر نمیگوید که این اسباببازی مناسب بچه تو نیست؟ ممکن است یک تکه را بگذارد در دهانش و خدای نکرده خفه شود. چه فرقی میکند آدم یک بچه داشته باشد یا چهارتا؟ مادر که باید عقلش برسد به این چیزها. اگر این حرفها را یک روز برای ملیحه بگویم باور نمیکند. اروپا برای او همیشه آخر دنیا بود. اگر میآمد و خودش میدید که این جماعت پشت هم و بیفکر بچه پس میاندازند و فقط مادر او نبوده که هشت تا بچه زاییده، شاید نظرش نسبت به اروپا عوض میشد.
مامان مهری دائم حواسش بود که من چه بخورم که آهن داشته باشد یا چه میوهای چه ویتامینی دارد یا چه چیز را با چه چیز نخورم که سردیام نشود. شاید مقصود ملیحه از امکانات همینها بود. ملی یک بار از راه دانشگاه آمد خانه ما. گلدانهای شمعدانی بابا کریم ، دو سوی در خانه پرگل بودند و بوی سیبزمینی سرخکردههای روی قیمه مامان مهری تا سر بنبست رهنما بلند شده بود. خانه، بوی زندگی میداد.
ملی پشت سرمن پلهها را آمد بالا و وارد اتاقم شد. طلا خانم روی طاقچه زل زده بود به ما. تنها چیز لوکسی که در اتاقم بود، روتختی طرح طاووسی بود که انتهای تمام پرهای طاووسش، منجوقدوزی شده بود و برق میزد. کمد چوبی سنگین سه در با جاکلیدیهای برنزیاش گوشه اتاق پیر شده بود. عکسهای سیاه و سفید نیما و شاملو را سال سوم دبیرستان چسباندم روی در وسطی کمد. ملی نگاهش را چرخاند دور تا دور اتاق. من از همان پشت لنزهای آبیاش هم که طبی نبود، ته چشمهایش را خواندم. ملی انتظارش را نداشت. از یک دختر تهرانی این اتاق را انتظار نداشت. خورده بود توی ذوقش. لبهایش را روی هم فشار داد و رفت پشت پنجره و پرده توری را کنار زد. پرسید: «تو حوصلهات سر نمیره تو این اتاق؟»
ملی کفشهای فوتبال احمد را ندید که از سیم برق آویزانند، دفترشعرم را روی گلمیز چوبی کوچک و گرد کنارتخت ندید، نفهمید که وقتی مامان مهری و بابا کریم طبقه پایین حرف میزنند صدایشان از دریچه کولر شنیده میشود، دوازده پلهای که به اتاقم میخورد را نشمرد، ضبط صوت دو کاسته را با آن همه نوار کنارش روی طاقچه، کنار طلا خانم ندید، با سه گلدان کاکتوسم روی هره پشت پنجره حرف نزد…
برای ملی دختر تهرانی یعنی سرکش، یاغی، کله خراب. تهران اصلا برایش معنی بیمرزی میداد. معنی بیقانونی. معنی هرکی هرکی. ملی هیچوقت سر ساعت برنمیگشت خوابگاه. طعم تمام توتونهای قلیان را میدانست و دوسیب و نعنا را به همه ترجیح میداد. هیچ وقت از روی خطکشی عابر پیاده رد نمیشد، از روی پل عابرپیاده آن سوی خیابان نمیرفت. ته کلاس مینشست و مجلههای جورواجور ورق میزد. جزوه نمینوشت. هر وقت هم که یکی از دخترهای کلاس بعد از تعطیلات میان ترم از شهرشان با ابروی رنگکرده و حلقه زرد پرنگین در دست چپ برمیگشت، ادای عق زدن در میآورد، اگر هم میفهمید که یکی از دخترهای دانشگاه، زن پسرعمویی، پسر خالهای شده یا اصلا ازدواج فامیلی کرده که رسوایش میکرد. بلند بلند در حیاط دانشگاه جار میزد که آدم چطور میتواند زن پسرداییاش شود که عین برادر میماند؟
گرچه من هیچ انتظاراتش را از یک دختر تهرانی برآورده نمیکردم اما حضور محمد و رابطه ما، تضمینی بود برای تایید شدن از طرف ملی. ملی با محمد جوری حرف میزد که انگار صد سال است او را میشناسد. حجب و حیایی برای اینکه با یک پسر غریبه حرف میزند نداشت. گاهی با ما به سینما میآمد، پارک میآمد، رستوران میآمد…یکی از کسانی که از ب بسمالله از تصمیم محمد برای بورسیه و خارج آمدن خبر داشت ملی بود. هرجا هرچه میشنید و میفهمید به محمد میگفت و بعد هم در ادامهاش میگفت: «خودتون رو نجات بدین از این خراب شده، شما دوتا که بچه درسخونین، هرجا برین روی سر حلوا حلواتون میکنن…»
دو سال از تهران ماندنش گذشت که سروکله پدر و برادرهایش پیدا شد. من خوابگاهی نبودم که بدانم دقیقا چه بر سرش آوردند. دخترها گفتند، یکی از برادرهایش، کاکل طلایی بیرون مانده از مقنعه ملی را آنچنان دور دستهایش پیچیده و ملی را کف راهروی ورودی خوابگاه چرخانده روی زمین که همه کاکلش یکجا کنده شده بود. ملی، بی خداحافظی رفت و هیچوقت نفهمید محمد بالاخره بورسیه گرفت.
بینتیجه. هیچ پروفایلی به اسم و فامیل ملیحه در فیسبوک پیدا نمیشود. محمد میگوید یاد چه آدمهایی که در زندگی نمیافتم. این آدمها هر کدام یکی از سلولهای مغز من هستند. اگر پاک شوند از کلهام، احتمالا دیگر من، من نیستم. محمد میگوبد باید برای خودم یک من جدید بسازم. کیان که بزرگ شد، مدرک ترجمه شدهام را در وبسایتهای کاریابی آپلود کنم و بزنم به دل کار. شروع کنم به ترجمه کتاب اصلا. بزنم به دل زندگی. یا اینکه بروم دوباره دانشگاه پی یک رشته جدید. گواهینامه بگیرم. انگلیسیام را بهتر کنم. خانه را تغییر دکوراسیون بدهم. شاید به نظر محمد، من حتی باید اسمم را هم عوض کنم. مثل خودش که همه صدایش میزنند مایکل!
باران
به صدای باران که تند و شلاقی به پنجرههای خانه میخورد عادت کردهام. این آشناترین صدایی است که میشناسم. تابستان و زمستان. حتی وقتی که فکر میکنم امروز قطعا هوا آفتابیست هم سروکلهاش پیدا میشود. صدای برخورد قطرههای باران با شیشهها، صمیمیترین دوست این روزهای من است. خیالم راحت است که هیچوقت ترکم نمیکند. نه مثل دخترهای دوقلوی زری خانم که رفتند و حتی برای خداحافظی هم برنگشتند. نه مثل همدانشگاهیام ملیحه که بعداز آن همه صمیمیت و یکی شدن، انتقالی گرفت و رفت دانشگاه شهرشان. نه مثل همکلاسیهای مدرسه که هرکدام پی زندگی خودشان رفتند و حتی اسم بعضیهایشان را هم یادم نیست. با این حال هیچوقت احساس نکردم که هیچ دوستی ندارم . همه بنبست رهنما دوست من بودند. همه زنان و دخترانی که در ایستگاه اتوبوس سرخیابان منتظر بودند، دوست من بودند. همه خانمهایی که مامان مهری برایشان کار میکرد، دوست من بودند. من تنها نبودم. اینجا اما اگر محمد نباشد، من هیچ دوستی ندارم. هیچکدام از این مادرانی که دیوار بتنی نامرئی دور خودشان میکشند، هیچکدام از مادرهایی که بچههایشان را برای بازی آوردهاند خانه ما، همسایهها، فروشندهها، رهگذرها…هیچکس با من دوستی ندارد جز همین باران، که سر زده میآید و میبارد روی سرم.
اینجا همه لبخند روی لبهایشان است. اما لبخند هیچکس واقعی نیست. یعنی لبخندش برای من نیست. لبخندش یک کار قانونی است. انگار طبق قانون باید لبخند بزند حتی اگر هیچ از تو خوشش نیاید یا دلش خون باشد از ماجرای دیگری. مثل لبخندهای بابا کریم واقعی نیست که ته دلت را قرص کند که یعنی از تو راضیست و دوستت دارد. یا خانم تصدق که به خاطر جگر سوختهاش معمولا اصلا لبخند نمیزد. در بنبست رهنما هیچکس لبخند قانونی نمیزد. لبخندها از ته دل بود. گلشن خانم هیچوقت لبخند به لب نداشت. بس که همیشه همهجایش درد میکرد و نگران احمد بود. بیخودی به آدم لبخند نمیزد. یا برعکسش عشرت همیشه لبخند روی لبهایش بود. لبخندهایش واقعی بود. راضی بود که لبخند میزد. اینجا اما همه لبخند به لب دارند، اما من فرق واقعیاش رابا غیرواقعی نمیدانم. من اینجا هیچ دوستی جز همین باران ندارم که دلم میخواهد بیامان ببارد و گوشم از صدایش پر شود و صدای تنهایی خودم را نشنوم. گاهی که ریز میبارد انگار نشسته است کنارم و پچپچه میکند. من از تنهایی، درست مثل تصویرهایی که در کتابها و فیلمها دیدهام، یک فنجان چای برای خودم میریزم، میایستم پشت پنجره و به پچپچههایش گوش میدهم. پنجره این خانه جمعوجور، دریچه من به تمام دنیا نیست. در این کوچه بنبست کسی رد نمیشود جز سنجابهای چابک که دائم پی چیزی برای خوردن میگردند. دنیای من از پشت این پنجره، باران است و درختهای سربه فلک کشیدهای که اسمشان را نمیدانم و همین چند سنجاب بازیگوش. اینجا با بنبست رهنما فرق دارد. مثل آنجا نیست که کسی بیخبر در خانهات رابزند پی چیزی، کاری یا حتی فقط یک احوالپرسی و درددل. اینجا هیچکس در خانه آدم را نمیزند. فقط همه لبخند میزنند و بیهیچ احوالپرسی از کنارت میگذرند. به درختها لبخند میزنند، به سطل زباله گوشه خیابان لبخند میزنند، به نردههای قرمز حیاط مهدکودک لبخند میزنند، به آسفالت کف خیابان لبخند میزنند و به آدم هم لبخند میزنند. باران خوب است که وقتی میبارد دیگر کسی بیخودی لبخند نمیزند. همه پا تند میکنند که برسند به سرپناهی و لبخند یادشان میرود. باران اما من را دوست دارد. میداند کی نباید ببارد. مثلا ساعت آمدورفت من و کیان به مهدکودک نمیبارد. در عوض وقتی بیکار نشستهام جلوی تلویزیون و تلاش میکنم دست کم اندکی از حرفهای گوینده اخبار سر دربیاورم، شلاقی میبارد تا مجبور شوم به جای غصه خوردن از ناتوانی خودم، بلند شوم و از پنجره بیرون را تماشا کنم که سنجابها چطور لای شاخ وبرگهای پرپشت درختها خودشان را پناه میدهند.
گاهی فکر میکنم من اگر در دانشگاه هررشته دیگری جز ادبیات فارسی میخواندم، احتمالا بیشتر به دردم میخورد. من با این مدرک تحصیلی، فرقی با صندوق پست قرمز سر کوچه ندارم. بلکه آن هم از من به درد بخورتر است. دست کم دونفر سرو کلهشان پیدا میشود که نامهای داخلش بیندازند. چطور وقت انتخاب رشته به عقل خودم نرسید یک رشته کاربردیتر انتخاب کنم؟ محمد میگوید چه انتظارها از خودم دارم. میگوید فراموش کردهام تا قبل از آمدن او به زندگی من و تا مدتها بعد آن، دنیای من در بنبست رهنما و چند خیابان اینسوتر وآنسوترش خلاصه میشد. میگوید فراموش کردهام که دلم میخواسته معلم ادبیات شوم و شغلی در همان مدرسههای محل برای خودم دست و پا کنم. میگوید یادم رفته ارادتم را به حضرت حافظ. به حضرت مولانا. میگوید یادم رفته دفتر شعر داشتم. غزل میگفتم. محمد راست میگوید. من پاک فراموش کرده بودم که یک زمانی شعر میگفتم، غزل مینوشتم. مدتهاست اما که چشمه شعر من خشکیده. دیگر چیزی در آن نمیجوشد. روزهای شاعری انقدر از من دور است که جز یک لحظات محو خاکستری، چیزی از آن در ذهنم نمانده است. اینجا هیچکس غزل نمیفهمد. این مادرهای مهدکودک کیان، کدامشان برای من یادآور روزهای شاعریست؟ دوریس هم حتی که ایران را میشناخت با حافظ و مولانا غریبه بود. من ذهن شاعرم را همان گرگ و میشی که از بنبست رهنما به سمت فرودگاه امام حرکت کردیم، روی سیمهای برق ، کنار کفشهای فوتبال احمد جا گذاشتم تا کلاغهای سیاه شهر، چیزی برای نوک زدن داشته باشند.
محمد نشسته روبروی من و میگوید زندگی ما وقت افسردگی ندارد. باید بروم دکتر و خودم را درمان کنم. میگوید که قرصهای اینجا حسابی است و اعتیاد نمیآورد. من اما میگویم تنهایی یک بیماریست که با افسردگی فرق دارد. محمد انقدر گرفتار کارش و امیلی است که فرق اینها را نمیبیند. نمیبیند که من آدمهای این کتاب هزاران صفحهای را که از میانهاش آغاز کردهام، درست مثل اخبار تلویزیون که هیچ ازش نمیفهمم، فصل به فصل میخوانم و هیچ نمیفهمم. این کتاب قطور بیپایان، پر است از آدمها، تجربهها، کلمهها و لحظههایی که با من غریب و ناآشنایند و خیال نزدیک شدن به من را هم ندارند. من میدانم کیان داستان خودش و آدمها را مثل من از نیمه آغاز نکرده است. شاید چند صفحه آغازین کتاب را به خاطر من از دست داده باشد، اما مطمئنم تجربهاش گنگی و سردرگمی و غریبگی نیست. او به زودی اخبار تلویزیون را میفهمد. از لبخندهای طبق قانون آدمها سر درمیآورد، از دیوار سیمانی دور آدمها نمیترسد. هیچ چیز برایش عجیب نخواهد بود. یقین دارم باران، تنها دوست کیان نخواهد بود برای پر کردن تنهاییهایش.
میدانم اما اگر به داد تنهایی خودم نرسم، محمد از من میگذرد. حالا نشسته روبروی من، روی کاناپه خاکستری ایکیا و انگار به صفحه مونیتور کامپیوترش نگاه کند، خیره به من میگوید که از اول هم اشتباه کردیم. یک دوستی ساده و دانشجویی را تبدیل کردیم به ازدواج و بچه و دردسر… میگوید اصلا اشتباه از او بوده که آرزوهایش را در من خلاصه کرده، منی که طول آرزوهایم تا پیچ بنبست رهنما هم نمیرسید.
من؟
سطل آب یخ را ریختهاند روی سرم. چالش آب یخ…
نه… من نمیخواهم زری خانم باشم با دو النگوی نازک طلایی… نمیخواهم خانم پرتوی باشم که پشت درهای بسته از دست بزن شوهرش اشک میریخت… نمیخواهم حتی مامان مهری باشم که زل بزنم به گلهای قالی و راضی باشم به رضای خدا! … نمیخواهم آن منی باشم که محمد میگوید…
من؟
میخواهم خودم باشم. خود خودم. میخواهم از جایم بلند شوم و با دست راستم آنچنان محکم به صورت محمد کشیدهای بزنم که عینکش روی بینی جابجا شود…
بلند میشوم و از در بیرون میزنم. کاش باران بند نیاید.