ادبیات، فلسفه، سیاست

حمیده قمری

یادش نبود، دو بار تعریف کرد

در زدم. طول کشید تا کسی از آن سوی در بگوید: کیه. در که روی پاشنه چرخید و تا نیمه باز شد، با کلاه آفتاب‌گیرِ مشکی و دستکش‌های باغبانی نارنجی حسابی به چشم آمد. از لُختی حیاط و گرمای دم‌ظهر، صورتش سرخ شده بود…

جامانده

انگار قرار نبود این معما حل شود. به قول مامان هیچ‌چیزی تو این دنیا حساب‌وکتاب ندارد. درست مثل من که بی‌هیچ دلیلی، دیگر آرزوی خوانندگی نداشتم. گاهی آرزوها پشت زمان جا می‌مانند و آرزوهای نو با عشوه جایشان را تصاحب می‌کنند.

حادثۀ روز چهارشنبه

باید همان لحظه که نگاه هرز و بی‌صاحابش را روی صورتش ول کرده بود، همان لحظه که با گفتن عزیزم، بوی ادکلن و سیگارش را به خوردش داده بود، درِ اتاق را به هم می‌کوبید و از آن هوای وحشی فرار می‌کرد؛ امّااا…

قاتل باورهای یک محله

آقابزرگ بدون چشم برداشتن از آن رنگین‌کمان رنگ‌ها، دانه‌های تسبیحش را یک‌به‌یک از زیر دستان چروکیده‌اش سُر می‌داد: «درسته که آیت‌الکرسی برای مریض معجزه میکنه ولی خب، همین خواهر مرجان‌خانم داشت از صبش آیت‌الکرسی می‌خوند، ولی فایده نداشت…»

زندگی کوتاه است

بیچاره دوشیزۀ خیالباف، بیچاره آن مردک، بیچاره آگوستین، بیچاره همۀ آن‌ها که هرروز وقتی پرتو خورشید را می‌بینند فکر می‌کنند زندگی همیشگی است و برای انجام کارهایشان وقت بسیار است.