در هشتادوهفت سالگی، تنها زندگی میکنم؛ در خانهای رعیتی که تمام خانوادهام از زمان جنگهای داخلی در آن زیستهاند. بعد از مرگ پدربزرگم، مادربزرگم کِیت اینجا تنها زندگی کرد. سه تا دخترش همیشه همینجا به او سر میزدند. سال ۱۹۷۵، کیت در سن نودوهفت سالگی مُرد و من جای او را گرفتم. حالا بعد از چهلوخردهای سال، من روزهایم را تنها روی یکی از دو صندلیِ خانه سپری میکنم. گاهی روی یک مبلِ آبیِ کُلفت مینشینم و انبار قدیمیِ طلاییرنگمان را تماشا میکنم، که حالا دیگر هیچ خبری از گاوها و رایلی اسب انبار در آن نیست، و گلهای لاله را تماشا میکنم، یا برفها را تماشا میکنم؛ گاهی هم روی صندلیِ اتاق نشیمن مینشینم و این جملات را مینویسم و نامهنگاری میکنم. اخبار تلویزیون را هم تماشا میکنم که معمولا به آنها گوش نمیکنم، و در آغوشِ راحتِ تنهاییام استراحت میکنم. مردم دلشان میخواهد به ملاقاتم بیایند، اما بیشتر وقتها قبول نمیکنم، و سکوتِ همیشگیام را حفظ میکنم. لیندا هفتهای دو شب اینجا میآید. دو تا از آقایانی که بهترین دوستانم هستند، که یکی از آنها در مِین و دیگری در منهتن زندگی میکند، بهندرت به من سر میزنند. کارول هم هفتهای چند ساعت برای شستن رختها و شمردنِ قرصهایم و تر و خشککردنم به اینجا میآید. همیشه منتظر آمدنش هستم، و وقتی هم که میرود احساس راحتی میکنم. گهگاهی، خصوصا شبها، حسِ تنهایی قدرتِ نرمش را از دست میدهد و حسِ بیکسی جای آن را میگیرد. وقتی تنهایی برمیگردد، خیلی خوشحال میشوم.
سال ۱۹۲۸ بهدنیا آمدم و تنها بچۀ خانواده بودم؛ در دوران رکود اقتصادی، خیلیها مثل ما بودند و دبستانِ اسپرینگ گلن هم هشت کلاس شاگرد داشت که هیچکدام خواهر و برادر نداشتند. در دوران کودکی، هر از چندگاهی دوستی برای خودم پیدا میکردم، اما دوستیها هرگز دیری نمیپایید. چارلی اکسل از چوب و پوستِ درختِ بالسا، هواپیمای اسباببازی درست میکرد. من هم درست میکردم، ولی من ناشی بودم و بالهای کاغذیِ هواپیما را حسابی چسبمالی میکردم. البته، هواپیماهای اسباببازیای که او درست میکرد، پرواز میکردند. بعدا شروع کردم به جمعکردن تمبر، و فرانک بندیکت هم همینکار را کرد. حوصلهام از تمبرها سر رفت. در کلاس هفتم و هشتم، دخترها هم بودند. یادم میآید که همراهِ باربارا پوپ روی تختش دراز میکشیدیم، و چون مادرش با نگرانی میآمد و به ما سر میزد، با لباس کامل و با فاصله ازهم دراز میکشیدیم. بیشتر وقتها بعد از مدرسه من تنها بودم و در نشیمنِ تاریکِ خانه، یک گوشه برای خودم مینشستم. مادرم یا میرفت دنبال خرید یا با رفقایش ورق بازی میکرد؛ پدرم در دفتر کارش حساب و کتاب میکرد؛ من هم همیشه مشغول خیالبافی بودم.
تابستان، حومۀ کِنتیکت را ترک میکردم تا در مزرعۀ پدربزرگم در نیوهمشایر به جمعآوری علوفه کمک کنم. میدیدم که هفت گاو هولشتاین را صبح و شب میدوشید. برای ناهارِ خودم، ساندویچ درست میکردم ـــ یک تکۀ بزرگ گوشت، لای چند تا نان. قبلا هم دربارۀ این ساندویچ حرف زده بودم.
پانزده سالم که شد، رفتم به اکستر تا دو سال آخر دبیرستان را آنجا بگذرانم. اکستر جوِ علمیِ سنگینی داشت و هاروارد را برایم راحت کرد، اما ازش بدم میآمد ـــ پانصد تا پسرِ شبیه هم که هر جفتشان در یک اتاق زندگی میکردند. تنهایی، چیزِ کمیابی بود و بهسختی گیرم میآمد. من حسابی پیادهروی میکردم، و سیگار هم میکشیدم. گاهی اتاقی خالی گیر میآوردم و تا وقتی میتوانستم آنجا ماندم، میخواندم و مینوشتم. شبهای شنبه همۀ مدرسه در زمین بسکتبال جمع میشدند و مثل دیوانهها فیلم تماشا میکردند. من در اتاقم میماندم و از تنهایی لذت میبردم.
در دانشگاه، خوابگاه هم اتاقِ تکنفره داشت و هم دونفره. سه سال در یک اتاق تکنفره با همۀ متعلقاتم که آنجا انبار شده بود، زندگی کردم. در سال آخر، یک سوئیتِ تکی برای خودم دست و پا کردم: اتاقِ خواب با نشیمن و سرویس. در آکسفورد، دو تا اتاق برای خودم داشتم. همه داشتند. بعد، دورۀ تکمیلی را گذراندم. بعد چند تا کتاب نوشتم. درنهایت، برخلاف میلم باید دنبال کار میگشتم. با زنِ اولم در شهرِ آن آربر ساکن شدیم ـــ آنوقتها مردم زود ازدواج میکردند؛ ما بیستساله و بیستوسهساله بودیم ـــ و من در دانشگاه میشیگان ادبیات انگلیسی درس میدادم. عاشق این بودم که در کلاس درس این ور و آن رو بروم و دربارۀ ویلیام ییتز و جمیز جویس حرف بزنم و اشعار توماس هاردی و اندرو مارول را بلندبلند بخوانم. در این لذتها، تنهایی جایی نداشت، ولی وقتی خانه بودم، روزم را در یک اتاق کوچک زیرشیروانی میگذراندم و روی اشعارم کار میکردم. زنم خیلی باهوش بود و بیشتر اهل ریاضیات بود تا ادبیات. باهم زندگی میکردیم ولی کمکم بین ما جدایی افتاد. برای همین، فقط یکبار هم که شده در عمرم از مهمانیرفتن لذت بردم، یعنی: مهمانیهای کوکتل در آن آربر. منتظرِ آخر هفتهها میشدم تا در آن مهمانیهای شلوغ از زندگیِ زناشوییام فاصله بگیرم. جمعهها دو یا سه بار و شنبهها حتی بیشتر، زوجها میتوانستند از خانهای به خانهای دیگر بروند؛ آنجا لاس میزدیم و نوشیدنی میخوردیم ـــ حتی یکشنبه یادمان نمیآمد که شبِ قبلش چه کارهایی کرده بودیم.
من و زنم بعد از شانزده سال زندگی زناشوئی، طلاق گرفتیم.
پنج سال مجرد بودم، ولی بدون لذت تنهایی. چون مصیبتِ طلاق را با مصیبتِ ویسکی عوض کرده بودم. با دختری قرار میگذاشتم که روزی دو شیشه ودکا میخورد. هفتهای با سه یا چهار زن قرار میگذاشتم، و گاهی با سه زن در یک روز. اشعارم ضعیف و بعد متوقف شد. خواستم به خودم بقبولانم که خوشبختم. ولی اینطور نبود.
جِین کِنیون شاگردم بود. زرنگ بود، شعر میگفت، سر کلاس بامزه و رک بود. میدانستم که در خوابگاهی نزدیک خانهام زندگی میکند، برای همین یکبار که جلسهای یکساعته داشتم، از او خواستم مراقبِ خانهام باشد. (آن زمان در آن آربر، دزدیِ خانه زیاد بود.) وقتی برگشتم خانه، باهم رفتیم به رختخواب. حال کردیم؛ بیقید و بند تا توانستیم لذت بردیم. بعد از او خواستم که شام پیشم بماند، که در ۱۹۷۰ این یعنی شام با صبحانۀ فردا. هفتهای یکبار همدیگر را میدیدیم، و باز هم قرار میگذاشتیم؛ بعد هفتهای دوبار، بعد هفتهای سه یا چهار، و دیگر هیچکسِ دیگری را نمیدیدیم. یک شب حرفِ ازدواج پیش آمد. سریع بحث را عوض کردم، چون من نوزده سال بزرگتر بودم و اگر ازدواج میکردیم، سالهای زیادی را باید بیوه میماند. در آوریل ۱۹۷۲ عروسی کردیم. سه سال در آن آربر زندگی کردیم، و سال ۱۹۷۵ رفتیم به نیوهمشایر در میشیگان و در خانهای قدیمی منزل کردیم. زنم عاشق آن خانه شد.
برای تقریبا بیست سال، من هر روز زودتر از جین بیدار میشدم و برایش در رختخواب قهوه میآوردم. وقتی از رختخواب درمیآمد، کورمالکورمال میرفت. بعد هرکدام به اتاقی میرفتیم و مینوشتیم؛ اتاقهایمان در دو طرف خانۀ دوطبقۀمان بود. مال من در طبقۀ همکف بود، کنار خیابان چهارم. مال او طبقۀ بالا در عقب ساختمان بود، سمتِ کوههای قدیمی نیوهمشایر. هرکداممان هر صبح در تنهایی مجزای خودمان، شعر مینوشتیم. ناهار، ساندویچ میخوردیم و بدون آن که با هم حرف بزنیم، به کارهایمان میرسیدیم. بعد، بیست دقیقه چرت میزدیم، و برای بقیۀ روزمان انرژی جمع میکردیم، و بعد بیدار میشدیم برای سکسِ بعدازظهر. بعدش من بغلی میشدم ولی لذت جنسیِ جین انرژیاش را آزاد میکرد و او مستقیم از رختخواب میرفت به اتاق کارش.
من تا چند ساعت بعد پشت میز خودم مشغول کار میشدم. اواخر عصر یک ساعت برای جین شعر میخواندم. شعرِ «طلیعه» اثرِ ویلیام وردزورث، و «سفرای کبار» اثرِ هنری جیمز (آنهم دوبار)، کتاب عهد عتیق، ویلیام فاکنر، و بازهم هنری جیمز، و شاعران قرن هفدم. قبل از شام، آبجویی میخوردم و نگاهی به مجلۀ نیویورکر میانداختم، و جین هم شام درست میکرد، و کمی شراب میخورد. او یواشیواش شام خوشمزهای درست میکرد ـــ مثلا کتلت گوساله با سسِ قارچ و سیر، یا مارچوبۀ تابستانی که از آن طرف خیابان چیده بود ـــ بعد از من میخواست تا بشقابها را روی میز بچینم و خودش شمع روشن میکرد. موقع شام دربارۀ اوقاتِ جداییمان حرف میزدیم.
عصرهای تابستان را کنار تالابِ ایگل سر میکردیم، روی یک ساحل کوچک کنار قورباغهها، سمورها، و سگهای آبی. جین زیر آفتاب دراز میکشید و من روی یک صندلی برزِنتی کتاب میخواندم. حتی گاهی وقتها، داخل تالاب شیرجه میزدیم و برای یک شامِ زودهنگام، روی منقل سوسیس کباب میکردیم. بعد از بیست سال ازداج موفق، و زندگی و تالیفِ مشترکْ در تنهاییِ جدا ازهم، در ۲۲ آوریل ۱۹۹۵، جین بهخاطر سرطان خون در سن چهلوهفت سالگی مرد.
حالا در ۲۲ آوریل ۲۰۱۶، بیشتر از دو دهه میشود که جین مرده است. اوایل امسال من با هشتادوهفت سال سن، طوری برایش گریه کردم که قبلا هرگز نکرده بودم. مریض شدم و فکر کردم میمیرم. در تمام روزهای آخر عمرش، کنار تختش بودم ـــ بهمدت یک سال و نیم. مایۀ تاسف بود که جین آنقدر جوان داشت میمرد و خیلی عالی بود که میتوانستم تمام ساعات روز را کنارش باشم. ژانویۀ گذشته، دوباره غصهام گرفت که بعدِ مرگم او کنار من نخواهد بود.
ــــــــــــــــــ
منبع: مجله نیویورکر