دعانویسها هم جوابم کرده بودند. هیچکدام از دعاها و وردهایشان به حالم افاقه نکرده بود. هر وقت چشمهایم سرخ میشد و تنم به رعشه میافتاد حتی مادرم نیز از من میترسید. شبیه قاتلهای روانی میشدم. بعضیها فکر میکردند جنی شدهام و هنوز امید داشتند که بشود با دعایی خاص شفا پیدا کنم؛ ولی کربلایی مطمئن بود دیگر پاک دیوانه شدهام؛ برای همین دیگر مرا قاتى آدم حساب نمیکرد. برادرم میگفت کربلایی مرا از ارث محروم خواهد کرد و اجازه نمیدهد یک دیوانه وارثش باشد. فقط مادرم همچنان مرا دوست داشت.