ناداستان

حداقل کتکت نمی‌زند

توجه به نبودِ چیزها؛ ندادن‌ها؛ لذتِ ارزانی‌داشتن؛ لذتِ اهمیت دادن، پروراندن، ساختن، ترمیم کردن. همان چیزهای خاموش و ریزی که ظاهرا دلیل خوبی برای جدایی از یک نفر نیست. این نوع فقدان را نمی‌شود راحت توضیح داد…

هزارتوی خاکستری شهر

هشت ساله بودم. سال ۶۶. زمان جنگ. آن روزها اکباتان، شهرکی خاکستری بود بدون هیچ دار و درختی. روی آن همه‌ پنجره‌ یکی یک ضربدر سفید بزرگ چسبانده بودند تا با امواجِ بمب‌هایی که مثل نقل و نبات روی سر شهر می‌ریخت…

میان تنهایی و بی‌کسی

بیشتر از دو دهه می‌شود که جین مرده است. اوایل امسال من با هشتادوهفت سال سن، طوری برایش گریه کردم که قبلا هرگز نکرده بودم. مریض شدم و فکر کردم می‌میرم. در تمام روزهای آخر عمرش، کنار تختش بودم ‌ـــ‌ به‌مدت یک سال و نیم. مایۀ تاسف بود که جین آن‌قدر جوان داشت می‌مرد و خیلی عالی بود که می‌توانستم تمام ساعات روز را کنارش باشم.

کار، زن، زندگی؛ روایت زوال و بقای یک شعله ‌

همکار بغل دستی‌ام مرجان، هر بارکه فرصتی پیدا می‌کرد با حال متعجبی می‌پرسید چرا بعد از دو سال هنوز عکس منظره‌ای، آدمی، سگی، گربه‌ای یا تصویری از هر چیزی یا هر جایی که دوست دارم را به دیوار کنار یا پشت سرم نمی‌زنم؟ و من می‌گفتم:‌ من اینجا بمون نیستم.‌ این جواب همیشگی‌ام بود.

گاهی دلم برای جنگ تنگ می‌شود

مسلسل سنگین دوشکای روسی زمین را می‌لرزاند و من به پشت سنگی بزرگ خزیدم. با صدایی بلند پزشک را صدا کردم و سربازان دیگر به بالا رفتن از تپه‌ای که بالای آن طالبان سنگر زده بودند، ادامه دادند. دوشکای طالبان سینه چند سرباز را شکافت و آن‌ها را نقش زمین کرد. نگاهی شگفت‌زده در چشمان سربازان مرده بود؛ انگار هنوز هم مرگ را باور نمی‌کردند.