یادش نبود، دو بار تعریف کرد
در زدم. طول کشید تا کسی از آن سوی در بگوید: کیه. در که روی پاشنه چرخید و تا نیمه باز شد، با کلاه آفتابگیرِ مشکی و دستکشهای باغبانی نارنجی حسابی به چشم آمد. از لُختی حیاط و گرمای دمظهر، صورتش سرخ شده بود…
در زدم. طول کشید تا کسی از آن سوی در بگوید: کیه. در که روی پاشنه چرخید و تا نیمه باز شد، با کلاه آفتابگیرِ مشکی و دستکشهای باغبانی نارنجی حسابی به چشم آمد. از لُختی حیاط و گرمای دمظهر، صورتش سرخ شده بود…
انگار قرار نبود این معما حل شود. به قول مامان هیچچیزی تو این دنیا حسابوکتاب ندارد. درست مثل من که بیهیچ دلیلی، دیگر آرزوی خوانندگی نداشتم. گاهی آرزوها پشت زمان جا میمانند و آرزوهای نو با عشوه جایشان را تصاحب میکنند.
هانتر دوئرتی آدامز، مشهور به پَچ آدامز، پزشک، کمدین، فعال اجتماعی و نویسندۀ امریکایی است که همه فعالیتهای شغلی، فرهنگی و اجتماعی خود را بهنوعی با محوریت شوخی سامان داده است…
باید همان لحظه که نگاه هرز و بیصاحابش را روی صورتش ول کرده بود، همان لحظه که با گفتن عزیزم، بوی ادکلن و سیگارش را به خوردش داده بود، درِ اتاق را به هم میکوبید و از آن هوای وحشی فرار میکرد؛ امّااا…
آقابزرگ بدون چشم برداشتن از آن رنگینکمان رنگها، دانههای تسبیحش را یکبهیک از زیر دستان چروکیدهاش سُر میداد: «درسته که آیتالکرسی برای مریض معجزه میکنه ولی خب، همین خواهر مرجانخانم داشت از صبش آیتالکرسی میخوند، ولی فایده نداشت…»
بیچاره دوشیزۀ خیالباف، بیچاره آن مردک، بیچاره آگوستین، بیچاره همۀ آنها که هرروز وقتی پرتو خورشید را میبینند فکر میکنند زندگی همیشگی است و برای انجام کارهایشان وقت بسیار است.