تقدیم به بهاری که هیچ شبیه این قصه نیست و ای کاش بود
مرد سبیلو مسافرها را تکتک سوار لنج میکند. میگوید: «بجنبید. باید تا صبح نشده اونطرف باشیم…» دست بهار را میگیرم و از پلّکان چوبی لنج بالا میرویم. بوی دریا و صدای موجها که به بدنهی لنج میکوبد ترس به دلم میاندازد. درِ گوش بهار میگویم: «هنوز هم دیر نشده. میتونیم برگردیم و عین آدم زندگیمون رو بکنیم.» بهار عین توریستها شال زرشکیاش را دور سرش بسته و کولهی سبز و آبیاش را روی دوش انداخته. خیرهی چشمهام میگوید: «خیلی ترسویی امیر.» میگویم: «به خدا ترس نیست. دلشوره است. حس میکنم آخر و عاقبت نداره این کار.» صدای مرد سیبلو را میشنوم که داد میزند: «های، چرا معطلید؟ یاالله برید داخل، ملّت علّافن.» پشت سرمان چندتا جوانک افغان ایستادهاند. تا میآیم جواب مرد سبیلو را بدهم، بهار دستم را میکشد و میبردم توی لنج.
اتاقک بوی نا و لجن میدهد. همگی دور تا دور مینشینیم. مرد سبیلو میگوید: «شانس آوردین تعدادتون کمه. وگرنه تا برسیم سه-چهار نفر خفه میشدن زیر دست و پا.» هِرهِر میخندد و از اتاقک میرود بیرون. صدای بسته شدنِ در بچّهی یکی از زنها را از خواب میپراند. بچّه میزند زیر گریه. زن هر چه میکند نمیتواند ساکتش کند. مرد چاق و کممویی که میخورد پدر بچّه باشد، سر زن غرولند میکند. زن از روی ناچاری پتهی چادر را توی صورت بچّه میکشد بلکه صداش قطع نشود. نمیشود.
بهار میگوید: «میبینی امیرجان؟ بچّه فقط مصیبت داره. هم خودش مصیبت میکشه، هم پدر و مادر بدبختش.»
صدای هُرهُر موتور بلند میشود و لنج راه میافتد. جوانکهای افغان هنوز هیچی نشده به خواب رفتهاند. یکیشان سرش را گذاشته روی شانهی آن یکی. سومی هم تاقباز افتاده کف اتاقک. مرد میانسالی که کنار دستم نشسته بلند میگوید: «سلامتی خودتون صلوات بفرستین.» به جز دو-سه نفر هیچکس صلوات نمیفرستد. مرد میانسال اینبار آهستهتر میگوید: «یا امام حسین.» برمیگردم نگاهش میکنم. میگوید: «شنیدم قاچاقچیا بعضی وقتا مسافرا رو وسط دریا میندازن توی آب. نذر کردم اگه صحیح و سالم رسیدم اونطرف نصف حقوق یه ماهم رو بدم خیریه.» میگویم: «مگه شما اونطرف کار و کاسبی دارید؟» میخندد. سبیل تارتارش از دماغش درآمده و رفته توی دهانش: «پیدا میکنم. چندتا دوست و آشنا دارم که نمیذارن سرم بیکلاه بمونه. گفتن تو فقط خودت رو برسون آلمان، باقیش با ما.» حرف که میزند بوی دهانش حالام را به هم میزند. بدون اینکه جوابش را بدهم، رو برمیگردانم. بچّه هنوز دارد عر میزند. کسی توی تاریکیِ آن طرف اتاقک مشغول خواندن شده است. مثل یک ترانهی محلّی است. سر در گوش بهار میگویم: «اینا همهشون دنیای خودشون رو دارن. کلّی امید و آرزو دارن.» بهار پوزخند میزند: «امید و آرزوشون رو میبرن به درک.» نگاهِ ساعت میکنم. هنوز سه ساعت مانده تا موعد مقرر. میگویم: «بیا بیخیال شیم. کی به کیه؟ وقتی برسیم اونطرف دیگه آزادیم. میتونیم عین دوتا آدم آزاد کار کنیم و پول دربیاریم.» بهار نفس عمیق میکشد: «تو انگار حالیت نیست امیر؟ نمیشه، نمیتونیم از زیر عملیات در بریم. یادت نیست الوندی چی گفت؟ گفت اگه وسط راه جا زدین خودتون رو مرده فرض کنید.»
«شاید اینطور گفته که ما رو بترسونه. اصلاً بگو ببینم، اگه من همین حالا بروم این کولهپشتیِ کوفتی رو بندازم توی آب چی میشه؟ سه ساعت دیگه که بمب منفجر شد، الوندی از کجا میفهمه توی لنج بوده یا ته دریا؟ خیال میکنه همه چی طبق برنامه پیش رفته و ما هم طبق برنامه نیم ساعت قبلِ انفجار جلیقهی نجات تن کردیم و پریدم توی آب.»
بهار سر تکان میدهد: «نمیشه امیرجان. به خدا نمیشه. مگه الوندی رو نمیشناسی؟ تا خیالش از بابت همه چی راحت نشه، آروم نمیگیره.»
بوی شاش توی دماغم میزند. مردی که لهجهی عربی دارد زمزمه میکند: «خانوم بچّهت خودش رو نجس کرده.» پدر بچّه میغرّد: «تو رو سنهنه.» بلند میشود که برود سمت مرد عرب. زن پته-ی پیراهن شوهرش را میچسبد: «نرو. مرگ من شر به پا نکن.» مرد نگاهِ زن و بچّهاش میکند و برمیگردد مینشیند. مرد عرب چیزی میگوید و خاموش میشود. سر و صدا یکی از افغانها را بدخواب کرده است. نگاهی دور و بر میاندازد و دوباره به خواب میرود.
بهار میگوید: «باور کن اینا لیاقت زنده بودن ندارن. خیال میکنی وقتی پاشون برسه اونطرف آدم میشن؟ نه عزیز من. آنجا رو هم به گُه میکشن.» میگویم: «این حرفا رو اون الوندیِ نژادپرست به خوردت داده. مرتیکه خیال کرده حالا که موش رو رنگ میکنه و کراوات میزنه دیگر اروپایی شده. خاک بر سر وطنفروشش.» میگویم: «راستی خبر نداری سرش به کدوم آخوره؟» بهار نگاهم میکند. لبهاش میخندند، چشمهاش نه: «چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که جیب ما رو پر از یورو می-کنه. به اضافهی اقامت دائمِ هر کشوری که بخوایم. میتونیم تا آخر عمر توی یه قصر ویکتوریایی تو ناتینگهام عشق کنیم، یا یه کلبهی چوبی تو جنگل سیاه، یا اصلاً یه هتل پنجستاره تو ارتفاعات آلپ.»
دخترک کم سن و سالی از آن طرف اتاقک بلند میشود و میآید اینطرف کنار دست بهار مینشیند. رنگ به رو ندارد. رو به بهار آهسته میگوید: «ببخشید بهارخانوم، نوار بهداشتی دارید؟» بهار چند ثانیهای توی چهرهاش خیره میشود و بعد میگوید: «اسم من رو از کجا میدونی؟» دخترک می-گوید: «اتفاقی شنیدم.» بهار چشمتوچشم دخترک میگوید: «دیگه چی شنیدی؟» دخترک ترسخورده خودش را عقب میکشد. «هیچی به خدا.» بهار نفس عمیق میکشد و سرش را تکیه میدهد به دیوارهی چوبی. «نوار ندارم.» دخترک ناامید سر به پایین میاندازد. بهار میگوید: «واسه چی تو پریودی اومدی؟ میذاشتی وقتی روبهراه شدی.» دخترک خودش را به بهار میچسباند. «مجبور بودم.»
انگار که موجی به قایق خورده باشد، بالا و پایین میشویم. جوانکهای افغان میغلتند وسط اتاقک. از خواب میپرند و خودشان را جمع و جور میکنند. مرد میانسالی که کنار دستم نشسته میگوید: «خدا به دادمون برسه. اگه دریا طوفانی بشه کارمون زاره.» کسی که آنطرفتر نشسته میگوید: «عموجان تو که انقدر میترسیدی واسه چی اومدی؟ مینشستی تو خونه پیش زن و بچّهت.» مرد میانسال آه میکشد: «کدوم زن و بچّه برادر من؟ اگه زن و بچّه داشتم که اینطور خودم رو الاخون ولاخون نمیکردم.»
دخترک به بهار میگوید: «ببخشید باهارخانوم، آبنبات هم ندارید؟» بهار از توی جیب مانتوش بستهی آدامسی درمیآورد و میدهد به دخترک: «فقط همین رو دارم.» دخترک آدامس را میچپاند توی دهانش. با دستهاش شکمش را مالش میدهد و به سختی آدامس را میجود. بهار میگوید: «تنها سفر میکنی؟» دخترک سر بالا میکند: «بله. میخوام برم دُبی پیش برادرم. بعد هم از اونجا با هم بریم فرانسه. برادرم میگه پاریس خیلی شهر قشنگیه. فرانسویا هم خیلی مهموننوازن. زندگیمون از این رو به اون رو میشه.»
دخترک که سر پایین میاندازد، بهار درِ گوشم میگوید: «میتونیم کوله رو بدیم دست این.» نگاهش میکنم و جوابش نمیدهم. پوزخند میزند: «به خدا تا یه هفتهی دیگه همهی اینا رو فراموش کردیم. مگه همیشه دلت نمیخواست یه ماشین بنز داشته باشی؟ مگه همیشه نمیگفتی بهار ما چیمون از این خرپولای بالاشهری کمتره؟ یادته اون روز که رفته بودیم لپتاپت رو بفروشی؟ وقتی پسره اون-جوری نگات کرد من داشتم آتیش میگرفتم. نکبتِ چشم هیز خیال میکرد داره بهمون صدقه میده. دیدی چطور پول رو انداخت رو میز؟» انگار توی سرم پتک میکوبند. میگویم: «تو رو خدا بس کن بهار.» به گمانم قدری بلند گفتهام که اینطور همه سر بلند کردهاند و نگاهمان میکنند.
زن دکمهی مانتو را باز کرده و پستانش را گذاشته دهان بچّه. مرد چارچشمی مراقب است کسی نگاهِ زن و بچّهاش نکند در این وضعیت. ناخواسته با مرد چشم تو چشم میشوم. میگوید: «ها؟ کاری داری؟» نباید جوابش بدهم. سرم را پایین میاندازم. باز صدای مرد را میشنوم که میگوید: «تو اگه مرد بودی هوای ناموس خودت رو داشتی.» بهار هوار میکشد: «گه زیادی نخور یابو، وگرنه…» مرد یکه میخورد از واکنش بهار. توقع نداشته یک زن اینطور آبکشاش کند. جوانک-های افغان سر در شکم همدیگر میخندند. مرد پوفهی نفسش را بیرون میدهد و به لهجهای غریب چیزی واگویه میکند. بهار دوباره میگوید: «عین آدمیزاد حرف بزن تا جوابت رو بدم.» خون به صورت مرد دویده، اما از جایش جم نمیخورد. احتمالاً در شهری که او از آنجا میآید درگیر شدن با زن جماعت یک جور بیعفتی به حساب میآید. مرد لاالهالّاالله میگوید و رو میگرداند.
دخترک دست بهار را توی دست گرفته تا آراماش کند. میگوید: «اینا دیشب توی همون مسافرخونه-ای بودن که من هم بودم. بچّهشون تا صبح گریه کرد. مَرده هم تا صبح ده با سرشون داد کشید. گمونم زنه رو کتک میزد. کارای بیحیایی هم کردن. صداشون میاومد تا صبح.»
ساعت مچی بهار دینگدینگ صدا میدهد. بهار کوله را میگذارد گوشهای. رو به دخترک میگوید: «مواظبش باش تا برگردم.» دخترک لبخند میزند و کوله را توی بغل میگیرد. به اشارهی بهار بلند میشویم و میرویم سمت در خروجی. در از بیرون قفل شده است. پیشبینی همه چیز را از قبل کردهایم. داد میزنم: «های، یکی بیاد این در رو وا کنه. زنم حالش خوش نیست.» چند بار که با مشت به در فلزی میکوبم، مرد سبیلو پیدایش میشود. در را که باز میکند، تشر میزند و میگوید: «چهتون شده پدرآمرزیدهها؟ مگه نگفتم صداتون درنیاید؟» ملتمسانه میگویم: «دستم به دومنت آقا. زنم ناخوش شده. هوای آزاد میخواد.» مرد سبیلو به اکراه قبول میکند چند دقیقهای را روی عرشه بگذرانیم. میگوید: «اگه گشتیا اومدن فوری برگردید تو اتاقک. شیرفهم شد؟» مرد سبیلو که میرود روی عرشه تنها میشویم. بهار نگاه ساعتش میکند. درست بیست و شش دقیقه مانده تا انفجار بمب. باید تا سه دقیقهی دیگر جلیقهها را تن کنیم و بپریم توی آب. بعد هم دکمهی ردیاب را فعال کنیم تا رفقای الوندی بیایند و نجاتمان بدهند. بهار همانطور که جلیقهی نارنجیرنگ را تن میکند می-گوید: «تموم شد امیرجان. همه چیز تموم شد.» میگویم: «برای کی؟ ما یا اونا که توی اتاقکان؟» بهار سر تکان میدهد و میخندد. دستش را بالا میآورد و میگذارد روی لبهام: «هیچی نگو. فقط بیا از این قایق کوفتی بپریم بیرون.»
هر دو ،جلیقه به تن، ایستادهایم رو به سیاهی دریا. بهار میگوید: «آمادهای؟» میگویم: «خیلی وقته.» خیز برمیدارد و میپرد توی آب. سر که بالا میآورد، برایش دست تکان میدهم. میگوید: «بپر امیر.» باز دست تکان میدهم و لبخند میزنم. بهار کفری هوار میزند و دریوری میگوید. بعد به گریه میافتد و التماس میکند: «امیر خواهش میکنم. مرگ من بپر.» باد میوزد و صدایش در صدای دریا گم میشود. حالا فقط نارنجی جلیقهاش را میبینم میان سیاهی امواج.