دعانویسها هم جوابم کرده بودند. هیچکدام از دعاها و وردهایشان به حالم افاقه نکرده بود. هر وقت چشمهایم سرخ میشد و تنم به رعشه میافتاد حتی مادرم نیز از من میترسید. شبیه قاتلهای روانی میشدم. بعضیها فکر میکردند جنی شدهام و هنوز امید داشتند که بشود با دعایی خاص شفا پیدا کنم؛ ولی کربلایی مطمئن بود دیگر پاک دیوانه شدهام؛ برای همین دیگر مرا قاتى آدم حساب نمیکرد. برادرم میگفت کربلایی مرا از ارث محروم خواهد کرد و اجازه نمیدهد یک دیوانه وارثش باشد. فقط مادرم همچنان مرا دوست داشت. با چشمهای خیس از اشکش (طفلک نمیدانست به حال خودش گریه کند یا من) با زبان بیزبانی برایم دعا میخواند و چهارقل گرد سرم فوت میکرد. دستهایش را بالا و پایین میبرد و با حرکت لبهایش به من میفهماند که مراقب خودم باشم. شاید هیچکس نفهمید چه بلایی بر سرم آمده بود ولی خودم بهتر از همه میدانستم اشکال کار کجاست. همهچیز زیر سر آن روح زخمخورده بود که دو سال پیش زیر جلدم رفت. در میان کابوسها و توهمهایم همیشه خواستهاش را با آن صدای سوت دارش در گوشم زمزمه میکرد؛ تا تقاضایش را انجام نمیدادم راحتم نمیگذاشت. شرط آزادیم گرفتن انتقامش بود. برای همان مجبور شدم با ضربهای سینهی قاتلش را سوراخکنم.
از دستفروشهای سبزهمیدان چاقویی خریدم و روی یکی از نیمکتها نشستم. فروشنده میگفت دستهی چاقو از شاخ گوزن است ولی من مطمئن بودم از شاخ گاو درستشده است. سفت به دستم میچسبید، انگار دستهی چاقو با استخوان انگشتانم جوش میخورد. زیر پاهایم پر از برگهای طلایی چنار بود. باد پاییزی تیغش را روی گلوی آنها میکشید و پخش زمینشان میکرد. جمعیت همینطور مدام در اطرافم حرکت میکردند؛ مانند دستهای مگس دور سرم میچرخیدند و کفرم را بالا میآوردند. دلم میخواست به آنها حمله کنم و با سر روی فک و دهانشان بکوبم ولی سرجایم نشستم. حالا وقتش نبود، باید آرام میبودم تا بتوانم مأموریتم را تمام کنم. شیرکاکائو را باز کردم و تا آخرین قطرات شیرین و دلچسبش را هورت کشیدم. قطرات شیر روی زبانم از ذرات کاکائو و شکر جدا میشدند. این یک واکنش طبیعی بود تا من با تمام وجودم این طعم اجدادی را مزمزه کنم. چون فروشگاه شیر نداشت مجبور شدم آن را بگیرم؛ وقتی یخچال را باز کردم انگار همهی گاوها صدایم میزدند، گاوهایی که سربریده یا دوشیده شده بودند. همه مرا به انتقام دعوت میکردند.
آب درون حوض بوی لجن میداد. ما بین ساختمانها به یککفدست از آبی آسمان که کنار گلدستهی مسجد پیدا بود خیره شدم. حیوان خشمگینی که زیر جلدم رفته بود بیرحمانه از پشت کتم ماغ میکشید، دلش میخواست دشت سرسبز و بیانتهایی پیدا کند و تا جایی که میتواند در آن بدود و آزادانه آوازهای دهاتیاش را سردهد اما بالاجبار درون لباسهای تنگم گیر افتاده بود و باید متمدنانه روی نیمکت مینشست و از تکهپارهی آسمان و بوی لجن لذت میبرد. کتپوستچرمی که به تن داشتم حالم را خراب میکرد؛ بهنوعی هم از پوشیدن آن لذت میبردم، خشونت درونی من را عجیب ارضاء میکرد. با پوشیدنش هم به خویشاوندانم خیانت میکردم و هم به اصل ذات خود نزدیک میشدم. روی آستینهایش دست میکشیدم و آنها را چنگ میزدم. حس میکردم جزئی از وجود تن خودماند. این احتمال را میدادم به آنی کتم آنقدر تنگ شود که دیگر نتوانم از تنم بیرونش بیاورم.
صبح آن روز وقتی از خانه بیرون آمدم هنگامه روی تخت خوابیده بود. رَد نور از روی کپلش میگذشت. هنگامه نیز مرا دوست داشت. میدانست که تنها پیش او رام و بیآزار هستم. او آرام و ثابت مانند حیوانی که دورهی مستی و جفتگیریاش به پایان رسیده خوابیده بود، بعید نبود تا ماهها مرا پس بزند و اجازه ندهد همخوابش شوم. شب قبل آن روز وقتی مطمئن شدم نطفهام در رَحِمش لانه کرده و از حالا به بعد آرامآرام وجودش را از درون خواهد جوید سرم را روی پستانش گذاشتم. از همان لحظه صداهایی را میشنیدم که تابهحال آنها را حس نکرده بودم. گوش کردن به صداهای پستان هنگامه تفریح همیشگی من بوده پس میتوانستم مطمئن باشم این صداها جدید است. درون چربیها و رگهایی که پستان لذیذ و نرم او را تشکیل داده بودند قطرات خون داشتند تبدیل به شیر میشدند تا فرزند آیندهی مرا سیر کنند. هنگامه دختر اصیلی بود. موهای فر حنا گذاشته و کوتاهی داشت؛ بازوها و رانهای گوشتی شهوتانگیز. پوست تنش تیره بود. گونههایش را اندکی آفتاب تف داده بود. روی صورتش پر از ککومک بود و روی بازو، ران و گردنش پر از خالهای ریز. زبانم را روی خالهایش کشیدم. مزهی ترش و شور پوستش تحریکم میکرد. بینیام را به تنش چسباندم. بو مخصوص عرق تنش را دوست داشتم. خواستم دوباره حجم تنش را در آغوشم احساس کنم اما او مرا پس زد تا در آرامش به موجودی که در رحمش رشد میکرد فکر کند؛ من از این موضوع ناراحت شدم. فکر میکردم از آن به بعد برای تصاحب هنگامه رقیبی سرسخت پیدا خواهم کرد اما در حقیقت همین یکشب از هیچی بهتر بود. اگر مانند آن گاو بدبخت هیچوقت نمیتوانستم با او بخوابم، آنوقت چقدر وحشتناک میشد! صبح خانه را ترک کردم تا برای آخرین بار به خواستهی حیوان زیر جلدم عمل کنم و برای همیشه از شر آن موجود راحت شوم.
دو سال پیش روح وحشی و خشن آن گاو نر زیر جلدم رفت. آن زمان هنوز کل خانوادهی ما دریکی از روستاهای اطراف زنجان زندگی میکردند. پدرم کربلایی نایب دامداری بزرگی داشت. در آن سال خشکسالی و بیماری امانمان را بریده بود. اصغر (برادر کوچکم) هم به سربازی رفته بود و من مجبور بودم بهتنهایی کارها را رتقوفتق کنم. آن روزها هوای شهری شدن به سرم زده بود. هرچند هنگامه را شیرینیخورده بودیم و تازه از سربازی برگشته بودم ولی دلم میخواست حتی به دانشگاه بروم و آنجا را نیز امتحان کنم. از ابتدا دلم با دامداری جور نبود. نمیتوانستم حیواناتی که با دست خودم بزرگ کرده بودم را به کشتارگاه بسپارم. روحم بسیار سریع به موجودات زنده گره میخورد و به آنها وابسته میشدم. برای سن و سال من این بسیار عجیب بود. کربلایی دلنازک بودنم را همیشه مسخره میکرد. میگفت حتی دختربچهها هم مثل من نیستند. هر وقت از زیر کاری که دوست نداشتم فرار میکردم انگ تنبلی به هم میچسباند. نبود اصغر باعث شده بود که کربلایی مدام مرا با او مقایسه کند. سرکوفت زرنگی و کار بلدی او را به سرم میکوفت. حرصم میگرفت که از برادر کوچکترم کمتر باشم. دلم میخواست کربلایی به وجود من هم مغرور باشد و افتخار کند. هیچ خوش نداشتم در انجام کاری کم بیاورم و خفیف شوم. برای همان هرچند از کارهای دامداری خوشم نمیآمد، اما سفت به آنها چسبیده بودم. از طرف دیگر باید دل پدرم را هم به دست میآوردم تا شاید پولی میداد تا کاسبیای در شهر راه میانداختم.
یک روز ظهر پاییزی اول ماه محرم بود. ابرها از آسمانمان کوچ کرده بودند و خورشید از زیر ابروهای به هم گرهخوردهاش خشم و مریضی میریخت. دو لش حیوان تلفشده را دوباره با خود از صحرا آوردم و وسط حیات پهن کردم. دلم به حالشان کباب شده بود. برههای کوچکشان در صحرا آنقدر به دنبال آنها بَهبَه کردند که از نفس افتادند. پدرم در ایوان نشسته بود و قلیان میکشید. دودی سیاه از دهانش بیرون میآمد و از مقابل اخمش میگذشت و به آسمان میرفت. جوری چپچپ نگاهم میکرد انگار من مقصر باشم. لب باز نکرد و به دامداری چشم دوخت. دامداری با حصارکشی از حیات عمارت جدا بود. گاو نر گوشتیمان تنها به تیرک وسط حیاط دامداری بستهشده بود. یکی از گاوهای ماده مست بود و آن حیوان را دورتر بسته بودم. گاو نر نیز مست شده بود. خون در تن جفتشان میجوشید و ماغهایشان را در گوش ما میریختند. گاو نر شاخهایش را به تیرک چوبی فرومیکرد تا شاید بتواند از شَر ریسمانی که او را به اسارت کشیده بود راحت شود. از تمام وجود میخواست با گاو ماده جفت شود. با سُمهایش زمین را میکند. شهوت زیرپوستکلفتش جریان داشت و چشمهایش سرخشده بودند. بوی تن گاو ماده را در دماغهایش پر میکرد و هیجانش را با فریادهای ممتد خالی میکرد. نیاز پیوستن به او را در عمق جانش احساس مینمود. گاو ماده نیز مدام جواب او را میداد. از زمانی گوسالگی با یکدیگر بزرگشده بودند. گاو نر ناامیدانه با پوزهاش طناب را به سمت گاو ماده میکشید تا شاید فقط برای یکبار طناب و گیری در کار نباشد.
فریادهای ممتد و گوشخراش عاشقانهی دو حیوان کلافهام کرده بود. کنار کربلایی نشستم و قلیان را از دستش گرفتم؛ با او مشغول صحبت شدم. از صبح منتظر دکتر بودم که بیآید و گاو ماده را تلقیح مصنوعی کند. سروصدا بیحدوحساب آنها اعصابم را بههمریخته بود. ضجههای دو حیوان مثل میخ طویله در مغزم فرومیرفت. اگر به من بود ریسمان حیوان را باز میکردم و قال قضیه را میکندم اما اینها با اصول دامداری کربلایی سازگار نبود. از دامپزشک مزخرفات بسیاری در مورد اصلاحنژاد و سوددهی یاد گرفته بود و هر وقت که میتوانست مغز من را با آنها میخورد. ترجیح میدادم همهچیز بر میل او باشد. در ضمن دکتر باید میآمد و برای گوسفندها دارو مینوشت. کربلایی از تلفات ترس برش داشته بود اما آن را به من بروز نمیداد؛ فقط از رسیدگیام به حیوانات گله میکرد. در دلش مدام دعا میکرد و قسم امام حسین میداد که خدا زودتر دفع بلا کند. سرانجام گفت که میخواهد گاو نر را در روز عاشورای امسال قربانی کند تا شاید مریضی و بلا رفع گردد. به گاو نر خیره شدم که فقط نُه روز برای ماغ کشیدن و بو کردن گاوهای دیگر وقت داشت. نُه روز دیگر میتوانست مزه یونجه را در هر بار نشخوار کردن از زیر دندانهایش بگذراند یا دانهای گندم را له کند و شیرینی آن را بچشد. دود قلیان را از دهانم بیرون دادم و به این فکر کردم که او دیگر بهار را نخواهد دید.
گاو نر نعرهای از صمیم قلب کشید و با اتمام مرثیهاش ماشین دکتر جلوی درب پارک کرد؛ مانند همیشه مدام بوق میزد و با قیافهی سرخ و سفید و خندهی مسخرهاش وارد شد. جلو رفتم تا وسایلش را از دستش بگیرم. نمیخواستم پیش کربلایی برود و یک ساعت شبنشینی کند. به او گفتم عجله کند که صدای گاوها امانم را بریده است. از دور سلام و علیکی با پدرم کرد و مشغول پوشیدن چکمهی سفید و روپوش و دستکشش شد. از محفظهی یخ لولهی نطفهها را یکییکی بیرون میآورد. بخار مصنوعی گرد دستانش را گرفته بود و اسم آنها را نشانم میداد. برایم از ویژگی نطفهها و مزایای اصلاح نژاد میگفت. بهترین نطفه مناسب با گاومان را انتخاب کردم. با ورود ما به دامداری هیجان گاو نر هم بیشتر شد و ماغهایش را از ته دل میکشید. برای آخرین بار تلاش میکرد که طناب را پاره کند. وقتی سراغ گاو ماده رفتیم پدرم نیز خود را به کنار حصار رساند. میدانستم میخواهد بعد از اتمام کار با دکتر خصوصی صحبت کند. اخیراً فهمیده بودم دکتر از زنهای بیوهی شهری برایش خبر میآورد و پیرمرد را غرق در عالم هپروت میکند. اصغر هم از این قضایا خبر داشت اما از ترس جیبش آن را به روی خود نیاورده بود. دلم برای مادر بیزبانم میسوخت. خودش را به کنار پنجره رسانده بود و با ایماواشاره به من میگفت هر وقت خواستی بگو چای بیاورم. لیوان چای روی قلبم خالی شد. کربلایی که با پول مادرم برای خودش اسمورسمی به هم زده و میان اهل منطقه شناس شده بود حالا میخواست برایش هوو بیاورد.
انگشتانم را در دماغ گاو ماده فروکردم و از شاخش محکم چسبیدم تا دکتر کارش را شروع کند. گاو نر برای آخرین بار تلاش میکرد. روپوش سفید دکتر را با آمپولهایی که از او خورده بود به یاد میآورد. سفیدی در مغزش معنای درد میداد. خونی که در تنش میجوشید قدرتی مضاعف به او میبخشید. با تمام زورش طناب را میکشید. طناب بعد از چند ضربهیکباره پاره شد. گاو نر بدون معطلی به سمت ما حمله آورد و روی جفت خود پرید و با چرخش گاو ماده دکتر در گوشهای پخش زمین گشت. صدای غُرغُرهای پدرم را میشنیدم. نمیخواستم فکر کند از پس یک کار ساده نیز برنمیآیم. از ادامهی طناب گاو نر گرفتم و تلاش کردم تا بازور پیادهاش کنم. گاو نر سفت چسبیده بود و به این راحتیها پایین بیا نبود. گاو ماده زیر فشار چرخی زد و پایم را لگد کرد. کربلایی مدام هایهای میکرد. از زور درد به خودم پیچیدم؛ چماقی برداشتم و از روی حرص محکم به پوزهی حیوان کوبیدم. دندانی شکسته در بین خون و کف به گوشهای پرت شد. گاو هم پایین آمد. کشانکشان گاو نر را بردم و دوباره به تیرک بستم.
وقتی کار دکتر تمام شد به سراغ گاو نر رفتم. دستم را روی پوستکلفت عرق کردهاش میکشیدم. از تب میسوخت. دیگر ماغ نمیکشید. میدانست که کار از کار گذشته است ولی هنوز چشمهایش به گاو ماده دوختهشده بود. شاید به بهارهایی فکر میکرد که هنوز گوساله بودند و خودم آنها را برای چرا به کنار رودخانه میبردم. صدای سارها و بلبلها از لای درختان به گوش میرسید و آنها بسیار سرخوشانه از روی آب میپریدند. باهم بین علفها میدویدند و بهترین و خوشمزهترین آنها را برای خوردن انتخاب میکردند. بهرسم عادت همیشگی قندی از جیبم بیرون آوردم و جلوی پوزهاش گرفتم تا شاید از دلش دربیاورم. دستم را پس زد و این بار ماغی از سر ناامیدی کشید که در انتهای آن صدای سوتی شنیده میشد. با انگشتم جای دندانشکستهاش را لمس کردم. دلم خون شد و از خودم بدم آمد. به کربلایی و دکتر نگاه کردم که درگوشی حرف میزدند و میخندیدند.
روز عاشورا وقتی خورشید روی زمین را لمس کرد گاو نر را بار ماشین زدیم و راهی زنجان شدیم. باید قبل از شلوغ شدن خیابانها خودمان را به حسینیه و مرکز شهر میرساندیم. کربلایی با دوستانش در شهر هماهنگ کرده بود که قربانی میآورد و از آنها قول گرفته بود حتماً زیر پای عزاداران قربانیاش کنند. دلم میخواست وقتی کار تمام شد به میان عزاداران بروم، همیشه شرکت در دستهی عزاداری زنجان را دوست داشتم. احساس میکردم در رودخانهای خروشان و سیاه از مردم شبیه به خودم غرق میشوم. عکاسها میآمدند. بهترین نوحهخوانها و شاعران حضور داشتند. تلویزیون هم که مراسم را نشان میداد و این آیین کشوری شده بود. همه زنجان را برای این روزها میشناختند. وقتی در میان جمعیت حضور داشتم حس میکردم متعلق به یک عمل تاریخی و منحصربهفرد هستم.
وقتی رسیدیم سیاهپوشان و عزاداران کل شهر را گرفته بودند. تا چشم کار میکرد خیابان پر از قربانی بود. از خیابانهای اطراف نیز صدای نوحهخوانی و فریادهای دستهی عزاداری به گوش میرسید. مردم از تمام شهرها و روستاهای اطراف در زنجان جمع شده بودند تا سینه بزنند و اشک بریزند. گاو را در گوشهای که خلوتتر بود بستیم. حیوان وحشت کرده بود ولی آنقدر طنابش را محکم بسته بودم که راه فراری نداشت. نمیخواستم مانند دفعهی قبل شود. کربلایی اول گاو و بعد من را به دوستانش نشان میداد. من کنار حیوان ایستاده بودم؛ مردم و قربانیها را تماشا میکردم. منتظر کربلایی بودم تا هرچه او میگوید بکنم، برای به دست آوردن توجهش غلام حلقهبهگوشش شده بودم.
نزدیک ظهر بود که عزاداران بهجایی که ما گاو را بسته بودیم رسیدند. جمعیت سیاهپوش وقتی فهمیدند که میخواهیم گاو را سر ببریم دور ما جمع شدند. اصلاً دلم نمیخواست من کسی باشم که خون حیوان را میریزم. از وقتی گوساله بسیار کوچکی بود من به او رسیدگی کرده بودم. بعد از به دنیا آمدنش با دستان خودم تن خیسش را خشک کرده بودم. خودم اولین بار پستان مادرش را در دهانش گذاشتم. جلوی چشمان خودم بزرگشده بود؛ نمیتوانستم ترسی که در چشمانش معلوم بود را تحملکنم. کربلایی اما این وظیفه را به گردن من گذاشته بود. فقط کافی بود از زیر بار یک وظیفه شانه خالی کنم تا مرا با اصغر مقایسه کند و انگ تنبل بودن و شهری شدن را دوباره بر سرم بکوبد. دلم میخواست پسر خلف پدرم باشم. از تحقیر شدن با زبان تلخ کربلایی میترسیدم. آنجا پر از سلاخ بود اما کربلایی اصرار داشت که خودمان این کار را بکنیم. چارهای نداشتم جز اینکه خودم سرش را ببرم.
چشمان سیاه گاو دودو میزد و انگار هنوز بین جمعیت به دنبال مادهگاو میگشت. با تمام توانش هوای اطراف را در دماغش پر مینمود اما هیچ بوی آشنایی پیدا نمیکرد. حیوان گاهی از سر وحشت ماغ میکشید و فقط من بودم که با سوت آخر آن مو بر تنم سیخ میشد. جلوی چشمش در هر گوشه حیوانی را زمین میزدند و سر میبریدند. روپوش سیاه آسفالت سرخ میشد و مردانی با دستان و لباسهای خونی از کنار ما میگذشتند. نگاه همه به قربانی ما بود. همهی سلاخها مانند دکتر چکمهی مشکی به پا داشتند. جمعیت حلقهای تنگ و ترسناک دور ما زده بود. همه جمع شده بودند و با موبایلهایشان از ما فیلم میگرفتند. عدهای عکاس حرفهای هم بودند. عکاسها همهجا هستند؛ فرقی نمیکند پدری فلسطینی در حال تیر خوردن باشد یا جنازهی کودکی سوری را از زیر آوار بیرون بیاورند یا یک آمریکایی اسلحهاش را روی سر یک ویتنامی نشانه رفته باشد یا حتی جوانی بیاراده بخواهد سر یک گاو را ببرد، آنها فقط عکسشان را میگیرند. حس میکردم در میان لحظهای تاریخی حضور دارم و عملی استثنایی را انجام خواهم داد. این حس به دستانم قدرت میبخشید.
با گونی سر گاو را پوشاندم تا جایی را نبیند. با کمک چند نفر حیوان را به نزدیکی جوب آب بردیم. کربلایی چاقوی مخصوصش را به دست گرفته بود و از پشت سر ما میآمد. وقتی بهجای مناسب رسیدیم پاهای حیوان را بستیم و با هل دادن و ضربه زدن به زانوهایش گاو نر را به زمین کوبیدیم. گونی را از سرش بیرون کشیدم تا برای آخرین بار به حیوان آب بدهم. از چشمهای سیاه و ترسیدهاش خجالت میکشیدم. تمام بهارهایی که دیده بود در چشمهایش میسوختند و سیاه میشدند. صدای نوحهخوان و فریاد حسین مظلوم به گوش میرسید. فضا غرق از بوی دود و گلاب و اسفند بود. مردم مدام حرف میزدند و جوانترها باهم شوخی میکردند. چندنفری روی حیوان چنبره زده و حیوان را محکم چسبیده بودند. کربلایی چاقو را به من سپرد. آفتاب داغ ظهر سرم را نرم کرده بود. در چشمهایش که مانند ماهیای که از آب بیرون افتاده در حدقه میچرخید خیره شدم. مغزم تحمل آن فشار را نداشت. انگار همهی چشمها به دستان من خیره شده بود. نمیدانم بسمالله را گفتم یا نه، فقط لبهایم بدون هدف میجنبید. ماهیچههای بازویم منقبضشده بود و باقدرت هرچهتمامتر چاقو را محکم روی گلوی حیوان کشیدم. نخست پوست سفتش بریده شد و لایه سفید آن بیرون زد. بعد گوشت گردنش پاره شد تا اینکه شاهرگهایش بهشدت بریده شدند و خون شدیداً به بیرون میپاشید. روی صورت و چشمهایش را نیز سرخ کرد. فشارخون روی آسفالت فیش فیش میکرد. دستم داغ شده بود که لحظهای حس کردم میخواهد اشک بریزد و از گوشه صدای ماغ سوت دارش به گوشم خورد. دوباره چاقو کشیدم و ماغ حیوان در گلو به ترکیدن حبابی تبدیل شد. تکانهای شدیدی خورد. مردم صلوات میفرستادند و خون گاو نر گلوی جوب را پر میکرد. جمعیت آرامآرام از کنار جسد حیوان عبور میکردند و عکس قامتهای بلند و کوتاه آنها و پرچمهای سیاه و سبزشان در چشمهای مات و رکزده حیوان افتاده بود. آشفتگی خودم را درون چشمش تماشا کردم. زبانش از جای دندانشکسته بیرون افتاده بود.
لش حیوان را به مسئولان حسینیه سپردم. کربلایی در دل و گاهی بلندبلند دعا میخواند تا خدا قربانیاش را قبول کند و شر بلایا را از مال و حشمش دور سازد. به سراغ ماشین رفتم و لباسم را عوض کردم. گوشهایم مانند کسی که موج انفجار گرفته باشدش از شنیدن عاجز بودند. مردم مانند تصاویری صامت از مقابل چشمم عبور میکردند. لباسهایم را عوض کردم و پیراهن مشکی تمیزی پوشیدم. به کربلایی گفتم برای عزاداری به میان جمعیت میروم. او نیز میخواست با رفقای قدیمیاش گرم بگیرد. کمی از او دور شده بودم که کسی روی شانهام کوبید و ظرف غذای نذریای به دستم داد. حس میکردم بسیار گرسنه هستم. چند قدم جلوتر رفتم و در گوشهای خلوت نشستم. پسربچههای جوان طبل و سنج میکوبیدند و از مقابلم میگذشتند. ظرف غذا را باز کردم. به تکه گوشت درون ظرف خیره شدم. حس کردم گوشت نیز با چشمان سیاهش به من خیره شده است. ناگهان بلند ماغ کشید. صدای سوتی کرکننده در گوشم پیچید. صدای ماغ سوتدار مدام تکرار میشد. داشتم دیوانه میشدم. گوشت را بداشتم و بهیکباره آن را بلعیدم. فکر کردم اینطور صدای ماغ بلند قطع میشود ولی این بار آن را از درونم احساس میکردم. انتهای گلویم میسوخت و میخارید. یک حیوان خشن درون شکمم شاخ میکوبید. دلم میخواست فریاد بلندی بکشم یا از جایم بلند شوم و تا جایی که میتوانم بدوم. از جایم بلند شدم و شروع به حرکت کردم. روی زمین پر از خون بود. همهی مردم انگار چپچپ نگاهم میکردند. از شئ براقی که در دست سلاخها بود میترسیدم. اسید معدهام ذرات گوشت را تجزیه میکرد. حالت تهوع داشتم. در عضلاتم قدرت را احساس میکردم و کاملاً متوجه حیوانی که با چشمان من حالا جهان را میدید بودم.
روح گاو نر زیر جلد من رفته بود.
شش ماه از بیکاریام میگذشت و تقریباً پولی برایم باقی نمانده بود. شب قبل آنروز هنگامه درب یخچال را باز کرد و درونش را نشانم داد تا خالی بودنش را بهتر ببینم. حتی پارچ شیر نیز خالی بود. هیچ جای شهر دیگر به من کار نمیدادند؛ کربلایی هم حاضر نبود ریالی به من پول بدهد تا کاسبی خودم را راه بندازم. میخواستم فلافل دست مردم بدهم و ساندویچهای سالم. میگفت قول دادهای که دیگر از من پول نخواهی. بعدازآن روز دیگر پایم در روستا بند نمیشد. دیوانگیام بالا زده بود و زیر بار حرفهای کربلایی نمیرفتم. در حالت کلی آرام بودم مگر اینکه چیزی بخواهد اذیتم کند؛ آنوقت تا حد جنون عصبانی میشدم و هیچکس نمیتوانست مقابلم بایستد. فقط بودن در کنار هنگامه میتوانست آرامم کند. با دیوانهبازی توانستم کربلایی را راضی کنم برایم زن و زندگی جور کند. کمی پول داد تا برای همیشه به شهر بروم. خودش نیز پشت سر من آمد تا با خیال راحت خوش بگذراند. هرجا مشغول به کار میشدم اگر صاحبکار یا هرکس دیگری بیادبی میکرد نمیتوانستم جلوی عصبانیت خودم را بگیرم و فوراً درگیر میشدم. در کارهایی که به گوشت یا غذاهای گوشتی مربوط بود نمیتوانستم بمانم. کمکم جایی برای کار کردنم در شهر باقی نماند. من برای روح آن گاو و آیندهی فرزندم مجبور بودم.
به فرزند گرسنهام در رحم هنگامه فکر کردم. از روی نیمکت بلند شدم تا به سمت خانهی پدرم بروم. ظهر بود. جمعیت بسیار اندکی درون خیابانها مانده بودند. چاقو را از جیبم بیرون آوردم و روی درختی علامتی زدم. یکضرب ساده کشیدم؛ مانند جایی که میخواستم روی سینهی کربلایی بشکافم.
درد وحشتناکم شبها آغاز میشد. وقتی درون رخت خواب میرفتم صدای کرکنندهی سوت بیچارهام میکرد. بلند فریاد میکشیدم و خود را به در دیوار میکوبیدم تا از شر آن صدای لعنتی خلاص شوم. تمام تنم میخارید، حس میکردم چند سال است حمام نرفتهام. جمجمهام میخواست از هم شکافته شود. حیوان لعنتی درون وجودم شبها بیدار میشد و شلنگتخته میانداخت. از درون آن سوتهای نامفهوم به خواستهاش پی برده بودم. از صمیم قلب میخواست من خون کربلایی را بریزم. این شرطی بود که برای بیرون آمدن از زیر جلدم گذاشته بود. من مجبور به پدرکشی بودم. هر وقت که خواستهای داشت و مقاومت میکردم شکنجهام را بیشتر میکرد و شدیدتر ماغ میکشید. از طرف دیگر شدیداً به پول برای گذراندن زندگیام احتیاج داشتم درحالیکه کربلایی زن جوان گرفته بود و بر سر مادرم هوو آورده بود. مادر طفلک و زبانبستهام مدام اشک میریخت و عذابهای هوو را تحمل میکرد.
روبهروی آپارتمان پدرم ایستادم. محلهی آرامی بود. برعکس خانهی خودم کوچهشان قصابی نداشتند. صدای زنگ مانند سوتی که در مغز من میپیچید در خانه آنها پر شد، مانند طلبکارها زنگ میزدم. هووی مادرم آیفون را برداشت. کربلایی خانه نبود ولی بهزودی بازمیگشت. رفتم داخل. زیر لبخند زوری هوو کتم را به دستش دادم تا آویزان کند. گاوی که روی چوبلباسی آویخته شد ماغ کشید. سرم دوباره درد گرفت. حیوان فهمیده بود ارادهام سست شده برای همین شکنجهام میکرد. هوو دعوتم کرد تا روی مبلهای چرمی و نوشان بنشینم اما از ماغ کشیدن مبلها ترسیدم و در گوشهای روی زمین چهارزانو نشستم. زن فقط چند سال از من بزرگتر بود و مدام الکی میخندید تا دل من را به دست بیاورد. بار دوم یا سومی بود که او را میدیدم. لباسهایش را جوری انتخاب کرده بود تا لاغرتر به نظر برسد. از تمام بدنش چربیهای مشمئزکننده آویزان بود. برای ساختن این چربیهای زشت خون و گوشت چندین گاو را بلعیده بود. چندشم شد. نمیتوانستم تحملش کنم. از طرز لباس پوشیدنش حالم به هم میخورد. دلم میخواست با سر وسط شکمش بکوبم و همهجا را پر از خون و چربی کنم ولی سرجایم نشستم. حالا وقتش نبود، باید آرام میبودم تا بتوانم مأموریتم را تمام کنم. از او خواستم برایم لیوانی شیر بیاورد تا آرامبخشم را با آن بخورم. حال مادرم را پرسیدم و اینکه حالا کجاست. اول از زیر جواب حرفم فرار کرد ولی سرانجام گفت که کربلایی او را مدتی فرستاده است به دهات.
مادرم پیرم بعد از یکعمر کلفتی کربلایی حالا تنها مانده بود و من خبر نداشتم. حتماً هرروز عصرهای که دلش تنگ میشد اشک میریخت و با چشمهایش پیش خدا کربلایی را نفرین میکرد.
از زور عصبانیت بر سرش نعره کشیدم. خیلی ترسیده بود و فرار کرد به داخل اتاقخواب. با مشت و سر به در میکوبیدم. فقط میخواستم بیرون بیآید. از پشت در شنیدم که به کربلایی زنگ میزند. به هرچه که میتوانستم لگد میزدم و وسایل را میشکستم. زنک هم از درون اتاق جیغ میکشید. چند نفر به در میکوبیدند اما وقتی در را باز کردم و عربده کشیدم همهی آنها فرار کردند. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کربلایی وارد خانه شد. هرچه خریده بود روی زمین وارفت. بوی تقلبی ماست تنم را مورمور میکرد. سفیدی چندشناکش همینطور روی زمین کش میآمد. مطمئنم وقتی مرا دید پشیمان شد که تنها به خانه بازگشته است.
کربلایی را به دیوار کوبیدم و چاقو را به گردنش فشار میدادم. دستهای پیرمرد میلرزید. تابهحال هیچوقت او را ضعیف ندیده بودم. باورش نمیشد من که از سربریدن یک حیوان آنقدر عاجز بودم اینچنین خشن شده باشم. لابهلای یک ماغ اندکی خندیدم و چاقو را بیشتر روی گردنش فشار دادم. چند قطرهی خون روی تیغهی چاقو دوید. هرلحظه که به کشتن کربلایی نزدیکتر میشدم میدانستم که حیوان درونم راضیتر خواهد شد. حیوانی که خود کربلایی به زیر جلدم راه داده بود. او را روی زمین میکشیدم و گرداگرد خانهاش میچرخاندم. زن جوانش فقط درون اتاق جیغ میزد، من هم در جوابش ماغ میکشیدم. از او پول میخواستم. کفتار پیر هرچه پول در خانه مخفی کرده بود بیرون آورد، ولی من بیشتر میخواستم. میدانستم که از فروختن زمینها و دامها و باغش حسابی پول به هم زده است. برای خود ماشین سنگین خریده بود و داده بود دست بقیه تا با آن کار کنند و به او کرایه بدهند. میخواست آخر عمری بعد از سالها کارگری مانند اربابها زندگی کند. بدیاش اینجا بود که من و مادرم را بازی نمیداد و از همه بدتر حیوان زیر جلدم به خونش تشنه بود.
کربلایی نمیخواست پول بیشتری به من بدهد ولی من برای گذراندن زندگیام، برای زنم و آیندهی فرزندم به پول احتیاج داشتم. برای اشکهای مادرم پول میخواستم. حرفهایم را متوجه نمیشد. به دیوانگیام میخندید و میخواست که پیش دکتر روانپزشک بروم. میگفت اگر سالم باشم خودش بعداً پول میدهد. سر قضیه مادرم بر سرش چند نعره کشیدم. باورم نمیشد مادرم را به این وضع درآورده است. بهانه میآورد که مادرت مریض بود و نمیتوانست به من رسیدگی کند. حرفهایش باورم نمیشد. سرم را عقب کشیدم و چند ضربه به صورتش زدم. خون از بینیاش جاری شد. حیوان زیر جلدم از شادی سر از پا نمیشناخت. جنبشهای او مرا نیز به شور آورده بود. دلم میخواست دوباره او را زیر لگد بگیرم. فریاد میزدم که پول میخواهم. به سمتش حمله کردم که روی کاغذهایش افتاد و برایم دویست میلیون سفته نوشت.
صدای آژیر ماشین پلیس در میان کوچهها سوت میکشید و نور دیوانه کنندهی قرمز آن در انعکاس پنجرهها دیده میشد. فهمیدم که هوو به پلیس زنگزده است. کربلایی را به سمت درب خروجی کشیدم. درب را باز کردم و او را به راهرو پرت کردم. مدام التماسم میکرد که رهایش کنم ولی من نمیتوانستم از دستورات حیوان زیر جلدم اطاعت نکنم. اگر لحظهای صبر میکردم این بار تا دم مرگ شکنجهام میکرد. او را کشانکشان از راهپله آپارتمان بالا بردم و به پشتبام رساندم. میدانستم که پلیسها هم به دنبال من بالا خواهند آمد بنابراین وقتی برای تلف کردن نداشتم. کربلایی را به کنار لبهی پشتبام بردم و آنجا نشاندم. همیشه از ارتفاع میترسید و شروع به لرزیدن کرد. به دستوپایم افتاده بود. خواهش و تمنا میکرد که رهایش کنم. میگفت هوو را طلاق میدهم و مادرت را برمیگردانم. از پول حرف میزد و اینکه چقدر پول به پایم خواهد ریخت. از همهچیز میگفت جز عذرخواهی کردن از گاوی که زیر جلد من رفته بود. من هم حق نداشتم چیزی بگویم. فقط مأمور اجرای انتقام بودم.
در چشمهایش که خیره شدم حساب کار دستش آمد. جمعیت در خیابان جمع شده بودند. صدای موتورسوارها زیر گوشم سوت میکشید. گاو نر تمام زورش را در تنم جمع کرد و بلندترین ماغش را کشید. برای یکلحظه و با حرکتی سریع چاقو را تا دسته در سینهاش فروکردم. صدای سوتی در گوشم پیچید. نفس در سینهاش گیرکرده بود. انگار بهطور ناگهانی چرخش خون در رگهایش متوقفشده بود و بدنش تکان میخورد. از او فاصله گرفتم و لگدی به او زدم. هوای پشتش را خالی کرد و او از ساختمان به پایین پرتاب شد. روی خیابان سرخ شد؛ مثل روزی که گاو نر را سر بریدم. خودم روی لبه رفتم و به نقاشیای که کشیده بودم خیره شدم. آن بالابودم که پلیسها به پشتبام رسیدند. چقدر دیر آمده بودند؛ هم پیرمرد مرده بود و هم آن روح خبیث برای همیشه از زیر جلد من خارجشده بود. احساس آزادی و رهایی میکردم. برای اولین لحظه پس از دو سال عذاب وجدان یقهام را رها کرده بود. اتفاقات بعدازآن لحظه دیگر برایم مهم نبود. گاو از زیر جلد من خارجشده بود و دیگر صدای سوتش را نمیشنیدم و سنگینی سمهایش را روی ششهایم احساس نمیکردم. شکنجه تمامشده بود. من دیگر هیچ دینی به آن حیوان نداشتم و این را با سرخ شدن آسفالت فهمیدم.
برای یکلحظه به فرزندم که در رحم هنگامه رشد میکرد فکر کردم، میدانستم او به من افتخار خواهد کرد. اثر زشت گناه من به او ارث نخواهد رسید و فرزندانم از این طلسم زیر جلدی خلاص خواهند بود. به پایین خیره شدم و با خودم گفتم همهی ما گرفتار یک بدشانسی شدیم. اگر آن گاو نر درجایی دیگر، مثلاً در هند به دنیا آمده بود بهجای قربانی شدن برایش قربانی میکردند؛ آنوقت برای هیچکداممان مجازاتی در کار نبود.