ادیان هم، همچون آدمها، گمراه میشوند
فرانتس کافکا
.
آفتاب به شدت بر دشت میتابید و بیتابی طیبآغا لحظه به لحظه بیشتر میشد، نه به خاطر گرمی، بلکه به این دلیل که همین چند دقیقه پیش سوالی را که باید از ذاکرخان بمبساز میپرسید، فراموش کرده بود. ذاکرخان خم شده و نیم تنهاش را داخل صندوق عقب موتر فرو کرده بود. طیبآغا از خود برای دهمین بار در چند دقیقه گذشته پرسید: چی بود میخواستم پرسان کنم؟ با دستمالش عرق پیشانی و گردنش را گرفت و نگاهی به جوانکی انداخت که کنارش روی زمین طوری روی پاهایش نشسته بود که گویی درحال قضای حاجت بود. جوانک که بمبساز به او فدایی میگفت، چشمهایش را تنگ کرده و بیحال به موتر مینگریست.
طیبآغا هرچند به شدت پریشان بود، اما چهرهاش را عادی گرفته بود. تا چند دقیقه پیش سوال نوک زبانش بود اما حالا مثل ماهی لشمی در ذهنش بالا و پایین میپرید و چیغ میزد که پرسان شود. با خود فکر کرد قصور از مردک بمبساز است؛ چند دقیقه پیش بینزاکتیاش اعصاب طیبآغا را خراب کرد و همین سبب شد که سوال از ذهنش بپرد. حالا فقط میدانست که سوال مهمی بود. بسیار مهم! در واقع، گویی به او الهام شده بود که مهمترین سوال زندگیاش را از یاد برده، سوالیکه قسمت و تقدیر چنان رفته بود که باید حتما از یک بمبساز بینزاکت پرسیده میشد. هرچند رفتار ذاکرخان باعث شده بود که اوقاتش تلخ شود، اما حالا اعصاب طیبآقا سر خودش هم خراب بود که چرا سوال را فراموش کرده و این عصبانیت مضاعف بیتابیاش را هم طبعاً بیشتر ساخته بود. آزاردهندهتر اینکه از چند دقیقه پیش که آن سوال را به شکل ماهی سرخ لشمی که هیچ به دست نمیآمد، در ذهن تجسم کرده بود، آن ماهی ناگهان زنده شده بود و خود را به دیوارههای جمجمهاش میکوبید و چیغ میزد. همه اینها دست به دست هم داده و مضطربترش میساخت و نمیماند که فکرش را جمع کند.
طیبآغا سر برگرداند و در دشت وسیع به دنبال سایهای گشت. شاید دقایقی استراحت کردن در سایه میتوانست کمک کند که سوالش را به خاطر بیاورد. اما دشت مثل کف دستش مسطح بود و به جز بوتههای خشکی که باد گرمی از جنوب آنها را به سمت شمال میغلتاند، چیز دیگری نداشت. تنها سایهی موجود، سایهی موتر بود و آن هم، کوتاهتر از آن که بشود در پناهش دمی آسود و چرتی زد. طیبآغا میتوانست از پشت پرده لرزان و شفافی که گرمی دشت ایجاد کرده بود، دیوارها و خانههای گلی قریه را در سمت راستش ببیند. تا آنجا نیم ساعتی بیشتر راه نبود. اما طیبآغا باید میماند تا بمبساز کارش تمام شود، هرچند بعد از آن هم قرار نبود به قریه برگردند. نفس عمیقی کشید و زیر لب بر شیطان لعنت کرد. با خود اندیشید، عجب وضعیتی! باید کاری میکرد. تصمیم گرفت برای به خاطر آوردن سوالش، اتفاقاتی را که در چند دقیقه گذشته افتاد و منجر به فراموشکردن سوالش شد، مرور کند. این را دقیقا به یاد داشت که حتی قبل از خطور آن سوال به ذهنش، از لجاجت مردک بمبساز اوقاتش تلخ بود. چند بار سعی کرده بود ذاکرخان را متقاعد کند که با او پیش قوماندان بروند و درباره پلان امشب گپ بزنند. اما هر بار او با کلهشقی رد کرده بود. بعد دقیقهای ساکت شدند و طیب آغا به فکر فرو رفت. یادش نمیآمد در آن لحظه به چی فکر میکرد اما فریاد بمبساز چرتش را پاره کرد:
«بانِش! سامان بازی خو نیست؟»
طیبآغا به دستش نگاه کرد و هیچ یادش نیامد که سویچ انفجاری را کی برداشته و با آن مصروف است؛ آن را سروته میکند، گاهی دکمه سرخ را میزند و گاهی ضامن آن را بالا و پایین میکند. ذاکر خان سویچ را از دستش قاپید و داخل صندوق انداخت. «خرابش میکنی. طفل خو نیستی!»
طیبآغا کاملا گیج بود. اما ذاکرخان به این هم بسنده نکرد. خم شد و سویچ را که چند لحظه پیش خود داخل صندوق انداخته بود، برداشت و این بار به جیب واسکتش فرو کرد. واضح بود که هدفش از این کار خوارکردن بیشتر طیبآغا بود. دقیقا همان لحظه بود که آن سوال به ذهنش آمد اما رویش را که دور داد و با نگاه تحقیرآمیز بمبساز روبرو شد، سوال مثل جرقهای کوچک دود شد و آنچه باقی ماند ردی از خاکستر سیاه و حسی شوم از یک فاجعه بود که لحظه به لحظه نزدیکتر میشد.
طیبآغا کسی نبود که رذالت و بینزاکتی را تحمل کند. در یک وضعیت عادی، حتما با مردک بمبساز دست به یخن میشد، پشتش را به خاک میمالید و با مشت و لگد ادبش میکرد. اما افسوس که چیزهای مهمتری روان طیبآغا را به خود مشغول کرده بود. پای عزت و غیرت و مرگ و زندگیاش در میان بود. خشم خود از بینزاکتی ذاکرخان را فروخورد تا بتواند چیزی را که فراموش کرده بود، به یاد آورد و همین خودش ثابت میساخت که آن سوال چقدر باید مهم بوده باشد.
یادآوری چند دقیقهی گذشته، البته کمکی نکرد که آنچه را میخواست پرسان کند، به خاطر آورد. به همین دلیل، دل و نادل، به بمب ساز نزدیک شد و با لحنی که کوشش میکرد عادی باشد، گفت: «یک سوال میخواستم پرسانت کنم!» ماهی ذهنش دمش را به سرعت تکان میداد و با چشمهای گرد و متعجبش، بیتابانه نگاه میکرد.
«پرسان کن!» لحن بمبساز هم دوستانه شد. طبعاً میخواست نشان دهد از بابت رفتارش متاسف است. هرچی نباشد، طیبآغا قرار بود چند ساعت بعد به شهادت برسد. احترامش واجب بود.
طیبآغا با تردید گفت: «خیر است، باز پرسان میکنم!»
«بگو، نی! چیزی د دلت نمان!»
«واقعیتش، چرتم خراب شد، سوالم از فکرم رفت. فقط همی ره میفهمم که گپ بسیار مهم بود.»
ذاکرخان با کنجکاوی به چشمهایش نگریست: «راستی؟ چی گپ؟»
«گفتم. از فکرم رفت. بان که یادم بیایه، پرسانت میکنم.»
«خو، صحیح!»
طیبآغا سرش را تکان داد و مثل جوانک فدایی به ذاکرخان چشم دوخت که سر دو سیم سرخ و سیاه را روی شعله فندکش نگهداشته بود. بعد از ثانیهای آتش آبیرنگ کوچکی از عایق سیمها برخاست. فندک را زمین انداخت و به سرعت هر دو انگشت سبابه و شصت خود را روی زبانش تر کرد و سیمها را با همان دو انگشت گرفت و محکم کشید. نوک هر دو سیم به اندازه دو سانتیمتر لوچ شد و تبسمی رضایتبخش روی لبهای ذاکرخان نشست. شصتش را چوشید و نگاهی به طیبآغا انداخت.
«یادت نامد؟»
ماهی ذهن طیبآغا با بیقراری این سو و آن سو میرفت و صداهای گوشخراشی تولید میکرد.
«نی!»
زانوهایش از سرپا ایستادن درد گرفته بود. خواست بنشیند اما به محض آنکه باسنش بین دو پاشنه پایش با زمین داغ تماس گرفت، از جا جست. ذاکرخان از سیمهای لختی که به هم میپیچاندشان، چشم برداشت و لبخندی نسبتاً تحقیرآمیز زد.
طیبآغا کمی شرمنده گفت: «هوا بسیار گرم است.»
ذاکرخان با اسکاچتیب سبزرنگی سیمهایی را که لخت کرده و به همپیچانده بود، پوشاند و اسکاچتیپ را که زیر دندان قطع کرد، گفت: «چیزی نمانده که خلاص شوه.»
«چقه مانده؟»
ذاکرخان سرش را خاراند و گفت: «تولبَکس که خلاص شوه بخیر، واسکت فدایی را جور میکنم و باز ای چیزه (به جیبش اشاره کرد) بسته میکنم!» قابل درک بود که نمیخواست حتی نام سویچ انفجاری را که سبب اوقات تلخی چند دقیقه پیششان شده بود، بگیرد. «کُلِش، یک ساعت بیشتر نخواهد شد.»
طیبآغا با خود اندیشید که یک ساعت زمان کافی برای به خاطر آوردن یک سوال بود. چشمهایش را مالید. بعد تا جایی که میتوانست آنها را باز کرد و چندبار سریع پلک زد. این کار اغلب به او کمک میکرد که تمرکز پیدا کند. سپس، بیهدف در اطراف موتر قدم زد و از خود پرسید آیا سوالش ربطی به موتر نداشت؟ موتر را آن روز صبح خودش آنجا آورده و در همین نقطه توقف داده بود. بعد، طوری که به او گفته شده بود، پیاده به قریه رفت. موتر یک تویوتای کرولای قدیمی، شاید مدل ۱۹۹۰، بود. روی سیتها و داشبود را لایهای از گرد و خاک پوشانده و شیشه پیش رو از چند جای درز داشت. آینه سمت مسافر شکسته و دروازه سمت راننده هم در اثر ضربه یا تصادف داخل رفته و دستگیره از کار افتاده بود، طوری که ناچار شد وقت پیاده شدن آن را از بیرون باز کند.
طیبآغا موتر را از مرد چاقی که لبهایی کشال به رنگ تقریبا سورمهای رنگ داشت، بیهیچ کلامی تحویل گرفته بود. آن مرد قبل از او به محلی که قرار بود موتر تحویل داده شود، رسیده بود. طیبآغا از فاصلهای حدود صدقدم او را دید که به دروازه موتر تکیه داده و سگرت میکشد. دقایقی همانجا ایستاد و اطراف را پایید. رهگذران به هر سو روان بودند و دکاندارها یکی یکی مغازههای خود را باز میکردند. به نظر میآمد خیابان لحظه به لحظه مزدحمتر میشود. وقتی با گامهایی سست به موتر به راه افتاد، مرد او را دید و تا زمانی که طیبآغا نزدیک موتر رسید، چشم از او برنداشت. سپس سگرتش را زیر پاشنه کفشش له کرد و هنگامی که با او دست میداد، سویچ موتر را کف دستش گذاشت و بیهیچ سخنی به پیادهرو رفت و لابلای جمعیت گم شد.
طیبآغا به این نتیجه رسید که سوالش به موتر ارتباط نداشت. یادش نمیآمد ذاکرخان چیزی درباره موتر گفته باشد. دستمالش را به پیشانی و صورتش مالید. احساس درماندگی میکرد. لحظهای کوشش کرد کل قضیه را فراموش کند. با خود گفت، خیالاتی شدهام. شاید هیچ سوالی نبود. بهتر است در این چندساعت باقیمانده اوقاتم را تلخ نکنم. اما ماهی ذهنش خود را همچنان به جدارهی جمجمهاش میکوبید و با چیغهایش او را میترساند. گذشته از آن، طیبآغا نمیتوانست منکر آن حس چندشآور فاجعه شود که مثل کوهی که روی سر قوم بنیاسراییل معلق مانده بود، لحظه به لحظه نزدیکتر میشد.
فکر کرد که نباید خود را به خاطر فراموشکاری ملامت کند. این کار ذهنش را آشفتهتر میساخت. از شب قبل، زمانی که ملای مسجد به او خبر داد که قرار است به شهادت برسد، به حدکافی آشفتهگی کشیده بود. خبر کاملا ناگهانی بود و طیبآقا هیچ آمادگی نداشت. احساس میکرد کار مهمی باقی مانده که باید انجام دهد، هرچند نمیدانست چه کاری. بعد به خود دلداری داد که هیچ کس هیچ وقت برای مرگ آماده نیست. سرشب، وقتی برای نماز خفتن وارد مسجد شد، ملا نزدیکش آمد و با نجوا به او گفت که بعد از ختم نماز در مسجد بماند که کارش دارد. از همان لحظه طیبآغا آشفته شد؛ گویی به او الهام شده بود که ملا خبر مرگش را به او خواهد داد. هرچند تا قبل از دیشب، حتی نمیدانست ملا هم یکی از خودشان است، چه رسد به اینکه حدس بزند که آورندهی خبر هم او خواهد بود.
بعد از آنکه مردم مسجد را ترک کردند، ملا زانو به زانوی او نشست و اول از همه از اینکه خدای پاک طیبآغا را لایق شهادت دانسته، به او تبریک گفت. این گپ ملا باعث شد طیبآغا به طرز هولناکی احساس تنهایی کند. گویی در انتهای دشتی بیآب و علف، زیر آفتابی سوزان جنازهی او را لخت و عور او را به درختی کاملا خشک بسته و رها کردهاند. طیبآغا از وقتی خود را میشناخت، تنها زندگی کرده بود و طبعا گمان میکرد به تنهایی عادت کرده و آن را به خوبی میشناسد. اما برایش معلوم شد که این حس میتواند صورتهای ناشناختهی بیشماری داشته باشد. هرچند ملا ملامت نبود. خود طیبآغا هم، امکان داشت به کس دیگری که قرار بود به شهادت برسد، تبریک بگوید، چون اعتقاد داشت که امر مبارکیست. حالا میدانست که تبریک گفتن به کسی به مناسبت مرگش حس خوبی به آن فرد نمیدهد، حتی اگر آن فرد از تبریکگوینده تشکر کند؛ مثل طیبآغا که از ملا تشکر کرد.
بعد از آن، ملا وارد جزییات موضوع شد: اینکه از چه کسی و کجا موتر را تحویل بگیرد و به کجا ببرد و افزود که باقی تفصیلات را فردا در قریه به او خواهند گفت. سپس، ملای پیر دستار کهنهی طیبآغا را از سرش برداشت و کناری گذاشت، کف دستش را روی تالاق سر او ماند، کمی قرآن خواند و یک آیه در میان، چوف بویناکی روی صورت طیبآغا رها کرد و بعد دعاخوانان، دستار سفید نوی به سر او بست و دم در مسجد هم قرآن را با دو دست بالا گرفت تا او از زیر آن بگذرد و به خانهاش برود.
طیبآغا تمام شب پلک روی پلک نگذاشت. خود را تسلی داد که بیخوابی هم باعث فراموشکاری میشود و نباید خیلی به خود سخت بگیرد. توکل به خدا، سوالش هم یادش خواهد آمد. شب قبل، دقایقی بعد از یک صبح، از غلت زدن در بسترش دست کشید و از جا برخاست. وضویی تازه ساخت و شروع کرد به نماز خواندن اما در رکعت دوم یا سوم بود که گیج و منگ روی جاینمازش در حالت تحیات نشست. فکرش هیچ کار نمیکرد. حس سرد سقوط به درهای عمیق داشت که میدانست تا ساعتها بعد به ته آن نخواهد رسید. دستش از همه جا کوتاه بود. اذان صبح را که دادند متوجه شد تمام شب را روی سجادهاش نشسته است. برخلاف روزهای قبل برای نماز به مسجد نرفت و ساعتی بعد از آنکه نمازش را در اتاقش خواند، از خانه برآمد. مغزش مثل کتری آبی روی اجاق میجوشید.
ذاکرخان تنهاش را از صندوق عقب بیرون آورد و راست ایستاد. سروصورتش غرق در عرق بود. «چیزی یادت آمد؟»
طیبآغا سرش را تکان داد و سبب شد که ماهی به دام افتاده در مغزش به جنب و جوش بیافتد و این بار غرشهای صاعقهمانندی تولید کند. بمبساز دستمالش را به سروصورتش مالید و پرسید: «د مورد پلان امشب بود؟»
طیبآغا سرش را بیحرکت نگهداشت. «نمیفامم!»
ذاکرخان با دست به او اشاره کرد که پیش بیاید. طیبخان چند قدم پیش رفت و برای اولین بار نگاهش به داخل صندوق عقب افتاد. صبح وقتی که موتر را حرکت داده بود، از رفتار لَش و سنگینش حدس میزد که داخل صندوق عقب باید پر باشد،اما حتی فکر نگاه کردن به آن هم آزارش میداد. از صبح هم که ذاکرخان روی محتویات آن خم شده و مصروف بود، طیبآغا عمدا از نگاه کردن به داخل آن اجتناب کرده بود. اما حالا چارهای نداشت. باید به ذاکرخان کمک میکرد.
داخل صندوق عقب، دو راکت بی.ام دوازده، کمی کوچکتر اما به شکل کپسول اکسیژن در یک سمت و دو تای دیگر در سمت دیگر قرار داشت و بین آنها جعبهی چوبی نسبتا بزرگی جای گرفته بود. چند گلوله هاوان در اندازههای مختلف که به ماهیهای چاق آهنی شبیه بودند با چند بشکه کوچک و بزرگ پلاستیکی و چهار قوطی حلبی شانزده کیلویی روغن بناسپتی که در فضای بین کپسولها و جعبه جای داده شده بود و وقتی ذاکرخان در یکی از قوطیها را باز کرد، طیبآغا دید که با پیچ و مهره، میخ و توشلههای شیشهای و ساچمههای خُرد و کلان بلبرینگ پر شده است. ذاکرخان با دقت اشیاء مختلف را از نظر گذراند و با دست سیمهایی را که جعبه چوبی و گلولههای هاوان و قوطیها را به هم ربط میداد، دنبال کرد. سیمها از فاصله بین سیتهای عقب موتر به داخل رفته بود و او برای تعقیب سیمها در عقب موتر را باز کرد و به درون آن خزید و دقیقهای بعد از از آنجا بیرون آمد. ذاکرخان یک جفت دستکش پلاستیکی زردرنگ از جیبش کشید و داخل آنها محکم پٌف کرد، طوری که انگشتهای دستکش با صدای بلوپ بیرون پریدند. بعد پرسید: «دَ مورد گپ زدن با قوماندانصاحب خو نبود؟»
طیبآغا دقت کرد که سرش را تکان ندهد. گفت: «نی!»
ذاکرخان خم شد و از بین صندوقش یک بستهی خشتمانند که در کاغذ روزنامه پیچیده شده بود، برداشت و آن را روی جعبهی چوبی داخل صندوق عقب گذاشت. سپس کاغذ دور بسته خشت مانند پاره کرد و تودهی موممانندی به رنگ زرد تیره نمایان شد. مشتی از آن را کند و همچنان که آن را به شکل یک توپ کوچک وَرز میداد، با لحنی عذرخواهانه گفت: «مقصد از مه خفه نباشی. مه گپ ته قبول دارم. دو فدایی و یک موتر کاری از پیش نمیبره. از اول پلان بود که چهار فدایی و دو موتر باشد. خو چاره چیست؟ دو فدایی دِگه نیامدند. حالی خودت هستی و یک فدایی و یک موتر. مگر گپ زدن همراه قوماندانصاحب ضایع کردن وقت است. گپ مه مره که نشنوه، از تو ره چطور خواهد شنید؟»
طیبآغا گفت: «شاید آن دو نفر دیگر ترس خوردند و نیامدند.»
«والله اعلم. ممکن گرفتار شده باشن، ممکن ترس خورده باشن، آدم چیزی گفته نمیتانه. چند روز دگه مالوم میشه.»
طیبآغا با خود اندیشید اگر آن دو نفر هم شب قبل همان حالتی را گذرانده باشند که او گذراند، بعید نبود تصمیمی گرفته باشند که او شرمید و نگرفت. حالا تصور اینکه آن دو نفر با خیال آسوده در سرکی قدم میزنند یا در قهوهخانهای شیریخ میخورند، طیبآغا را هم عصبانی میکرد و هم به او احساس حماقت میداد.
«اگر دستگیر شده باشن، پلان امشب بینتیجه خواهد ماند.»
«چطور؟»
طیبآقا با تردید گفت: «ممکن از اونا گپ کشیده باشن..»
ذاکرخان حرفش را قطع کرد: «نی، گفتم ممکن است گرفتار شده باشن. حتی اگر این طور باشد، چی مالومات دَ مورد پلان دارن که به کسی بدن. تو خودت چی مالومات داشتی؟»
راست میگفت. طیبآغا هم تا قبل از ملاقات قوماندان نمیدانست پلان دقیقا چی بود. اگر ذاکرخان خودش نمیگفت طیبآقا حتی نمیدانست قرار بوده دو نفر دیگر هم بیایند. طبیعیست که این معلومات را تا لحظهی آخر به کسی نمیدهند. ملا فقط به او گفته بود که موتر را تحویل گرفته، نزدیک آن قریه توقف دهد و بعد پای پیاده به قریه برود.
ذاکرخان دم در مسجد در انتظارش بود و او را به اتاق قوماندان برد. ملاقات کوتاهی بود. قوماندان با او دست داد و بغلکشی کرد. جوانک و دو نفر دیگر هم بودند که کسی آنها را به طیبآغا معرفی نکرد. با آنها هم دست داد و با هم بغلکشی کردند. برایش نان خانگی و تخممرغ آوردند و طیبآغا، گویا دلهره و پریشانیاش را او را گرسنهتر کرده باشد، ریزههای نان را هم از روی سفره جمع کرد و خورد. چای که آوردند، قوماندان مختصر درباره پلان گپ زد و گفت که جزییات را ذاکرخان توضیح خواهد داد. چند دقیقه بعد همه دعا کردند و قبل از رفتن، ذاکرخان آیفون خود را از جیب کشید و از طیبآغا و جوانک که هر کدام در دو سمت قوماندان ایستادند، چند قطعه عکس گرفت. در آخر، همه با هم بغلکشی کردند و طیبآغا به دنبال ذاکرخان و جوانک فدایی از قریه خارج شدند.
بمبساز گلوله مومی را که در مشت داشت، روی جعبه چوبی ماند و سپس ته یکی از راکتها را گرفت و به طیبآغا اشاره کرد که سر دیگر آن را بگیرد. هر دو با هم راکت را از جا حرکت دادند طوری که نوک مخروطی آن روی لبه صندوق عقب قرار گرفت. راکت سرگلوله نداشت و حفره آن در نوک مخروط خالی بود و میشد مواد زردرنگ داخل آن را دید. ذاکرخان توده مومی را که ورز داده بود، در آن حفره چپاند و سپس یک پتاقی قلممانند را برداشت و داخل موم فرو برد، به نحوی که بخش فوقانی پتاقی به اندازه یک سانتیمتر با دو سیمی که از آن خارج شده بود، بیرون ماند. سه راکت دیگر را هم به همین شکل روی لبه صندوق عقب قرار دادند و ذاکرخان حفرههای سرگلولهها را با موم پر کرد و به هر کدام یک چاشنی انفجاری چسپاند و بعد که راکتها را سرجایشان قرار دادند، سیمهای پتاقیها را به هم وصل کرد. کارش که خلاص شد کمی عقب ایستاد، دستهایش را به کمر زد و تقریبا نیمدقیقه به محتویات صندوقعقب خیره ماند. سپس، مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد، کاغذ قات شدهای از جیب کشید و آن را روی جعبه چوبی تیانتی در صندوقعقب گستراند. طیبآغا شانه به شانهی بمبساز ایستاد و هر دو به کاغذ خیره شدند. نقشهای با پنسل روی کاغذ کشیده شده بود و خطوطی درهم و برهم و چند مربع و مستطیل خیابان اصلی و خیابانهای مجاور، دروازه ورودی و ساختمانها را نشان میداد. ذاکرخان، نوک انگشت سبابهاش را متفکرانه بین دو خط موازی حرکت داد و گفت: «ای سرک اصلی است. ای پُسته پولیس است و ای دروازه فولادی. بین دروازه و بلدینگ اصلی کم از کم یک صد متر است. پلان اصلی ای بود که یک موتر دروازه ره بپرانه و موتر دگه خوده به بلدینگ برسانه، مگر حالی با یک موتر..» سرش را تکان داد و خاموش ماند. باد گرمی گوشه نقشه را بالا کرد. ذاکرخان دستش را گوشه کاغذ گذاشت و باز به نقشه خیره شد.
«چاره چی هست؟»
ذاکرخان به طیبآغا نگاه کرد: «هیچ! همو که قوماندانصاحب امر کرد. فدایی دروازه ره میپرانه و تو بعد از او موتر ره به ساختمان اصلی میرسانی.»
طیبآغا برگشت و به جوانک نگاه کرد که همچنان چمباتمه زده و یک دستش را سایبان چشمهایش کرده و آنها را نگاه میکرد. در دست دیگر تکهای نان داشت. جوانک از آن چهرههایی داشت که نمیشد به آن کنجکاو نشد. مردمک چشم چپش گویی یخ زده باشد، کندتر از مردمک راست حرکت میکرد و هر وقت به طیبآغا نگاه میکرد، او معذب میشد و نگاهش را از جوانک میدزدید. نوک دماغش شبیه نول عقاب کمی به پایین خمیده بود. لاله گوشهایش به بناگوشش چسپیده بود. دستهایش آنقدر ظریف و لاغر بود که اگر موهای سیاه و نازک روی ساعدهایش نبود، با دستهای یک دختر تفاوت چندانی نمیکرد. اما این ظرافت انگار در چانه نسبتاً بزرگی که به طرز نامعمولی جلو زده بود، جبران میشد. استخوانهای برجستهی گونهاش سبب شده بود، گونههایش گودتر از معمول به نظر برسند. طیبآغا از صبح نشنیده بود که جوانک حرفی بزند. حتی وقتی در اتاق قوماندان با هم دست دادند و طبق سنت شانههای راستشان را به هم زدند، جوانک خاموش بود. طیبآغا از چهره او نمیتوانست ترس و سردرگمی بخواند اما نشانی از شوق و هیجان هم نداشت. بیشتر شبیه بیمار بیرمقی بود که توجه چندانی به اطرافش ندارد و هرچند نگاهش اغلب به صندوق و ابزار کار بمبساز بود، ولی چشمهایش کنجکاو نبودند. گویی از سر بیکاری و بیحوصلهگی به آن اشیاء نگاه میکرد.
«به زور خدا، بخیر که از دروازه تیر شدی، موتر نیمِ بلدینگ ره چپه میکنه. فدایی را دو سه صد قدم مانده به دروازه از موتر تا کن که خودش بره. تو تعقیبش کن. فدایی که دروازه ره پراند، تو موتره به ساختمان اصلی برسان و اوجه تُکمه ره پِچِق کن…» ذاکرخان مکث کرد. بعد رو به طیبآغا گفت: «دوزخ جور میکنی، دوزخ!» چشمهایش میدرخشیدند. معلوم بود صحنه انفجار را در ذهنش تجسم کرده است.
طیبآغا آب دهانش را قورت داد. «اگر فدایی پیش از انفجار کشته شوه؟»
«خو، اگه اوتو شد، تو دروازه ره میپرانی.»
«دو نفر فقط یک دروازه را بپرانن؟»
ذاکرخان شانههایش را بالا انداخت، دستی به ریشش کشید و گفت:«خو، امر قوماندان است. ممکن کدام حساب داشته باشه!»
«چی حساب؟»
«خدا خبر! صبح میگفت مقصد روبروی همو ساختمان و دَ همو سرک یک انفجار شوه. ممکن کدام پلان دگه هم باشه. بری مه چیزی نگفت!»
«چی پلان؟»
ذاکرخان مستقیم به صورت طیبآغا چشم دوخت: «اُ، آدم! نه که ترس خورده باشی!» و لبخندی موذیانه روی صورتش نقش بست.
طیبآغا گردنش را راست نگهداشت و سینهاش را جلو داد: «ترس! چی میگی؟ کی از ترس گپ زد؟»
ذاکرخان بالاتنهاش را زیر بانت صندوق عقب برد و از همانجا گفت: «خو زیاد پرسان میکنی. از او خاطر گفتم.»
«مقصدم این است که کدام کار بیفایده چرا کنیم. مرگ خو از رگ گردن به آدم نزدیکتر است. امروز باشد یا صبا، بالاخره جان به حق تسلیم میکنیم.»
صدای ذاکرخان را از داخل صندوقعقب شنید: «بیشک!»
طیبآغا از لجاجت ذاکرخان اوقاتش تلخ بود. اگر بیشتر از این اصرار میکرد که با قوماندان گپ بزنند، ممکن بود ظهیرخان باز فکر کند که ترسیده است. هر چند این حقیقت داشت که طیبآغا واقعا هیچ ضرور نمیدید که به خاطر پراندن یک دروازه دو نفر کشته شوند، اما احساس خوشی و آسودگی خیالی که فقط تصور لغو شدن پلان به او دست میداد، هم دست خودش نبود. اگر ظهیرخان قبول میکرد که با او نزد قوماندان بروند، طیبآغا مطمئن بود که قوماندان گپ او را میشنود و به این صورت کل پلان امشب لغو میشد، بدون آنکه کسی او را به ترس و بیغیرتی متهم کند. اما راههای دیگری که به ذهنش رسید – از جمله اینکه جوانک را جایی بین راه پیاده و موتر را گوشهی جاده رها کند و خودش هم به سویی برود – بیخطر نبود. جوانک کمی شیرینعقل به نظر میرسید، اما با آن هم از کجا معلوم وقتی بخواهد پیادهاش کند، دکمه سرخ را فشار ندهد. گذشته از آن، رها کردن موتر فقط ثابت میکرد که او ترسیده و این بیآبی بزرگی برای او بود. حتی اگر به هرات یا مزار یا پاکستان میرفت و زندگی جدیدی شروع میکرد، تا آخر عمر از این بابت پیش خود شرمنده میبود.
«خو، نگفتی قوماندان چی پلان خاد داشت؟»
ذاکرخان جواب نداد. از تق و توقی که از صندوق عقب شنیده میشد، طیبآغا گمان کرد صدایش را نشنیده باشد. از جا برخاست و با دست خاک را از پشت تنبان خود زدود. همان لحظه ذاکرخان هم سرش را از صندوق عقب بیرون کرد، روی لبهی آن نشست و با پارچهای روغنی دستهایش را با حوصله پاک کرد. «نمیفامم قوماندان چی پلان داره. ممکن هیچ پلان نداشته باشه. ممکن پیش از پیش یک گروپ از مجاهدین ره پیش روی دروازه جابجا کرده باشه که بعد از فداییها حمله کنن. مگر گپ زدن همراهش هیچ فایده ندارد.» جمله آخر خود را با قاطعیت و تاکید ادا کرد و خم شد و از صندوق یک پیچکش کوچک با چند پتاقی برداشت. بعد گفت: «دیشب به قوماندان گفتم صبر کنیم تا دو فدایی دیگر پیدا شوند، سرم پَتَکه کرد. کسی به گپ بَمساز گوش نمیکند. ما سیاهی لشگر هستیم.» پیچی را در انتهای صندوقعقب سفت کرد و بعد گپش را ادامه داد: «شَش سال است که کارم همی است. میدانی چند موتر کار کردهام؟ کم از کم چهل موتر. هرکدامش که ده نفره کشته باشه..» حرفش را تمام نکرد. عوضش گفت: «گُمش کن! هیچ فایده ندارد.»
طیبآغا نوچ کرد تا همدردی خود را نشان دهد، اما چیزی به ذهنش نرسید که بگوید. ذاکرخان نگاه دیگری به محتویات صندوق عقب انداخت و بعد با احتیاط آن را بست. «خو، از اینجا فارغ شدیم.» دستهایش را به هم مالید و رو به طیبآغا گفت: «سوالت چطو شد؟»
«یادم خواد آمد.»
بمبساز با خنده گفت: «مقصد مره هم به تشویش انداختی!» بعد به جوانک نگاه کرد و ناگهان با کف دست برشانهاش نواخت: «مجاهد باغیرت!» جوانک که، درخودفرورفته، روی پاهایش نشسته بود، تعادلش را از دست داد و مثل بوجی که داخلش استخوان ریخته باشند، روی زمین چپه شد. ذاکرخان بلند خندید. پسرک با پیشانی تُرش از جا برخاست و لباسهایش را تکاند. صورتش سرخ شده بود و دانههای عرق روی پیشانی تنگش، مثل قطرههای باران روی شیشه، به نظر میآمد. جوانک تکه نانش را از روی زمین برداشت، مثل قبل روی زمین چمباتمه زد و با چشمهای بیحالش را به جلیقه سبزرنگی دوخت که مرد بمبساز آن را از صندوقش بیرون آورد. «خودم جورش کردم!» ذاکرخان این را طوری گفت گویی از او پرسیده باشند چه کسی آن جلیقه را ساخته. طیبآغا فقط سرش را تکان داد. «واسکت اصل از پاکستان برایمان میآورند، ولی هنوز به دستم نرسیده. این را از ناچاری جور کردم.» و بعد خندید. طیبآغا به زور لبخند زد. جلیقه از آنهایی بود که داخل آن شاجور نگه میدارند و به سینه میبندند. چهار جیب بزرگ پاکتی برای خشاب در وسط و دو جیب کوچکتر برای نارنجک در هر سمت داشت. با این تفاوت که حالا در هرکدام از جیبها قطعات مستطیلشکل تیانتی، شبیه قالبهای صابون رختشویی، جای داده شده و بالای هر کدام از قالبها یک پتاقی قلمی فرو رفته بود و بخش فوقانی چاشنیهای انفجاری که به اندازه نیمبندانگشت از قالب بیرون بود با سیمهایی به رنگ سرخ و سیاه به هم وصل بودند.
ذاکرخان با دستمالش عرق گردن و پیشانیاش را پاک کرد و گفت: «خواست خدا بود که دکمه را امتحان کردم. به دلم گشت که کدام خرابی دارد.» کف دستش یک قطعه سیاه رنگ پلاستیکی بود که دو سیم سرخ و سیاه از آن بیرون آمده بود و دکمهای سرخ روی خود داشت. بعد از آنکه طیبآغا تظاهر کرد که آن وسیله پلاستیکی را با دلچسپی دیده، ظهیرخان دو گیره فلزی را که با سیم به دستگاهی عقربهدار متصل بودند، به سر لوچ دو سیم سرخ و سیاه چسپاند. سپس دکمه سرخ رنگ روی قطعه الکتریکی را چندبار فشرد و همزمان به آمپر سرخ که با هر فشار به سمت راست میپرید، نگاه کرد. طیبآغا دقیقا منظور ذاکرخان از امتحان کردن دکمه را نفهمید اما حدس زد منظورش این بوده که آن را با همان دستگاه عقربهدار وارسی کرده باشد. ورنه، دکمهی انفجاریِ پنج کیلو تیانتیِ جاسازی شده در جلیقه انتحاری امتحان کردن ندارد. دقیقهای بعد ذاکرخان گیرهها را از سیمهای قطعه سیاه خطا داد و بعد با حوصله سر لخت آن سیمها را به سر دو سیم بلندی که از بغل واسکت بیرون زده بود، پیچاند.
آفتاب همچنان میتابید و باد گرم جنوب چند بوتهی خشک دیگر را در سطح دشت به جنبش درآورد. طیبآغا با هر نفس احساس میکرد که هوای غلیظ و چسپناکی وارد دهانش میشود و گلویش را میسوزاند. سرش سنگینتر از قبل شده بود و گیج میرفت. با خود فکر کرد، شاید وزن ماهی درون جمجمهاش باشد که داشت همچنان چیغ میزد و به دور خودش میچرخید.
ذاکرخان لحظهای جلیقه و سویچ را روی زمین گذاشت، با دستمال پیشانی و صورتش را پاک کرد و بعد جلیقه را برداشت و طرف جیبدارش را که قالبهای تیانتی و سیمهای سرخ و سیاه در آن قرار داشت، به سمت طیبآغا و جوانک نگهداشت و طوری به هر دو نگاه کرد که گویی انتظار داشت آنها از نتیجهکار مثل یک اثر هنری تمجید کنند. جوانک مثل قبل چشمهای بیحالش را به جلیقه دوخت. طیبآغا در برابر نگاه طلبکارانهی ذاکرخان معذب شد. سر جنباند و آهسته گفت: «خوب است!»
همین کافی بود که تبسم ذاکرخان به لبخند بزرگی تبدیل شود. سمت جیبدار جلیقه را به طرف خود برگرداند و نگاه تحسینآمیزش برای لحظاتی روی آن ماند. بعد آن را مثل پالتویی که قرار است کمک کند که کسی بپوشد، نگهداشت.
«اِستاد شو!»
جوانک از جا برخاست و لحظهای با تردید به واسکت چشم دوخت. بعد دستهایش را از هم باز کرد و ذاکرخان جلیقه را مثل سینهبندی زنانه به او پوشاند و بندهایش را روی شانهاش تنظیم کرد. جلیقه روی سینه جوانک جای گرفت. ذاکرخان پشت سر او رفت، بندهای آویزان از دو طرف واسکت را روی کمرش گره زد، و با احتیاط سویچ الکتریکی را از لابلای بندهای جلیقه گذراند طوری که موازی با دست راست جوانک آویزان ماند، اما سویچ را به او نداد، بلکه آن را جلو چشمش گرفت و ضامن کوچکی را، درست زیر سویچ سرخ، به او نشان داد: «هوشت را خوب بگیر. این ضامن مثل پَرَک کلاشنیکوف واری است. بالا که باشد، بیخطر است و دکمه سرخ کار نمیکند. مگر یادت نرود وقتی آنجا رسیدی، ضامن را اول پایین بزن و بعد این تُکمه ره پِچِق کن.»
وقتی شصتش را که دکمه سرخ زیر آن قرار داشت، فشرد، جوانک تکان خورد و پلک زد. بمبساز قهقهی بلندی سر داد. سویچ را جلو چشم فدایی گرفت و دکمه سرخ را دوباره فشار داد. جوانک باز هم تکان خورد و پلک زد و ذاکرخان خندهی دیگری سرداد: «دیدی! حالی کار نمیکنه. ضامن بالاست. ضامن را که پایین بزنی، کار میته. فامیدی؟»
جوانک سرش را تکان داد و ذاکرخان سویچ را کف دست او گذاشت و پرسید: «سرت خلاص شد؟» فدایی باز سر جنباند. ذاکرخان دو قدم عقب رفت و مثل آنکه لباس جدید کسی را برانداز کند از سرتاپای او را از نظر گذراند. جوانک هم مثل دختربچههایی که لباس جدیدی پوشیده باشد، زیر نگاه بمبساز سرختر شد. ذاکرخان پرسشگرانه به طیبآغا چشم دوخت، اما او، عوض نظر دادن، پرسید: «فعلا خو لازم نیست بپوشد، نی؟»
ذاکرخان پشت سر جوانک رفت و بندهای جلیقه را باز کرد و وقتی آن را با احتیاط از دستهای او بیرون آورد، گفت: «نی، موتر که آماده شد، باز میپوشانمش.»
جلیقه را در صندوق گذاشت و به سمت موتر در رفت و در سیت پیش روی نشست. وقتی سویچ انفجاری را از جیبش میکشید، به طیبآغا که روبرویش ایستاده بود، نگاه نکرد. کمی بزرگتر از سویچی بود که به جلیقه انفجاری وصل کرد، و شکلی متفاوت داشت. طیبآغا چهارزانو روبروی او نشست. خسته و بیرمق بود و آن حس نحس فاجعه مثل زنگی ممتد در گوشش صدا میزد. ماهی در ذهنش مثل آنکه از آب بیرون افتاده و در حال جان کندن باشد، بالا و پایین میپرید.
ذاکرخان سر دو سیمی را که از زیر داشبورد بیرون آمده بود، با آتش فندکش لوچ کرد و آنها را با حوصله به سیمهایی که از سویچ انفجاری بیرون آمده بود، پیچاند: سرخ به سرخ و سیاه به سیاه. سیمهای لخت را با نوارچسپ پوشاند. نگاهی به طیبآغا انداخت و بعد از مکثی پرسید: «میترسی؟»
طیبآغا نیشخند زد: «ترس؟ مه؟»
«رنگت کاغذواری پریده!»
«هوا گرم است. ذلهام ساخته.»
طیبآغا نمیدانست ترسیده یا نه، اما پیشتر افکار بزدلانهای از ذهنش گذشته بود، یکی اینکه جوانک را جایی بین راه پیاده و موتر را گوشه جاده رها کند و خودش هم به سویی برود. اما پیش خود شرمید و فکر کرد که باید به خدا توکل کند و دعا که هرچه خیر و صلاح اوست همان شود. هرچند معلوم میشد خواست خدا این نیست که پلان امشب لغو شود. طیبآغا مشتی خاک از زمین برداشت و به کف دستهای نمزده از عرقش مالید. با خود فکر کرد برای کسی که در حال سقوط به درون درهای عمیق است، ترس معنای خود را از دست میدهد. فقط میتواند تسلیم شود: به حس شوم فاجعه، به چیغهای گوشخراش ماهی ذهنش، به مرگ، به تقدیر. طیبآغا رمقی برای جنگیدن نداشت.
ذاکرخان از سیت موتر بیرون آمد و آیفونش را از جیب کشید. «اِستاد شو که یک قطعه عکسته همراه موتر بگیرم.»
طیبآغا پرسید: «خلاص شد؟»
«فقط مانده که نصبش کنم به داشبورد. دو دقیقه کار دارد.»
طیب آغا از جا برخاست. دستارش را روی سرش تنظیم کرد، یک دستش را روی صندوق عقب موتر گذاشت و مستقیم به آیفون دست ذاکرخان نگاه کرد.
«لب و رویت چرا کشال است؟ گردن زدن خو نمیبرنت؟»
طیبآغا سعی کرد چهرهاش را از هم باز کند و لبخند بزند. اما وقتی ذاکرخان عکس داخل آیفون را نشانش داد، به نظرش آمد که لب و رویش هنوز هم کشال است.
ذاکرخان پیچ نوک تیزی را بین دولب خود گرفته بود و سویچ را روی داشبورد تنظیم میکرد. نگاه طیبآغا روی سویچ ماند. ماهی ذهنش هم سرش را بلند کرد و با چشمهای گردش به آن خیره شد. ذاکرخان پیچ را از لب گرفت و پرسید: «چیزی یادت آمد؟»
چشم طیبآغا به سویچ بود. چیزی نگفت. حتی سرش را هم تکان نداد. ذاکرخان اما ادامه داد: «میفامی، از همو لحظه که گفتی سوالت از فکرت رفته، مره هم به تشویش انداختی.» خندید و سویچ را در هوا تکان داد و چشمهای طیبآغا و ماهی آن را در هوا تعقیب کردند: «جانم مور مور میکنه که بدانم سوالت چی بود. بسیار عجیب است، نی؟»
طیبآغا چیزی نگفت. تمام هوش و حواسش به سویچ دست ذاکرخان بود. ماهی دوباره به تکاپو افتاد و با هیجان دور خود میچرخید و دهانش را باز و بسته میکرد. طیبآغا به خود گفت، ها! سویچ. یک چیزی درباره سویچ بود. فکر کن! چی بود؟ وقتی سویچ را از دستت چنگ زد، چی به ذهنت آمد؟ فکر کن! فکر کن!
بمبساز یکی از پیچها را سفت کرده بود و پیچ دیگری به لب داشت. خورشید داغتر شده بود و بادی گرم هُوکشان با بوتههای خشک دشت بازی میکرد. جوانک هنوز روی زمین نشسته بود و نانش را میجوید.
فکر کن! چی بود که میخواستی بپرسی؟ ماهی چیغ میزد و مثل فرفرهای در مغزش میچرخید. طیبآغا زانو زد، دستارش را از سر برداشت و موهایش را چنگ زد. گویی میخواست آن ماهی سرخ لعنتی را به چنگ بیاورد. قلبش به شدت میزد و خونی داغ را در رگهایش پخش میکرد. چشمهایش را محکم به فشرد. سویچ! چیزی در مورد سویچ بود، ضامن سویچ. ها! ضامن. تو ضامن سویچ را بالا و پایین میزدی! وقتی سویچ را از دستت گرفت، به تشویش شدی که شاید ضامن را بالا زده باشی! یا پایین؟ کدام طرف فعالش میکرد؟ میخواستی.. ها! میخواستی پرسان کنی..
طیبآغا چشمهایش را باز کرد و همان لحظه دید که ذاکرخان شصتش را روی دکمه سرخ فشرد. همه چیز از حرکت بازایستاد: ماهی، باد، دشت، خورشید.
طیبآغا حالا دقیقا میدانست چی میخواست بپرسد: گفتی ضامن سویچ باید بالا باشد یا پایین؟
.
[پایان]